بازم می خوام براتون دردو دل کنم.بازم می خوام از خاطرات خودم و خواهر دوقلوی خودم که چند ماه پیش ناگهانی بر اثر تصادفی دلخراش منو تنها گذاشت براتون بگم.من و خواهرم هر دو در رشته مهندسی کامپیوتر و در یک دانشگاه با هم درس می خوندیم.قبلا گفتم که من و خواهرم بر اثر یک اتفاق مسیر زندگیمون عوض شد .یعنی از مسیر انحراف برگشتیم به راه مستقیم.قبل از اینکه مسیر درست زندگیمونو پیدا کنیم در همون سال اول دانشگاه اعلام کردند که ثبت نام عمره دانشجویی است.من و خواهرم بدون اینکه تصمیم به رفتن حج داشته باشیم ثبت نام کردیم.روز قرعه کشی فرا رسید.قرار بود بین چندین هزار دانشجو قرعه کشی بشه تا اسامی کسانی که طلبیده شده بودند اعلام شود.خلاصه قرعه کشی انجام شد و من و خواهرم هر دو با هم طلبیده شدیم.توی دانشگاه معروف شده بودیم که دوقلوها هر دوشون با هم اسسمشون در قرعه کشی اعلام شده.همه به ما تبریک می گفتند.ما که این جریان برامون غیر منتظره بود گفتیم بد نیست که به این سفر بریم هم زیارته هم سیاحت.خلاصه توی فامیل و آشنا به هر کی که گفتیم ما چنین تصمیمی داریم گفتند:ای بابا !حالا خیلی جوونید.حالا موقع مکه رفتن شما نیست.بابا و مامانتون نرفتند زشت شما جلوتر از اونا حاجی بشید.یکی می گفت :اگه میرید مکه وقتی برگشتید همه یه جور دیگه نگاتون می کنن باید دیگه خیلی از کارها رو نکنید خیلی سخته به نظر من که الان زوده.اینقدر گفتند و گفتند که مارو پشیمون کردند.گذشت تا اینکه ما راه درست زندگیمون توی همون دوران دانشگاه با صحبتهای یه استاد عزیز پیدا کردیم و اصطلاحآ آدم شدیم.حالا دیگه برای رفتن به سفرهای زیارتی دست و پا میشکستیم.در طول یک سال 4 بار به زیارت امام رضا(ع) رفتیم.چند بار زیارت حضرت معصومه(س).چند بار زیارت مسجد مقدس جمکران.در هفته چند بار به زیارت امامزاده ها و زیارت شهدا در فکه و... تا اینکه کربلا باز شد و ما اینبار سریع ثبت نام کردیم.تمام کارهای لازمه را انجام دادیم حتی ویزا هم گرفتیم و قرار بود یک هفته دیگه عازم کربلا شیم که جریان ناامنی عراق پیش آمد و کربلا بسته شد.اینبار با کلی گریه و ناراحتی از اینکه امام حسین(ع) مارا نطلبید منتظر شدیم.خلاصه به طور اتفاقی تصمیم گرفتیم بریم زیارت خانم حضرت رقیه(س).یک هفته بیشتر طول نکشید که ما آماده سفر شدیم و به راه افتادیم.باورمون نمی شد که ما طلبیده شدیم .از وقتی سوار ماشی شدیم یک احساس عجیبی داشتیم.توی راه خیلی سخت بود.دو روز تمام در ماشین بودیم به طوری که پاهایمون ورم کرد.ولی خیلی لذت داشت .با خودمون می گفتیم خوبه الان می فهمیم اسرای کربلا چگونه پاهایشان ورم کرد؟چگونه پاهایشان آبله زد؟چگونه پاهای نازنینشان را بر روی زمین داغ می گذاشتند و کیلومترها پیاده بدون آب و غذا با دلی پر از مصیبت عازم دیارشان شدند.تا اینکه به سوریه رسیدیم.به محض ورود غم سنگینی روی سینه مان نشست.غربت و اندوه گریه واشک خون و آتش را حس می کردیم.هنوز صدای خطبه پسر خورشید به گوش می رسید.هنوز صدای خطبه خواهر خورشید به گوش می رسید خطبه ای که چنان لرزه ای بر دل مردم انداخت که همانجا اظهار ندامت کردند و طلب عفو کردند.خطبه ای که چنان کوبنده بود که کاخ سبز یزید را ویران کرد.خطبه ای که چنان غرا و شیوا بود که همه پنداشتند گویی پدرش علی (ع)خطبه می گوید.خطبه ای که چنان دردناک بود که هنوز با شنیدن آن می گرییم.خطبه ای که باعث شد راه برادر ادامه پیدا کند.خون برادر پایمال نشود و هدف برادر گم نشود.آری هنوز صدای زینب(س) از کاخ سبز به ظاهر سبز یزید شنیده می شد .هنوز صدای خنده یزید که جلوی چشمان خواهر به لبهای تشنه و خون الود برادر چوب خیزران می زد شنیده می شد.هنوز داغی دل آتش گرفته و جگر سوخته خواهر حس می شد.هنوز صدای ناله و درد ودل دختر با سر بابا به گوش می رسید.هنوز صدای خنده های تمسخر آمیز بچه ها از بی بابایی دختر سه ساله به گوش می رسید.هنوز صدای خداحافظی خواهر با امانت برادر شنیده می شد.هنوز پرستاری زینب(س) از زنها و کودکان مجسم بود.هنوز صدای نماز شب نشسته زینب(س) شنیده می شد.
بله ما رسیده بودیم به شهر غم و اندوه.شهر خاطره و بی وفایی.شهر گریه و آتش.
ابتدا به زیارت حرم خانم حضرت زینب (س) رفتیم.باورتون نمی شه عظمت و با شکوهی و اقتدار را به محض ورود میدیدی.با دیدن حرم یاد فداکاریها و سخنرانیها و رشادتهای خانم افتادیم.در حرم نوای محلآ محلا شنیده می شد.صدای غریب مادر حسین(ع) .صدای یا ابوالفضل(ع).صدای علی اکبر(ع).صدای گریه علی اصغر(ع).صدای گریه حضرت سکینه (س).هنوز به گوش می رسید.بعد از زیارت و خواندن نماز و زیارتنامه با خانم دردو دل کردیم .گفتیم خانم جان شما را به جان دختر سه ساله برادر عزیزت ما رو ببخش این دنیا و آخرت دست ما را هم بگیر.خانم جان این دنیا ما به زیارتتون آمدیم اون دنیا بازدید ما را پس بده.فردا صبح آن روز که روز جمعه بود ما راهی حرم خانم حضرت رقیه(س) شدیم.ماشین کاروان ما را تا نزدیکی حرم یعنی قبل از بازار شام پیاده کرد و گفت داخل بازار ماشین نمی تونه حرکت کنه.ما منظورشو نفهمیدیم.وقتی وارد بازار شدیم تازه دیدیم که منظورش چی بوده.کوچه های باریک و تنگ شام به زور جایی برای راه رفتن دو سه نفر بود.وقتی در مسیر حرکت به سوی حرم بودیم به هم گفتیم چگونه اسرا را از این راه عبور دادند.حالا می فهمیدیم که چقدر فاصله پشت بام ها از مسیر کاروان کم بود.چقدر فاصله سنگهایی که از پشتا بام به سوی اسرا پرتاب میشد کوتاه بود.چقدر فاصله نگاه نامردان و ناپاکان به اسرا کم بود.چقدر مسیر ناهموار .چقدر ...
وارد حرم شدیم .بخدا به محض ورود وقتی چشمها به ضریح کوچک و زیبای خانم افتاد بی اختیار فریاد زدیم یا حسین (ع)
وقتی بر ضریح خانم بوسه می زدیم می گفتیم قربان لبهای تشنه ات یا رقیه جان.وقتی دستها را در ضریح گره می کردیم می گفتیم فدای دستهای کوچکت یا رقیه(س).وقتی پا در سنگفرشهای حرم می گذاشتیم می گفتیم فدای پاهای آبله زده ات یا خانم.وقتی وضو می گرفتیم می گفتیم فدای وضوی شما خانم که با خون وضو گرفتی.زیبایی عروسکهایی که در دست بچه ها بود و برای تقدیم به خانم آورده بودند بی اختیار ما را یاد خنده های حقیرانه بچه های شام می کرد که می گفتند تو یتیمی !در حرم صدای مداح شنیده می شد که روضه خانم حضرت رقیه(س) رو می خواند.یادمه خواهرم گفت: باورم نمیشه که دست در ضریح حضرت رقیه(س) گره کرده باشم و در مصیبت خانم سر بر ضریح گریه کنم.همون لحظه به خانم گفتیم :یا حضرت رقیه(س) شما را به رگهای بریده پدر عزیزت قسمت می دهیم که شب اول قبر بازدید ما را پس بده و به فریادمون برس.موقع جان دادن سرمون را بر دامان پر خون شما بگذاریم و با ذکر یا حسین(ع) جان بدیم.بله گذشت تا امسال یک هفته قبل از عید یک روز بعد از روز اربعین حسینی خواهرم بر اثر سانحه تصادف درگذشت.یک ماه دیگه اولین سالگرد خواهرمه.خیلی دلم گرفته .امروز که روز شهادت خانم حضرت رقیه(س) از صبح دائم در فکر اون سفر زیارتی هستم.در فکر اینکه آیا خانم درخواست مارا اجابت کردند.آیا موقع جان دادن خواهرم در حالی که تنهای تنها بود خانم سر شکافته خواهرم را در دامانشان گذاشتند تا خواهرم حسین گویان جان دهد؟آیا شب اول قبر در حالی که هیچ کس حتی من که عاشق خواهرم بودم اونو در قبرستان سرد و وحشتناک تنها گذاشتم خانم به کمک خواهرم آمد؟آیا الان که روز شهادت خانم است آیا امام حسین(ع) به خواهرم سر می زنند ؟
قطعا که وعده ائمه و حبیبان خدای ارحم الراحمین درست است و ان شاء الله در آخرت شفاعت همه دوستان و زائران و مومنان را می کنند.
در این ایام سوگواری ملتمسانه برای آمرزش همه رفتگان مخصوصآ خواهر من حقیر التماس دعا دارم.
اَلسَّلامُ عَلى آدَمَ صِفْوَةِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلى نُوح نَبِیِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلى اِبْراهیمَ خَلیِل اللهِ، اَلسَّلامُ عَلى مُوسى کَلیِم اللهِ، اَلسَّلامُ عَلى عیسى رُوحِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَیْرَ خَلْقِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا صَفِیَّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِ اللهِخاتَمَ النَّبِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یـا اَمیرَ الْمُؤْمِنینَ عَلِیَّ بْنَ اَبی طـالِب وَصِیَّ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا فاطِمَةُ سَیِّدَةَ نِسـاءِ اْلعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکُما یا سِبْطَیْ نَبِیِّ الرَّحْمَةِ وَسَیِّدَیْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلِیَّ بْنَ اْلحُسَیْنِ سَیِّدَ الْعابِدینَ وَقُرَّةَ عَیْنِ النّاظِرینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیّ باقِرَ الْعِلْمِ بَعْدَ النَّبِیِّ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّد الصّادِقَ الْبـارَّ الاَْمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُوسَى بْنَ جَعْفَر الطّاهِرَ الطُّهْرَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلِیَّ بْنَ مُوسَى الرِّضَا اْلمُرْتَضى، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیّ التَّقِیَّ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّد النَّقِیَّ النّاصِحَ الأَْمینَ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَسَنَ بْنَ عَلِیّ، اَلسَّلامُ عَلَى الْوَصِیِّ مِنْ بَعْدِهِ، اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلى نُورِکَ وَسِراجِکَ وَوَلِیِّ وَلِیِّکَ، وَوَصِیِّ وَصِیِّکَ، وَحُجَّتِکَ عَلى خَلْقِکَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ فاطِمَةَ وَخَدیجَةَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ وَلِیِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا اُخْتَ وَلِیِّ اللهِ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا عَمَّةَ وَلِیِّ اللهِ، الَسَّلامُ عَلَیْکِ یـا رُقَیَّةَُ بِنْتَ اْلحُسَیْنِ الشَّهیدِ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ، الَسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصَّغیرَةُ الشَّهیدَةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الْمَقْهُورَةُ الْمَظْلُومَةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الْفاضِلَةُ الْرَّشیدَةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الْجَلیلَةُ الْجَمیلَةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الْبَعیدَةُ عَنِ الأَْوْطانِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الأَْسیرَةُ فِى الْبُلْدانِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا مَوْلاتی وَابْنَةَ مَوْلایَ، وَسَیِّدَتی وَابْنَةَ سَیِّدی وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ، فَلَعَنَ اللهُ مَنْ جَحَدَکِ، وَلَعَنَ اللهُ مَنْ ظَلَمَکِ، وَلَعَنَ اللهُ مَنْ ضَرَبَکِ، وَلَعَنَ اللهُ مَنْ لَمْ یَعْرِفْ حَقَّکِ، وَلَعَنَ اللهُ اَعْداءَ آلِ مُحَمَّد،
مِنَ الْجِنِّ وَالاِْنْسِ، مِنَ الأَْوَّلینَ وَالاْخِرینَ، وَضاعَفَ عَلَیْهِمُ الْعَذابَ الأَْلیمَ، اَتَیْتُکِ یا مَوْلاتی وَابْنَةَ مَوْلایَ، قاصِداً وافِداً عارِفاً بِحَقِّکِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ عَرَّفَ اللهُ بَیْنَنا وَبَیْنَکُمْ فِى الْجَنَّةِ، وَحَشَرَنا فی زُمْرَتِکُمْ، وَاَوْرَدَنا حَوْضَ نَبیِّکُمْ، وَسَقانا بِکَاْسِ جَدِّکُمْ مِنْ یَدِ عَلِیِّ بْنِ اَبی طالِب صَلَواتُ اللهِ عَلَیْکُمْ، اَسْئَلُ اللهَ اَنْ یُرِیَنا فیکُمُ السّرُوُرَ وَالْفَرَجَ،
وَاَنْ یَجْمَعَنا وَاِیّاکُمْ فی زُمْرَةِ جَدِّکُمْ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، وَاَنْ لا یَسْلُبَنا مَعْرِفَتَکُمْ اِنَّهُ وَلِیٌّ قَدیرٌ، اَتَقَرَّبُ اِلىَ اللهِ بِحُبِّکُمْ، وَالْبَرائَةِ مِنْ اَعْدائِکُمْ، وَالتَّسْلیمِ اِلَى اللهِ، راضِیاً بِهِ غَیْرَ مُنْکِر وَلا مُسْتَکْبِر، وَعَلى یَقینِ مـا اَتى بِهِ مُحَمَّدٌ، وَبِهِ راض نَطْلُبُ بِذلِکَ وَجْهَکَ یا سَیِّدى، اَللّهُمَّ وَرِضاکَ وَالدّارَ الاْخِرَةَ یا رُقَیَّةُ اشْفَعی لی فِى الْجَنَّةِ، فَاِنَّ لَکِ عِنْدَ اللهِ شَاْناً مِنَ الشَّاْنِ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ اَنْ تَخْتِمَ لى بِالسَّعادَةِ، فَلا تَسْلُبْ مِّنى ما اَنَا فیهِ، وَلا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ، اَللّهُمَّ اسْتَجِبْ لَنا وَتَقَبَّلْهُ بِکَرَمِکَ وَعِزَّتِکَ، وَبِرَحْمَتِکَ وَعافِیَتِکَ، وَصَلَّى اللهُ عَلى مُحَمَّد وَآلِهِ اَجْمَعینَ، وَسَّلَمَ تَسْلیماً یـا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ، عَلَیْکِ التَّحِیَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ عَلِیِّ بْنِ اَبی طالِبِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَیِّدَةِ نِسـاءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ خَدیجَةَ الْکُبْرى اُمِّ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ وَلِىِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ وَلِىِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهیدِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الشَّهیدَةِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقیّةُ النَّقیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الزَّکِیَّةُ الْفاضِلَةُ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْبَهِیَّةُ، صَلَّى اللهُ عَلَیْکِ وَعَلى رُوحِکِ وَبَدَنِکِ، فَجَعَلَ اللهُ مَنْزِلَکِ وَمَاْواکِ فِى الْجَنَّةِ مَعَ آبائِکِ وَاَجْدادِکِ، الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ، وَعَلَى الْمَلائِکَةِ الْحـافّینَ حَوْلَ حَرَمِکِ الشَّریفِ، وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ، وَصَلَّى اللهُ عَلى سَیِّدِنا مُحَمَّد وَآلِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ وَسَلَّمَ تَسْلیماً بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
در بعضی کتابهای تاریخی، نام حضرت رقیه (علیهاالسلام) آمده، ولی در بسیاری از آنها نامی از ایشان برده نشده است. این احتمال وجود دارد که تشابه اسمی میان فرزندان امام حسین (علیهالسلام)، سبب پیش آمدن این مسأله شده باشد. هم چنان که بعضی از کتابها به این مسأله اذعان دارند و بنابر نقل آنها، حضرت رقیه (علیهاالسلام) همان فاطمه صغری (علیهاالسلام) است. در چگونگی درگذشت ایشان نیز اختلاف نظر وجود دارد که در این جا به این دو مسأله خواهیم پرداخت.
طرح بحث
برای روشن شدن این مطلب، بحث را با طرح یک پرسش بنیادین و بسیار مشهور آغاز میکنیم که: آیا نبودن نام حضرت رقیه (علیهاالسلام) در شمار فرزندان امام حسین (علیهالسلام) در کتابهای معتبری چون ارشاد مفید، اعلام الوری، کشف الغمة و دلائل الامامة، بر نبودن چنین شخصیتی در تاریخ دلالت دارد؟
در این عمر کوتاه خود تلخ و شور زندگى را آزمودم و فراز و نشیب هایش را دیدم، و عزت و ذلّت و فقر و غنا، و سختى و راحتى آن را تجربه نمودم، سرانجام با تمام وجود، این حقیقت قرآنى را لمس کردم که «و ما الحیوة الدنیا الا متاع الغُرور»، آرى دنیا متاع غرور و فریب است و بیش از آنچه فکر مى کنیم توخالى و بى محتواست و به گفته شاعر:
زندگى نقطه مرموزى نیست
غیر تبدیل شب و روزى نیست
تلخ و شورى که به نام عمر است
راستى آش دهن سوزى نیست!
تنها عقیده به حیات جاویدان در سراى دیگر است که به زندگى این جهان مفهوم مى بخشد و اگر آن نبود زندگى این دنیا نه مفهومى داشت، نه هدفى!
من در تمام عمر خود چیز باارزشى نیافتم جز آنچه به جنبه هاى معنوى و ارزش هاى انسانى منتهى مى شود، همه ارزش هاى مادى سراب بود، انسان ها در خوابند، نقش ها نقش بر آبند، و انسان در زندگى دائماً در رنج و تب و تاب است.
کودکان دیروز، جوانان امروزند، و جوانان امروز، پیران فردا، و پیران، فردا در بستر خاک آرمیده اند، چنان که گوئى هرگز نبوده اند!
هرگاه از کنار خانه بعضى از بزرگان علما و یا رجال و شخصیّت هاى مهم دیروز که مى گذرم به خاطرم مى آید روزى در این خانه چه رفت و آمدهائى بود، چه هیاهوئى و غوغائى، و چه چشم هائى به آن خانه دوخته شده بود; ولى امروز گرد و غبار فراموشى روى آن پاشیده شده و خاموش و بى سر و صدا.
گاه به یاد کلام هشداردهنده مولى على علیه السلام در نهج البلاغه مى افتم که فرمود:
«فَکَأَنَّهُمْ لَمْ یَکُونُوا لِلدُّنْیا عُمّاراً وَ کَاَنَّ الاْخِرَةَ لَمْ تَزَلْ لَهُمْ داراً; گوئى هرگز اهل این دنیا نبودند و سراى آخرت همیشه خانه آنها بوده است!».
دوستانى را با قامت هاى خمیده مى بینم که بر عصا تکیه زده، چند قدمى را طى مى کنند، و مى ایستند تا نفسى تازه کنند و چند گام دیگر بپیمایند، ناگهان دوران جوانى آنها در نظرم مجسّم مى شود، چه قامت کشیده اى داشتند؟ چه شور و نشاطى؟ چه جنب و جوشى؟ چه خنده هاى مستانه اى و چه قهقهه هااى؟ ولى امروز گرد و غبار اندوه بر تمام چهره آنها نشسته، و چنان افسرده اند که گوئى «از کوى شادمانى هرگز گذر نکرده اند!».
اینجاست که مفهوم کلام بیدارگر الهى «وَ مَا هذِهِ الحَیوةُ الدُّنْیا اِلاّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ» را با تمام وجود خود احساس مى کنم و مطمئن مى شوم دیگران هم به سن من برسند اگر کمى دقّت کنند درمى یابند.
با این حال این همه سر و دست شکستن براى مال و مقام، جاه و جلال براى چیست؟ و این گردآورى ها براى کیست؟ و این همه غفلت از کجا ناشى مى شود؟
مخصوصاً در جهان کنونى که دگرگونى ها شتاب بیشترى به خود گرفته و تحوّلات، شدید شده است.
خانواده هایى را مى شناسم که دیروز، همه دور هم جمع بودند و براى خود عالمى داشتند، امروز همه پراکنده شده اند، یکى در آمریکا زندگى مى کند، دیگرى در اروپا، دیگرى در جاى دیگر و پدر و مادر سالخورده در خانه، غریب و تنها مانده اند، و گاهى ماه ها مى گذرد که نه خبرى از فرزندان خود دارند و نه فرزندان از آن ها. به یاد کلام پر نور امام مى افتم.«إنَّ شَیْئاً هذا آخِرُهُ لَحَقیقٌ اَنْ یُزْهَدَ فى اَوَّلِه; چیزى که پایانش این است سزاوار است در آغاز آن حرص و ولعى نباشد!»
گاه به زیارت اموات مخصوصاً محلّى که مقبره علما و فضلا است رفته ام و دیده ام، اى عجب! گروه زیادى از دوستان و اَحِبّاى قدیم، امروز اینجا آرمیده اند، عکس هاى آنها کاملاً آشناست در اعماق تاریخ گذشته فرو مى روم، نکند من هم در میان آنها هستم و خیال مى کنم زنده ام و به یاد گفته آن شاعر باصفا مى افتم:
هر که باشى و به هر جا برسى آخرین منزل هستى این است! (1)
ما ادعا می کنیم که شیعه امام علی علیه السلام هستیم، شیعه علی که با اسم نمی شود برادر! آن کسی که وضوی علی را شرح داده است می گوید : علی بن ابیطالب آمد وضو بگیرد. تا دست به آب برد (آن استحباب اولی که انسان دستش را می شوید) گفت:
«بسم الله و بالله، اللهم اجعلنی من التوابین و اجعلنی من المتطهرین»
بنام تو و به واسطه تو، خدایا مرا از توبه کاران قرار بده، مرا از پاکیزگان قرار بده.
توبه یعنی پاکیزه کردن خود. علی (ع) وقتی سراغ آب می رود، چون آب رمز طهارت است به یاد توبه می افتد. دستش را که تمیز می کند به یاد پاکیزه کردن روح خودش می افتد. به ما می گوید وقتی با این آب، با این طهور، با این ماده ای که خدا آنرا وسیله پاکیزگی قرار داده است مواجه می شوی. وقتی سراغ این ماده می روی، چشمت به آن می افتد و دستت را با آن می شوئی و پاکیزه می کنی، بفهم که یک پاکیزگی دیگری هم هست و یک آب دیگری هم هست که آن پاکیزگی، پاکیزگی روح است و آن آب، آب توبه است.
می گوید علی (ع) دستهایش را که شست، روی صورتش آب ریخت و گفت :
صورت را دارد می شوید وبر حسب ظاهر نورانی می کند. خوب! وقتی که صورتش را با آب می شوید براق می شود ولی علی که به این قناعت نمی کند، اسلام هم به این قناعت نمی کند. این خوب است و باید هم باشد اما باید توأم با یک پاکیزگی دیگر، با یک نورانیت دیگر، با یک سفیدی چهره دیگر باشد.
فرمود: خدایا چهره مرا سفید گردان آنجا که چهره ها تیره وسیاه می شود (قیامت). خدایا! آنجا که چهره هائی سفید می شود چهره مرا سیاه مکن، مرا رو سفیدگردان. آنجا که افراد رو سیاه و یا ر و سفید می شوند، مرا رو سیاه مکن.
بعد روی دست راستش آب ریخت و گفت:
پروردگارا! در قیامت نامه عمل مرا بدست راستم بده (چون نامه عمل سعادتمندها بدست راستشان داده می شود). خدایا! در آنجا از من آسان حساب بکش (به یاد حساب آخرت می افتد).
بعد روی دست چپش آب ریخت و گفت:
«اللهم لا تعطنی کتابی بشمالی و لا من وراء ظهری و لا تجعلها مغلولة الی عنقی و اعوذ بک من مقطعات النیران».
پروردگارا نامه عمل مرا بدست چپم مده و نیز آن را از پشت سر به من مده (نامه عمل عده ای را از پشت سر به آنها میدهند نه از پیش رو که آن هم رمزی دارد). خدایا! این دست مرا مغلول و غل شده در گردنم قرار مده. خدایا! از قطعات آتش جهنم به تو پناه می برم. می گوید، بعد دیدم مسح سر کشید و گفت:خدایا! مرا به رحمت و برکات خودت غرق کن.
مسح پا را کشید و گفت:
خدایا! این دو پای مرا بر صراط ثابت بدار و ملغزان، آنروزی که قدمهامی لغزند.
خدایا عمل وسعی مرا، روش و حرکت مرا در راهی قرار بده که رضای تو در آن است.
وضوئی که اینقدر با خواست و خواهش و توجه توأم باشد، یکجور قبول می شود و وضوئی که ما می گیریم جور دیگر.
سایت تبیان
درست همان جا که گمان میبری انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازهای است؛ سختتر و شکننده تر.
اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاک گرم نینوا بگسترانی تا اسبها بی مهابا بر آن بتازند و جای جای سم ستوران بر آن نقش استقامت بیندازد.
بناست بمانی و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاک چاک سر کنی.
ابن سعد داوطلب میطلبد برای اسب تازاندن بر پیکر حسین. در میان این دهها هزار تن، ده تن از بقیه شقی ترند و دامان مادرشان ناپاک تر.
یکی اسحق بن حیوة حضرمی است، یکی اخنس بن مرثد، یکی حکیم بن طفیل، یکی عمر بن صبیح صیداوی، یکی رجأ بن منقذ عبدی، دیگری صالح بن سلیم بن خیثمه جعفی است. دیگری واحظ بن ناعم و دیگری صالح بن وهب جعفی و دیگری هانی بن ثبیت حضرمی و دهمی اسید بن مالک.
کوه هم اگر باشی با دیدن این منظره ویرانگر از هم میپاشی و متلاشی میشوی. اما تو کوه نیستی که کوه شاگرد کودن و مانده و درجازده مکتب توست.
پس میایستی، دندانهایت را به هم میفشاری و خودت را به خدا میسپاری و فقط تلاش میکنی که نگاه بچهها را از این واقعه بگردانی تا قالب تهی نکنند و جانشان را بر سر این حادثه نبازند.
و ذوالجناح چون همیشه چه محمل خوبی است. هرچند که خودش برای خودش داغی است و نشان و یادگاری از داغی، هرچند که بچهها دورهاش کردهاند و همه خبر از سوارش میگیرند و چند و چون شهادتش؛ هرچند که سکینه به یالش آویخته است و ملتمسانه میپرسد: "ای اسب بابای من! پدرم را عاقبت آب دادند یا همچنان با لب تشنه شهیدش کردند؟!
هرچند که پر و بال خونین ذوالجناح، خود دفتر مصیبتی است که هزاران اندوه را تداعی میکند، اما همین قدر که نگاه بچهها را از آنسوی میدان میگرداند، همین قدر که ذهن و دلشان را از اسبهای دیگر که به کاری دیگر مشغولند، غافل میکند، خود نعمت بزرگی است، شکر کردنی و سپاس گزاردنی.
بخصوص که مویه بچه ها، کاسه صبر ذوالجناح را لبریز میکند، او را از جا میجهاند و به سمت مقر دشمن میکشاند.
و بچهها از فاصلهای نه چندان دور جسارت و بی باکی ذوالجناح را میبیند که یک تنه به صف دشمن میزند و افراد لشکر ابن سعد را به خاک و خون میکشد و فریاد عجزآلود ابن سعد را بر سر سپاه خود میشنوند که: "تا این اسب، همه را به کشتن نداده کاری بکنید." و بچهها تا چهل جنازه را میشمرند که از زیر پای ذوالجناح بیرون کشیده میشود و عاقبت تن ذوالجناح را آکنده از تیرهای دشمن میبینند که در خود مچاله میشود و در خون خود دست و پا میزند و... سرهایشان را به زیر میاندازند تا جان دادن این آخرین یشان کاروان را نبینند.
در آنسوی دیگر، سم اسبان، خون حسین را در وسعت بیابان، تکثیر کردهاند و کار به انجام رسیده است اما مصیبت، نه.
درست همان جا که گمان میبری انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازهای است.
مگرنه بچهها در محاصره دشمن اند؟ مگر نه اسب و خود و سپر و شمشیر و نیزه و قساوت، مشتی زن و کودک را در محاصره گرفته؟ مگر نه آفتاب عصر، همچنان به قوت ظهر بر سر خاک، آتش میریزد؟ اصلا مگر نه هر داغدار و مصیبت دیدهای به دنبال سرپناهی میگردد، به دنبال گوشه ای، ستونی، دیواری، سایهای تا غم خویش را در بغل بگیرد و با غصه خویش سر کند؟
پس این خیمهها فرصت مغتنمی است که بچهها را در سایه سار آن پناه دهی و به التیام دردهایشان بنشینی.
اما هنوز این اندیشه ات را تمام و کمال، به انجام نرساندهای که ناگهان صدای طبل و دهل، صدای فریاد و هلهله، صدای سم اسبان و بوی دود، دود آتش و مشعل در روز، دلت را فرو میریزد و تن بچههای کوچک داغدیده را میلرزاند.
تا به خود بیایی و سر بر گردانی و چارهای بیندیشی، آتش از سر و روی خیمهها بالا رفته است و حتی به دامان تنی چند از دختران و کودکان گرفته است.
باور نمیکنی. این مرتبه از پستی و قساوت را نمیتوانی باور کنی. اما این صدای ضجه بچه هاست. این آتش است که از همه سو زبانه مس کشد و این دود است که چشمها را میسوزاند و نفس را تنگ میکند و این حضور چهره به چهره دشمن است و این صدای استغاثه و نوای بغض آلود بچهها ست که: "عمه جان چه کنیم؟ به کجا پناه ببریم؟" و این سجاد است که با دست به سمتی اشاره میکند و به تو میگوید: "عمه جان! از این سمت فرار کنید، بچهها را به این بگریزانید."
کدام سمت؟ کدام جهت؟ کدام روزنه از آتش و دشمن، خالی است؟
در بیابانی که دشمن بر همه جای آن چنگ انداخته، به سوی کدام مقصد، به امید کدام مأمن، فرار میتوان کرد؟ و چه معلوم که دشمن از این آتش، سوزاندهتر نباشد.
اینکه تو مضطر و مستأصل ماندهای و بهت زده به اطراف نگاه میکنی، نه از سر این است که خدای نکرده خود را باخته باشی یا توان از کف داده باشی،
بل از این روست که نمیدانی از کجا شروع کنی، به کدام کار اول همت بگماری، کدام مصیبت را اول سامان دهی، کدام زخم را اول به مداوا بنشینی.
اول جلوی هجوم دشمن را بگیری؟ به مهار کردن آتش فکر کنی؟ به گریزاندن بچهها بیندیشی به خاموش کردن آتش لباسهایشان بپردازی؟ کوچکترها را که نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه بیرون بیندازی؟ ستون خیمه را از فرو افتادن نگه داری؟ به آنکه گلیم از زیر بیمارت به یغما میکشد هجوم کنی؟ تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معرکه در ببری؟
مگر در یک زینب چند دست دارد؟ چند چشم؟ چند زبان؟ و چند دل؟ برای سوختن و خاکستر شدن؟
بچهها و زنها را به سمت اشاره سجاد، فرمان گریز میدهی! اما... اما آنها که آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزد و آتش را مشتعلتر کنند. به آنها میگویی بمانند و با دست به خاموش کردن آتشهایشان میپردازی، اما آتش که یک شعله نیست، از یک سو نیست. تا یک سمت را با تاول دستها خاموش میکنی، سمت دیگر لباس دیگرگر گرفته است.
از این سو، ستون خیمه در آتش میسوزد و بیم فروریختن خیمه و آتش میرود. از آن خیمههای دیگر بچهها با استیصال تو را صدا میزنند.
آنکه چشم به گلیم بستر سجاد داشته است، گلیم را از زیر تن او کشیده و او را بر زمین افکنده و رفته است.
در چشم به هم زدنی، بچههای مانده را به دو بال از خیمه میتارانی، سجاد را در بغل میگیری و از خیمه بیرون میزنی.
به محض خروج شما، خیمه فرو میریزد آتش، هستیاش را در بر میگیرد.
سجاد را به فاصله از آبش میخوابانی، بچههای آتش گرفته را به شن و خاک هدایت میکنی و به سمت خیمه دیگر میدوی. در آن خیمه، بچهها از ترس به آغوش هم پناه بردهاند و مثل بید میلرزند. بچهها را از خیمه بیرون میکشانی و به سمت بیابان میدوانی.
آبش همچنان پیشروی میکند و خیمهها را یکی پس از دیگری فرو میریزد.
بچههای نفس بریده را فقط آب میتواند هستی ببخشد. اما در این قحطی آب، چشمه امید کجاست جز اشک چشم؟!
اگر آرامش بود، اگر تنها آتش بود، کار آسانتر به انجام میرسید، اما این بوق و کرنا و طبل ودهل و هلهله دشمن، این گرگها که با چشمهای دریده، برههای شیری را دوره کرده اند، این کرکسها که معلوم نیست چنگالهایشان درندهتر است یا نگاههایشان، این هجوم همه جانبه، این اسبها که شیهه میکشند و بر روی دو پا بلند میشوند و فرود میآیند، این ضرباتی که با تازیانته و غلاف شمشیر. کعب نیزه بر دست و پا و پشت و پهلو وسر و صورت شما نواخته میشود، اینها قدرت تفکر و تمرکز را سلب میکند.
همین دشمن اگر آنچه را که به زور و هجوم و توحش چنگ میزند، به آرامش طلب کند، همه چیز را آسانتر به دست میآورد و به یغما میبرد.
آهای! سواز سنگدل بی مقدار! چه نیازی است که این دخترک را به ضرب تازیانه بر زمنی بیندازی و خلخال را به زور از بپایش بکشی، آنچنانکه خون تمام انگشتان و کف پایش را بپوشاند؟! بی اینهمه جنایت هم میتئوان خلخال از او گرفت. تو بگو، بخواه، اگر نشد به زور متوسل شو! به این رذالت تن بده!
این فرار بچهها از هراس هجوم سبعانه شماست نه برای دربردن دارایی کودکانه شان.
چه ارزشی دارد این تکه طلای گوشواره که تو گوش دختر آل الله را بشکافی؟!
نکن! تو را به هرچه بریت مقدس است، دنبال فاطمه نکن! این دختر، زهرهاش آب میشود و دل کوچکش میترکد. بگو که از او چه میخواهی و به زبان خوش از او بگیر.
عذاب خودت را مضاعف نکن. آتش به قیامت خودت نزن! ببین چگونه دامنش به پاهایش میپیچد و او را زمین میزند!
همین را میخواستی؟ که با صورت به زمین بیفتد و از همش بزود؟ و تن روسریاش را به غنیمت بگیری؟
خدا نه، پیامبر نه، دین نه،... جوانمردی هم نه، آن دل سنگی که در سینه توست چکونه به اینهمه خباثت رضایت میدهد؟
تپش قلب کببوترانه این پسر بچهها را از روی پیراهن نازکشان نمیبینی؟
هراس و انستیصالشان تکانت نمیدهد؟ آهای! نامرد بی همه چیز که بر اسب نشستهای و به یک خیز بر النگو و دست این دخترک، چنگ انداختهای. بایست! پیاده شو! و النگو را دربیار و ببر!
نکشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود! مگر نمیبینی چگونه در زیر دست و پای اسبت، دست و پا میزند؟!
اگر از قیامت اندیشه نمیکنی، از مکافات همین دنیا بترس! بترس از آن روز که مختار دستهای تو را به اسبی ببندد و به خاک و خونت بکشاند.
آی! عربهای خبیث بیابانی! عربهای جاهلیت مطلق! شما چه میفهمید دختر یعنی چه؟ و دختر کوچک چه لطافت غریبی دارد.
اگر میفهمیدید؛ رقیه را، این دختر داغدار سه ساله را اینگونه دوره نمیکردید و هر کدام به یاد ازلام(1) جاهلیت، زخمی بر او نمیزدید.
تو به کدامیک از اینها میخواهی برسی زینب! به کدامیک میتوانی برسی!
به سجادی که شمر با شمشیر آخته بالای سرش ایستاده است و قصد جانش را کرده است؟
به بچه هایی که در بیابان گم شده اند؟
به زنانی که بیش از کودکان در معرض خطرند؟
به پسرانی که عزای تشنگی گرفته اند؟
به دخترانی که از حال رفته اند؟
به مجروحینی که در غارت و احتراق خیام آسیب دیده اند؟
آنجا را نگاه کن! آن بی شرم، دست به سوی گردن سکینه یازیده است.
خودت را برسان زینب! که سکینه در حالی نیست که بتواند از خودش دفاع کند. مواظب باش که لباس به پایت نپیچد! نه! زمین نخور زینب! الان وقت لرزیدن زانوهای تو نیست. لبند شو! سوزش زانوهای زخمی قابل تحملتر است از آنچه پیش چشم تو بر سکینه میرود. کار خویش را کرد آن خبیث نامرد! این گوشواره خونین که در دستهای اوست و این خون تازه که از گوش و گردن و گریبان سکینه میچکد.
جز نگاه خشمگین و نفرین، چه میتوانی بکنی با این دشمن سنگدل بی همه چیز.
گریه سکینه طبیعی است. اما این نامرد چرا گریه میکند؟!
گریه ات دیگر برای چیست ای خبیثی که دست به شومترین کار عالم آلوده ای؟
نگاه به سکینه دازد و دستهای خونین خودش و گوشواره. و گریه کنان میگوید:
به خاطر مصبتی که بر شما اهل بیت پیامبر میرود!
با حیرت فریاد میزنی که: "خب نکن! این چه حالتی است که با گریه میکنی؟"
گوشواره را در انبانش جا میدهد و میگوید: "من اگر نبرم دیگری میبرد."
استدلال از این سخیف تر؟!
وای اگر جهل و قساوت به هم درآمیزد!
دندانهایت را به هم میفشاری و میگویی: "خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیایت پیش از آخرت بسوزاند!"
و همو را در چند صباح دیگر میبینی که مختار دست و پایش را بریده و او زنده زنده به آتش میاندازد.
سکینه را که خود مجروح و غمدیده است به جمع آوری بچهها از بیابان میفرستی و خودت ار عقاب واز به بالین بیابانی سجاد میرسانی.
عدهای با شمشیر و خنجر و نیزه او را دوزه کردهاند و شمر که سر دسته آنهاست به جد قصد کشتن او را دارد و استدلالش فرمان این زیاد است که: "هیچ مردی از لشگر حسین نباید زنده بماند."
تو میدانستی که حال سجاد در کربلا باید چنان بشود که دشمن امیدی به زنده ماندنش و رغبتی به کشتنش پیدا نکند، اما اکنون میبینی که کشتن او نیز به اندازه وخامت حال او جدی است. پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد حائل میشوی، پشت به سجاد و رو در روی شمر میایستی، دو دستت را همچون دو بال میگشایی و بر سر شمر فریاد میزنی: "شرم نمیکنی از کشتن بیماری تا بدین حد زار و نزار؟ و الله مگر از جنازه من بگذری تا به او دست پیدا کنی."
این کلام تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید. چه؛ میدانی که شمر کسی نیست که از کشتن زنی حتی مثل تو پرهیز داشته باشد.
بر این باوری که یا تو را میکشد و نوبت به سجاد نمیرسد، که تو پیشمرگ امام زمانت شدهای. و چه فوزی برتر از این؟!
و یا تو و او هر دو را میکشد که این بسی بهتر است از زیستن در زمین بی امام زمان و خالی از حجت.
شمر، شمشیر را به قصد کشتننت فراز میآرد و تو چشمانت را میبندی تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشنی...اما...اما انگار هنوز هستند کسانی که واقعهای اینچنین را بر نمیتابند.
یک نفر که واقعه نگار جبهه دشمن است، پا پیش میگذارد و بر سر شمر نهیب میزند که: "هر چه تا به اینجا کرده اید، کافیست. این دیگر در قاموس هیچ بنی بشری نیست."
و دیگری، زنی است از قبیله بکر بن وائل، با شمشیر افراشته پیش میآید، مقابل همسر و همدستانش در جبهه دشمن میایستد و فریاد میزند: "کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم و غارت خیام او کمر بسته اسی!؟"
همسرش او را به توصیه دیگران مهار میکند و به درون خیمهاش میفرستد اما این بلوا و بحث و جدل، ابن سعد را به معرکه میکشاند.
ابن سعد اما این بلوا و بحث و جدل، ابن سعد را به معرکه میکشاند.
ابن سعد، سیاستر از این است که جو عمومی را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به آشوب و بلوا بکشاند. از سویی میبیند که این حال و روز سجاد، ححال و روز جنگیدن نیست و از سوی دیگر او را کاملا در چنگ خود میبین آنچنانکه هر لحظه اراده کند، میتواند جانش را بستاند.
پس چرا بذر تردید و تفرقه را در سپاه خویش بپاشد، فریاد میزند:
"دست بردارید از این جوان مریض!"
ت رو به ابن سعد میکنی و میگویی: "شرم ندارید از غارت خیام آل الله؟"
ابن سعد با لحنی که به از سر واکردن بیشتر میماند، تا دستور، به سپاه خود میگوید: "هر که هر چه غنیمت برداشته، بازگرداند."
دریغ از آنکه حتی تکه مقنعهای یا پاره معجری به صاحبش باز پس داده شود.
این سعد، افراد لشگرش را به کار جمع آوری جنازهها و کفن و دفنشان میگمارد و این فررصتی است برای تو که به سامان دادن جبهه خودت بپردازی.
اکنون که افراد لشکر دشمن، آرام آرام دور خیمهها را خلوت میکنند، تو بهتر میتوانی ببینی که بر سر سپاهت چه آمده است و هجوم و غارت و چپاول با اردوگاه تو چه کرده است.
نگاه خسته ات را به روی دشت پهن میکنی.
چه سرخی غریبی دارد آفتاب! و چه شرم جانکاهی از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است. آنچنانکه با این رنج و تعب، چهره خود را در پشت کوهسار جمع میکند.
او هم انگار این پیکرهای پاره پاره، این کبوتران پر و بال سوخته و این آشیانههای آبش گرفته را نمیتواند ببیند.
پیش روی تو سجاد خفته است بر داغی بیابانی که تن تبدارش را میسوزاند، آنسوتر خیمههای نیم سوخته است که در سرخی دشت، خود به لشگر از هم گسسته میماند و دورتر، بچه هایی که جا به جا در پهنای بیابان، ایستاده اند، افتاده اند، نشسته اند، کز کردهاند و بعضیشان از شدت خستگی، صورت بر کف خاک به خواب رفته اند.
آنچه نگران کنندهتر است، دورترهاست. لکه هایی در دل سرخی بیابان. خدا نکند که اینها بچه هایی باشند که سر به بیابان نهادهاند و از شدت وحشت، بی نگاه به پشت سر، گریخته اند.
در میان خیمه ها، تک خیمهای که با بقیه اندکی فاصله داشته، از دستبرد شعلهها به دور مانده و پای آتش به درون آن باز نشده.
دستی به زیر سر و گردن و دستی به زیر دو پای سجاد میبری، از زمین بلندش میکنی و چون جان شیرین، در آغوشش میفشاری، و با خودت فکر میکنی؛ هیچ بیماری تاکنون با هجوم و آبش و غارت، تیمار نشده است و سر بر بالین نگذاشته است.
وقتی پیشانیاش را میبوسی، لبهایت از داغی پیشانی اش، میسوزد.
جزای بوسه ات درد آلودی است که بر لبهای داغمه بستهاش مینشیند.
همچنانکه او را در بغل داری و چشم از بر نمیداری، به سمت تنها خیمه سلامت مانده، حرکت میکنی.
یال خیمه را به زحمت کنار میزنی و او را در کنار خیمه بی اثاث میخوابانی.
اکنون نوبت زنها و بچه هاست. باید پیش از تاریکی کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه دانه از پهنه بیابان برچینی.
عطش، حتی حدقه چشمهایت را به خشکی کشانده. نه تابی در تن مانده و نه آبی در بدن. اما همچنان باید بدوی. باید تا یافتن تمامی بچه ها، راه بروی و تا رسیدگی به تک تکشان ایستاده بمانی.
تو اگر بیفتی پرچم کربلا فرو میافتد و تو اگر بشکنی، پیام عاشورا میشکند.
نپس ایستاده بمان و کار را به انجام برسان که کربلا را استقامت تو معنا میکند و استواری توست که به عاشورا رنگ جاودانگی میزند.
راه رفتن با روح، ایستادن بی جسم، دویدن با روان، استقامت با جان و ادامه حیات با ایمان کاری است که تنها از تو بر میآید.
پس ایستاده بمان و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان را از این بی سر و سامانی برهان.
پیش از هر کار باید سکینه را پیدا کنی. سکینه اگر باشد، هم آرامش دل است و هم یاور حل مشکل.
شاید آن کسی که زانو بر زمین زده و دو کودک را با دو بال در آغوش گرفته و سرهایشان را به سینه چسبانده، سکینه باشد.
آری سکینه است. این مهربانی منتشر، این داغدار تسلی بخش، این یتیم نوازشگر، هیچ کس جز سکینه نمیتواند باشد.
در حالیکه چشمهایش از گریه به سرخی نشسته و اشک بر روی گونه هایش رسوب کرده، به روی تو لبخند میزند و تلاش میکند که داغ و درد و خستگیاش را با لبخند، از تو بپوشاند. چه تلاش خالصانه اما بی ثمری! تو بهتر از هر کس میدانی که داغ پدری چون حسین و عمویی چون عباس و برادری چون علی اکبر و بر روی اینهمه چندین داغ دیگر، پنهان کردنی نیست. اما این تلاش شیرینش را پاس میداری و با نگاهت سپاس میگزاری.
اگر بار این مسؤ ولیت سنگین نبود، تو و سکینه سر بر شانه هم میگذاشتید و تا قیام قیامت گریه میکردید.
اما اکنون ناگزیری که مهربان اما محکم به او بگویی: "سکینه جان! این دو کودک را در آن خیمه نسوخته سامان بده و در پی من بیا تا باقی کودکان و زنان را از پهنه بیابان جمع کنیم."
سکینه، نه فقط با زبانش که با نگاهش و همه دلش میگوید: "چشم! عمه جان!" و دو کودک را با مهر به بغل میزند و با لطف در خیمه مینشاند و به دنبال تو روانه میشود. باید رباب باشد آن زنی که رو به قتلگاه نشسته است، با خود زبان گرفته است، شانه هایش را به دو سو تکان میدهد، چنگ بر خاک میزند، خاک بر سر میپاشد، گونه هایش را میخراشد و بی وقفه اشک میریزد.
خودت باید پا پیش بگذاری.
کار سکینه نیست، که دیدن دختر، داغ رفتن پدر را افزونتر میکند.
خودت پیش میروی، در کنار رباب زانو میزنی. دست ولایت بر سینهاش میگذاری و از اقیانوس صبر زینبی ات، جرعهای در جانش میریزی.
آبی بر آتش!
آرام و مهربان از جا بلندش میکنی، به سوی خیمهاش میکشانی و در کنار عزیزان دیگری مینشانی.
از خیمه بیرون میزنی.
به افق نگاه میکنی. سرخی خورشید هر لحظه پر رنگ میشود.
تو هم مگر پر و بال در خون حسین شستهای خورشید! که اینگونه به سرخی نشسته ای؟!
زنان و کودکان که خود، خلوت شدن اطراف خیام را از دور و نزدیک دیدهاند و این آرامش نسبی را دریافته اند، آهسته آهسته از گوشه و کنار بیابان، خود را به سمت خیمهها میکشانند.
همه را یک به یک با اشاره ای،نگاهی، کلامی، لبخندی و دست نوازشی، تسلی میبخشی و ب سوی خیمه هایت میکنی.
اما هنوز نقطههای ثابت بیابان کن نیستند. ماناهاند کسانی که زمینگیر شده اند، پشت به خیمه دارند یا دل بازگشتن ندارند.
شتاب کن زینب جان! هم الان هوا تاریک میشود و پیدا کردن بچهها در این بیابان، ناممکن.
مقصد را آن دورترین سیاهی بیابان قرار بده و جابه جا در مسیر، از افتادگان و درماندگان و زمینگیران بخواه که را به خیمه برسانند تا از شب و ظلمت و بیابان و دشمن در امان بمانند.
بلند شو عزیزکم! هوا دارد تاریک میشود.
خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ دست بچهها را بگیرید و به خیمه ببرید.
گریه نکن دخترکم! دشمنان شاد میشوند. صبور باش! سفارش پدرت را از یاد مبر!
سکینه جان! زیر بال این دو کودک را بگیر و تا خیمه یاریشان کن.
مرد که گریه نمیکند، جگر گوشه ام! بلند شو و این دختر بچهها را سرپرستی کن. مبادا دشمن اشک تو را ببیند.
عمه جان! این چه جای خوابیدن است؟ چشمهایت را باز کن! بلند شو عزیز دلم!
آرام آرام دانهها برچیده میشوند و به یاری سکینه در خیمه کوچک بازمانده، کنار هم چیده میشوند.
تاسکینه همین اطراف را وارسی کند تو میتوانی سری به اعماق بیابان بزنی و از شبح نگران کننده خبر بگیری.
هرچه نزدیکتر میشوی، پاهایت سستتر میشود و خستگی ات افزونتر.
دختری است انگار که چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است. به لاک پشتی میماند که سر و پا و دستش را در خود جمع کرده باشد.
آنچنان در خود پیچیده است که سر و پایش را نمیتوانی از هم بشناسی.
بازش میگردانی و ناگهان چهره ات و قلبت درهم فشرده میشود.
صورت، تماما به کبودی نشسته و لبها درست مثل بیابان عطش زده، چاک خورده.
نیازی نیست که سرت را بر روی سینهاش بگذاری تا سکون قلبش را دریابی. سکون چهرهاش نشان میدهد که فرسنگها از این جهان آشفته، فاصله گرفته است.
می فهمی که وحشت و تشنگی دست به دست هم دادهاند و این نهال نازک نورسته زا سوزانده اند.
می خواهی گریه نکنی، باید گریه نکنی. اما این بغضی که راه نفس را بسته است، اگر رها نشود، رهایت نمیکند.
در این اطراف، نه از سپاه تو کسی هست و نه از لشگر دشمن. فقط خدا هست. خدایی که آغوش به رویت گشوده است و سینه خود را بستر ابتلای تو کرده است.
پس گریه کن! ضجه بزن و از خدای اشکهایت برای ادامه راه مدد بگیر. بگذار فرشتگان طوفگیرت نیز از اشکهایت برای ادامه حیات، مدد بگیرند.
گریه کن! چشم به تتمه خورشید بدوز و همچنان گریه کن.
چه غروب دلگیری!
تو هم چشمهایت را ببند خورشید! که پس از حسین، در دنیا چیزی برای دیدن وجود ندارد. دنیایی که حضور حسین را در خود بر نمیتابد، دیدنی نیست.
این صدای گریه از کجاست که با ضجههای تو در آمیخته است؟ مگر نه فرشتگان بی صدا گریه میکنند؟!
سر بر میگردانی و سکینه را میبینی که در چند قدمی ایستاده است و غبار بیابان، با اشک چشمهایش در آمیخته است و گونه هایش را به گل نشانده است.
وقتی او خود ضجههای تو را شنیده است و تو را در حال شیون و گریه دیده است، چگونه میتوانی از او بخواهی که گریهاش را فرو بخورد و اشکهایش را پنهان کند؟
از جا برمی خیزی، آغوش به روی سکینه میگشایی، او را سخت در بغل میفشری و مجال میدهی تا او سینه تو را مأمن گریه هایش کند و بار طاقت فرسای اندوهش را بر سینه تو بگذارد.
معطل چه هستی خورشید؟ این منظره جانسوز چه دیدن دارد که تو از پشت بام افق، با سماجت سرک کشیدهای و این دلهای سوخته را به تماشا ایستادهای؟!
غروب کن خورشید! بگذار شب، آفتابی شود و بر روی غمها و اشکها و خستگیها سایه بیندازد!
زمین، دم کرده است. بگذار وقت نماز فرا رسد و درهای آسمان گشوده شود.
خورشید، شرمزده خود را فرو میکشد و تو شتابناک، کودک جانباخته را بغل میزنی، به سکینه نگاه میکنی و به سمت خیمه راه میافتی.
بی اشارت این نگاه هنم سکینه خوب میفهمد که خبر مرگ این کودک باید از زنان و کودکان دیگر پنهان بماند و جگرهای زخم خورده را به این نمک نیازارد.
وقتی به خسمه میرسی، میبینی که دشمن، آب را آزاد کرده است.
یعنی به فرزندان زهرا هم اجازه داده است که از مهریه مادرشان، سهمی داشته باشند.
بچهها را میبینی که با رنگ روی زرد، با لبهای چاک چاک و گلوهای عطشناک، مقابل ظرفهای آب نشستهاند اما هیچ ککدام لب به آب نمیزنند. فقط گریه میکنند.
به آب نگاه میکنند و گریه میکنند.
یکی عطش عباس را به یاد میآورد، یکی تشنگی علی اکبر را تداعی میکند، یکی به یاد قاسم میافتد، یکی از بی تابی علی اصغر میگوید و...
در این میانه، لحن سکینه از همه جانسوزتر است که با خود مویه میکند: هل سقی ابیام قتل عطشانا؟(2)
تاب دیدن این منظره طاقت سوز، بی مدد از غیب، ممکن نیست.
پرده را کنار میزنی و چشم به دور دستهای میدوزی؛ به ازل، به پیش از خلقت، به لوح، به قلم، به نقش آفرینی خامه تکوین، به معماری آفرینش و...می بینی که آب به اشارت زهراست که راه به جهان پیدا میکند و در رگهای خلقت جاری میشود.
همان آبی که دشمن تا دمی پیش به روی فرزندان زهرا بسته بود و هم اکنون با منت به رویشان گشوده است.
باز میگردی.
دانستن این رازهای سر به مهر خلقت و مرورشان، بار مصیبت را سنگینتر میکند.
باید به هر زبان که هست آب را به بچهها بنوشانی تا حسرت و عطش، از سپاه تو قربانی دیگری نگیرد.
چه شبی است امشب زینب!
عرش تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پای تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟
حسین، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است؟
الرحمن علی العرش استوی.
اینجا کربلا ست یا عرش خداست؟!
اگر چه خسته و شکستهای زینب! اما نمازت را ایستاده بخوان! پیش روی خدا منشین!
1- در لغت به معنای تیرها، اشاره به رسمی در جاهلیت عرب که حیوانی را در وسط میافکندند و هر کدام به اقتضای تیری که بر او میانداختند سهم میبردند.
2- پدرم را آب دادند یا تشنه شهیدش کردند؟
آفتاب در حجاب؛ پرتو دوازدهم ، سید مهدی شجاعی
جوانی فصل شورانگیز زندگی و مظهرنشاط و سازندگی است. روح لطیف و قلب ظریف جوان، جلوهی زیبای آفرینش و صحیفهی مصفّای هستی است.
با سپری شدن ایام کودکی و ورود به دنیای نوجوانی و سپس جوانی، اشتیاق و تلاش جوانان برای شناخت خود و پایهگذاری صفات شخصیتی و هویت منسجم چندین برابر میشود.
جوانی دوران تکوین شخصیت است و به فرموده حضرت علی(ع)، ضمیر نوجوان همچون سرزمینی مستعد و آمادهی کشت، هر بذری را که در آن کاشته شود، میپذیرد و بسیاری از ویژگیهای شخصیتی انسان از این دوران سرچشمه میگیرد:
... انّما قلب الحدث کالأرض الخالیة ما ألقی فیها من شیءٍ قبلته....
...به درستی که قلب نوجوان همچون زمین ناکشته است. هرچه در آن افکنند، آنرا میپذیرد....
در ادامهی این ماجرا میآید که حضرت موسی(ع) با یکی از این دختران مؤمن ازدواج میکند. پس پاداش حیا، عفت، جوانمردی و غیرت ناموسی، دست یافتن به ازدواجی مبارک، زیبا و مناسب است.
نوجوانی و جوانی دوران الگو یابی و الگو گزینی است. در دوران شکلگیری شخصیت، چگونه بودن یا چگونه شدن را الگوها به نوجوانان و جوانان ارایه میدهند. پس توجه به این موضوع بسیار مهم و ضروری است؛ هم برای پدر و مادر و مربیان گرانقدر و هم برای خود نوجوانان که از احساسات بیشتر بهره میگیرند.
جوانانی که ارزشهای معنوی، دینی و اخلاق نیز برایشان مهم است، الگوهای خود را در میان شخصیتهای مذهبی و اخلاقی میجویند. جوانانی که قدرت بدنی، جمال ظاهری، ثروت و امثال اینها برایشان مهم است، از افرادیکه در این زمینهها مطرح هستند، پیروی میکنند. بنابراین، یکی از راههای بسیار مهم تربیتی، توجه به این ویژگی و تلاش برای معرفی کردن الگوهای مناسب به جوانان است. برای این منظور چه زیباست که به چشمه جوشان فیض الهی؛ یعنی قرآن کریم مراجعه کنیم و با شناسایی الگوهای رفتاری مناسب، آنها را به جوانان عزیزمان که قلب با صفایشان سرشار از نور معنویت و فضیلت طلبی است، ارایه کنیم، همچنانکه پیامبر گرامی اسلام(ص) فرموده است:
اوصیکم بالشباب خیراً فانّهم ارقّ افئدة....
به شما سفارش میکنم تا در مورد جوانان به نیکویی رفتار کنید؛ زیرا قلبهایی رقیق و نفوذ پذیر دارند....
در راستای این هدف، به شماری از آیات سوره مبارکه "القصص" اشاره میکنیم که در آن ماجرایی مطرح میشود که میان حضرت موسی(ع) و دختر جوان و مؤمن مدینی رخ داده است. در اینجا، دو الگوی زیبای اخلاقی و رفتاری برای جوانان معرفی میگردد.
در آیات ابتدایی سوره قصص به زمان کودکی حضرت موسی(ع) اشاره میشود آنجا که آن حضرت به دوران جوانی میرسد:
و لما بلغ أشدّه اتیناه حکماً و علماً و کذلک نجزی المحسنین.
هنگامیکه نیرومند و کامل شد (و به دوران جوانی رسید)، به او حکمت و دانش دادیم و این گونه نیکوکاران را جزا میدهیم.
در این زمان، اتفاقی برای حضرت پیش میآید، به گونهای که در جریان دفاع از یکی از افراد بنیاسرائیل، یکی از فرعونیان را کشت. به همین دلیل، ناچار میشود از مصر هجرت کند و به سرزمینی دیگر پناه برد. پس راه مدین را در پیش میگیرد:
و لمّا ورد ماء مدین و جد علیه امّة من النّاس یسقون و وجد من دونهم إمرتین تذودان قال ما خطبکما قالتا لا نسقی حتّی یصدر الرّعاء و أبونا شیخ کبیر.
و هنگامی که به چاه آب مدین رسید، گروهی از مردم را در آنجا دید که چهار پایان خود را سیراب میکنند. در کنار آنها دو زن دید که مراقب گوسفندان خویش هستند (و به چاه نزدیک نمیشوند). موسی به آنها گفت: کار شما چیست؟ (چرا گوسفندان خود را آب نمیدهید؟) گفتند: ما آنها را آب نمیدهیم تا چوپانها همگی خارج شوند و پدر ما مرد کهن سالی است.
حضرت موسی(ع) با سختی فراوان و پس از چند روز مسافرت بدون توشه و امکانات، در حالی که پیشتر در نعمت و آسایش بود، به شهر مدین میرسد؛ شهری که از قلمرو مصر و حکومت فرعونیان خارج است. وی پس از ورود به شهر متوجه میشود گروهی از مردم برای آب دادن به گوسفندان خود اطراف چاه جمع شدهاند. در این میان، آنچه نظر ایشان را به خود جلب میکند، وجود دو خانم است که کمی دورتر از جمعیت ایستادهاند و علت عقبتر ایستادن آنها این است که نمیخواهند با چوپانان برخوردی داشته باشند.
حضرت موسی(ع) با وجود خستگی شدید به سمت آنان میرود و میپرسد که کارشان چیست و از آنجا که مردان این قوم را این قدر بیانصاف میبیند، در دل خشمگین میشود. وی برای کمک به این دو خانم جلوتر میرود و برایشان از چاه آب میکشد. سپس برای استراحت به سوی سایبان میرود:
فسقی لهما ثمّ تولی الی الظل و قال رب انّی لما أنزلت الیّ من خیر فقیر.
موسی برای آنان آب کشید. سپس رو به سوی سایه آورد و عرض کرد: پروردگارا! هرخیر و نیکی برمن فرستی، من به آن نیازمندم.
این حرکت حضرت موسی(ع) نشانه شدت غیرت و تعصب ایشان نسبت به زنان با شخصیت و عفیف جامعه است.پس از انجام این عمل نیک و دعایی که میکنند، درهایی چند به رویش باز میگردد و فصل جدیدی از زندگیاش آغاز میشود.
فجاءته إحداهما تمشی علی استحیاء قالت إن أبی یدعوک لیجزیک أجر ما سقیت لنا فلمّا جآءه و قصّ علیه القصص قال لا تخف نجوت من القوم الظالمین.
یکی از آندو به سراغ او آمد، در حالی که با نهایت حیا گام برمیداشت و گفت: پدرم از تو دعوت میکند تا مزد سیراب کردن گوسفندان را برای ما به تو بپردازد. هنگامی که موسی نزد او (شعیب) آمد و سرگذشت خود را شرح داد، گفت: نترس، از قوم ستمکار نجات یافتی.
پس از مدتی، یکی از آن دو دختر به سراغ موسی میآید و میگوید: پدرم تو را دعوت کرده است تا مزد کاری را که انجام دادهای بدهد. بدین ترتیب، حضرت موسی(ع) با مردی آشنا میشود که در این آشفته بازار حتی در مقابل کاری کوچک، مزد آن را میدهد. گفته شده است آن مرد حضرت شعیب(ع) بوده، ولی از آنجا که در آیه و دیگر قرینهها، نامی از او برده نشده است، برخی مفسران از تعیین آن مرد به عنوان حضرت شعیب خودداری ورزیدهاند. به هرحال، او کسی است که به حضرت موسی(ع) اطمینان میدهد نجات یافته است و خود را در آیه بعد، از صالحان معرفی میکند.
نکتهای که باید به آن توجه شود، ویژگیهای آن دو دختر است که پدرشان تربیت کرده است.
اول ـ این دو دخترعقبتر از گروه مردان ایستادهاند و منتظر هستند مکان خلوتتر شود تا به سمت چاه بروند: "...و وجد من دونهم امرأتین تذودان...".
دوّم ـ در پاسخ به حضرت موسی(ع)، مختصر و مفید جواب داده و بدون تفصیل دادن کلام، میگویند: "گوسفندان را سیراب نمیکنیم تا چوپانان بروند و پدر ما پیرمرد است".
این جمله میرساند که آنها برادر یا محرمی ندارند که به آنان کمک کند. البته پدری دارند که پیر و ناتوان است و به سبب ضرورت مجبور هستند خودشان این کار را بکنند.
سوم ـ خداوند متعال در توصیف یکی از آن دو دختر که به سمت موسی آمد، میفرماید: "تمشی علی استحیاء"؛ یعنی حرکت و راه رفتن او در کمال حیا و عفت بود. بنابراین، میتوان گفت یکی از صفتهای برگزیده و برجسته که خداوند متعال به دختران جوان عطا میکند، رعایت حیا و عفت هنگام حضور یافتن در اجتماع است.
در برخی تفسیرها گفته شده است که در مسیر حرکت به سوی خانه شعیب، موسی جلوتر حرکت میکند و از این که پشت سر یک دختر جوان قرار گیرد و نگاهش به او بیافتد، پرهیز دارد. به همین علت، آن دختر به پدرش میگوید که موسی "قوی و امین" است؛ قوی بودن را هنگام آب کشیدن از چاه فهمیده بود و امین بودن را در مسیر بازگشت به خانه:
قالت احداهما یا أبت استأجره انّ خیر من استأجرت القوی الأمین.
یکی از آن دو دختر گفت: پدرم! او را استخدام کن؛ بهترین کسی را که میتوانی استخدام بکنی، کسی است که قوی و امین باشد.
افزون بر این صفتهای برگزیده، این دختر با پدر خود رابطهای خوب، صمیمی و دوستانه دارد و خیلی راحت و دوستانه به پدرش میگوید که موسی را استخدام کند. این خواهش همچنین این نکته را میرساند که اگر شرایط و فرصت مناسب برای آن دختران فراهم گردد تا دیگر برای کار سخت از خانه بیرون نروند، بهتر است، که استخدام موسی میتواند این موقعیت را به آنان بدهد.
به هرحال، موسی(ع) و دختران مؤمن مدینی به عنوان دو الگوی جوان برای پسران و دختران مؤمن، در قرآن آورده شده است. در ادامهی این ماجرا میآید که حضرت موسی(ع) با یکی از این دختران مؤمن ازدواج میکند. پس پاداش حیا، عفت، جوانمردی و غیرت ناموسی، دست یافتن به ازدواجی مبارک، زیبا و مناسب است.
پس ای جوانان عزیز و پرشور! با توکل برخداوند متعال و تکیه بر عنصر ایمان و تقوا، سعادت و خوشبختی را از خداوند متعال بخواهید.
ثریا سلیمانی فرد
منبع:
اعتدال
کسی که خواستهاش و نیازش را احساس کرده و با احساس و با تمام وجودش دعا کند، نمیتواند امکانات خود را راکد گذاشته باشد.
من که احساس میکنم باید به خانه بیایم و کلید هم دارم، پشت در نمینشینم که دعا کنم. باید از تمام امکانات خودم استفاده کنم و آن دم که کلید شکست و هیچ راهی برایم نبود و یا مکان و فرصتی نداشتم، در این هنگامهی عجز، به دعا رو بیاورم و حتی در عجز و در یأس نیز ناامید نشوم.
آنگاه که کلید دارم باید دعا کنم که خدایا کلیدم را از شکستن نگه دار نه اینکه خدایا در را برایم بگشا!
آنها که از امکانات خود بهره نمیگیرند و با دست و پای خود راه نمیروند، هنوز نیاز خود را باور نکردهاند و احساسی ندارند.
و این است که در روایات آمده است: آنان که از تواناییهای خود بهره برداری نکردهاند دعاهایشان مستجاب نیست، چون اینها در واقع خواستهای ندارند تا برآورده شود. (1)
منی که یک لحظه در عمرم با دوست نبوده ام و یک لحظه با او در راه او نبودهام، چه توقع دارم که او یک عمر به حرف من باشد و گوش به فرمان من، گویا من خدای جهان هستم که باید خدا را هم به بیگاری بکشم.
منی که خود را با قدرت و نیرو میشناسم و سرود انا ربکم الا علی را زمزمه میکنم، چگونه میتوانم به دعا رو بیاورم و چگونه با دعا به فقر و ضعف و عجز خودم و به غنا و قدرت و قرب و اجابت او اقرار کنم.
آن جدایی و این غرور نمیگذارد که زبان من به خواستههایم باز شود، مگر آنجا که از حق، عظمتی را شناخته باشم، که در کنار او غروری نمیشکند و از او لطفی را سراغ داشته باشم، که با من به من نمیدهد.
و این است که در دعای ابوحمزه میخوانیم: خدایا من در لحظهای به تو رو آوردهام که سزاوار حتی شنیدن تو نیستم: من غیر استحقاق لاستماعک منی و لا استجاب لعفوک عنی. من سزاوار این که از من بشنوی و یا از من بگذری نیستم.
خدا من کسی هستم که اگر کودکی از وضعم و گناهم مطلع میشد کنار میکشیدم: الهی لو اطلع الیوم علی ذنبی غیرک ما فعلته. اما این نه به این جهت بود که تو را کوچک کنم و تو در نظر من خوار باشی و پست باشی و برایم ارزشی نداشته باشی. لا لأنک اهوان الناظرین الی و اخف المطلعین علی، بل لأنک یا رب خیر الساترین و ارحم الراحمین. بلکه به این خاطر که تو مرا میپوشانی و مرا مفتضح نمیکنی تا شاید با این کرامت و لطف تو ادب شوم و به راه بیایم.
1- کافی ج 2، من لا تستجاب دعوته، صص 510 و 511.
با تصرف از کتاب: بشنو از نى؛ على صفایى حائری
سلام آقا جان!
باز هم جمعه رنگ خون شد و من، هنوز چشم انتظار بر لب جاده دل نشستهام... میبینی مرا؟... همان که تنهای تنهاست... مثل همیشه... کفشها را به گوشهای انداخته و محو تماشای پایین رفتن قرص غمناک و سرخ رنگی است که تمام التهاب یک روز را با خودش میبرد. همان که خودش را با سنگ ریزههای کنار جاده مشغول کرده است... آه... از ندبه پر امید صبح تا نوحه دلتنگی غروب فاصلهای است به اندازه یک قلب بیقرار... هنوز امیدوارم... نه به اندازه صبح... به اندازه یک مژه بر هم زدن... به اندازه آن مقدار از خورشید که هنوز رخ در نقاب کوه نکشیده... شاید بیایی از پس آن درخت... آن بید مجنون که دید مرا به انتهای جاده کور کرده... بیایی با آن لبخندی که تصویرش همیشه با من است... لبخندت چقدر زیباست...
مردم از کنارم میگذرند و به اشکهایم میخندند... شاید دیوانهام میپندارند... باک نیست!... بر این شب زده خراب دوره گرد حرجی نباشد آن هنگام که چون تویی دلدارش باشی... آخ... غروب شد آقا... دیگر خورشید در افق نیست. جمعه به شب رسید... بید مجنون میرقصد زیر نسیمی که صورت خیسم را به بازی گرفته... سردم میشود... ای کاش بودی و با عبایت شانههای ارزانم را گرما میبخشیدی... از خدا بخواه زندهام نگاه دارد... وعده من و شما جمعه دیگر... همینجا... کنار خرابه دل...
چنین که یخ زده ایمان من اگر هر روز هـزار بـار بـیــایـد بـهـــار کـافـی نـیـسـت
خودت دعـا کن ای نازنین که برگردی دعای این همه شبزندهدار کافی نیست
... نگاه میکنم به خودم و به دور و برم... سیاهی... سیاهی... شدهام مشکی پررنگ... پرکلاغی... آی که دستت میرسد کاری بکن! تشنهام... تشنه کمی سپیدی که از خویش دریغ کردهام... میخواهم بگویم از آنچه در دلم جاری است... اما مگر من و شما یکی نیستیم؟ اگر این گونه است پس خبر داری از آنچه بر من رفته و میرود... دستم بگیر، مگذار غرق شوم... اینجا میان مردم، در تنهایی... آه تنهایی!... هیچگاه دست از سر دلم بر نمیداری.
صورت خیس از اشکم زیر هجوم داغ غربت به سله نشسته... نمیدانم پشت کدام دیوار این شهر آهنی، یاد شما را جا گذاشتهام... دیوارها چقدر بلندند... بلند به اندازه قامت گناهانم... قد و قامت توبههایم آنقدر کوتاه شده که حتی پرچینهای باغ سرما زده همسایه هم برایم به دیوارهای برجی میماند تسخیر ناشدنی.
آقا جان دست دلم را بگیر... همان که توبههایش مایه خنده فرشتهها شده... همان که هیچ آبرویی ندارد پیش خدا... همان که هنوز به عشق جمعههایت زنده است... همان که دیشب برای آخرین بار توبهاش را ریختم توی جعبهای از امید و دادمش دست فرشتهای که برساندش دست خدا... روی جعبه نوشته شده بود... «آهسته حمل کنید، محتویات این جعبه شکستنی است».
فصلنامه عصر آدینه- شماره اول