المَوتُ اَولی مِن رُکوبِ العارِ وَ العارُ اَولی مِن دُخولِ النارِ
قرار ناگذاشته میان تو و حسین این است که تو در خیام از سجاد و زنها و بچهها حراست کنی و او با رمزی، رجزی، ترنم شعری، آوای دعایی و فریاد لاحولی، سلامتیاش را پیوسته با تو در میان بگذارد.
و این رمز را چه خوش با رجز آغاز کرده است. و تو احساس میکنی که این نه رجز که ضربان قلب توست و آرزو میکنی که تا قیام قیامت، این صدا در گوش آسمان و زمین، طنین بیندازد.
سجاد و همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند، احساس میکنند که ضربان قلبی هستی هنوز مستدام است و زندگی هنوز در رگهای عالم جریان دارد.
برای تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطلاع و آگاهی باشد، یک نیاز عاطفی است. هیچ پردهای حایل میان میدان و چشمهای تو نیست.
این یک نجوای لطیف و عارفانه است که دو سو دارد.
او باید در محاصره دشمن، بجنگد، شمشیر بزند و بگوید: الله اکبر
و از زبان دل تو بشنود: جانم!
بگوید: لااله الاالله
و بشنوذ: همه هستیام.
بگوید: لا حول و لا قوة الا بالله!
و بشنود: قوت پاهایم، سوی چشمم، گرمای دلم، بهانه ماندنم!
تو او را از ورای پردهها ببینی و او صدای تو را از ورای فاصلهها بشنود.
تو نفس بکشی و او قوت بگیرد. تو سجده میکنی و او بایستد، تو آب شوی و او روشنی ببخشد و او...او تنها با اشارت مژگانش زندگی را برای تو معنا کند.
و...ناگهان میدان از نفس میافتد، صدا قطع میشود و قلب تو میایستد.
بریده باد دستهای تو مالک!
این شمشیر مالک بن یسر کندی است که بر فرق امام فرود آمده است، کلاه او را به دو نیم کرده است و انگار باران خون بر او باریده باشد، تمام سر و صورتش را گلگون کرده است.
همه عالم فدای یک تار مویت حسین جان! برگرد! این سر و پیشانی بستن میخواهد، این کلاه و عمامه عوض کردن و... این چشم خون گرفته بوسیدن.
تا دشمن به خود مشغول است بیا تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد. بیا که خون گونه ات را به اشک چشم بروبد، بیا که جانش را سر دست بگیرد و دور سرت بگرداند.
تا دشمن، کشتههای شمشیر تو را از میانه میدان جمع کند، مجالی است تا خواهرت یک بار دیگر، خدا را در آینه چشمهایت ببیند و گرمای دست خدا را با تمام رگهایش بنوشد.
زینب! این هم حسین. دستش را بگیر و از اسب پیادهاش کن. چه لذتی دارد گرفتن دست حسین، فشردن دست حسین و بوسیدن دست حسین.
چه عالمی دارد تکیه کردن دست حسین بر دست تو.
حسین جان! تا قلب من هست پا بر رکاب مفشار. تا چشم من هست پا بر زمین مگذار! هرگز مباد که مژگان من پای نازنین تو را بیازارد.
جان هزار زینب فدای قطره قطره خونت حسین!
صدای هلهله دشمن آرامش ذهنت را بر هم نزند زینب!
و زیبایی رخسار حسین، تو را مبهوت خود نکند زینب!
دست به کار شو و با پارچه سپیدت، پیشانی شکافته عزیزت را ببند!
آب؟ برای شستن زخم؟
آب اگر بود که یک قطره به شکاف کویری لبهایش میچکاندی.
چه باک؟ اشک را خدا آفریده است برای همین جا. باران بی صدای اشکهای تو این زخم را میتواند شستشو دهد، اگرچه شوری آن بر جگر چاک چاک او رسوب میکند.
فرصت مغتنمی است زینب! باز این تویی و حسین است و تنهایی.
اما...اما نه انگار. بچهها بی تابتر بودهاند برای این دیدار و چشم انتظارتر.
پیش از آنکه دست تو فرصت پیدا کند که زخم را مرهم بگذارد و پارچه را گرداگرد سر حسین بپیچد، بچهها گرداگرد او حلقه زدهاند و هر کدام به سلام و سؤال و نوازش و گریه و تضرع و واکنشی نگاه او را میان خود تقسیم کرده اند.
بار سنگینی بر پشت بچه هاست و از آن عظیمتر کوله بار حسین است تو این هر دو را خوب میفهمی که کوله باری به سنگینی هر دو را یک تنه بر دوش میکشی.
پیش روی بچه ها، محبوبترین عزیز آنهاست که تا دمی دیگر برای همیشه ترکشان میگوید. بچهها چه باید بکنند تا بیشترین بهره را از این لحظه، داشته باشند. تا بعدها با خود نگویند که کاش چنین میگفتیم و چنان میشنیدیم، کاش چنین میدادیم و چنان میستاندیم، کاش چنین میکردیم و...
شرایط سختی است که سختتر از آن در جهان ممکن نیست. حکایت تشنه و آب نیست، که تشنگی به خوردن آب، زایل میشود.
حکایت ظلمات و برق نیست، که روشنی به ظواهر عالم کار دارد.
حکایت پروانه و شمع نیست، که جسم شمع خود از روح پروانگی تهی است.
حکایت غریبی است حکایت این لحظات که فهم از دریافتن آن عاجز است چه رسد به گفتن و پرداختن آن.
اگر از خود بچهها که بی تاب، درگیر این کشمکشاند بپرسی، نمیدانند که چه میخواهند و چه باید بکنند.
به همین دلیل است که هر کدام خواسته و ناخواسته، خودآگاه و ناخودآگاه، کاری میکنند.
یکی مات ایستاده است و به چشمهای حسین خیره مانده است. انگار میخواهد بیشترین ذخیره را از نگاه حسین داشته باشد.
یکی مدام دور حسین چرخ میزند و سر تا پای او را دوره میکند.
یکی پیش روی حسین زانو زده است، دستها را دور پای او حلقه کرده است و سر بر زانوانش نهاده است.
یکی دست حسین را بوسه گاه لبهای خود کرده است. آن را بر چشمهای اشکبار خود میمالد و مدام بر آن بوسه میزند.
یکی بازوی حسین را در آغوش گرفته است. انگار که برترین گنج هستی را پیدا کرده است.
یکی فقط به امام نگاه میکند و گریه میکند، پیوسته اشکهایش را به پشت دو دست میزداید تا چهره حسین را همچنان روشن ببیند.
یکی پهلوی حسین را بالش گریههای خود کرده است و به هیچ روی، دستش را از دور کمر حسین رها نمیکند.
یکی تلاش میکند که خود را به سر و گردن امام برساند و بوسهای از لبهای او بستاند.
و چه سخت است برای حسین، گفتن این کلام به تو که: باز کن این حلقههای عاطفه را از دست و بال من!
و از آن سخت تر، امتثال این امر است برای تو که وجودت منتشر در این حلقههای عاطفه است.
با کدام دست و دلی میخواهی این حلقهها را جدا کنی.
چه کسی زهره کشیدن تیر از پهلوی خویش دارد؟ این را هر کس به دیگری وامی گذارد.
این حلقهها که اکنون بر دست و پای حسین بسته است، از اعماق قلب تو گذشته است.
چگونه میتوان این حلقهها را گشود؟
اما اینگونه هم که حسین نمیتواند تا قیام قیامت قدم از قدم بردارد.
کاری باید کرد زینب!
اگر دیر بجنبی، دشمن سر میرسد و همین جا پیش چشم بچهها کار را تمام میکند. کاری باید کرد زینب! حسین کسی نیست که بتواند انده هیچ دلی را تاب بیاورد، که بتواند هیچ کسی را از آغوش خود بتاراند، که بتواند هیچ چشمی را گریان ببیند.
حسین عصاره رحمت خداوند است.
"نه " گفتن به هیچ خواهش و درخواست و التماسی در سرشت حسین نیست.
تو کی به یاد داری که سائلی دست خالی از در خانه حسین بازگشته باشد؟
نه، اگر به حسین باشد گره هیچ بازوانی را از دور گردن خویش باز نمیکند،
اگر به حسین باشد، هیچ نگاه تضرعی را بی پاسخ نمیگذارد،
اگر به حسین باشد روی از هیچ چشم خواهشی بر نمیگرداند،
گره این تعلق تنها با سرانگشتان صلابت تو گشوده میشود.
مگر نه حسین تو را به این کار، فرمان داده است، از هم او مدد بگیر و بار این معجزه را به منزل برسان.
سکینه هم که حال پدر و استیصال تو را دریافته است، به یاوری ات، خواهد آمد.
او که هم اکنون بیش از همه نیاز به آغوش پدر دارد، از خود گذشته است، به تمامی پدر شده است و کمر به سامان فرزندان بسته است.
این است که حسین وقتی به سر تا پای سکینه نگاه میکند و به رفتار و گفتار او، در دلش حضور این معنا را میبینی که: "سکینه هم دارد زینبی میشود برای خودش." اما بلافاصله این معنا از دلش عبور میکند و جای آن این جمله مینشیند که: "زینب یکی است در عالم و هیچ کس زینب نمیشود."
با نگاهت به حسین پاسخ میدهی که: "اگر هزار هم بودم همه را پیش پای یک نگاه تو سر میبریدم."
و دست به کار میشوی؛ تو از سویی و سکینه از سوی دیگر.
یکی را به ناز و نوازش، دیگری را به قربان و تصدیق، سومی را به وعدههای شیرین، چهارمی را به وعیدهای دشمن، پنجمی را به منطق و استدلال، ششمی را به سوگند و التماس، هفتمی را و... همه را یکی یکی به زحمت ستاندن کودک از سینه مادر، از حسینشان جدا میکنی، به درون خیمه میفرستی و خود میان آنها و حسین حائل میشوی.
نفسی عمیق میکشی و به خدا میگویی: "تو اگر نبودی این مهم به انجام نمیرسید."
و چشمت به سکینه میافتد که شرار عاطفه دخترانه در وجودش شعله میکشد اما از جا تکان نمیخورد.
محبوب را در چند قدمی میبیند، تنها و دست یافتنی، بوسیدنی و به آغوش کشیدنی، سر بر شانه گذاشتنی و تسلی گرفتنی، اما به ملاحظه خود محبوب پا پیش نمیگذارد و دندان صبوری بر جگر عاطفه میفشرد.
چه بزرگ شده است این سکینه، چه حسینی شده است!
چه خدایی شده است این سکینه!
چشمت به حسین میافتد که همچنان ایستاده است و به تو و سکینه و بچهها خیره مانده است.
انگار اکنون این اوست که دل نمیکند، که نای رفتن ندارد، که پای رفتنش به تیر مژگان بچهها زخمی شده است.
یک سو تو ایستاده ای، سدی در مقابل سیل عاطفه بچهها و سوی دیگر حسین، عطشناک این زلال عاطفه. حسین اگر دمی دیگر بماند این سد میشکنتد و این سیل جاری میشود و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوی، غیر ممکن است.
دستت را محکمتر به دو سوی خیمه میفشاری و با تضرع و التماس به امام میگویی: "حسین جان! برو دیگر!"
و چقدر سخت است گفتن این کلام برای تو!
حسین از جا کنده میشود. پا بر رکاب ذوالجناح میگذارد، به سختی روی از خیمه برمی گرداند و عزم رفتن میکند.
اما... اما اکنون ذوالجناح است که قدم از قدم بر نمیدارد و از جا تکان نمیخورد.
تو ناگهان دلیل سکوت و سکون ذوالجناح را میفهمی که دلیل را روشن و آشکار پیش پای ذوالجناح میبینی، اما نمیتوانی کاری کنی که اگر دستت را از دو سوی خیمه رها کنی... نه... به حسین وابگذار این قصه را که جز خود حسین هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمی آید. همو که اکنون متوجه حضور فاطمه پیش پای ذوالجناح شده است و حلقه دستهای فاطمه را به دور پاهای ذوالجناح دیده است.
کی گریخته است این دخترک! از روزن کدام غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است؟
به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمیگیرد.
گوارای وجودت فاطمه جان! کسی که فراستی به این لطافت دارد، باید که جایزهای چنین را در بر بگیرد.
هر چه باداباد هلهلههای سبعانه دشمن!
اگر قرار است خدا با دستهای تو تقدیر را به تأخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهای تو!
نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه، پدر را از اسب فرود میآورد. نیازی به کلام نیست. این دختر به زبان نگاه، بهتر میتواند حرفهایش را به کرسی بنشاند. چرا که مخاطب حرفهای او حسینی است که زبان اشک و نگاه را بهتر از هر کس دیگر میفهمد.
فاطمه از جا بر میخیزد. همچنان در سکوت، دست پدر را میگیرد و بر زمین مینشاند، چهار زانو. و بعد خود بر روی پاهای او مینشیند، سرش را میچرخاند، لب بر میچیند، بغض کودکانهاش را فرو میخورد و نگاه در نگاه پدر میدوزد:
پدر جان! منزل زباله یادت هست؟ وقتی خبر شهادت مسلم رسید؟ پدر مبهوت چشمهای اوست:
تو یتیمان مسلم را بر روی زانو نشاندی و دست نوازش بر سرشان کشیدی!
پدر بغضش را فرو میخورد و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه میکند.
"پدر جان! بوی یتیمی در شامه جهان پیچیده است."
و ناگهان بغضش میترکد و تو در میان هق هق پنهان گریه ات فکر میکنی که این دخترک شش ساله این حرفها را از کجا میآورد. حرفهایی که این دم رفتن، آسمان چشم حسین را بارانی میکند:
بابا! این بار که تو میروی، قطعاً یتیمی میآید. چه کسی گرد یتیمی از چهرهام بزداید؟ چه کسی مرا بر روی زانو بنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ خودت این کار را بکن بابا! که هیچ دستی به لطف دستهای تو در عالم نیست.
با حرفهای دخترک، جبهه حسین، یکپارچه گریه و شیون میشود و اگر حسین، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گدازههای جگر کودکان، خیام را به آتش میکشد.
و حسین خوب میداند و تو نیز که این خواهش فاطمه، فقط یک ناز کودکانه نیست، یک کرشمه نوازش طلبانه نیست، یک نیاز عاطفی دخترانه نیست.
او دست ولایت حسین را برای تحمل مصیبت میطلبد، برای تعمیق ظرفیت، برای ادامه حیات.
تو خوب میدانی و حسین نیز که این مصیبت، فوق طاقت فاطمه است و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین، قالب تهی میکند و جان میسپارد.
این است که حسین با همه عاطفه اش، فاطمه را در آغوش میفشرد، بر سر روی و سینهاش میکشد و چشم و گونه و لبهایش را غرق بوسه میکند.
و تو انتقال آرامش را به وجود فاطمه، احساس میکنی، طمأنینه و سکینه را به روشنی در چشمهای او میبینی و ضربان تسلیم و توکل و تفویض را از قلب او میشنوی.
حالا فاطمه میداند که نباید بیش از این پدر را معطل کند و آغوش استقبال خدا را گشاده نگه دارد. و حسین میداند که فاطمه میماند. شهادت را میبیند و تاب میآورد.
فاطمه بر میخیزد و حسین نیز، اما تو فرو مینشینی. حسین میایستد اما تو فرو میشکنی، حسین بر مینشیند اما تو فرو میریزی.
می دانی که در پی این رفتن، بازگشتی نیست. و میدانی که قصه وصال به سر رسیده است و فصل هجران سر رسیده است. و احساس میکنی که به دستهای حسین از فاطمه کوچک، نیازمندتری و احساس میکنی که بی رهتوشه بوسهای نمیتوانی بار بازماندگان را به منزل برسانی.
و ناگهان به یاد وصیت مادرت میافتی؛ بوسهای از گلوی حسین آنگاه که عزم را به رفتن بی بازگشت جزم میکند.
چه مهربانی غریبی داشتی مادر! که در وصیت خود هم، نیاز حیاتی مرا لحاظ کردی.
برخیز و حسین را صدا بزن! با این شتابی که او پیش میراند، دمی دیگر، صدای تو، به گرد گامهایش هم نمیرسد. دمی دیگر او تن خود را به دست نیزهها میسپارد و صدای تو در چکاچک شمشیرها گم میشود.
اما با صلابتی که او پیش میرود، رکاب مردانهای که او میزند، بعید...
نه، محال است خواهش خواهرانه تو بتواند عنان رفتنش را به سستی بکشاند. این همه تلاش کرده است برای کندن و پیوستن، چگونه تن میدهد به دوباره نشستن؟!
پس چه باید کرد؟ زمان دارد به سرعت گامهای اسب میگذرد و تو چون زمین ایستاده ای، اگر چه داری از سر استیصال، به دور خودت میچرخی.
یا به زمان بگو که بایستد یا تو راه بیفت.
اما چگونه؟
اسم رمز! نام مادرتان زهرا! تنها کلامی که میتواند او را بایستاند و تو را به آرزویت برساند:
مهلا مهلا! یابن الزهرا! قدری درنگ... مهلتی ای فرزند زهرا!
ایستاد! چه سر غریبی نهفته است در این نام زهرا!
حالا کافیست که چون تیر از چله کمان رها شوی و پیش پایش فرود بیایی:
بچه ها؟
بسپارشان به امان خدا.
احترام حضور توست یا حرمت نام زهرا که حسین را از اسب پیاده کرده است و بوسه گاه تو را دست یافتنی تر.
نه فرصت است و نه نیاز به توضیح واضحات که حسین، هم وصیت مادر را میداند و هم نیاز تو را میفهمد. فقط وقتی سیراب، لب از گلوی حسین بر میداری، عمیقتر نفس میکشی و میگویی: "جانم فدای تو مادر!"
و کسی چه میداند که مخاطب این "مادر" فاطمهای است که این بهانه را برای تو تدارک دیده است یا حسینی است که تو اکنون او را نه برادر که پسر میبینی و هزار بار از جان عزیزتر. یا هر دو!؟
تو همچنان و هنوز در خلسه این بوسهای که صدای زخم خورده حسین را از میانه میدان میشنوی.
خوبی رمز "لا حول و لا قوة الا بالله " به همین است. تو میتوانی از لحن و آهنگ کلام حسین، در بیان این رمز، حال و موقعیت او را دریابی.
با شنیدن آهنگ کلام حسین میتوانی ببینی که اکنون حسین چه میکند. اسب را به سمت لشکر دشمن پیش میراند، یا شمشیر را دور سرش میگرداند و به سپاه دشمن حمله میبرد یا ضربههای شمشیر و نیزه را از اطراف خویش دفع میکند، یا سپر به تیرهای رعدآسای دشمن میساید، یا در محاصره نامردانه سیاهدلان چرخ میخورد، یا به ضربات نا به هنگام اما هماهنگ عده ای، از اسب فرو می افتد...
آری، لحن این لاحول، آهنگ فرو افتادن خورشید بر زمین است.
تو ناگهان از زمین کنده میشوی و به سمت صدا پر میکشی و از فاصلهای نه چندان دور، ذوالجناح را میبینی که بر گرد سوار فرو افتاده خویش میچرخد و با هجمههای خویش، محاصره دشمن را بازتر میکند.
چه باید بکنی؟ حسین به ماندن در خیمه فرمان داده است اما دل، تاب و قرار ماندن ندارد. و دل مگر حسین است و فرمان دل مگر غیر از فرمان حسین؟
اگر پیش بروی فرمان پیشین حسین را نبردهای و اگر بازپس بنشینی، تمکین به این دل حسینی نکردهای.
کاش حسین چیزی بگوید و به کلام و حجتی تکلیف را روشنی ببخشد.
این صدای اوست که خطاب به تو فریاد میزند: "دریاب این کودک را!"
و تو چشم میگردانی و کودکی را میبینی که بی واهمه از هر چه سپاه و لشکر و دشمن به سوی حسین میدود و پیوسته عمو را صدا میزند.
تو جان گرفته از فرمان حسین، تمام توانت را در پاهایت میریزی و به سوی کودک خیز بر میداری. عبدالله صدای تو را میشنود و حضور و تعقیب را در مییابد اما بنا ندارد که گوش جز به دلش و سر جز به حسینش بسپارد.
وقتی تو از پشت، پیراهنش را میگیری و او را بغل میزنی، گمان میکنی که به چنگش آوردهای و از رفتن و گریختن بازش داشتهای. اما هنوز این گمان را در ذهن مضمضه نکردهای که او چون ماهی چابکی از تور دستهای تو میگریزد و خود را به امام میرساند.
در میان حلقه دشمن، جای تو نیست. این را دل تو و نگاه حسین هر دو میگویند. پس ناگزیری که در چند قدمی بایستی و ببینی که ابجر بن کعب شمشیرش را به قصد حسین فرا میبرد و ببینی که عبدالله نیز دستش را به دفاع از امام بلند میکند و بشنوی این کلام کودکانه عبدالله را که:
تو را به عموی من چه کار ای خبیث زاده ناپاک!
و ببینی که شمشیر، سبعانه فرود میآید و از دست نازک عبدالله عبور میکند، آنچنانکه دست و بازو به پوست، معلق میماند.
و بشنوی نوای "وا اماه " عبدالله را که از اعماق جگر فریاد میکشد و مادر را به یاری میطلبد.
و ببینی که چگونه حسین او را در آغوش میکشد و با کلام و نگاه و نوازش تسلایش میدهد:
صبور باش عزیز دلم! پاره جگرم! زاده برادرم! به زودی با پدرت دیدار خواهی کرد و آغوش پیامبر را به رویت گشاده خواهی یافت و...
و ببینی... نه... دستت را به روی چشمهایت بگذاری تا نبینی که چگونه دو پیکر عمو و برادر زاده به هم دوخته میشود.
حسین تو اما با این همه زخم، هنوز ایستاده مانده است. نای دوباره برنشستن بر اسب را ندارد اما اسب را تکیه گاه کرده است تا همچنان برپا بماند.
آنچه اکنون برای تو مانده، پیکر غرق به خون عبدالله است و جای پای خون آلوده حسین.
حسین تلاش میکند که از جایگاه تو و خیمهها فاصله بگیرد و جنگ را به میانه میدان بکشاند.
اما کدام جنگ؟
جسته و گریخته میشنوی که او همچنان به دشمن خود پند میدهد، نصیحت میکند و از عواقب کار، برحذرشان میدارد.
و به روشنی میبینی که ضارب و مضروب خویش را انتخاب میکند.
از سر تنی چند میگذرد و به سر و جان عدهای دیگر میپردازد.
اگر در جبین نسلهای آینده کسی، نور رستگاری میبیند، از او در میگذرد اگر چه از همو ضربه میخورد اما به کشتنش راضی نمیشود.
جنگی چنین فقط از دست و دل کسی چون حسین برمی آید.
کسی به موعظه کسانی برخیزد که او را محاصره کردهاند و هر کدام برای کشتنش از دیگری سبقت میگیرند.
کسی دلش برای کسانی بسوزد که با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر و کمان، کمین کردهاند تا ضربات بیشتری بر او وارد آورند و زودتر کارش را بسازند.
وای... مشت بر پیشانی مکوب زینب! اگر چه این سنگ که از مقابل میآید، مقصدش پیشانی حسین است.
فقط کاش حسین، پیراهن را به ستردن پیشانی، بالا نیاورد و سینهاش طمع تیر دشمن را برنیانگیزد.
آفتاب در حجاب؛ پرتو دهم، سید مهدی شجاعی
“کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوهها تکه تکه شوند و بر دامن بیابانها فرو بریزند، کاش...
اگر این “کاش “ که بر دل تو میگذرد، بر زبان تو جاری شود، شیرازه جهان از هم میگسلد و ستونهای آسمان فرو میریزد. اگر تو بخواهی، خدا طومار زمین و آسمان را به هم میپیچد، اگر تو بگویی، زمین تمام اهلش را در خویش میبلعد، اگر تو نفرین کنی، خورشید جهان را شعله ور میکند و کوهها را در آتش خویش میگدازد.
اما مکن، مگو، مخواه زینب!
چون مرغ رگ بریده دور خودت بچرخ، چون ماهی به خاک افتاده در تب و تاب بسوز، اما لب به نفرین باز مکن.
اتمام حجت کن! فریاد بزن، بگو که: "و یحکم! اما فیکم مسلم!"
وای بر شما! آیا در میان شما یک مسلمان نیست.
اما به آتش نفرینت دچارشان مکن.
گرز فریادت را بر سر عمر سعد بکوب که: “ننگ بر تو! پسر پیامبر را میکشند و تو نگاه میکنی؟!”
بگذار او گریه کند و روی از تو برگرداند و کلام تو را نشنیده بگیرد.
بگذار شمر بر سر یاران خود نعره بزند: “مادرانتان به عزایتان بنشیند! برای کشتن این مرد معطل چه هستید؟!”
و همه آنها که پرهیز میکردند یا ملاحظه یا وحشت از کشتن حسین، به او حمله برند و هر کدام زخمی بر زخمهای او بیفزایند.
بگذار زرعة بن شریک شمشیرش را از پشت بر شانه چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیکر او فاصله بیندازد.
بگذار آن دیگری که رویش را پوشانده است گردن حسین را به ضربه شمشیرش بشکافد.
بگذار سنان بن انس با نیزه بلندش حسین را به خاک بیندازد.
بگذار خولی بن یزید اصبحی، به قصد جدا کردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود، به خاک بیفتد و عتاب و ناسازگاری شمر را تحمل کند. بگذار... نگاه کن! حسین به کجا مینگرد؟ رد نگاه او... آری به خیمهها بر میگردد، وای... انگار این قوم پلید، قصد خیمهها را کرده اند.
از اعماق جگر فریاد بزن: “حسین هنوز زنده است نامرد مردمان!”
اما نفرین نکن!
حسین، خود از زمین خیز برمی دارد و تن مجروح را به دست یله میدهد و با صلابتی زخم خورده فریاد میکشد: “وای بر شما ای پیروان ال ابی سفیان! اگر دین ندارید و از قیامت خدا نمیترسید لااقل مرد باشید.”
این فریاد، دل ابن سعد را میلرزاند و ناخودآگاه فریاد میکشد: “دست بردارید از خیمهها.”
و همه پا پس میکشند از خیمهها و به حسین میپردازند.
حسین دوست دارد به تو بگوید: “خواهرم به خیمه برگرد.”
اما حنجرهاش دیگر یاری نمیکند.
و تو دوست داری کلام نگفتهاش را اطاعت کنی، اما زانوهایت تو را راه نمیبرد.
می دانستی که کربلایی هست، میدانستی که عاشورایی خواهد آمد.
آمده بودی و مانده بودی برای همین روز. اما هرگز گمان نمیکردی که فاجعه تا بدین حد عظیم و شکننده باشد.
می دانستی که حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت و بر محمل شهادت سفر خواهد کرد اما گمان نمیکردی که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او این همه داوطلب داشته باشد.
شهادت ندیده نبودی. مادرت عصمت کبری و پدرت علی مرتضی و برادرت حسن مجتبی همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند.
چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود. این همه را در پهلو و بازوی مادر، فرق سر پدر و طشت پیش روی برادر دیده بودی اما هرگز تصور نمیکردی که دامنه قساوت تا این حد، گسترده باشد.
تصور نمیکردی که بتوان پیکری به آن قداست را آنقدر تیر باران کرد که بلاتشبیه شکل خارپشت به خود بگیرد.
می دانستی که روزی سختتر از روز اباعبدالله نیست. این را از پدرت، مادرت و از خود خدا شنیده بودی اما گمان میکردی که روز حسین ممکن است از روز فاطمه و روز علی، کمی سختتر باشد یا خیلی سخت تر. اما در مخیله ات هم نمیگنجید که ممکن است جنایتی به این عظمت در عالم اتفاق بیفتد و همچنان آسمان و زمین برپا و برجا بماند.
به همین دلیل این سؤال از دلت میگذرد که “چرا آسمان بر زمین نمیآید و چرا کوهها تکه تکه نمیشوند...”
مبادا که این سؤ ال و حیرت، رنگ نفرین و نفرت به خود بگیرد. زینب!
دنیا به آخر نرسیده است. به ابتدای خود هم بازنگشته است. اگر چه ملائک یک صدا مویه میکنند: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء. و خدا به مهدی منتقم اشاره میکند و میگوید: “انی اعلم ما لا تفعلون.”
اما این رجعت به ابتدای عالم نیست. این بلندترین نقطه تاریخ است.
حساسترین مقطع آفرینش است. خط استوای خلقت است. حیات در این مقطع از زمان، دوباره متولد میشود و تو نه فقط شاهد این خلق جدید که قابله آنی. پس صبور باش و لب به شکوه و نفرین باز مکن! صبور باش و روی مخراش! صبور باش و گیسو و کار خلق پریشان مکن.
بگذار شمر با دست و پای خونین از قتلگاه بیرون بیاید، سر برادرت را با افتخار بر سر دست بلند کند و به دست خولی بسپارد و زیر لب به او بگوید: “یک لحظه نور چهره او و جمال صورت او آنچنان مرا به خود مشغول کرد که داشتم از کشتنش غافل میشدم. اما به خود آمدم و کار را تمام کردم. این سر! به امیر بگو که کار، کار من بوده است.”
بگذار این ندا در آسمان بپیچد که: “قتل الامام ابن الامام(1)“ اما حرف از فرو ریختن آسمان نزن!
سجاد را ببین که چگونه مشت بر زمین میکوبد و هستی را به آرامش دعوت میکند. سجاد را ببین که چگونه بر سر کائنات فریاد میکشد که “این منم حجت خدا بر زمین!” و با دستهای لرزانش تلاش میکند که ستونهای آفرینش را استوار نگه دارد.
شکیباییات را از دست مده زینب! که آسمان بر ستون صبر تو استوار ایستاده است. اینک این ملائکهاند که صف به صف پیش روی تو زانو زدهاند و تو را به صبوری دعوت میکنند. این تمامی پیامبران خداوندند که به تسلای دل مجروح تو آمده اند. جز اینجا و اکنون، زمین کی تمام پیامبران را یک جا بر روی خویش دیده است.
این صف اولیاست، تمامی اولیاء الله و این خود محمد (صلی الله علیه و آله و سلم ) است. این پیامبر خاتم است که در میانه معرکه ایستاده است، محاسنش را در دست گرفته است و اشک مثل باران بهاری بر روی گونه هایش فرو میریزد.
یا جداه! یا رسول الله! یا محمداه! این حسین توست که...
نگاه کن زینب! این خداست که به تسلای تو آمده است.
خدا! ببین که با فرزند پیامبرت چه میکنند! ببین که بر سر عزیز تو چه میآورند؟ ببین که نور چشم علی را...”
نه. نه، شکوه نکن زینب! با خدا شکوه نکن! از خدا گلایه نکن. فقط سرت را بر روی شانههای آرام بخش خدا بگذار و هایهای گریه کن.
خودت را فقط به خدا بسپار و از او کمک بخواه. خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا سیراب شو، اشباع شو، سرریز شو. آنچنان که بتوانی دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیری و او را از زمین بلند کنی و به خدا بگویی: “خدا! این قربانی را از آل محمد قبول کن!”
1- امام، پسر امام کشته شد.
آفتاب در حجاب؛ پرتو یازدهم ، سید مهدی شجاعی
به گزارش تبیان به نقل از «تابناک»، امام (ره) اندکی پیش از عزیمت خود به ایران از نوفل لوشاتو، درخواست بک جوان آلمانی را اجابت میکند.
با استناد به نوشته صحیفه امام، جوان آلمانی در نامه خود خطاب به امام میآورد:
«آقای خمینی عزیز، نمیخواهم با تقاضای خود مزاحم شما بشوم، اما تا دیروز مشکلی داشتم (که میخواهم با مساعدت شما حل کنم). امیدوارم با محبتی که دارید کمکم کنید. نامزدم به زودی هدیه سالروز تولدش را دریافت خواهد کرد؛ هدیهای که از قلب من تقدیم میشود. او مشتاقانه دستخط (بزرگان را) گردآوری میکند (و کلکسیونی از این دستخطها دارد) و روز تولدش چهارم فوریه است.
چقد خوشحال میشود که سلامی از شما دریافت کند. لذا از شما درخواست میکنم که لطفی در حق من کرده و چند جمله زیبا روی کارتپستالی که (در پاکت نامه) برایتان گذاشتهام برای ایشان بفرستید. اگر اساسا دستخطی برای کسی ارسال نمیکنید، لطفا مرا در جریان امر قرار دهید.
اکسل نلکن ـ ببلز دورف ـ شماره 57 ـ 5810 ویتن ـ آلمان غربی.
با تشکر و بهترین آرزوها برای شما. ارادتمند شما، پردیسی کوپیسا»
اما پاسخ امام خمینی به وی به این شرح است:
بسمه تعالی
«سعی کنید برای جامعه فرد مفیدی باشید. سعی کنید تحت تأثیر قدرتهای شیطانی واقع نشوید. سعی کنید انسان متعهد باشید. انشاءالله سلامت باشید.»
روحالله الموسوی خمینی
فساد جنسی یک بیماری عمومی است که دامن بیشتر پادشاهان مستبد را آلوده کرده است. داستانهای هزار و یک شب، حرمسراهای قاجار و عشقهای بیمارگونه پادشاهان ایران همه نشان از فساد دربار و حساسیت بیرون از دربار دارد. اما دربار محمدرضا پهلوی از دو جهت با سلف خود متفاوت بود. محمدرضا برای کاستن از قبح زنبارگی رعایت احکام شرعی را نمیکرد و فساد مختص به مردان دربار نبود. خواهران، دختران و زن او نیز از این قاعده مستثنی نبودند
شاه: شاه در فساد جنسی بیمبالاتی را به اوج رسانده بود. دربار او دائم محل رفت و آمد فواحش خارجی و معشوقههای داخلی بود. او از دوران جوانی تا اندکی پیش از مرگ دست از زنبارگی برنداشت. حتی لحظاتی که ملت ایران برای سرنگونی او در سرتاسر کشور بسیج شده بودند و در خیابانها صدای رگبار و مرگ بر شاه در هم پیچیده بود او در بارگاه خویش بیاعتنا به واقعیتهای بیرونی به عشقبازی مشغول بود
شاید رفتار جنونآمیز جنسی محمدرضا بیتأثیر از مادرش نبود، زیرا مادرش به او سفارش میکرد: «از قدیم و ندیم گفتهاند به هر چمن که رسیدی گلی بچین و برو
شاه و دلال محبت او، علم در رابطه با اخلاق جنسی به این اعتقاد رسیده بودند که مردان بزرگ احتیاج به یک سرگرمی دارند و مسئله جنسی بهترین سرگرمی است. به گزارش علم یک روز شاه و علم «دربارة دوستان مؤنث، گپ» میزدند شاه از پیر شدن معشوقهها صحبت میکرد و افزود «با وجود همة اینها اگر این سرگرمیها را هم نداشتیم به کلی داغان میشدیم.» علم نیز که در فساد جنسی دست کمی از شاه نداشت در تأیید شاه گفت: «همة مردانی که مسئولیتهای خطیر به عهده دارند نیاز به نوعی سرگرمی دارند و به عقیده من مصاحبت جنس لطیف تنها چارة کارساز است
مسئله مهمی که بر فساد جنسی شاه دامن میزد، فساد اخلاقی خواهرانش اشرف و شمس بود. اشرف و شمس که از نقطه ضعف شاه آگاه بودند، «دختران زیبا را به او معرفی میکردند.» و «دختران جوان را به دام» میانداختند و برای محمدرضا به کاخ میآوردند
گرچه شخصیتهای پیرامونی محمدرضا شاه، پدر، مادر، خواهران، وزیر دربار و دوستان او نقش بسزایی در زمینهسازی فساد جنسی شاه داشتهاند؛ اما عامل اصلی، شخصیت خود شاه بود. برای روشن شدن عوامل و ابعاد موضوع مروری بر فساد جنسی محمدرضا شاه بیمناسبت نیست
محمدرضا در اوایل جوانی که برای تحصیل به مدرسه لهروزه سوئیس رفته بود، عاشق یکی از مستخدمههای مدرسه شد و پس از برقراری ارتباط، دخترک را حامله کرد. محمدرضا با کمک فردوست با پرداخت پول از آن دخترک
خواستند تا سقط جنین کند و مدرسه را ترک نماید
رضاشاه پس از بازگشت محمدرضا از سوئیس به ملکه مادر سفارش کرد که برای جلوگیری از رابطه محمدرضا با زنان ناباب، یک خانمی برای او به دربار بیاورند. درباریان برادرزاده ساعد مراغهای را که زن مطلقهای به نام فیروزه بود با پرداخت ماهیانه سیصد تومان به دربار آوردند و تا ازدواج محمدرضا و فوزیه با او بود
شاه پس از ازدواج با فوزیه همچنان به روابط نامشروع خود ادامه میداد و همین امر موجب شد تا «ملکه فوزیه از ماجراهای عاشقانه او خشمگین» شود. شاه با حضور فوزیه، عاشق دختری به نام «دیوسالار» شد، او که هنوز به تشریفات اسکورت مبتلا نشده بود، با یک دستگاه اتومبیل به منزل دخترک میرفت. با شیطنت ارنست پرون موضوع به اطلاع فوزیه رسید. پرون فوزیه را سر قرار برد و وقتی محمدرضا از خانه دیوسالار بیرون آمد، او را مشاهده کرد. فوزیه نیز به تلافی خیانت شاه با تقی امامی دوست شد و اختلافات شاه و فوزیه از آن پس شدت گرفت و سرانجام منجر به طلاق گردید
پس از طلاق فوزیه، شاه مجدداً به «زندگی پرعیش و نوش شبها در کلوپهای دانس ... ادامه داد. شایعات زیادی دربارة اسم خانمهایی بود که در این رفت و آمدها با اعلیحضرت دیده میشدند
شاه در این دوره از زندگیاش «حتی آپارتمانهایی در تهران دست و پا کرد تا بتواند با زنان جوان خلوت کند
معروفترین معشوقة شاه در این دوره، پروین غفاری بود. پروین غفاری، «16ـ17 ساله، مو بور، زیبا و بلندقد دختر میرزا حسین غفاری همدانی یکی از کارمندان مجلس شورای ملی بود. فردوست یک روز در باشگاه افسران با وی و مادرش آشنا شد و چون سلیقه شاه را میدانست او را به شاه معرفی کرد. سرانجام با دلالی فردوست، ترتیب ملاقات وی با شاه در سرخ حصار داده شد
پروین غفاری کم کم به دربار راه یافت و در حال و هوای ملکه شدن، از شاه حامله شد. اما شاه وی را مجبور کرد تا توسط پروفسور عدل دوست شاه سقط جنین کند. شاه پس از بهبودی پروین، خانهای در خیابان کاخ نزدیک کاخ مرمر برای وی خریداری کرد تا به وی نزدیکتر باشد. سرانجام پس از مدتی پروین از چشم شاه افتاد و از دربار رانده شد. پروین غفاری پس از پیروزی انقلاب اسلامی خاطرات خود را در کتابی به نام «تا سیاهی...» منتشر کرد. پروین غفاری در این کتاب نشان میدهد که شاه چقدر موجود جلفی بوده، تا آنجا که خود به تنهایی در خیابانها به دنبال شکار دختران میافتاده است
شاه جلافت را به حدی رسانده که چند بار از دیوار خانه پروین بالا رفته است. او دورة بعد از طلاق فوزیه را چنین ترسیم میکند: «در تهران آن روزگار شایع بود که برای شبهای تنهایی او دخترانی زیبا را شکار کرده و به دربار میبرند. حتی نام دختری ایتالیایی به نام ”فرانچیسکا“ در لیست معشوقههای شاه بود
غفاری در این کتاب یکی «از خصوصیات بارز شاه را زنبارگی» او میداند که «دست از هرزگی برنمیداشت و در تمام بزمهای شبانه با دریدگی به زنان و دختران چشم میدوخت و به بهانههای مختلف سعی میکرد با آنها تنها باشد و یا آنان را به رقص دعوت کند
شاه با تداوم حکومت پهلویها و لزوم داشتن ولیعهد ناچار شد در سال 1329 با ثریا ازدواج کند. اما این ازدواج پس از هفت سال ثمری برای دودمان پهلوی نداشت و ثریا نیز از دربار رانده و مطلقه شد. پس از جدایی شاه از ثریا، زندگی عشقی شاه رونق گرفت و به قول ویلیام شوکراس، شاه «یک بار دیگر الواطیهایش را از سر گرفت. بعدها سیا در یکی از گزارشهایش درباره شاه متذکر شد که سلیقه او جنبه جهانی دارد و همه نژادها را دوست دارد.» شاید گزارش سازمان سیا زیادهروی باشد. هیچ گزارشی از این که شاه به دختران چینی یا آفریقایی علاقه داشته باشد نرسیده است و به گفته ملکه مادر «محمدرضا در برابر دختران موطلایی تسلیم محض بود. یک بار که در جوانی با هواپیمای آلمانی مسافرت میکرد عاشق میهمانداران موطلایی هواپیمایی لوفتهانزا شده بود... همین مسئله مدتها موجب بدبختی محمدرضا شده بود و پولهای زیادی را صرف میهمانداران لوفتهانزا میکرد و یک قسمت از دربار مسئول دعوت و پذیرایی از میهمانداران بود.» برادر و خواهر شاه هم که این موضوع را فهمیده بودند، در ترتیب ضیافت میهمانان هواپیمایی برای شاه فعالیت میکردند. «رفیقههای یک شبه و چند شبه فراوانی داشت که معرف آنها اشرف خواهرش و عبدالرضا برادرش بودند. اینها بیشتر از رده میهمانان خارجی هواپیماییها بودند.» شاه در این دوره علاوه بر مراوده با میهمانداران موطلایی اروپایی به عشق دختران آمریکایی نیز مبتلا شده بود. «در مسافرتهایش به آمریکا هم زنهای متعددی را میدید که دولو به او معرفی میکرد.» شاه کم کم عاشق ستارههای سینمایی و ملکههای زیبایی میشد و با هزینههای سرسامآور به مراد میرسید. ارتشبد فردوست که خود یکی از دلالان فساد محمدرضا بود، میگوید: در مسافرت شاه به نیویورک «من دو نفر را به محمدرضا معرفی کردم، یکی گریس کلی بود که در آن زمان آرتیست تئاتر بود و دو بار با او ملاقات [کرد] و محمدرضا به وی یک سری جواهر به ارزش حدود یک میلیون دلار داد. این زن بعداً همسر پرنس موناکو شد... نفر دوم یک دختر آمریکایی 19 ساله بود که ملکه زیبایی جهان بود... چند بار با محمدرضا ملاقات کرد و به او نیز یک سری جواهر داد که حدود یک میلیون دلار ارزش داشت
معروفترین معشوقههای شاه در این دوره گیتی خطیر بود که در آستانه ازدواج با فرح «حدود یک میلیون تومان پول نقد و همین حدود جواهر به او داده شد و راهی رم شد
باز شاه در سال 1338 برای به دنیا آوردن ولیعهد با فرح ازدواج کرد. با این که سن شاه در این دوره رو به کهولت میرفت، اما در فساد هر روز بدتر از گذشته میشد. در همین دوره بود که افراط محمدرضا در زنبارگی موجب تیرگی روابط شاه و فرح شد. شاه و دربار بدون توجه به موقعیت ملت و مملکت جلافت را به حدی رسانده بودند که با مؤسسات فساد جنسی اروپا رابطه برقرار کردند. یکی از این مؤسسات، مؤسسه مادام کلود، «یکی از موفقترین و معتبرترین شبکههای دختران تلفنی پاریس» بود. این مؤسسه بود که دختری به نام «آنژ» را به شاه معرفی کرد. او با هواپیما به ایران آمد و مورد استقبال یکی از کارمندان وزارت خارجه قرار گرفت و در هتل هیلتون در یک سوئیت ساکن شد. سه روز آداب حضور نزد شاه را به وی آموختند، «وقتی شاه آنژ را دید، به قدری از او خوشش آمد که او را در تهران نگه داشتند». اما او از زندگی در تهران خوشش نیامد، بعد از شش ماه هنگامی که قصد بازگشت را نمود به او اخطار کردند که «تو نمیتوانی از اینجا بروی، اعلیحضرت از تو خوشش میآید». ولی
سرانجام او موفق شد ایران را ترک گوید.
مراوده شاه و دربار با این مؤسسه ادامه داشت، این مؤسسه «برای شاه و مقامات دربار صدها دختر به تهران میآورد، همة اینها عادی مینمود و بخشی از سبک زندگی پهلویها به شمار میرفت». ولی ناگهان در ایران یک خبر عشقی از شاه منتشر شد و سپس کاخ شاه را نیز متشنج کرد. «در اوائل سالهای 1970 (1350) در دربار و بازار زمزمههایی رواج یافت حاکی از اینکه شاه عاشق شده است. آن هم نه عاشق یک دختر اروپایی، بلکه یک دختر نوزده ساله ایرانی با موهایی که به رنگ طلا بود. میگفتند نامش گیلدا است
داستان گیلدا پرحادثهترین داستانهای هزار و یک شب دربار پهلوی بود. شاه بیمهابا او را به کاخ آورد و رسماً جزء دربار شد. فرح از گستاخی شاه سخت به تنگ آمد و دعوا و درگیری را آغاز کرد. گیلدا دختر سرلشکر آزاد یکی از افسران نیروی هوایی اصفهان بود، در سفری که شاه به اصفهان رفت سخت شیفته او شد و او را با خود به تهران آورد. مادر محمدرضا، داستان گیلدا را چنین تشریح میکند: در سال 1351 سرلشکر آزاد برای اینکه «خودش را به محمدرضا نزدیک کند»، از دخترش استفاده کرد، او را هنگام سفر محمدرضا به اصفهان با خود آورد و در هواپیما کنار محمدرضا نشاند و محمدرضا را خام خودش کرد. محمدرضا چنان شیفته او شد که «نمیتوانست در برابر خواهشهای او نه بگوید»، شاه نام او را به خاطر موهای طلائیش، طلا گذاشت. کم کم حس رقابت فرح برانگیخته شد و بحث طلاق پیش کشیده شد. ملکه مادر از این که فرح نسبت به این دختر حساسیت نشان میداد، تعجب میکند و میگوید: «فرح خودش را روشنفکر میدانست. محمدرضا در مجالس با زنهای این و آن و دخترهای این و آن میرقصید و آنها را در آغوش میگرفت و میبوسید و فرح میدانست که محمدرضا... علاوه بر او با زنان دیگری هم رفت و آمد دارد، اما او نسبت به این دختر فوقالعاده حساس شده بود
ملکه مادر علت حساسیت بیش از حد فرح را این میداند که «این دختر فوقالعاده قشنگ بود». خصوصاً این که محمدرضا به زیبایی ذاتی این دختر اکتفا نکرده بود و او را نزد پروفسور تسه فرانسوی، دکتر خانوادگی دربار در امور زیبایی فرستاده بود و با چند عمل جراحی «خیلی دیدنی شده بود.» سرانجام فرح بیتاب شد و وقتی «در سعدآباد چشمش به طلا افتاد. جلو رفت و کشیده محکمی به گوش طلا زد
مادر فرح، فریده دیبا در بزرگواری و گذشت دخترش فرح مینویسد
بیتفاوتی فرح نسبت به کامجوییهای محمدرضا باعث شد که شاه جسارت را از حد بگذراند و دست دختر یکی از افسران نیروهای هوایی را بگیرد و به عنوان معشوقه خود به کاخ بیاورد... محمدرضا در داخل کاخ جایگاهی را به او اختصاص داده بود. فرح با آنکه میکوشید نسبت به این مسائل بیتفاوت باشد، اما یک بار کشیدهای محکم به گوش این دختر زد
بلندپروازیهای خانواده گیلدا حتی حساسیت شاه را هم برانگیخت. به گزارش علم، یک روز صبح «شاه خیلی بدخلق بود.» شاه علت بدخلقی خود را مصاحبه خانواده گیلدا با یک روزنامه ترک دانست که گفتهاند: «با این که شایعات ازدواج [دخترشان با شاه] بیاساس است، اما بدون شک دخترشان معشوقه شاه است
اختلافات شاه و شهبانو، شاه را به این نتیجه رساند که فرح را طلاق بدهد. ملکه مادر با او وارد بحث شد، ولی شاه اعلام کرد: «چه عیب دارد؟ او را طلاق میگویم. طلاق در میان مردم ایران یک امر مقبول است و خیلی مردها زنشان را طلاق میگویند»؛ اما ملکه مادر طلاق را به صلاح ندانست و با پادرمیانی وی شاه و ملکه «توافق کردند که به خاطر مصالح مملکت از هم طلاق نگیرند؛ ولی منبعد با هم کاری نداشته باشند و فقط دوست باشند و سپس، محمدرضا با این تصمیم آزادی خودش را به دست آورد و فرح هم کار خودش را میکرد
سرانجام گیلدا نیز دل شاه را زد و تصمیم گرفت او را به تیمسار خاتم فرمانده نیروهای هوایی واگذار نماید. شاه عاشق پیشهای بود که هر لحظه دل به دامن کسی میبست و بیتالمال را بیهیچ دغدغهای هزینة وصلش میکرد. شاه مدتی عاشق «سوفیا لورن»، ستاره معروف سینمای ایتالیایی شده بود و دستور داده بود تا فرح گونههای خود را به شکل او جراحی کند. شاه برای رسیدن به وصال سوفیا لورن او و همسرش را به ایران فراخواند، ولی تنها همسرش، کارلو پونتی به ایران آمد و در ضیافت کاخ شاه شرکت کرد
علی شهبازی یکی از نیروهای گارد شاهنشاهی و سرتیم محافظ شاه، کسی که تا پایان عمر، درخارج از کشور، مغرب، پاناما، آمریکا و مصر او را ترک نکرد، در خاطرات خود، پرده از شبکهای برمیدارد که برای فساد و زنبارگی شاه فعالیت میکردند. او معتقد است از وقتی که علم وزیر شد، در وزارت دربار «تشکیلاتی ویژه برای سرگرمی شاه درست کرده بود که اعضای آن سازمان عبارت بودند از خود علم، افسانه رام، سیروس پرتوی، امیرمتقی، ابوالفتح آتابای، کامبیز آتابای، هرمز قریب، سلیمانی، سرهنگ جهانبینی، عباس حاج فرجی، حسین حاج فرجی، ابوالفتح محوی، خانم آراسته و سرهنگ اویسی، تعدادی خارجی هم با آنها همکاری داشتند. این تشکیلات یک بودجه سرسامآور داشت.» او درمورد وظیفه این تشکیلات میگوید: «کارشان این بود که خانمهای شوهردار و دختران بخت برگشته و یا همسران و دختران کسانی را که میخواستند مقامی بگیرند، برای شاه بیاورند
وی که همیشه همراه شاه بوده است در مورد محلهای فساد شاه مینویسد
این برنامه گاهی در کاخ شهوند انجام میشد که مسئول آن ابوالفتح آتابای بود... هر وقت حسین دانشور برای شاه خانم میآورد در منزل اردشیر زاهدی برنامه انجام میشد، موقعی که امیرمتقی از دانشگاه شیراز خانم میفرستاد در منزل علم ملاقات صورت میگرفت... تابستان که شاه به نوشهر میرفت برنامه دست امیرقاسمی بود که از دختران ساواک به کاخ رامسر میآورد...ابتدا کامبیز آتابای یک نفر را به کاخ شهوند میآورد و کار که تمام میشد. جهانبینی به عرض میرساند قربان آقای سلیمانی با مهمان در منزل آقای ابوالفتح محوی منتظر است... دو ساعت بعد جهانبینی جلوی در ورودی به عرض میرساند: قربان حسین دانشور با مهمان در حصارک منتظر تشریففرمایی شما هستند...
آقای شهبازی مینویسد فساد شاه در این اواخر به حدی رسیده بود که «شاه حتی وقتی که به زیارت امام رضا(ع) میرفت قبلاً علم منشیاش که افسانه رام بود را با یکی دو خانم از تهران به آنجا میفرستاد
با اینهمه، شهبازی در دفاع از شاه میگوید: «خلاصه علم برای شاه برنامهای درست کرده بود که شاه تا شانههایش در لجن فرو رفته بود و راه برگشت هم نداشت.» او در مورد افراط علم مینویسد که «گاهی اتفاق میافتاد که علم شاه را در یک روز با سه تا چهار زن رو به رو میکرد
محافظ شاه داستانی را از عیاشی شاه و علم در جزیره کیش نقل میکند، که نشانگر اوج بیمبالاتی آنهاست. او مینویسد
با یک فروند هواپیما در معیت شاه و علم به جزیره کیش رفتیم. علم در فرودگاه گفت حفاظت لازم نیست، شاه را برداشت و برد. افسر نیروی هوایی مسئول حفاظت در کیش به شدت از جان شاه میترسید و خودخوری میکرد، چند لحظه بعد با عصبانیت آمد و گفت شاه با سه خانم لخت کنار ساحل قدم میزنند. «هر چهار نفر لخت هستند و کارهایی انجام میدهند که واقعاً من ناراحت شدم
شهبازی در توجیه آن افسر گفت: «شاه هم آدم است، تفریح میخواهد!» افسر با ناراحتی جواب داد: «این تفریح نیست
علم در جای جای خاطرات خود به عیاشیهای شاه و خود اشاره میکند. او نشان میدهد که حتی از آوردن دختران ساده به کاخ نیز خودداری نمیکردند. علم دختری را برای شاه به کاخ آورد که خودش میگوید: «دخترک یا خل وضع است یا درست حسابی مایه دردسر است.» او در مورد سادگی این دختر به شاه میگوید: «آن قدر ساده است که علناً مرا به جای شاه گرفت، تعظیم غرایی کرد و بعد هم خودش را انداخت توی بغل من... نمیدانستم با چه زبانی به او بگویم من شاه نیست
علم در جای دیگر از خاطراتش داستانی را نقل میکند که اوایل سال 55 دوست دختر سوئدی شاه در اثر خوردن چغاله بادام دل درد گرفته بود و اشتباهاً دکتر را برای دوست دختر فرانسوی علم بردهاند
شاه نه تنها در ایران بیمهابا و بیاعتنا به ارزشهای ملت ایران دست به فساد میزد، بلکه بی هیچ توجهی به شأن یک پادشاه درخارج از کشور نیز از هیچ تظاهری به فساد کوتاهی نمیکرد
شاه در یکی از سفرهای خود به ونیز از فرماندار شهر تقاضای زن میکند. فرماندار پاسخ میدهد: «این کار مربوط به رئیس پلیس است.» وقتی این داستان به آندره ئوتی نخستوزیر ایتالیا رسید از بیشخصیتی شاه تعجب کرد و گفت: «این تقاضا را عاری از نشانة نجیبزادگی» میدانم
مسئله زنبارگی شاه را در خارج از کشور همة طرفداران شاه روایت کردهاند. علی شهبازی محافظ شاه مینویسد علم برای عیاشی شاه در خارج از کشور نیز تشکیلاتی درست کرده بود و «عدهای مأموریت داشتند که در خارج از کشور هنگام مسافرت برای او قبلاً همه چیز را آماده کنند؛ البته اکثراً در مسافرتها اردشیر زاهدی و حسین دانشور و سرهنگ جهانبینی و مصطفی نامدار سفیر شاه در اطریش عهدهدار آوردن خانمهای متعدد بودند. از همه فعالتر محمود خوانساری بود که دختران دانشجوی ایرانی را میآورد
پرویز راجی سفیر شاهنشاه در انگلیس داستان خلوت کردن شاه و خانم «مورین» در تالار پذیرایی سفارت ایران در انگلیس را آورده است. شاه دیوانه عیاشی بود، او نه مانند یک پادشاه با وقار، بلکه مانند یک لات هرزه به دورهگردی در خارج از کشور میپرداخت. فریدون هویدا سفیر شاه در سازمان ملل که در یکی از مسافرتهایش به همراه شاه در پاریس بوده، مینویسد
«شاه یکی دو روز عصرها که وقت آزاد داشت به چند کاباره شبانه سر زد و مدتی را در مصاحبت دختران معرفی شده از سوی دوستان خود گذراند که به آنها هدایایی گرانقیمت نیز داد. چند ماه بعد در یک مجلس میهمانی به یکی از همان دخترهایی که مدتی را با شاه سرکرده بود برخوردم و او با افتخار فراوان انگشتر الماسی را که از شاه هدیه گرفته بود به من نشان داد
عیاشیهای شاه در سن موریس سوئیس، پایتخت زمستانی شاه داستان دیگری است که خود نیاز به کتابی جداگانه دارد. خانم مینو صمیمی کارمند سفارت ایران در سوئیس در خاطرات خود پرده از فساد شاه برمیدارد و مینویسد: «شاه در مسافرتش به سوئیس از همان فرودگاه از فرح جدا میشد و به دنبال عیاشی خود میرفت. در یکی از این مسافرتها شاه «از فرودگاه مستقیماً عازم محل اقامت یکی از ستارگان معروف شد و تمام ساعات بعداز ظهر را در جوار او گذراند
وی این ستارة سینما را «بریژیت باردو» میداند. وی معتقد است، فرح نیز از مقصد شاه آگاه بود. سفیر ایران در سوئیس چون تازه کار بوده است، اطاق دو نفرهای را برای شاه و ملکه تدارک دیده بود، اما شاه به وی متذکر میشود که شاه و ملکه در یک اطاق نمیخوابند. این موضوع برای خانم صمیمی معما شده بود تا سرانجام «عیاشیهای شاه» و «زنبارگی وی به او فهماند که «چرا شاه پیوسته اصرار داشت در اتاق خوابی جدا از همسرش به سر برد
عیاشیهای شاه در یک محیط سربسته انجام نمیشد؛ به همین جهت در بین مردم ایران زبان به زبان میچرخید و نفرت در دلها ایجاد میکرد. روزنامههای اروپایی با همه حمایتی که از شاه به عمل میآوردند، عیاشیهای شاه را نادیده نمیگرفتند و «مطالب متعددی اغلب در مطبوعات اروپایی راجع به عیاشیهای شاه منتشر میشد که خود مؤیدی بود بر زنبارگی شاه یکی از نویسندگان فرانسوی به نام «ژرا دو ویلیه» در کتاب خود فصل بلندی را به شرح ماجراهای عشقی شاه اختصاص داده است. وی از معشوقههایی به نام «دخی» و دختر زیبایی از خانوادهای اشرافی به نام «منیژه» و دختری 19 ساله و تحصیل کرده در انگلیس به نام صفیه، دختر 18 سالهای به نام لیلی فلاح و هنرپیشه آلمانی به نام «الگار آندرسون» و «ماریا گابریلا» دختر پادشاه برکنار شده ایتالیا نام میبرد. شاه تا مرز ازدواج با گابریلا هم رسید، ولی به دلیل مسیحی بودن وی با مخالفت آیتالله بروجردی رو به رو شد
شاه چنان بیدغدغه از مشکلات مردم و سقوط خود به عیاشی مشغول بود که حتی در آخرین ماههای حکومتش دست از فساد جنسی بر نمیداشت. در سال 1356، سپیده زن دوّلو قاجار که عضوی از شبکه فساد شاه بود، دختری زیباروی شانزده ساله فرانسوی به نام ماری لبی را شکار و به دربار نزد شاه میفرستد. او در نزدیکیهای پیروزی انقلاب اسلامی ایران را ترک و به فرانسه باز میگردد. وی خاطرات خود را به شکل رمانتیک به نام «عشق من شاه ایران» منتشر کرده است
شاه در این اواخر چنان در هرزگی فرو رفته بود که حتی اگر چشمش به عکس زیبارویی میافتاد، عنان از دست میداد کارت تبریکی را شاهزاده موناکو همراه با عکس دخترش برای شاه فرستاد، شاه تا چشمش به عکس افتاد گفت: «عجب دختر خوشگلی دارند، ای کاش میتوانستیم دعوتش کنیم بیاید تهران
شاه حتی تا آخرین لحظات عمرش دست از هرزگی برنداشت. به گزارش احمدعلی انصاری دوست وفادار و همراه شاه «تا زمانی که حالش به وخامت گرایید هنوز همان روحیه زنبازی را حفظ کرده بود
روز ورود امام، ما از دانشگاه که در آنجا متحصن بودیم مىرفتیم فرودگاه خدمت امام، همه در ماشین خوشحال بودند و مىخندیدند. بنده از نگرانى خطراتى که ممکن است براى امام وجود داشته باشد، بىاختیار اشک مىریختم و نمىدانستم که براى ایشان چه ممکن است پیش بیاید. چون تهدیدهایى هم وجود داشت. بعد رفتیم و وارد فرودگاه شدیم، امام وارد شدند. به مجرد این که آرامش امام ظاهر شد، نگرانی ها و اضطراب ما به کلى برطرف شد و امام با آرامش خودشان به بنده و یا شاید به خیلی هاى دیگر که نگران بودند آرامش بخشیدند. وقتى که بعد از سال هاى متمادى، من امام را در آنجا زیارت مىکردم، ناگهان خستگى این چند ساله مثل این که از تن آدم خارج مىشد، احساس مىشد که همه این آرزوها در وجود امام مجسم شده است.
شاید عکسى از امام را دیده باشید که ایشان در مراسم بهشت زهرا عمامه به سر ندارند. این عکس متعلق به همین لحظه است که بر اثر ازدحام فوق العاده جمعیت، عمامه از سر امام افتاد. در این حالت من نگران حال امام بودم که خداى نکرده بر اثر فشار جمعیت دچار صدمه نشوند، هر چه که فریاد مىزدم کسى گوش نمىداد. لذا براى یک لحظه احساس کردم امام از دستمان رفت. امام را از این سو به آن سو مىکشاندند ولى آرامشى در چهره امام بود که گویا تسلیم خدا شده است، ولى ناگهان دیدم قدرتى امام را از میان جمعیت بیرون کشید که من هر چه قدر فکر مىکنم این چه نیرویى بود به چیزى جز نیروى الهى نمىرسم.
یک روز در مدرسه رفاه بودیم، گفتند که تقریبا اطلاعات موثقى رسیده که امشب مىخواهند بریزند به مدرسه رفاه و خانه امام را مورد حمله قرار دهند ما یک منزلى را پشت مدرسه علوى دیدیم که امام را از در پشت مدرسه ببریم به آن خانه، که شب آنجا باشند. آقاى هاشمى و سایر رفقا رفتند با امام صحبت کردند، ایشان فرمودند:«هر کسى که مىخواهد برود، من از این اتاق تکان نمىخورم.» آقاى هاشمى گفتند که من دوباره خدمت امام رفتم و گفتم که وجود شما لازم است. ایشان باز فرمودند:«هر کس که مىترسد برود، من تنها، توى اتاق خودم مىمانم.» همه وحشت زده بودند ولى امام یک لحظه ترس و وحشت نداشتند و عین برنامه هر شب، موقع خوابشان خوابیدند و سحر بلند شدند.
وقتى از یکى از دوستان خانوادگى آیةالله خمینى پرسیدم ایشان داراى چه خصوصیت هایى است؟ او با خاطره غرق شدن دختر بچه آیةالله خمینى حرفش را شروع کرد که 25 سال پیش غرق شده بود.
وقتى در آن هنگام دوست آیةالله خمینى سر مىرسد عالم روحانى (امام) در حال دعا کردن بر روى جسد ششمین فرزند جوان خود بود.
دوست آیةالله امروز مىگوید وقتى به صورتش نگاه کردم هیچگونه آثار اضطراب ندیدم در حالى که مىدانستم که او فرزندش را از جان و دل دوست دارد. امروز هم هیچگونه احساسات نه غمگینى و یا اضطرابى در این مورد از خود نشان نمىدهد، او ضمن تشریح ماجراى غرق شدن دختر بچه امام دنباله مطلب را چنین بیان مىکند: پس از چند لحظه(امام) خمینى که بالاى جسد بچهاش بود گفت: خدا این بچه را به من داده حالا هم خودش او را خواسته است پس بگیرد و سپس دعایش را از سرگرفت.
امام در مقابل جمعیت گریه نمىکردند
در بیشترین مجالس فاتحه و غیر فاتحهاى که به مناسبت شهادت مرحوم حاج آقا مصطفى برگزار مىشد من همراه امام بودم. در تمام این فاتحهها من یک ذره حالت تاثر عمیق و یا اشکى از امام ندیدم. و در مجالس نقل مىشد که تا چه حد صبر و استقامت دارند.
امام در مقابل جمعیت اصلا گریه نمىکردند. یا وقتى در منزل پیش خانم ها بودند ایشان گریه نمىکردند ولى وقتى تنها مىشدند زیاد گریه مىکردند.
پس از اعلامیه" شاه دوستى یعنى غارتگرى"، عده زیادى از طلاب و فضلا را براى سربازى از قم گرفتند و به باغ شاه تهران بردند، و خلع لباس نموده و به لباس سربازى در آوردند. در همان روزها، روزى خدمت امام بودیم. طلبه سیدى با سر و وضع آشفته طورى در خانه امام را که باز بود به دیوار زد و وارد خانه و اتاقى که امام و ما نشسته بودیم شد، که هم باعث خنده بود و هم موجب تاثر خاطر همه گردید. امام سر پایین داشتند و مشغول نوشتن بودند. سید با صداى بلند گفت: آقا! ما از درس آقاى مشکینى در مسجد امام بیرون آمدیم، مامورین هجوم آوردند و طلاب را گرفتند و سوار کامیون کردند و بردند سربازى، آقاى رفسنجانى را هم گرفتند و بردند. از این خبر و سر و وضع آشفته سید همه متاثر و منقلب شدیم، بعضى هم گریه کردند. امام همان طور که نشسته بودند و قلم در دست داشتند از بالاى عینک نگاهى به سید کردند و فرمودند: حالا چرا نمىنشینى؟ وقتى سید نشست، امام عینک را از چشم برداشتند و با خونسردى (آرامش) همیشگى خود تکیه دادند و فرمودند: بردند سربازى؟ سید با التهاب گفت: بله آقا. امام فرمود: ببرند، اینها باید تمرین نظامى کنند، ما در آینده با اینها کار داریم! این مطلب در آن موقع واقعا از امام در سر حد اعجاز بود!
غروب همان روز که قضیه مدرسه فیضیه اتفاق افتاد، ما در منزل امام بودیم که خبر آوردند در فیضیه، طلاب را کتک زدهاند و قصد دارند به این جا بیایند. مرحوم آقا سید محمد صادق لواسانى که از دوستان بسیار نزدیک امام بود بلند شد و در خانه را بست. تا امام فهمیدند بلافاصله بلند شده و در خانه را باز کردند و فرمودند: «فرزندان مرا کتک بزنند و من در خانهام را به روى خود ببندم؟» سپس به نماز ایستادند و مانند شب هاى دیگر نافلههایشان را نیز خواندند، در حالى که ممکن بود هر لحظه به خانه ایشان هجوم آوردند.
قبل از حادثه فیضیه و نزدیک عید، یک روز صبح زود، در بین راه که مىرفتم اعلامیههایى را دیدم که به در و دیوار زده بودند. در آن اعلامیهها که از ساواک بود و با نام هاى مختلفى از قبیل جبهه ملى، جمعیت زنان و... بر در و دیوار چسبانده بودند با فحش هاى رکیکى به امام توهین شده بود. با دیدن این اعلامیهها به شدت ناراحت شدم. به هر حال به منزل امام رفتم. در آنجا متوجه شدم که بعضى از افراد هم از این اعلامیهها به آنجا آوردهاند. در حالى که خیلى ناراحت بودم به آقاى صانعى گفتم: «با امام کار دارم.» آقاى صانعى آمدن مرا به اطلاع امام رساند و دقایقى بعد امام فرمودند: «بیایید تو». وقتى خدمت امام رسیدم، دیدم ایشان جهت درس دادن، مشغول مطالعه هستند. این موضوع براى من قدرى عجیب آمد که توى این گیر و دار و در این اوضاع و احوال، در حالى که مسایل این قدر به هم پیچیده شده و با وجود این اعلامیهها که همه ما را بشدت ناراحت کرده است، چگونه امام بر اعصابشان مسلطند و به مطالعه مىپردازند. آن هم کتابى که جزو متون درسى نبود. کتابى که ایشان مطالعه مىکردند، کتابى بود که مثلا یکى از علما راجع به یک بحث، مطلبى نوشته بود و امام آن را مطالعه مىکردند که بیایند آن مطلب را بحث کرده و رد بکنند. من از این روحیه عجیب امام در چنین حالتى که ما اصلا نمىتوانستیم به کتاب نگاه بکنیم و ایشان با کمال آرامش مشغول مطالعه بودند، تعجب کردم.
دوم فروردین سال 42 که مزدوران شاه خائن به مدرسه فیضیه حمله کرده بودند ما که طلبه جوانى بودیم و ندیده بودیم که عدهاى با چماق و اسلحه سرد و گرم به سر مردم بریزند و عدهاى را بکشند و یا از پشت بام به زیر بیاندازند، پس از نماز مغرب و عشا به دنبال امام به اتاق ایشان رفتیم. ما که بسیار بىتجربه بودیم نگران و ناراحت، به سخنان امام گوش دادیم. امام بیست دقیقه صحبت کردند و گفتند:«اینها خواهند رفت و شما خواهید ماند.»
امام بعد از سخنرانى پانزده خرداد که مامورین ساواک شبانه به منزلشان ریختند و ایشان را دستگیر کردند، مىفرمودند:«مامورین پس از این که مرا گرفتند، در اتومبیل انداخته و به سرعت خیابان هاى قم را پشت سر گذاشته، رو به سمت تهران به راه افتادند، ولى پیوسته با نگرانى به پشت سر خود و این طرف و آن طرف نگاه مىکردند. پرسیدم از چه مىترسید و نگران چه هستید؟ گفتند: مىترسیم مردم ما را تعقیب کنند و به دنبال ما بیایند، چون مردم شما را دوست دارند.» بعد امام فرمودند:«والله من نترسیدم ولى آنها آنقدر مىترسیدند که اجازه ندادند براى نماز صبح پیاده شوم. مىگفتند مىترسیم مردم برسند و از این رو من ناچار شدم همانگونه که در بین دو مامور در اتومبیل نشسته بودم، نماز خود را نشسته بخوانم.»
آنها مىترسیدند، من دلدارى مىدادم
در مورد شبى که امام را از قم دستگیر کردند و به تهران بردند، مرحوم حاج آقا مصطفى تعریف مىکرد که امام فرموده بودند:«وقتى مرا مىبردند، بین قم و تهران ماشین از جاده رفت بیرون. من فکر کردم که مىخواهند قضیه را خاتمه بدهند. ولى وقتى مراجعه کردم به قلبم دیدم هیچ تغییرى نکرده است» و لذا وقتى در سال 43 بعد از آزادیشان در مسجد اعظم سخنرانى کردند، فرمودند:«والله من به عمرم نترسیدهام. آن شبى هم که آنها مرا مىبردند، آنها مىترسیدند من آنها را دلدارى مىدادم.»
حاج احمد آقا در نجف تعریف مىکردند. ایشان گفتند که از آقا سؤال کردم، آن زمانى که سوار هواپیما شده و به سوى ترکیه پرواز مىکردید، چه حالى داشتید؟ امام فرمودند:«والله همین حالى که الآن در کنار شما نشستهام داشتم.»
در کمال آرامش به ملاقات هاى خود ادامه دادند
اولین ملاقاتى که با امام در قم داشتیم روزى بود که جنبش خلق مسلمان آن آشوب و بلوا را در قم راه انداخته بود و حتى قصد حمله و جسارت به منزل امام را داشتند که با مقاومت و ایستادگى عاشقان امام این توطئه استعمارى در هم شکسته شد. به یادم مىآید که بعضى خیابان هاى اصلى قم حالت جنگ زدهاى داشت شیشههاى داروخانه و در بعضى مغازهها خرد شده بود در این حالت طبیعى قاعدتا هر کس در موقع رهبرى بود حداقل در آن روز ملاقات هایش را تعطیل مىکرد ولى امام در کمال آرامش و متانت به ملاقات هاى معمولى خود ادامه مىدادند.
... صبح زود، حدود ساعت پنج، من خواب بودم که با تکان هایى که به پایم داده مىشد، چشمهایم را باز کردم و امام را دیدم که مىگویند: بلند شو و برو خانه مصطفى، گفتهاند بروى آنجا، فکر مىکنم معصومه خانم(همسر حاج آقا مصطفى) ناراحت هستند. چون ایشان مریض بودند و شب قبل هم دکتر رفته بودند. من با عجله به آنجا رفتم. دیدم یک تاکسى جلوى خانه ایشان ایستاده است. وقتى به داخل منزل رفتم، سه نفر را دیدم: از جمله آقاى دعایى و یک برادر افغانى که در آنجا درس مىخواند و یک آقاى دیگر، وقتى به قسمت بالاى منزل رفتم دیدم زیر بغل و پاهاى برادرم را گرفتهاند که از پله پایین بیاورند، من دستم را بر پیشانى ایشان گذاشتم، دیدم هنوز گرم است، او را در تاکسى گذاشتیم، ولى انگار کسى در همان لحظه به من گفت که او مرده است. ایشان را در بغل گرفتم و به بیمارستان رفتیم. دکتر بعد از معاینه او گفت:«متاسفم، ایشان تمام کرده است» من به خانه برگشتم، نمىدانستم که به امام چه بگویم، بالاخره مىبایست طورى قضیه را به ایشان مىگفتم. رفتم در قسمت بیرونى بیت امام، جایى که مراجعه کنندگان عمومى مىآمدند. دو نفر را خدمت ایشان فرستادم که بگویند حاج آقا مصطفى حالش بد شده است و ایشان را به بیمارستان بردهاند. آنها هم رفتند و همین را گفتند،امام گفتند:«بگویید احمد بیاید» خدمت ایشان که رفتم گفتند:«من مىخواهم به بیمارستان بروم و مصطفى را ببینم.»
خیلى ناراحت شدم، بیرون آمدم و به آقاى رضوانى گفتم آقا چنین چیزى گفتهاند، خوبست به ایشان بگوییم دکتر ملاقات با حاج آقا مصطفى را ممنوع کرده است که حتى المقدور امام دیر از جریان مطلع شوند. قرار شد بروند این طور مطلب را بگویند، همه از طرح این قضیه وحشت داشتند. من در طبقه بالا بودم، پنجرهاى بود که امام از آنجا مرا دیدند و صدا زدند، و گفتند:«احمد!» من به خدمت ایشان رفتم، گفتند:«مصطفى فوت کرده؟» من خیلى ناراحت شدم و گریهام گرفت، چیزى نگفتم، ایشان همان طور که نشسته بودند و دست هایشان روى زانو قرار داشت چند بار انگشتانشان را تکان دادند و سه بار گفتند:«انا لله و انا الیه راجعون.» تنها عکس العملشان همین بود، هیچ واکنش دیگرى نشان ندادند، و بلافاصله آمدن برادران براى تسلیت دادن به امام شروع شد...
اما امام بعد از شنیدن این خبر هیچ تغییرى در برنامه روزانه خود ندادند، حتى روزى که جسد فرزند مجاهدشان را به کربلا مىبردند در نماز جماعت ظهر و شب حاضر شدند.
آثار هیجان در صداى امام دیده نمىشد
آیة الله خمینى در تبعیدگاه خود، نجف(عراق)، فرستاده مخصوص «لوموند» را به حضور پذیرفت. آیة الله خمینى با چهرهاى لاغر که محاسنى سفید آن را کشیده تر مىکرد، با بیانى متهورانه و لحنى آرام، به مدت دو ساعت با ما سخن گفت. حتى وقتى به این مطلب و تکرار آن مىپرداخت که ایران باید خود را از شر شاه خلاص کند و نیز هنگامى که به مرگ پسرش اشاره مىکرد، نه آثار هیجان در صدایش دیده مىشد و نه در خطوط چهرهاش حرکتى ملاحظه مىگردید. وضع رفتار و قدرت تسلط و کف نفس او خردمندانه بود. آیة الله به جاى آن که با فشار بر روى کلمات، ایمان و اعتقاد خود را به مخاطبش ابلاغ کند، با نگاه خود چنین مىکرد، نگاهى که همواره نافذ بود. اما هنگامى که مطلب به جاى حساس و عمدهاى مىرسید، تیز و غیر قابل تحمل مىشد. آیة الله عزمى راسخ و کامل دارد و در صدد قبول هیچ گونه مصالحهاى نیست. مصمم است که در مبارزه خود علیه شاه تا پایان پیش برود...
روزى که شاه رفته بود بعد از نماز صبح آمدم خدمت امام و عرض کردم برادران مىگویند شاه رفته و رادیو هم خبرش را پخش کرد. طبیعتا همه ذوق زده شده بودند و خوشحالى مىکردند. ولى جز عبارت «دیگه چى؟» کلمه دیگرى از امام شنیده نشد.
هیچ تغییرى در صداى امام دیده نشد
موقعى که خبر دادند، شاه رفته، پلیس فرانسه زنگ زد و من آمدم آقاى غرضى را که در جمع ما فرانسه بلد بود. آوردم که گفتند شاه رفته و خبرنگارها هم آمدند. حدود نماز شب امام بود، اطلاع دادیم. امام گفتند روز مىآیم. براى خبرنگارها و افراد خارجى عجیب بود که امام کسى را که مىخواستند از ایران بیرون کنند رفته، اما ایشان هیجانى ندارند و طبق قرار معمول مىآیند اما به دلیل ازدیاد خبرنگارها یک ساعت بعد آمدند، محل صحبت آقا، سراشیبى بود، یک صندلى گذاشتیم تا امام مصاحبه کنند. من هم تصور مىکردم که امام هیجانى مىشوند. پس نزدیک ایشان ماندم، اما دیدم هیچ هیجانى نشدند. قاعدتا ما آنجا دستگاه صوتى مرتبى هم نداشتیم به وسیله یک میکروفون که جلو امام گرفتم امام صحبت کردند. این اولین سخنرانى امام بعد از رفتن شاه بود که خط مشى را معلوم کردند و گفتند این اولین قدمى است که برداشته شده و من آنقدر نزدیک بودم که اگر امام هیجانى مىشدند من متوجه مىشدم. اما نکته ظریف اینجاست که امام هیجانى نشدند. نماز خواندند، سخنرانى هم کردند و هیچ تغییرى حتى در تن صدایشان نبود.
اطمینان، آرامش و قدرت در نگاه امام
یکى از عکاسان هنرمند ایرانى مقیم پاریس در سفرى که براى زیارت امام به آنجا رفته بودم به من گفت، فلانى مطلبى را مىخواهم برایت بگویم که دریافت خودم است. وقتى امام به فرودگاه پاریس آمدند، چنان نبود که با قرار قبلى آمده باشند و معلوم باشد که حتما براى ورود ایشان به پاریس مشکلى بوجود نخواهد آمد. خوب حساب کنید رهبرى در این سن و سال و در این مقطع حیاتى مبارزه به سمت کویت رفته، نشده است که برود. صحبت رفتنش به سوریه بوده، نشده. حالا به سمت فرانسه آمده. مىگفت من به دلیل آن فن خاص عکاسى و خبرنگارانهام رفته بودم در یک نقطه حساس از فرودگاه، جایى که مسافرها از جلو آن میز عبور مىکنند، ایستادم. مىخواستم ببینم چهره و نگاه امام چگونه چهره و نگاهى است. لذا رفتم از یک زاویه بسیار جالب عکس برداشتم. که عکس را دارم. همان طور که نگاه توى دوربین مىکردم درست دوربین را میزان کردم روى چشمهاى امام که دوربین تمام نگاه امام را بگیرد. در آن نگاه، جز اطمینان و آرامش و قدرت و قاطعیت هیچ چیز دیده نمىشد.
دو تن از همکارانم در گزارشى که براى مجله ژون افریک تهیه کردهاند، نوشتهاند: در هواپیمایى که امام را به تهران مىبرد همه نگران بودند که آیا مىتوانند در تهران فرود بیایند یا این که مورد حمله هواپیماهاى شکارى رژیم شاه قرار مىگیرند. هیچ کس از این نگرانى نتوانست بخوابد جز یک نفر که آن هم شخص امام خمینى بود که به طبقه بالاى هواپیما رفتند و روى زمین دراز کشیدند و خوابیدند.
در موقع عزیمت امام به تهران چیزى که باعث تعجب من شد پاسخى بود که ایشان به این سؤال دادند که شما چه احساسى دارید؟ و ایشان فقط اظهار داشتند هیچ . این پاسخ کوتاه مرا شگفت زده کرد.
در هواپیمایى که امام را از پاریس به ایران مىآورد، من در کنار ایشان نشسته بودم. هواپیما که به تهران نزدیک شد خبرنگارى آمد و از امام پرسید:«شما الآن چه احساسى دارید؟» ایشان فرمودند:«هیچ» خبرنگار فکر مىکرد که الآن امام مثل دیگر افراد که خیلى هیجان زده بودند و اشک شوق مىریختند و عدهاى هم مىترسیدند و در تردید به سر مىبردند که آیا هواپیما را مىزنند یا سالم فرود خواهد آمد، آیا همگى را دستگیر خواهند کرد؟ و... هستند.
اما بر خلاف این تصور امام کاملا حالت عادى داشتند زیرا از قبل خود را براى هر نوع برخوردى حتى شهادت، آماده کرده بودند و از اول نهضت اعلام کرده بودند که سینه من براى گلولههاى شما آماده است
مى دانیم که گروههاى ذى نفوذ برخلاف احزاب، مستقیماً در به دست گرفتن زمام قدرت و اعمال آن، مشارکت نمىکنند بلکه ضمن خارج ماندن از قدرت بر آن تأثیر می گذارند و به آن فشار وارد مى نمایند. (1) در ایران، بازاریان، روحانیون، اشراف، خوانین و ملاکین بزرگ همواره از عمدهترین گروههاى ذى نفوذ در تاریخ معاصر بودهاند. نقش روحانیون در لغو امتیاز نامهها، انقلاب مشروطه و سقوط محمدعلى شاه، مقاومت علیه رضاخان (مانند مقاومت در برابر جمهورى خواهى او و واکنش در برابر کشف حجاب)، جریان نهضت ملى و ملى شدن صنعت نفت، واقعه سىام تیر ماه 1331 ه.ش. جریانات سال 1342.ه.ش. و بالاخره انقلاب اسلامى به مراتب بالاتر از نقش احزاب سیاسى در ایران بوده است. (2) روحانیون همواره به عنوان یک گروه ذى نفوذ در ایران، بر صاحبان قدرت فشار مى آوردهاند. موارد آن را به طور فهرست وار بررسى مى کنیم:
1- نهضت تنباکو: حکم تحریم تنباکو از طرف میرزاى شیرازى به لغو این امتیاز انجامید. (3)
2- انقلاب مشروطه:نقش روحانیون به خصوص نقش آیت الله سید عبد الله بهبهانى و آیت الله سید محمد طباطبایى در بسیج توده مردم، واضح تر از آن است که محتاج توضیح باشد.اما نکته حائز اهمیت این که اگرچه هدف انقلاب مشروطه برپایى حکومت اسلامى نبوده است، اما نقش روحانیون در آن غیر قابل انکار است.
3- لغو قرار داد 1919 : مرحوم مدرس در این زمینه نقش بسزایى را ایفا کرده است. «سر پرسى کاکس» در این زمینه طى نامهاى به لندن، مرحوم مدرس را در رأس مخالفان قرار داد معرفى مى نماید. (4)
4- مخالفت با جمهورى خواهى رضاشاه: مرحوم آیت الله مدرس، رهبر مخالفان رضا شاه بود.او در این راه، چندین بار مجلس را از اکثریت انداخت. (5) نیکى کدى در این زمینه مى گوید: «کودتاى 1921 رضا شاه که عمدتاً به وسیله ژنرال آیرونساید بریتانیایى ترتیب یافته بود، سکولار بود و نیروهاى مذهبى فقط در مخالفت با جمهوریخواهى رضاشاه در 1924 م.بود که اهمیت یافتند. (6) .
5- نهضت ملى شدن صنعت نفت: در این دوره روحانیون را به سه دسته مى توان تقسیم کرد؛ گروه روحانیون به زعامت آیت الله العظمى بروجردى، بیشتر در پى قوام و استحکام امور مذهبى بودند تا امور سیاسى. گروه دوم که به رهبرى آیة الله کاشانى تا سى تیر ماه 1331 ه.ش. از دکتر مصدق حمایت مىکردند، به مخالفت با او پرداختند و گروه سوم روحانیونى که تا آخر طرفدار مصدق باقى ماندند. (7)
6- قیام 15 خرداد 1342 و نقش روحانیت در آن.
7- کاپیتولاسیون سال 1343 و نقش امام خمینى (ره) .
8- انقلاب اسلامى و نقش روحانیت در آن.
حاصل بحث فوق این شد که تا پیروزى انقلاب اسلامى، روحانیون به عنوان یک گروه ذى نفوذ همواره بر حاکمان فشار وارد مىآوردهاند. سبب نفوذ بیشتر روحانیت نسبت به سایر گروههاى ذى نفوذ آن است که آنها به راحتى مىتوانند اقدام به بسیج مردم نمایند. بنابراین روحانیون تنها مانعى بر سر راه فعالیت سایر گروههاى ذى نفوذ به حساب نمىآمدند بلکه عمدتاً در برهههاى مختلف تاریخى، با بقیه گروهها ائتلاف نموده و با آنان همکارى نزدیکى داشتهاند، به گونهاى که تفسیر آنان از دین، تسهیل کننده فعالیت همه گروههاى ذى نفوذ بوده است؛ مثل همکارى روحانیون و روشنفکران در پیروزى. روحانیون طرفدار مشروطه، مشروطه را که از اهداف روشنفکران انقلابى محسوب مى شد، حکومت خداپسند و مطابق با احکام و شریعت پیامبر اکرم (ص) اعلام نمودند، به گونه اى که آیت الله نایینى از باب دفع افسد به فاسد به آن مشروعیت موقتى بخشید.همچنین در دوره نهضت ملى نفت، همراهى آیة الله کاشانى با دکتر مصدق تا سىام تیر ماه 1331، عامل مهمى در بسیج توده مردم به شمار مى آمده است. در قضیه اصلاحات اراضى، روحانیون به مخالفت با شاه برخاستند و اصلاحات ارضى را خلاف شرع اعلام نمودند. در مورد انقلاب اسلامى نیز صحیح تر آن است که بگوییم، گروههاى دیگر به روحانیت پیوستند و با آن همکارى کردند. به هر حال نتیجه اى که از این بحث گرفته مى شود این که دین و سنت دینى مانعى در راه کارکرد سایر گروههاى ذى نفوذ نبوده، بلکه در برهههاى حساس تاریخ، شاهد ائتلاف روحانیون با سایر گروههاى ذى نفوذ همچون بازاریان و روشنفکران هستیم.
پس از انقلاب اسلامى، روحانیون حکومت را به دست گرفتند و از حالت گروه ذى نفوذ خارج شدند. این بار نقش آنان در تسهیل و یا تجدید فعالیت سایر گروههاى ذى نفوذ مطرح شد. پس از انقلاب اسلامى، گروههاى جدید وابسته به روحانیت ظهور کرده اند و به عنوان گروههاى ذى نفوذ مطرح مىباشند؛ مثلاً انجمنهاى اسلامى را مىتوان از جمله گروههاى دارای نقش مؤثر به شمار آورد که به طور غیر مستقیم در سیاست دخالت می کنند و قدرت سیاسى را تحت فشار قرار مىدهند
یک بار موقعی که رزم آرا برای اخلال در سلطنت محمدرضا نقشه چینی می کرد. خواب هایی می دید که به محمدرضا گفتم من می ترسم یک رضاخان پیدا شود و همان کاری را که پدرت با احمدشاه کرد با تو بکند! یادم هست که محمدرضا خندید و گفت: نه رزم آرا رضاشاه است و نه من احمدشاه! اما این پیش بینی من درست از آب درآمد و بالاخره کلک سلطنت پهلوی را کندند!
خوب شما ببینید چطور اسداله علم با کمال شهامت به محمدرضا می گفت که مشیر و مشاور دولت فخیمه انگلستان است. علم از ملکه انگلستان لقب اشرافی لرد و سر گرفته بود و خلاصه لقبی در انگلستان نبود که به او نداده باشند! یک پدر سوخته دیگری بود به نام شاپور جی که با پررویی به محمدرضا می گفت من قبل از این که تبعه ایران باشم نوکر ملکه انگلستان هستم! ما از امثال این آدمها که جاسوس و نوکر آشکار و یا پنهان انگلیسی ها و امریکایی ها بودند دور و برمان زیاد داشتیم.
گاهی به محمدرضا می گفتم چرا با علم به این که می دانی این پدرسوخته ها نوکر اجنبی هستند آنها را اخراج نمی کنی؟ محمدرضا می گفت: چه فایده ای بر اخراج آنها مترتب است؟ اینها را اخراج کنم ده ها نفر دیگر را اطرافم قرار می دهند. بگذارید اینها باشند تا خیال دولتهای خارجی از حسن انجام امور در ایران راحت باشد!
امریکا برای دادن کمک های اقتصادی شرط می گذاشت که باید فلان شخص بشود رئیس سازمان برنامه و بودجه . اصلاً خدمت شما عرض کنم که این سازمان برنامه و بودجه در ایران وجود نداشت و آمریکایی ها آن را درست کردند. مثلاً ارتش ایران احتیاج به توپ و تانک داشت. می گفتند می دهم به شرط آن که فلان کس بشود رئیس ستاد ارتش.
همه این امرای ارتش و رجال سیاسی مملکت با خارجی ها زد و بند داشتند واصلاً بعضی از آنها مثل جمشید آموزگار تبعه آمریکا بودند! بله! خیلی ها نمی دانند که بسیاری از این آقایان تبعه آمریکا یا انگلستان و به اصطلاح معروف دوملیتی بودند. گاهی اوقات بعضی اشخاص که به ما وفادار بودند، می آمدند واطلاع می دادند که هر شب در منزل سفیر آمریکا یا سفیر انگلستان یا فلان کشور خارجی جلسه است و آقایان وزرا و امرای ارتش با سفیر کبیر آمریکا یا انگلیس مشاوره و رایزنی می کنند و خط و ربط می دهند و خط و ربط می گیرند! ساواک هم هر روز صبح اول وقت گزارش این ملاقات ها را روی میز کار محمدرضا می گذاشت.
یک روز محمدرضا که خیلی ناراحت بود به من گفت: مادرجان! مرده شور این سلطنت را ببرد که من شاه و فرمانده کل قوا هستم و بدون اطلاع من هواپیماهای ما را برده اند ویتنام. آن موقع جنگ ویتنام بود و آمریکایی ها... هر وقت احتیاج پیدا می کردند... برای پشتیبانی از نیروهای خودشان در ویتنام از هواپیماها و یدکی های ما استفاده می کردند. حالا بماند که چقدر سوخت مجانی می زدند و اصلاً کل بنزین هواپیماها و سوخت کشتی هایشان را از ایران می بردند.
همین آقای ارتشبد نعمت الله نصیری که ما به او می گفتیم نعمت خرگردن. او گردنی کلفت مثل خر داشت! می آمد خدمت محمدرضا و گاهی من هم در این ملاقات ها بودم. می گفت امریکایی ها فلان پرونده و فلان اطلاعات را خواسته اند! محمدرضا می گفت بدهید!
فوزیه با آن که در یک خانواده سلطنتی بزرگ شده بود. قدری امل بود و حاضر نمی شد با میهمانان محمدرضا برقصد. خلاصه کلام این که این ازدواج اجباری بود. رضا اجبار کرده بود محمدرضا با یک شاهزاده مصری ازدواج کند و ملک فاروق پادشاه مصر هم خواهرش را مجبور به ازدواج با ولیعهد ایران کرده بود و هر دو از این ازدواج ناراضی بودند.
منبع: خاطرات تاج الملوک، تهران، 1380، به آفرین
بیمار بود و رنجور، با این همه ذرهّای ضعف و تردید در صدای همیشه محکم و قاطع او شنیده نمیشد و مهربانانه پذیرفته بود که با ما سخن بگوید. قاطعیت و ایمان بیتردید او، چون همیشه نگرانی و آشوب ناشی از یاوهگوییهای دشمنان دوستنما و دشمنان همیشگی این ملت خستگیناپذیر را از دل و جانمان دور ساخت و بار دیگر دریافتیم تا زمانی که متکی بر اراده و لطف الهی و مجهز به تجربهها و ایمان بلا تردید چنین زنان و مردانی هستیم، شکست را در ما راهی نیست. با آرزوی شفای عاجل و سلامتی و شادمانی برای مجاهد نستوه، خانم حدیدچی (باغ) سخن را آغاز میکنیم.
نخستین بارقههای مبارزه با ستم، چه موقع در شما پدید آمد؟
کودکی بیش نبودم. شاید هفت یا هشت ساله، سالهای 25و 26 بود که احساس میکردم تفاوت بین کودکان محروم و آنان که از نعمات فراوان برخوردار هستند، عادلانه نیست. در دنیای کودکانه خود، تحلیل دقیق و درستی نداشتم، اما بسیار رنج میکشیدم و در پی یافتن پاسخی برای ستمهایی که به چشم میدیدم، بودم.
آیا با همان نگاه کودکانهتان، کاری هم میکردید؟
دائماً در تقلا و تلاش و پرسشگری بودم و پدرم وقتی این حالت را در من میدیدند، پیوسته مرا به واقعه عاشورا و قیام حضرت اباعبدالله(ع) ارجاع میدادند و من به تدریج، با تعمق در این رویداد عظیم، به تشخیص حقیقی ظلم ستیزی و مجاهدت در راه حق رسیدم.
از آموزشهای دینی خود بگویید.
من در شهر همدان به دنیا آمده و تحصیلات خود را از مکتب خانه آغاز کردهام، پدرم قرآن و نهجالبلاغه را به من آموختند و مرا با تاریخ اسلام آشنا ساختند. چهارده پانزده ساله بودم که ازدواج کردم و به تهران آمدم که تحصیلات دینی را آغاز کردم. ابتدا عربی خواندم و سپس به تحصیلات حوزوی پرداختم و تا سطح ادامه دادم.
اساتید شما چه کسانی بودند؟
آیتالله سعیدی و سید مجتبی صالحی خوانساری و بسیاری دیگر.
مبارزات سیاسی را از چه زمانی آغاز گردید؟
در طی تحصیل، در حالی که همچنان دغدغه مبارزه علیه کسانی که مردم را به فقر و فساد میکشاندند در من وجود داشت، با هدایت آیتالله سعیدی، فعالیتهای جدی خود را شروع کردم.
آیا با جریانات دانشجویی هم همکاری داشتید؟
بله با دانشجویان مبارزه دانشگاه تهران، دانشگاه ملی (شهید بهشتی)، دانشگاه آریامهر (صنعتیشریف) همراهی داشتم.
چه سالی و چگونه دستگیر شدید؟
پس از شهادت آیتالله سعیدی، در سال 1352، توسط ساواک تحت تعقیب قرار گرفتم و دستگیر شدم.
به کدام زندان برده شدید؟
مرا مستقیماً به کمیته مشترک ضدخرابکاری بردند و انواع شکنجهها را در مورد من اعمال کردند که در خاطراتم نوشتهام و ذکر آنها برایم آزاردهنده است.
بازجوها و شکنجهگران چه کسانی بودند؟
منوچهری، عضدی و تهرانی
مهمترین دغدغه شما در زندان چه بود؟
مبارزه با افکار مارکسیستها که به ویژه پس از تغییرات ایدئولوژیک سال 54، ضربات هولناکی بر پیکر مبارزان وارد آورده بودند.
چه موقع آزاد شدید و اقدام بعدی شما چه بود؟
در سال 53 از زندان آزاد شدم و برای ادامه مبارزه به خارج از کشور رفتم و در پایگاههای نظامی واقع در مرز سوریه و لبنان، آموزشهای رزمی و چریکی دیدم و زیر نظر شهید محمد منتظری، همراه با روحانیت مبارز، علیه رژیم شاه به مبارزه پرداختم.
از ملاقات خود با امام (ره) در نجف صحبت کنید.
هنگامی که پس از تحمل شکنجههای دردناک به حضور امام (ره) رسیدم، نمیخواستم همه مصائبی را که از سرگذرانده بودم برای ایشان بیان کنم تا خاطر ایشان مکدّر شود، اما امام (ره) با آن بصیرت و علم الهی خود، همه چیز را میدانستند و کاملاً در جریان امور قرار داشتند.
بسیاری از مبارزان، با توجه به فشارها و محدودیتهای شدید رژیم، وقوع انقلاب را قریبالوقوع نمیدانستند. نظر امام (ره) در این باره چه بود؟
هنگامی که در سالهای 53 و 54 به حضور ایشان میرسیدم، با قلبی مطمئن و آرامشی الهی میفرمودند که نصرت بسیار نزدیک است. ایشان به پیروزی قاطع ملت ایران در برابر رژیم شاه، ایمان داشتند و تردیدها و شبهات دیگران را در خاطر مبارک ایشان راهی نبود.
آیا امام (ره) در جریان کامل وضعیت زندانیان سیاسی بودند؟
بله، اخبار از طرق مختلف به حاج احمد آقا و سپس به امام میرسید. سربازان فدایی امام (ره)، اعم از زن و مرد، در اقصی نقاط کشور و به شکلی کاملاً محرمانه و از سراخلاص، گوش به فرمان ایشان بودند. اخبار و اطلاعات را از طرق مختلف به ایشان میرساندند و کمکهای مالی و معنوی را در ارتباط با زندانیان و خانوادههای آنان، دریافت میکردند.
مورد خاصی را به خاطر دارید؟
بله، مثلاً پیرزنی بود که اقامت عراق را داشت. شش ماه در آنجا زندگی میکرد و شش ماه به ایران میآمد. او بیآنکه ذرّهای توجه کسی را جلب کند، پیامها و کمکها را میآورد و میبرد و رژیم هرگز تصورش را هم نمیکرد که او در این رفت و آمدهای ساده، یکی از مهمترین و بزرگترین نقشها را در حفظ ارتباط امام (ره) با مبارزین داخل کشور دارد.
گروهی معتقدند که مبارزات مسلحانه برخی از گروهها در سالهای 49 و 50، رژیم را بهشدت تجهیز و فشار آن را علیه مبارزین، تشدید کرد و سیر مبارزه را عقب انداخت. آیا شما همچنین تصوری دارید؟
به هیچوجه، مبارزه مسلحانهای که با درایت و برنامهریزی صورت میپذیرد و به ویژه، با دستور و فتوای مرجع تقلید انجام میگیرد، یک ضرورت است، همچنان که در مورد اعدامهای انقلابی ای که فداییان اسلام انجام دادند، چنین بود و مسیر تاریخ را تغییر داد. آن چیزی که مورد انتقاد همه، از جمله مبارزان دوران ستمشاهی است، ترورهای کور و بدون اتکا بر آرمان اصیل اسلامی و بیتوجه به فرامین مرجعیت است. شیوه مبارزه را مرجع است که تعیین و تأیید میکند و فرد مبارز، در واقع سرباز اسلام و گوش به فرمان مرجع خویش است. این اوست که شیوه مبارزه را تأیید میکند و برنامه را مشخص میسازد. به اعتقاد من صحّت و اصالت هدف است که اهمیت دارد، و گرنه شیوهها با توجه به اقتضائات زمان تغییر میکنند.
از فداییان اسلام و شیوه مبارزاتی آنان نام ببرید. آیا خاطرهای از آنها و مخصوصاً مرحوم نواب به یاد دارید؟
من آن خاطره شیرین را از ایشان شنیدهام که روزی مریدان همبند ایشان تصمیم میگیرند برای حفظ سلامتی مرحوم نواب که در اثر اعتصاب غذا، ضعیف شده بودند، غذای خود را به ایشان بدهند. قضیه از این قراربود بوده که ظاهراً به تعداد آنها سیبزمینی پخته وجود داشته، اما یک عدد تخممرغ بیشتر نداشتهاند. آنها تصمیم میگیرند نفری یک سیبزمینی بخورند و تخممرغ را برای ایشان بگذارند. مرحوم نواب متوجه میشوند و تخممرغ را به تعداد افراد که ظاهراً 29تا 30 نفر بودهاند تقسیم میکنند و تا وقتی که آنها سهم خود را برنمیدارند، سهم خود را نمیخورند.
پس از هجرت امام (ره) به پاریس، شما چه کردید؟
در آنجا به خیل یاران ایشان پیوستم و وظایف اندرونی بیتامام را به عهده گرفتم.
گروهکهایی که به پاریس میآمدند چه میخواستند و برخورد امام (ره) با ایشان چگونه بود؟
یادم هست که از سازمان منافقین فردی به نام روشن روان همدانی و عدهای دیگر که نامشان را به یاد ندارم، نزد احمد آقا آمدند و خواستند که کمک کنند و در هر حال آنجا باشند. حاج احمد آقا وظیفه پیاده کردن متن سخنرانیهای امام از نوار را به عهده آنها گذاشتند که البته نپذیرفتند...
برخورد امام با زندانیان سیاسی پس از انقلاب چه بود؟
من در جریان مستقیم امر نبودم، ولی با توجه به انتصابات امام (ره) و سپردن امور به دست افراد ذیصلاحیت، مطمئناً امام (ره) در جریان کامل اموربوده و طبق قوانین و احکام شرع، نظارت دقیق داشتهاند.
از اینکه به رغم بیماری و کسالت، وقتتان را در اختیار ما قرار دادید، سپاسگزاریم، با این امید که به هنگام تدوین یادنامه شهید آیتالله سعیدی، از خاطرات ارزشمند شما بهره بگیریم.
من هم سپاسگزارم و امیدوارم ملت ایران و به خصوص جوانها بدانند که این انقلاب از دریای آتش و خون عبور کرده و به پایمردی مردان و زنان جانبازی که از هیچچیز دریغ نکردند به دست آنها رسیده است و متوجه باشند که امپریالیسم جهانی، اینک با تمام قوا، علیه حیثیت، تمامیت ارضی، استقلال و دین ما متحد شده، اما از این واقعیت غافل است که مردم مسلمان ایران، با تکیه بر مکتب فخیم و بلند اسلام و به پیروی از رهبری و با پشتوانه سالها مبارزه و جهاد، همچون هماره تاریخ، استوار و نستوه خواهد ایستاد و در راه حفظ دین و استقلال خود، لحظهای از پای نخواهد نشست. در ماجرای انرژی هستهای نیز که این روزها دستاویز غرب برای مبارزه با ملت ما قرار گرفته است، بیتردید پیروزی از آن کسانی است که به امداد و فرجالهی اعتقاد دارند و جز رضایت حق و ادای تکلیف، به هیچچیز نمیاندیشند. روحیه شهادتطلبی و پافشاری بر ادای وظیفه و پیروی از ولیفقیه و پایبندی به آیین جاودانه اسلام، دقیقاً همان چیزی است که غرب از آن غافل است و عمق و گستره آن را نمیشناسد و من تردید ندارم که باز هم تودهنی لازم را از این ملت شهیدپرور و بزرگ خواهد خورد.
یک روز که از مدرسه به خانه برمیگشتم، شلوغی بیسابقهای در کوچهمان توجهم را جلب کرد. جلوی باغی که کمی آن طرفتر از خانهمان بود جمعیت زیادی ایستاده بودند. در میان جمعیت، خبرنگارانی به چشم میخوردند که دروبینهایشان را به گردن آویخته بودند و از پشت در چوبی و سبزرنگ باغ سرک میکشیدند. حس کنجکاوی من تحریک شده بود. داخل باغ اتفاقی افتاده بود. خود را داخل جمعیت کردم، هر چه سرک کشیدم، چیزی نفهمیدم. از خبرنگاری پرسیدم، «اینجا اتفاقی افتاده؟» خبرنگار گفت، «هنوز نه، ولی از حالا به بعد اتفاقهای مهمی خواهد افتاد.» و پرسید، «شما اهل این دهکده هستید؟»
از حرفهای او چیزی سر در نیاوردم، جواب دادم، «بله، خانهمان کمی آنطرفتر است.»
خبرنگار گفت، «به زودی دهکدهتان مشهورترین دهکده دنیا خواهد شد!»
با تعجب پرسیدم، «متوجه نمیشوم. چه اتفاق مهمی قرار است در دهکده ما بیفتد که باعث شهرت آن میشود؟»
جواب داد، «تا به حال اسم آیتالله خمینی را شنیدهای؟»
اسم برایم آشنا بود، بارها و بارها از رادیو، تلویزیون اسمش را شنیده بودم و عکس او را هم در روزنامه دیده بودم.
گفتم، «همان که رهبر مذهبی ایران است؟»
گفت، «آفرین پسر، حالا او به این دهکده آمده و همسایه شماست.»
با حالتی هیجان زده پرسیدم، «حالا شما برای چه اینجا جمع شدهاید؟ مگر قرار است بیرون بیاید؟»
خبرنگار پاسخ داد، «نه بیرون نمیآید ولی قرار است مصاحبه کند. منتظریم تا اجازه بدهد و به داخل باغ برویم.»
کنجاویم باعث شد هر طور شده او را ببینم، کسی که هر روز عکسش در روزنامه چاپ میشد و تازه میتوانستم پیش همکلاسهایم پز بدهم.
پرسیدم، «اگر منتظر بمانم مرا راه میدهند؟» گفت، «نمیدانم.» و با دست به آقایی که کنار در باغ ایستاده بود، اشاره کرد و گفت، «از او باید پرسید.» به طرف آن مرد رفتم و گفتم، «منزل ما چند خانه آن طرفتر است. من میتوانم آیتالله خمینی را از نزدیک ببینم؟»
مرد گفت: «از آیتالله خمینی چه میدانی؟»
گفتم: «این را میدانم که آیتالله خمینی رهبر مذهبی ایران است و هر روز عکسش را در روزنامه چاپ میکنند.» کمی فکر کرد و پرسید، «به غیر از شما کس دیگری هم هست؟» به خبرنگارها اشاره کردم و گفتم، «میبینید که اینها هم هستند، قول میدهم چند لحظه ایشان را ببینم و نظم جلسه را به هم نزنم.»
در باغ گشوده شد. آیتالله خمینی پیرمردی بود با لباس روحانی و پارچه سیاهی دورسر پیچیده بود.برای یک لحظه احساس کردم مسیح در مقابلم ایستاده است.
اصلاً نفهمیدم چگونه یک ساعت گذشت و وقت تمام شد. همچنان در بهت و حیرت بودم که به خانه رفتم و به مادرم گفتم،«مادر میخواهی او را از نزدیک ببینی؟»
میدانستم که اگر او را ببیند، احساس مرا پیدا میکند.
از مادر پرسیدم. «به نظر شما آمدن او به اینجا اشکال دارد؟» و او گفت، «نه، ولی پدرت دنبال یک جای آرام بود. حالا دیگر اینجا آرام نخواهد بود.»
پیشبینی مادر درست بود. وقتی پدر آمد بسیار عصبی بود. کتش را درآورد و خودش را روی مبل رها کرد و با ناراحتی گفت، «امسال سال بدبیاری من است، هر جا میروم بدشانسی دنبالم میآید. آن از ورشکستگی شرکت، این هم از وضع اینجا!»
مادر خواست او را آرام کند و به او گفت، «خیلی طول نمیکشد. شاید تا چند روز دیگر وضع آرام شود.»
پدر با عصبانیت گفت، «خدا کند این طور باشد.» مادر ادامه داد، «توی روزنامه خواندم، شاید چند روز دیگر به ایران برود.» و پدر با ناراحتی زمزمه کرد، «حالا چرا اینجا آمده؟ آن هم به این دهکده کوچک.»
چند روز تا تعطیلات کریسمس مانده بود. حوصله درس خواندن نداشتم. دائم در فکر او بود، طوری بود که از نگاه کردن به او سیر نمیشدم. اما پدر از شدت عصبانیت قصد داشت به پلیس شکایت کند و میگفت، «ما هم حق و حقوقی داریم. چقدر باید عذاب بکشیم؟» دیگر نتوانستم سکوت کنم و گفتم، «الان مدتی است که او اینجاست، حتی یک بار به دیدنش نرفتی.» پدر با لبخندی تمسخرآمیز گفت، «او هم مثل بقیه کشیشهاست. حتماً همهاش نصیحت میکند.» گفتم، «پدر مگر شما نگفتید زود قضاوت نکنم؟ من فکر میکردم شما یک فرد منطقی هستید. امروز یک سخنرانی دارد. به خاطر من هم که شده بیا برویم. اگر خوشتان نیامد، برگردید.» پدر گفت، «چه وقت باید برویم؟» جواب دادم، «کمتر از نیمساعت دیگر، او خیلی وقتشناس است.»
با پدر به محل سخنرانی رفتیم. به غیراز خبرنگارها، عده زیادی از مردم نیز آنجا بودند. برایم جالب بود. خیلی از آدمها حتی یک کلمه از صحبتهای او را نمیفهمیدند.
او که آمد همه به احترامش ایستادند. نگاهم به پدرم افتاد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. دیگر خیالم راحت شد. روزهای بعد با پدر برای شنیدن سخنرانیش میرفتیم . دیگر عصبانی نبود. شب تولد حضرت مسیح بود. همه دور درخت کاج جمع شده بودیم. زنگ در به صدا درآمد. یعنی چه کسی است، این وقت شب؟! پدر به سوی در رفت و من هم به دنبالش. مردی با چند شاخه گل و یک جعبه شیرینی بیرون خانه ایستاده بود. با خوشرویی سلام کرد و گل را جلوی پدر گرفت و گفت، «اینها از طرف آیتالله خمینی است. ایشان تولد حضرت مسیح(ع) را به شما تبریک گفتند و از اینکه ممکن است حضورشان در دهکده موجب زحمت شما شده باشد، عذرخواهی کردند.»
پدر شیرینی و گل را گرفت و گفت، «از جانب ما از ایشان تشکر کنید.» پدر بیآنکه چیزی بگوید به سمت اتاقش رفت و چند لحظه بعد صدای هقهق گریهاش شنیده شد. چیزی در درونش شکسته بود. برای اولین بار پدر بلند بلند گریه میکرد. به سوی مادر شتافتم و با خوشحالی گفتم،«مادر امسال از طرف مسیح برایمان هدیه فرستاده شد، گل و شیرینی.»
منبع: ماهنامه یاران- شماره 7