مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 133
کل بازدید : 774520
کل یادداشتها ها : 965
خبر مایه


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

گفتگو با پروین سلیحی و فاطمه اسماعیل نظری


- اسماعیل نظری: مرا به اتاق آرش بردند و دیدم شوهرم را از پا آویزان کرده و چنان زده‌اند که زمین زیر سر او پر از خون شده است. صورتش به قدری ورم کرده بود که او را نمی‌شناختم. من که بسیار جوان بودم، با دیدن این منظره به شدت وحشت کردم و آنها هر چه سعی کردند نتوانستند مرا آرام نگه دارند...

- سلیحی: من ابتدا به اعدام محکوم شدم، ولی چون هنوز هیجده سالم نشده بود و این موضوع از طریق معاینات پزشک قانونی اثبات شد، مشمول قوانین دادگاه نوجوانان و اطفال و به حبس ابد محکوم شدم...

درآمد:

هر دو بسیار جوان بودند که دستگیر شدند، اما تمام کسانی که شاهد مقاومت‌های دلیرانه آنها بوده‌اند، از صبر، توانمندی و روحیه بالای آنها سخن می‌گویند. اینک که حدود سی‌ سال از آن دوران می‌گذرد، هنوز روحیه مقاومت، صبر و توکل محض به خدا، حضور و صدای آنان را سرشار از انرژی خارق‌العاده‌ای می‌کند که مخاطب را ناخودآگاه تحت تأثیر قرار می‌دهد. پروین سلیحی، همسر شهید دکتر مرتضی لبافی نژاد و فاطمه اسماعیل نظری، همسر اکبرعزیزی همدانی، پا به پای همسران خود شکنجه‌های دردناکی را تاب آوردند و اینک با آرامشی تحسین برانگیز، از سال‌های دشوار و در عین حال سرشار مبارزه سخن می‌گویند.

متولد چه سالی هستید و در چه سالی دستگیر شدید؟

«سلیحی: متولد سال 1336 هستم و در سال 54، در حالی که هنوز به سن قانونی نرسیده بودم، دستگیر شدم.

اسماعیل نظری: متولد سال 1333هستم در تاریخ 12/7/54 دستگیر شدم.

آیا در ارتباط با همسرانتان دستگیر شدید و یا خودتان هم اهل فعالیت سیاسی بودید؟

سلیحی: من و دکتر لبافی نژاددر سال 51 ازدواج کردیم، شرایط خفقان به گونه‌ای بود که فقط معدودی از وضعیت سیاسی کشور اطلاع داشتند. شوهرم سعی کردند زمینه‌های لازم برای مبارزه را در من ایجاد کنند تا بعدها، رسماً وارد مبارزه شوم. پس از یکی دو سال، ایشان علنی‌تر با من صحبت کردند. آن روزها مبارزه به شکل مخفی بود و حتی اعضای خانواده هم از فعالیت فرزندشان اطلاع نداشتند، مگر اینکه خودشان هم اهل مبارزه بودند. در سال 53 که من رسماً وارد فعالیت سیاسی شدم، حتی همرزمان شوهرم را هم به ندرت می‌دیدم و اسم و رسمشان را نمی‌دانستم. حتی در صورت ضرورت، همه با نام‌های مستعار با هم آشنا می‌شدیم و فعالیت رده‌های بالای سازمانی، با مخفی کاری بسیار همراه بود، به‌طوری که مثلاً شوهر من با بیش از دو نفر ارتباط نداشت که در صورت لو رفتن، کل سازمان در معرض خطر قرار نگیرد. البته گاهی هم ضرورت ایجاب می‌کرد که با هم زندگی کنیم. مثلا ما در تبریز یک خانه عادی داشتیم که در آن زندگی می‌کردیم و یک خانه تیمی داشتیم که جلسات ما در آنجا تشکیل می‌شد.

اسماعیل نظری: من هم شانزده ساله بودم که ازدواج کردم. در آن زمان، شوهرم کارمند کارخانه فیلکو و بسیار اهل مطالعه و تفکر بود. او از طریق یکی از کارمندانشان با گروهی به نام حزب‌الله آشنا شدند و سپس سازمان، فردی را فرستاد تا با من عربی و قرآن کار کند. در این دوره بیشتر مطالعه می‌کردیم و به جلسات سخنرانی شهید مطهری، شهید هاشمی‌نژاد، شهید بهشتی و دکتر شریعتی می‌رفتیم. مطالعات ما بیشتر حول محور مباحث عقیدتی بود. ما در خانه ماشین تایپی داشتیم که به وسیله آن، مطالب سازمان را تایپ می‌کردیم. در سال 52 ارتباط ما با سازمان به کلی قطع شد و در سال 53، از طریق پسرخانه من، مهدی بخارائی، برادر محمد بخارائی، ضارب حسنعلی‌منصور، دوباره به سازمان ملحق شدیم.

علت و نحوه دستگیریتان را بیان کنید.

سلیحی: در خرداد سال 54 در شهر تبریز بودیم که شوهرم را دستگیر کردند. من از روی شواهد از موضوع مطلع شدم. از آنجا که همه ترسم از این بود که ساواک فرزندم را که بسیار کوچک بود از من بگیرد. تصمیم گرفتم به تهران بیایم و او را به دست خانواده شوهرم بسپارم.

اسماعیل نظری: در همان سال، یکی از اعضای سازمان که به این نتیجه رسیده بود که این نحوه مبارزه، بی‌فایده است، کل مجموعه را زیرشکنجه، لو داد. ساعت 5/12 شب بود که به خانه ما ریختند و دستگیرمان کردند. شوهرم را نیمه شب بردند و شکنجه کردند و مرا به زندان انفرادی انداختند. یادم هست که مهرماه بود و هوا سرد... شاید هم من از شدت اضطراب می‌لرزیدم. در سلول جز یک زیلوی چرک و خون‌آلود، چیزی وجود نداشت و من مجبور شدم همان را دور خودم بپیچم. آن شب، عده زیادی را دستگیر کرده بودند و تا صبح صدای فریاد می‌آمد. وحشت عجیبی وجودم را می‌لرزاند که ناگهان صدای اذان را شنیدم و آرامش عجیبی بر دل و روحم حاکم شد. هنوز هم وقتی آن اذان را می‌شنوم، احساس عجیبی پیدا می‌کنم.

هنگام دستگیری، خانوادهایتان متوجه شدند؟

سلیحی: بله، همزمان با دستگیری شوهرم، تیمی در محله پدری ایشان مستقر شدند. من موقعی که به منزل خانواده‌ی شوهرم تلفن زدم، از لحن مادرشوهرم فهمیدم که کسی آنجاست، به همین دلیل به خانه خواهر شوهرم رفتم و کودکم را به او تحویل دادم، اما خانه او هم تحت‌نظربود و هنوز پنج دقیقه از ورود من به خانه او نگذشته بود که مامورین ساواک ریختند و بچه را به طرز فجیعی از من گرفتند و دستگیرم کردند.

اسماعیل ‌نظری: ما وقتی از دستگیری‌ها باخبر شدیم، خانه‌مان را عوض کردیم. ساواک به سراغ صاحب‌خانه قبلی ما رفت و از طریق او به برادرشوهرم دسترسی پیدا کرد و به این ترتیب، خانه جدید ماهم لو رفت. من دخترم را پیش مادرم گذاشتم . در زندان که بودم، بالاخره بعداز شش‌ماه توانستم ملاقات بگیرم. دخترم در هنگام دستگیری ما، چهار ساله بود و هنگامی که بار اول به زندان آمد، مرا نشناخت.

از قبل درباره زندان و شکنجه تصوری داشتید؟

سلیحی: بله، شوهر من همیشه لباس بیرون بر تن داشت که اگر ریختند و او را گرفتند و فرصت تعویض لباس نداشت، با سر و وضع آبرومندی بیرون برود. من هم که این همه آمادگی را در ایشان می‌دیدم، طبیعتاً همیشه آمادگی داشتم.

اسماعیل نظری: قبلاً از کسانی که سرو کارشان به زندان و کمیته مشترک افتاده بود، چیزهایی را شنیده بودیم. از این گذشته، به ما جزو‌ه‌ای داده بودند که در آن توصیه کرده بودند پابرهنه راه برویم تا پوست کف پایمان ضخیم شود و ضربات کابل را تاب بیاوریم. از این گذشته، انسان هنگامی که وارد فعالیت‌های مبارزاتی می‌شود، این اطمینان را دارد که همه‌چیز را تحمل خواهد کرد، و گرنه اصولاً وارد عرصه مبارزه نمی‌شود.

می‌دانستید چه شکنجه‌هایی در مورد شما اعمال خواهد شد؟ چگونه خود را آرام می‌کردید؟

سلیحی: بله، همیشه خبر شکنجه مبارزین به ما می‌رسید. همسرم همیشه توصیه می‌کردند که چند آیه از قرآن را حفظ کنم، چون در زندان، تنها وسیله کمک به ما همین بود و آنها قرآن در اختیارمان نمی‌گذاشتند. شوهرم قرآنی داشتند که همیشه در بیمارستان و در فاصله ویزیت بیماران، آن‌را مطالعه می‌کردند. تمام لحظات فراغت ایشان با انس با قرآن می‌گذشت و آیات زیادی را حفظ بودند. من که به‌هیچ وجه با مبارزین آن سال‌ها قابل مقایسه نیستم، اما واقعاً لطف خدا بود که مقاومت کردم. شانس دیگری هم که آوردم این بود که اطلاعات مربوط به من لو رفته بود و به اندازه دیگران،شکنجه‌ام نکردند.

اسماعیل نظری: از مبارزان دیگر، خبر شکنجه‌ها را شنیده بودم. در لحظه دستگیری به خدا پناه بردم. بزرگ‌ترین هراس همه ما این بود که نکند کسی را لو بدهیم و سخت تلاش می‌کردیم که از هیچ‌یک از ارتباط‌های خودمان حرفی نزنیم و حتی درباره مسائل شخصی هم چیزی نگوییم.

آیا به محض دستگیری از شما بازجویی شد؟ چه شکنجه‌هایی را در مورد شما اعمال کردند؟

سلیحی: خیر، مرا بلافاصله به بازجویی نبردند. شکنجه‌هایی که در مورد من اجرا شدند، عبارتند از کابل و سوزاندن با سیگار. کابل شاید ظاهراً وحشتناک به نظر نرسد، ولی وسیله بسیار زجرآوری بود. گاهی بچه‌ها را آنقدر می‌زدند که تمام بدنشان زخمی می‌شد.

اسماعیل نظری: آن شبی که ما را دستگیر کردند، عده دستگیرشدگان بسیار زیاد بود و در نتیجه نمی‌رسیدند از همه بازجویی کنند. به‌همین دلیل در ساعات اولیه، کسانی را بردند که از نظر اطلاعاتی، برای آنها در درجه اول اهمیت بودند.

از شکنجه های روحی بگویید. شکنجه‌گرهای شما چه کسانی بودند؟

سلیحی: من یک سال تمام در زندان انفرادی بودم. اتاقی بود 5/1 متر در 1متر و تاریک. تحمل آن وضعیت، بسیار دشوار بود. شکنجه بدتر موقعی بود که ما را در پشت اتاق شکنجه به صف می کردند و ما با صدای فریاد بچه‌ها، همه وجودمان می‌لرزید. تمام آن یک سال، لحظه به لحظه شکنجه بود و هر بار که در بند باز و بسته می‌شد، تصور می‌کردیم نوبت ماست. شکنجه‌گر من منوچهری بود و گاهی هم حسینی بازجویی می‌کرد. در طول بازجویی با لگد و فحش، متهم را تحت فشار روحی هولناکی قرار می‌‌دادند و اصولاً لحظه‌ای او را به خودش وا نمی‌گذاشتند.

اسماعیل نظری: شکنجه‌گر من منوچهری بود که چهره وحشتناکی داشت و فحش‌های رکیک می‌‌داد و ما را با بدترین القاب صدا می‌زد. من از خدا می‌خواستم مرا با کابل بزنند، ولی آن الفاظ را درباره‌ام به کار نبرند و به من هتک حرمت نکنند.

در سالی که شما دستگیر شدید، شکنجه‌ها به اوج خود رسیده‌ بود. از آن شرایط بیشتر بگویید.

سلیحی: سال‌های بسیار دشواری بود، رژیم از امکانات امنیتی بسیار قدرتمندی برخوردار بود و از این گذشته گروه‌های اصلی را دستگیر کرده بودند. در آن شرایط واقعاً نمی‌شد کار فرهنگی کرد. خفقان و ظلم به‌قدری زیاد بود که همه فکر می‌کردند حتی یک لحظه را هم نباید از دست بدهند. شیوه مبارزه را شرایط است که تعیین می‌کند. به اعتقاد گروهی که ما در آن فعالیت می‌کردیم، جز مبارزه قهرآمیز، چاره‌ای نمانده بود.

اسماعیل نظری: یادم هست دوماه و نیم پس از دستگیری، ارتباط بعدی ما هم لو رفت. از این زمان به بعد، به شکل انتقامی شکنجه‌مان می‌کردند. معمولاً روزهای جمعه شکنجه‌ای در کار نبود و بازجو‌ها به مرخصی می‌رفتند، ولی در آن جمعه خاص، مرا به اتاق آرش بردند و دیدم شوهرم را از پا آویزان کرده و چنان زده‌اند که زمین زیر سر او پر از خون شده است. صورتش به قدری ورم کرده بود که او را نمی‌شناختم. من که بسیار جوان بودم، با دیدن این منظره به شدت وحشت کردم و آنها هر چه سعی کردند نتوانستند مرا آرام نگه دارند. تلاش می‌کردم هرجور هست خود را به شوهرم برسانم و سرش را در آغوش بگیرم. آنها مرا می‌زدند، موهایم را می‌کندند و سعی داشتند مرا از او جدا کنند. شوهرم با همان حال نزار و هولناک به من می‌گفت آرام باشم، ولی من نمی‌توانستم. بالاخره موقعی که نتوانستند به این شکل از ما حرف بکشند، هر دوی ما را به اتاق حسینی بردند، مرا به تخت بستند و کابل زدند و شوهرم را در دستگاه آپولو نشاندند و شکنجه کردند. آن روز آن قدر به پاهایم کابل زدند که ناخن‌هایم افتادند. شوهر من با آن که اصولاً آدم خونسردی است، اما در اثر شکنجه‌ها،هنوز از پادرد و کمردرد شدیدی رنج می‌برد.

محکومیت شما چقدر بود؟

سلیحی: من ابتدا به اعدام محکوم شدم، ولی چون هنوز هیجده سالم نشده بود و این موضوع از طریق معاینات پزشک قانونی اثبات شد، مشمول قوانین دادگاه نوجوانان و اطفال و به حبس ابد محکوم شدم.

اسماعیل نظری: من هم به شش سال و شوهرم به حبس ابد محکوم شدیم و پس از سه ماه و نیم، ما را از کمیته مشترک به زندان قصر منتقل کردند.

از میان مبارزین، چه کسی تأثیر تعیین کننده روی شما گذاشت؟

سلیحی: شوهرم دکتر لبافی‌نژاد. او برای من یک اسوه کامل و به معنی کلمه، مرد خدا بود. من غالباً با حسرت به او نگاه می‌کردم و هنوز هم وقتی به یاد اخلاص و ایمان او می‌افتم، همین حال و تصور را دارم. خدا را شاهد می‌گیرم که او حتی لحظه‌ای، چه در حرکات، چه تفکر و چه رفتار، به کسی جز خدا فکر نمی‌کرد و رضایت کسی جز خدا را در نظر نداشت. حضور او نه تنها در نظر من که همسرش بودم، بلکه در نظر تمام کسانی که با او سر و کار داشتند، حضوری سرشار از انرژی معنوی بود. این حالت چیزی نیست که بشود آن را با کلمات توصیف کرد. سال‌ها از شهادت ایشان می‌گذرد و من هنوز هم وقتی می‌خواهم به خدا احساس نزدیکی کنم، به یاد او می‌افتم.

اسماعیل‌ نظری: غیراز شوهرم که بدترین شکنجه‌ها را تاب می‌آورد، دکتر لبافی‌نژاد که در سلول کناری من بود، واقعاً مرا به حیرت می‌انداخت. او را هر روز می‌بردند و به شدت شکنجه می‌دادند و هنگامی که برمی‌گشت، به دیوار سلول می‌زد تا به من روحیه بدهد.

از دکتر لبافی نژاد خاطره‌ای را نقل کنید.

سلیحی: در آن سال‌ها خیلی‌ها فکر می‌کردند مبارزه ما با رژیم شاه مثل جنگ پشه و فیل است، اما دکتر معتقد بود که اگر کشته شود، دست‌کم در ذهن یکی دو نفر این سوال مطرح می‌شود که چرا او را کشتند و در نتیجه، آگاهی افراد جامعه در مورد عمق جنایتکار بودن رژیم، بالا می‌رود.

اسماعیل نظری: یادم هست روز عید فطر بود و نگهبان آمد تا دکتر را برای بازجویی ببرد. دکتر به خنده گفت، «روز عید به همه شیرینی می‌دهند و توآمده‌ای که به جای عیدی، مرا به بازجویی ببری؟» غالباً دکتر را به‌قدری می‌زدند که چهاردست و پا به سلولش برمی‌گشت. روحیه مقاوم و ایمان سرشار او قلب مرا از اطمینان پر می‌کرد.

امید داشتید که شرایط تغییر کند؟

سلیحی: هر انسان معتقدی به فرج‌الهی اعتقاد دارد، ولی شرایط ایجاب می‌کرد که سرنگونی رژیم در سال‌های نزدیک غیرممکن به نظر برسد. با وجود این محاسبات ظاهری ناامید کننده بود که مبارزین به تکلیف خود عمل می‌کردند و چیزی را کم نمی‌گذاشتند.

اسماعیل نظری: خیر، شرایط طوری نبود که سقوط رژیم شاه در زمان کوتاه میسر به نظر برسد، با این همه، سعی می‌کردیم کاری را که از دستمان برمی‌آمد، انجام دهیم.

چرا شما و شوهرانتان، آرامش اعتبار اجتماعی و امثال اینها را نادیده گرفتید و دار و ندار خود را به میدان مبارزه آوردید؟

سلیحی: همه اینها به آگاهی انسان از تکلیف و وظیفه برمی‌گردد. این احساس تکلیف، هر زمان به شکلی جلوه می‌کند، ولی ماهیت آن تغییر نمی‌کند. برای من روشن شده بود که مقابله با رژیم ستم‌شاهی، یک تکلیف است و اگر ریا تلقی نشود، احساس می‌کردم که اگر به وظیفه‌ام عمل نکنم، جوابی ندارم به خدای خودم بدهم.

بسیاری از کسانی که با آنها در مورد سال‌های زندان و شکنجه صحبت کردیم، با نوعی شادمانی درونی از آن سال‌ها یاد می‌کنند، به نظر شما چرا این‌گونه است؟

سلیحی: البته شکنجه که فی نفسه چیز خوشایندی نیست. گمان می‌کنم آنچه که شما به آن اشاره می‌کنید، آرامش درونی حاصل از ادای تکلیف است. انسان وقتی چیزی یا کسی را که به آن وابسته و دلبسته است، در راه خدا ایثار می‌کند، در عین حال که رنج ناشی از مصیبت را به دوش می‌کشد، لذت خاصی را نیز تجربه می‌کند که معمولاً هم قابل تکرار نیست. نفس مصیبت و رنج حاصل از آن را نمی‌توان انکار کرد، ولی صبر بر مصیبت، همان‌گونه که در قرآن آمده است، موجد شادمانی و رضایت درونی است.

اسماعیل‌نظری: شکنجه شادمانی ندارد، اما همدلی بین افراد، صداقت، اعتماد به هم، فداکاری برای هم و اعتقاد محض به آرمان و هدف و انجام وظیفه، احساسی است که در شرایطی غیر از آن دوران، به آن شکل برای من به تمامی تکرار نشد.

در لحظاتی که به شدت دچار اضطراب می‌شدید، چگونه خود را تسلی می‌دادید؟

سلیحی: من آیاتی را که حفظ کرده بودم، تکرار می‌کردم و با عبادت و ذکر خود را آرام می‌کردم.

اسماعیل نظری: همیشه هنگامی که قرار بود مرا برای بازجویی ببرند، دچار اضطراب شدیدی می‌شدم و دائماً دعا می‌کردم که خداوند به من آرامش بدهد. احساس نزدیکی به خدا در آن روزها و شب‌های مصیب‌بار، تجربه بسیار شگفت‌انگیزی بود. یادم هست یک بار که بسیار مضطرب شده بودم، ناگهان روی دیوار زندان چشمم به این آیه افتاد: «ولا تحزن، ان‌الله معها» و چنان آرامشی در خود احساس کردم که مطمئن شدم نمی‌توانند از من اعتراف بگیرند. این لحظه‌ها، لحظات ناب و بی‌بازگشتی هستند.

شکنجه و زندان، جنگ و گریز و زندگی سراپا تنش و اضطراب ناشی از مخفی‌کاری و خفقان، چه تأثیری برای ارتباط شما و همسرتان گذاشت؟

سلیحی: ما رابطه‌ای بسیار عمیق، خدایی و عاشقانه داشتیم. وقتی فهمیدم که برای ایشان حکم اعدام صادر شده و قرار است شهید شوند، افسوس خوردم که چرا از ایشان جا ماندم. ساواک به من اجازه داد که با ایشان ملاقات کنم، با این امید که ایشان اطلاعات ارزشمندی را به من منتقل کنند و بعد، آنها زیرفشار و شکنجه‌، اطلاعات را از من بگیرند. دکتر در دادگاه گفته بودند اعضایی را که در سازمان از نظر ایدئولوژی تغییر موضع داده‌اند، قبول ندارند و از سازمان، فقط به عنوان ابزاری برای مبارزه استفاده کرده‌اند. قرار بود حکم اعدام ایشان و چند تن دیگر را نزد شاه ببرند تا او تأیید کند. از آنجا که پرونده آنها مربوط به مستشاران آمریکایی بود که توسط سازمان ترور شده بودند، آمریکا برای شاه، ضرب‌الاجل تعیین کرده بود تا در فرصت کوتاهی، عاملان ترور را دستگیر و اعدام کند. شاه می‌خواست با این کار به آمریکا خوش خدمتی کند و در واقع، شاکی اصلی پرونده شوهر من و چند تن دیگر، دولت آمریکا بود. شوهرم به من گفت که ده روز دیگر اعدام خواهد شد. نکته جالب اینجاست که من کمترین اضطراب و تردیدی را در ایشان ندیدم و این برخورد در سال‌هایی که کمترین امیدی به پیروزی وجود نداشت و شاید حتی نام شهدا در تاریخ ثبت نمی‌شد، اوج خلوص او و مومنان به خدا را نشان می‌دهد.

شما چگونه با شوهرتان آشنا شدید؟

سلیحی: من 16 سال داشتم. خانواده من و شوهرم اصفهانی هستند و مردم اصفهان به تدیّن شهرت دارند. مادرشوهرم از بستگان خود خواسته بودند چنانچه در خانواده‌ای مذهبی، دختری را سراغ دارند، به ایشان معرفی کنند. سرانجام خانواده‌ عمه شوهر من، مرا معرفی کردند و مراسم عادی خواستگاری و ازدواج صورت گرفت.

اسماعیل نظری: به شیوه عادی و از طریق خواستگاری و معرفی خانواده‌ها.

رشته تحصیلی شما چیست؟

سلیحی: لیسانس مامایی و فوق لیسانس بهداشت مادر و کودک.

فرزندان شما چند سال دارند و از نظر خصائل چقدر شبیه شما و پدرشان هستند؟

سلیحی: من فقط یک پسر دارم که در هنگام دستگیری من و پدرش یک سال و نیم داشت. او پسری عاقل و با پشتکار است که حضورش در تمام این سال‌ها، اندوه فقدان همسرم را بر من آسان کرده است. من در تمام طول این سال‌ها، سعی کرده‌‌ام با کمک نشریات و کتاب‌هایی که درباره دکتر چاپ شده است، پسرم را با شخصیت پدرش آشنا کنم.

اسماعیل نظری: چهار فرزند. دو دختر و دو پسر. دختر بزرگم متولد سال 50، دختر دیگرم متولد سال 61 و پسرهایم به ترتیب متولد سال‌های 59 و 64 هستند. من جز در مواردی شبیه به همین مصاحبه، هرگز از آن روزها صحبت نمی‌کنم و اعتقاد دارم رنجی که بر من گذشت، در مقایسه با شکنجه‌هایی که دیگران تحمل کردند، چیزی نیست.

در طی سال‌های دشوار زندان و پس از آن چه کسانی به شما کمک کردند؟

سلیحی: پدرشوهرم و مادرشوهرم. هنگامی که من در زندان بودم، پسرم نزد آنها بود. پس از آن از زندان آزاد شدم، فرزندم تا ماه‌ها مرا نمی‌‌شناخت و مدتی طول کشید به من عادت کرد. او در واقع هنگامی غم فقدان پدر را احساس کرد که در هشت سالگی، پدرشوهرم را از دست داد.

اسماعیل نظری: دختر من نزد مادرم بزرگ شد. او را هر چند وقت یکبار می‌آوردند تا با من و پدرش ملاقات کند، بنابراین، ما را خوب می‌شناخت.

برای کسانی که با کوچکترین ناملایمتی نا‌امید می‌شوند، چه صحبتی دارید؟

سلیحی: زندگی صحنه ابتلا و امتحان است و انسان هر روز به شکلی مورد آزمون الهی قرار می‌گیرد. باید دعا کنیم که خداوند، عاقبت همه ما را به خیر کند. چه بسا افرادی که سوابق درخشان مبارزاتی داشته‌اند، اما به یک باره تغییر موضع داده و همه آن سوابق را به یاد داده‌اند. در عین حال، کسانی هم بوده‌اند که ظاهراً وجاهتی نداشته‌اند، اما ناگهان تبدیل به چهره‌ای شاخص و شهیدی والا‌تبار شده‌اند، خلوص نیت و ادای تکلیف و معامله با خدا، رمز شادمانی است.

اسماعیل نظری: امید به یاری خداوند و دعا در حق یکدیگر، همدلی، صداقت و ساده‌زیستن، رمزشادمانی است. به اعتقاد من، انسانی که آرمان دارد و برای اعتلا و حفظ آن، رنج را بر خود می‌پذیرد. هرگز ناامید نمی‌شود.

در طی این سال‌ها، چگونه با دلتنگی‌های خود کنار آمده‌اید؟

سلیحی: با توکل به خدا و تلاش برای خدمت به خلق خدا،

اسماعیل نظری: من در کنار شوهر و فرزندانم، زندگی سعادتمندانه‌ای داشته‌ام و خوشبختانه، با توکل به خدا، لحظات دلتنگی من، طولانی نیستند.

اگر خدای نکرده، شرایطی شبیه به آن سال‌ها به وجود آید، آیا حاضرید فرزندانتان همان مصائبی را که شما و پدرشان تحمل کرده‌اند، تحمل کنند؟

سلیحی: در برابر احساس وظیفه‌، هیچ مانعی بزرگ جلوه نمی‌کند، مگر اینکه انسان بخواهد به خدا پشت کند. به عنوان یک مادر، نمی‌دانم چه خواهم کرد، ولی از خدا می‌خواهم در هر شرایطی آنچه را که تکلیف من است. درست انجام بدهم.

اسماعیل نظری: شکنجه نه، ولی اگر جنگ شود، همان‌طور که شوهرم به جبهه رفت، حاضرم فرزندانم هم بروند و بجنگند.

بزرگ‌ترین معلم بشر به نظر شما چیست؟

سلیحی: رنج! درست مثل نمدی که خاک بر آن می‌نشیند و چوبش می‌زنند تا غبارها از وجودش پاک شود و یا طلایی که در کوره می‌گدازند تا ذوب شود و خلوص پیدا کند.

آیا رفاه، آدمی را دچار پوچی و زندگی را از معنا تهی می‌کند.

سلیحی: نمی توان حکم کلی داد. موضوع مهم در شکل‌گیری شخصیت آدمی، احساس تکلیف و وظیفه است. نمی‌توان گفت اگر کسی در رفاه بزرگ شود، لزوماً احساس مسئولیت نمی‌کند و اگر فردی محرومیت بکشد، مسئولیت‌پذیر خواهد شد. انسان هنگامی که به چرائی وجود و هستی خودآگاه شود و بداند که تکلیفی دارد، طبیعتاً کاری را می‌کند که موجب رضایت خداوند است. به اعتقاد من، شرایط بیرونی، هر چند در ایجاد احساس مسئولیت تأثیر دارند، اما آن‌قدرها که تصور می‌شود، تعیین کننده نیستند، کمااینکه در میان مبارزان، در تمام دوره‌ها، افراد فراوانی بوده‌اند که دچار محرومیت‌های اقتصادی نبودند، ولی بنا به احساس تکلیف، از همه چیز خود گذشتند.

چه موقع آزاد شدید؟

اسماعیل نظری: در چهارم آبان سال 57، یعنی روز تولد شاه می‌خواستند ما را آزاد کنند که از زندان بیرون نیامدیم. فردای آن روز به اصرار دیگران که می‌گفتند شاید دیگر چنین فرصتی پیش نیاید، زندان را ترک کردیم.

هنگامی که پس از سال‌ها به دیدن موزه عبرت رفتید چه احساسی داشتید؟

اسماعیل نظری: با این که موزه عبرت با کمیته مشترک آن سال‌ها قابل قیاس نیست، ولی اولین بار که به آنجا رفتم، چنان فشاری را تحمل کردم که تا سه روز خواب و خوراک نداشتم.

و سخن‌ آخر؟

سلیحی: سخن آخر این که ابتدا دعا کنیم خداوند، همه ما را به راه راست هدایت کند و در جهانی که جوانان ما از هر سو در معرض عناصر مخرب هستند، محیط خانواده را سرشار از معنویت و اعتقاد به خداوند کنیم و به فرزندان خودمان نان حلال بدهیم، زیرا هفتاد تا هشتاد درصد شخصیت فرزند در محیط خانواده شکل می‌گیرد و در صورت استحکام و قوام شخصیتی فرد، عناصر بیرونی نمی‌توانند یکسره بنیان شخصیت او را زیر و رو کنند. ما تلاشمان را می‌کنیم و عاقبت امور به دست خداوند است. دعا می‌کنم خداوند در فرج آقا امام زمان(عج) تعجیل فرماید و عاقبت خیر برای همه، به ویژه جوان‌ها، آرزوی قلبی من است.

اسماعیل نظری: آرزوی عاقبتی سرشار از خیرو برکت و لحظاتی مملو از شادمانی و سرافرازی برای همه.

منبع: ماهنامه یاران



  


یاد شیرین آن نماز جماعت‌ها

زندگی روزانه و عادی ما، در زندان با نماز صبح آغاز می‌شد. معمولاً شهید عراقی، بچه‌ها را برای نماز صبح بیدار می‌کرد؛ با بعضی‌ها هم که خواب‌شان سنگین بود، شوخی می‌کرد و نمی‌گذاشت در رختخواب بمانند و دوباره خواب‌شان ببرد. مثلاً بیدارشان می‌کرد و می‌پرسید: «دوزاری [سکه‌ی دو ریالی] داری؟» طرف می‌پرسید: «دوزاری می‌خواهی چه کار؟» و بدین ترتیب خوابش می‌پرید.

مرحوم شهید مهدی عراقی، خود سحرخیز و اهل شب‌زنده‌داری بود و پیش از همه بیدار می‌شد. بعضی وقت‌ها، کمونیست‌ها به نماز خواندن ما اعتراض می‌کردند و می‌گفتند باید آهسته نماز بخوانید؛ ما هم می‌گفتیم نمی‌شود، نماز صبح را ما باید بلند بخوانیم. البته رعایت می‌کردیم که صدای‌مان را زیاد بلند نکنیم تا مزاحم خواب صبح آن‌ها نشویم.

بعد از نماز صبح، دسته‌جمعی ورزش می‌کردیم؛ یک نفر جلو می‌افتاد و بقیه به دنبالش دور حیاط می‌دویدیم... هنگام مغرب، نماز جماعت می‌خواندیم، تا آقای حجتی بودند، نماز به امامت ایشان برگزار می‌شد. نماز جماعت را گاهی در حیاط برگزار می‌کردیم. کمونیست‌ها هم می‌ایستادند و نماز جماعت ما را تماشا می‌کردند. به این نماز جماعت خیلی پای‌بند بودیم. بعدها دوره‌هایی پیش آمد که امامت جماعت روحانی نداشتیم و یکی از خودمان را جلو می‌انداختیم و نماز جماعت می‌خواندیم. اما تا آقای حجتی، آیت‌الله انواری، یا مرحوم آیت‌الله ربانی شیرازی را داشتیم، نماز جماعت به امامت آنان برگزار می‌شد.

بعد از نماز جماعت تقریباً یک ساعت بعد از غروب شام می‌خوردیم؛ شام هم مثل ناهار، دسته‌جمعی صرف می‌شد.

منبع: خاطرات سیدمحمد بجنوردی/ آرشیو واحد تاریخ شفاهی/ دفتر ادبیات انقلاب اسلامی


فقط نماز به فریادم رسید

با همه‌ی توانم به در کوفتم و فریاد کشیدم؛ آن‌چنان که کنگره‌ی آسمان به لرزه درآید، بر هر چه که به دستم می‌رسید، دندان می‌کشیدم. آن‌قدر جیغ زدم که بعید می‌دانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده باشد و هم‌چنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطل‌های آبی که بر رویش می‌پاشند، او را به هوش نمی‌آورند و بیدارش نمی کنند، دیگر دیوانه شدم. سر و تن و مشت و لگد بر همه‌چیز و همه‌جا می‌کوفتم. فکر می‌کنم زبانم بریده بود که خون از دهانم می‌آمد... دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم. بهت‌زده، از آن سوراخ در به جسم بی‌جان دخترم می‌نگریستم... ولی هنوز از قلبم، شرحه شرحه خون می‌جوشید... ساعت هفت صبح آمدند، پیکر بی‌جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور این که رضوانه‌ جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می‌کرد؛ چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می‌شد. به هر چیز چنگ می‌زدم و سهمگین به در می‌کوفتم و فریاد می‌زدم: مرا هم ببرید! می‌خواهم پیش بچه‌ام بروم... او را چه کردید؟ قاتل‌ها... جنایتکارها...!

در همین هنگام، صوت زیبای تلاوت قرآن میخ‌کوبم کرد:

«و استعینوا بالصبر واللصلوه و انها لکبیره الا علی الخاشعین.»

آب سردی بر این تنور ‌گر گرفته ریخته شد. صوت قران چنان زیبا خوانده می‌شد که گویی خدا خود سخن می‌گفت، خطابم قرار می‌داد و به صبر و نماز فرا می‌خواند. بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا صدای آیت‌الله ربانی شیرازی بود، که خیلی سوزناک دلداری‌ام می‌‌داد. او نیز از همان دیشب، چون من تا صبح نخوابیده بود و تا سپیده‌ی صبح، نماز و قرآن می‌خواند، ولی صدایش در میان آن همه فریاد و جیغ گم می‌شد، و من تا این لحظه نمی‌شنیدم. مرحوم ربانی شیرازی، سلولش فاصله‌ای با سلول من نداشت و آن چه را که من دیده بودم، او نیز دیده بود. هر چه را که رضوانه و من از آخرت و دنیا فریاد می‌زدیم، یقین داشتم که تنها او بود که می‌شنید و اطمینان دارم که قلب او نیز از این جنایت خون بود. وجود این عالم ربانی، در آن برهوت و کویرلم یزرع، آب حیاتی بود بر ریشه‌های خشکیده‌ام. و من جانی دوباره گرفتم، زنده شدم، برخاستم، دست به سوی آسمان گرفتم، همه‌چیز و همه‌کس را به دست توانای خداوند متعال سپردم و زندگی دخترم را از او خواستم. به واقع همه‌چیز جز آن آیات الهی نمی‌توانست مرا به خود آورد و تسکینم دهد.

منبع: خاطرات خانم مرضیه حدیچی دباغ / واحد تاریخ شفاهی / دفتر ادبیات انقلاب اسلامی


بگذار مسخره کنند!

زندان شماره‌ی 3، وضع خیلی بدی داشت؛ ابتدا کمونیست‌ها و توده‌ای‌ها در آن‌جا حاکم بودند. یکی از دوستان من که یکی، دو سه ماهی در آن‌جا زندانی بود. می‌گفت در این زندان هر کس نماز بخواند، مسخر‌ه‌اش می‌کنند. اولین کاری که باید بکنیم، این است که این‌جا نماز جماعت راه بیندازیم. مقاوم هم باشیم، اگر مسخره‌مان کردند، توهین کردند، تمسخر ایجاد کردند، از میدان بدر نرویم.

آن روز، ظهر گذشته بود که ما وارد زندان شدیم. وقتی ما وارد شدیم، عصرش یادم هست که به آقای حبیب‌الهیان که صدایشان هم خوب بود گفتم: « حبیب، برو اذان بگو! اذان مغرب را بگو!» در حیاط ایستاد و اذان را گفت. ما هم یکی‌مان امام شدیم و ایستادیم جلو و نماز جماعت خواندیم. تعدادی از بچه مسلمان‌ها که در ابتدا با حرکت ما موافق نبودند، بعد که ما محکم ایستادیم، به ما پیوستند.

منبع: خاطرات توکلی بینا، نوار5 / واحد تاریخ شفاهی / دفتر ادبیات انقلاب اسلامی


  


 

«تاریخ» موجود زنده‌ای است که می‌بیند، می‌شنود، حس می‌کند و همه چیز را به خاطر می‌سپارد، اما با ما این فرق را دارد که حافظه‌اش خیلی قوی‌تر  از ماست اگرچه عمری بسیار طولانی داشته باشد.

«تاریخ» حافظ و پاسبان میراث فرهنگی و تمدن بشری است و برگ برگ صفحاتش مملو از گفته‌ها و ناگفته‌های ریز و درشت.اما بسیاری از این صفحات، به واقع درخشنده‌تر و جاودانه‌ترند. صفحاتی که شرح دلاوری‌ها، حق‌جویی‌ها، عدالت‌ورزی‌ها و مجاهدت‌ها را در سطرسطر خود ثبت کرده‌اند. در کتاب پربرگ و بار تاریخ سرزمینمان، بدون شک فصل «انقلاب اسلامی» یکی از خواندنی‌ترین و درخشان‌ترین فصلهاست. و در این عرصه، هستند مردان و زنانی که دل هایشان، گنجینه شنیدنی‌ترین قصه‌هاست. قصه‌هایی که تاریخ، تمدن و فرهنگ ما را ساخته و پرداخته‌اند و روایت آنها در حقیقت به اهتزاز درآوردن پرچم جاودانه افتخار بربلندای قله‌های مردانگی و غیرت در این سرزمین است.

روایتی که می‌خوانید، روایتی زنده از انقلاب است. روایتی زنده از روزهای مبارزه و التهاب، قصه‌ای از زبان مردی که سرنوستش را با سرنوشت روزهای خون و قیام، گره زده بود.این گفتگو، حاصل نشست صمیمی با آیه ا... واعظ طبسی و پرس و جو از گنجینه خاطرات ایشان است که برگی با ارزش در تاریخ انقلاب اسلامی محسوب می شود.


- جمعی که در خدمتتان هستیم برای شنیدن خاطرات شما از دوران مبارزات انقلابی‌تان گردهم آمده‌اند. خوشحال می‌شویم اگر این خاطرات را از زبان خودتان بشنویم.

* تصور می‌کنم کسی که می‌خواهد خاطرات خود را بگوید، خصوصاً در مورد مسایل سیاسی و اجتماعی، شرایط روحی خاصی را می‌طلبد. درست شبیه هنرمندان که برای آفرینش هنری در هر شرایطی  اقدام نمی‌کنند. بیان خاطرات هم تقریباً همین حکم را دارد.

صرفنظر از اینکه انسان باید از نظر ذهنی هم یک آمادگی داشته باشد که من این جلسه را چنین جلسه‌ای نمی‌دانستم و فکر می‌کردم که نشستی معمولی است. آن هم با این زندگی کوچک و محدود ما که البته از نظر من خیلی هم وسیع و گسترده است و همین‌جا سپاس می‌گویم نعمت های خداوند را. بنابراین اجازه بدهید قبل از آنکه سؤالی مطرح شود این را عرض کنم که ما ساختن این منزل را روز اول تیرماه???? شروع کردیم. معمار اینجا هم مرحوم حاج آقای عزیزیان، پدر عیال من بود. هر روز قبل‌از‌ظهر و بعدازظهر خود بنده هم می‌آمدم بر کارها نظارت می‌کردم.  اگرچه تهیه مصالح، کار خود مهندس و معمار است اما بنده شخصاً از فاصله تعطیلات درسی‌مان استفاده و کار ساختمان را پیگیری می‌کردم. دوستان هم چون لطف داشتند همین مراجعه و مطرح کردن نیاز ساختمان کافی بود برای اینکه بلافاصله مصالح، تأمین بشود. من تمام مخارج روزانه را یادداشت می‌کردم، جمع می‌زدم و حساب هفته و ماه و سال را در یک دفتر مخصوصی دارم که چند صفحه از آن مربوط به همین ساختمان است.

- اتمام ساختمان چقدر طول کشید؟

* اینجا، تقریباً ظرف چهار ماه ساخته شد. تقریباً یک ماهی از شروع کار گذشته بود که به بانک رهنی مراجعه کردم و??هزار تومان وام گرفتم. دفترچه ابطال شده‌اش را هنوز هم دارم. پنج، شش ماه قبل از پیروزی انقلاب این وام تمام شد.

آقا (مقام معظم رهبری) در این بین دوبار از اینجا بازدید کردند.


- قبل از انقلاب؟

* بله، کمااینکه من هم وقتی مرحوم «حاجی تقدمی» خانه ایشان را می‌ساخت به آنجا می‌رفتم. این پله‌های حیاط اندرون ما را تازه گذاشته بودند. با آقا رفتیم توی حیاط و آجرها را ریختیم کنار. از پله‌ها که می‌آمدیم بالا، من به ایشان گفتم بنده تصمیم دارم که این ساختمان، با همه سختی‌هایش که تهیه پولش دارد، با کیفیت خوبی ساخته شود. اگر خیلی گرفتار شدیم آن را می‌فروشیم. ایشان به من فرمودند نه، من اطمینان دارم که شما آن را نمی‌فروشید و کار هم به خوبی تمام می‌شود و خدای متعال هم نیازها را تأمین می‌کند. همینطور هم شد بحمدا....

از سال?? تا حالا ما فقط دوبار اینجا را رنگ‌آمیزی کردیم. به نظر خود من این خانه با آپارتمانهای امروزی که می‌گویند باکیفیت مطلوب هم ساخته می‌شود، می‌تواند رقابت کند، یعنی خانه کلنگی محسوب نمی‌شود!


- به خصوص با آن خاطراتی که در اینجا داشته‌اید...

* نه، به دور از خاطرات. دیوارهای این خانه با یک آجر است و گچ و لذا شما بحمدا... ترکی هم در این ساختمان نمی‌بینید. الحمدلله خیلی هم در اینجا راحت هستیم.


- این خانه چند متر هست حاج آقا؟

* اینجا???متر است. صاحب این زمین مرحوم امامی بود که ما یکیدوسالی در چهارراه خواجه ربیع، مقابل کلانتری?، در خانه ایشان بودیم. اولین بار هم در سال??، اول ماه مبارک رمضان، در همان خانه ما را دستگیر کردند.


- در چه سالی؟

* اوایل??.


- این اولین دستگیری شما بود؟

* نه. این اولین دستگیری منتهی به زندانی شدن بود. و الا قبل از آن یکی دوبار احضار شدیم و چند ساعتی نگه مان داشتند که مسأله‌اش جداست.


- ماجرای آن دستگیری را تعریف می‌کنید؟

* بله، روز اول ماه مبارک رمضان، منزل مرحوم امامی، سحری را صرف کردیم و خوابیدیم. من خوابی دیدم که واقعاً خبر از آینده می‌داد. ساعت??صبح بود که زنگ منزل به صدا درآمد. مادر مرحوم امامی- بی‌بی معصوم- آمد در اتاق ما را زد و با همان لهجه یزدی‌اش گفت: فلانی گمانم اینها ساواکی‌اند. سرجدم شما دم در نروید! من گفتم که در هر حال من بروم یا نروم، دستگیر می‌‌شوم و هیچ مصلحت نیست که نروم. چون می‌ریزند توی خانه و شما و خانواده، آسیب می‌بینید. من جوراب هم نپوشیدم، رفتم در منزل را باز کردم، دیدم لندرور ساواک جلوی در خانه است. مأمور هم خودش را معرفی کرد و گفت بفرمایید. گفتم پس من آماده شوم. گفت نه، ما اجازه نداریم. وقتی وارد ساواک شدیم جلوی در اتاق سرهنگ هاشمی که آن موقع رئیس ساواک بود، هفت هشت نفر از مأمورین ساواک ایستاده بودند. سرهنگ هاشمی پشت میزش نشسته بود و سرهنگ افتخار، رئیس شهربانی هم کنار او نشسته بود. سرهنگ هاشمی هیچ تعارفی نکرد و ما خودمان رفتیم آن بالابالاها نشستیم. سرهنگ هاشمی بلند شد که: «آقا شما این تیرها را برداشتی یک روز به علم می‌زنی؛ یک روز به شاهنشاه. منظور  شما چیست؟»

از پشت میز بلند شد با مشت گره شده به طرف بنده آمد که بزند به صورت من، من سرم را کنار کشیدم، دستش خورد به دیوار. بلافاصله گفت مأمورین آمدند و ما را بردند لباس‌هایمان را عوض کردند و صورتمان را خشک تراشیدند.


- جنابعالی یک زمانی در قم، خدمت امام(ره) رسیدید. یادتان هست کی بود؟ و ماجرای آن سخنرانی؟

* بله، سال?? بود.


- همان وقت بود که شما را گرفتند و زندانی کردند؟ یعنی بار اولی که زندان رفتید همان موقع بود؟

* خیر، بار اول سال?? بود که ما? روز در ساواک زندانی بودیم. از اول تا نهم ماه رمضان. هیچکس نمی‌دانست که من کجا هستم. نوغانی هم همراه ما بود. شب دهم ما را سوار بر ماشینی کردند و از مسیر شمال به زندان قزل‌قلعه تهران منتقل کردند که داستان خودش را دارد.


- آن روز از کجا به قم آمده بودید؟ گویا از مشهد هم عده‌ای همراهتان بودند؟

* روزی که خدمت امام(ره) بودیم؟


 - بله!

* آنجا بعد از آنکه امام(ره) از حصر آزاد شدند، قرار شد یک جمعی از حوزه علمیه مشهد برای عرض سلام و خیرمقدم خدمت ایشان بروند. بنده بودم، مرحوم آقای سیدحسن میردامادی نجف‌آبادی (از منسوبین آقا)، آقای سیدمحمود مجتهدی برادر آقای سیدعلی سیستانی مرجع تقلید و استاد بزرگوار ما مرحوم آقای مدرس یزدی هم بودند. با قطار عازم این سفر شدیم. چند روزی شایع کردند که ما را دستگیر کرده‌اند. شایعات هم که می‌دانید مثل همین امروز کار خودش را می‌کند. آن کسانی هم که اقدام به انتشار شایعات می‌کنند هدفشان مقطعی است چون می‌دانند در درازمدت همه چیز روشن می‌شود. وقتی می‌رفتیم من توی قطار به آقای مدرس گفتم که احتمال می‌دهم در مراجعت از این سفر، بنده خدمت شما نباشم. ایشان با همان لهجه خراسانی خودشان گفتند چطور؟ گفتم قطعاً من را دستگیر می‌کنند.


- به خاطر رفتن به خدمت امام(ره)؟

* نه، یکی بحث سابقه بود که آن را دنبال می‌کردند و دیگری مسایل جدیدی که اتفاق افتاد. امام آمدند و صحبتهایی کردیم. بعد هم این طرف و آن طرف جلساتی داشتیم تا اینکه رفتیم تهران و یک شب منزل آقا سیداحمد فاطمی (عموی این آقای فاطمی قاری قرآن) بودیم. فردا هم با یک فولوکس به اتفاق آقایان آمدیم قم. قم هم که آمدیم مستقیم رفتیم خدمت امام(ره) که منتهی شد به آن سخنرانی. مضمون سخنرانی هم که حتماً یادتان هست. امام(ره) خواستند که ما صحبت کنیم. من دستم را گرفته بودم به بالای آن چهارچوب پنجره‌های قدیمی منزل امام و...


- جلوی روی امام(ره).

* بله! و جمعیت هم عجیب بود. نه اینکه به خاطر ما باشد، مرتب می‌آمدند و می‌رفتند.


- که ناگهان سکوت شد...

* بله! من در آن جلسه خطاب به حضرت امام(ره) گفتم با توجه به اینکه جنابعالی روز?? خرداد بازداشت بودید، اگر اجازه بدهید من گزارش کوتاهی از آن روز بدهم که چه اتفاقاتی افتاد و مردم چه کردند. من وقتی گزارش می‌دادم امام(ره) به شدت اشک می‌ریخت و بدن ایشان تکان می‌خورد. امامی که در شهادت آقامصطفی، آن فرزند ممتاز و برجسته‌اش اشک نریخت اما آنجا...

بعد گفتم که ما آمده‌ایم برای عرض سلام و بیعت مجدد با جنابعالی. و برای اینکه مراتب ایمان و اعتقاد خودم را به نهضتی که شما آغاز کردید نشان بدهم می‌خواهم عرض کنم که بهره من از زندگی، تنها یک فرزند است که آماده‌ام این فرزند را هم در راه این انقلاب، تقدیم اسلام کنم. اینجا هم امام(ره) خیلی اشک ریخت. صحبت من در آنجا حدود?? دقیقه طول کشید. از آنجا که آمدیم مشخص بود که تحت تعقیبیم. خیلی اصرار بود که برای سخنرانی به منزل آقای شریعتمدار، آقای نجفی و آقای گلپایگانی برویم اما من گفتم نه، من منحصراً برای امام(ره) آمدم. آقای شریعتمدار و به خصوص مرحوم آقای نجفی یک حق استادی نسبت به مرحوم والد ما داشتند و بالاخره از ما هم انتظار داشتند. ایشان اظهار داشتند خوب است من یک سخنرانی هم آنجا داشته باشم که من عذرخواهی کردم. هنگام آماده شدن برای مراجعت، آقای مدرس گفتند نمی‌توانند با ماشین برگردند، بنابراین همان جمع تصمیم گرفتیم با قطار برگردیم. در راه‌آهن قم نشسته بودیم تا قطار آماده شود که متوجه شدیم وضع غیرعادی است. شعاع وسیعی از اطراف ما را خلوت کرده بودند و چند مأمور هم آنجا را محاصره کرده بودند. یکی از آنها جلو آمد و گفت، جناب آقای طبسی! لطفاً چند دقیقه‌ای تا اطلاعات شهربانی تشریف بیاورید. گفتم شهربانی یا ساواک؟ گفت پس خودتان می‌دانید! اداره اطلاعات آنجا هم?? قدم با ایستگاه راه‌آهن بیشتر فاصله نداشت. سرهنگ بدیعی رئیس ساواک قم بود. خود ایشان آمد پشت فرمان نشست و حدود سه چهار کیلومتر از قم بیرون رفتیم. این ماشین، ظاهراً ماشین شخصی بنام بدیعی بود. او یک راه انحرافی را در پیش گرفت و از جاده اصلی خارج شد. یک کیلومتر آن طرف‌تر یک ماشین لندرور آماده بود. ما را سوار لندرور کردند و بعد هم رفتیم طرف تهران. آنجا هم ما را به یکی از ادارات ساواک تهران تحویل دادند. غروب بود و هوا، سرد و بارانی. من توی اتاق نشسته بودم که ناگهان در را باز کردند و یک نفر گفت: آقای طبسی، انقلاب آقا! انقلاب؟ تبعیدت می‌کنیم به جایی که همه این حرف ها تمام شود. من نمی‌‌دانستم که او کیست. بعداً شنیدم که سرهنگ مولوی است که هیچکس از دست او جان سالم بهدر نبرده. یعنی در اولین برخورد، به حساب افراد می‌رسید. وقتی این را گفت، من گفتم حالا بفرمایید بنشینید با هم صحبت کنیم ببینیم قضیه چیست؟! تا این جوری گفتم و خونسرد برخورد کردم بلافاصله گفت نه جانم مرسی، من کار دارم، خداحافظ. (خنده حضار) او رفت و صبح آمدند من را برای دومین بار به قزل‌قلعه منتقل کردند. رئیس قزل‌قلعه، سروان آشتیانی بود اما مدیر اجرایی و اداره کننده آن، استوار ساقی بود. عجیب بود، ایشان با هر زندانی‌ای که زیردست بازجو، اعتراف می‌کرد، خیلی خشن بود و برعکس به کسی که مقاومت می‌کرد و حرفی نمی‌زد، احترام می‌گذاشت. آقای ساقی تا من را دید گفت، شما دوباره آمدی؟ گفتم حالا یک سلول خوبی به ما بده! گفت باشد و همین کار را هم کرد. یک سلولی که مقابل آن، فضای عمومی قزل‌قلعه بود به من دادند. چند روزی در سلول بسته بود ولی بعد دستور داد در سلول باز باشد. صبح که رفتم برای وضو گرفتن دیدم که یک آقا شیخی در حال وضو گرفتن است. این آقا شیخ علی‌اصغر مروارید را ندیده بودم ولی از نشانه‌‌هایی که از ایشان شنیده بودم، او را شناختم. گفتم جناب آقای مروارید! یک دفعه برگشت و گفت بله قربان! مثل اینکه اینجا هتل هایته (خنده حضار) که شما این طور صحبت می‌کنید!


 - با آقای مروارید مشهد نسبتی نداشتند؟

* خیر. بالاخره وضو گرفتیم و برگشتیم. فردای آن روز در حالی که در باز بود، شهید باهنر شنیده بود که من به آنجا آمده‌‌ام، خودش را رساند پشت در زندان عمومی که به سلول‌ها باز می‌شد و از آنجا نسبت به من اظهار محبت کرد.

آنجا آقای مروارید به من گفت که امام درباره شما پیامی داده که قبلاً برای هیچکس این کار را نکرده است. ایشان خطاب به ساواک گفته‌اند که شما مهمان من را گرفتید، پس در حقیقت خود من را گرفتید.


- در بین خاطراتتان یادی از مرحوم والدتان کردید. در قم ما هم شنیده بودیم که ایشان ضمن اینکه از علمای بزرگ حوزه بودند، خطیب و سخنور خوبی هم بودند و نفوذ کلام بالایی داشتند. کمی از خاطرات مرحوم والدتان بفرمایید.

* مرحوم والد ما از??سالگی از طبس به مشهد می‌‌آیند و در درس مرحوم ادیب شرکت می‌کنند. چند سالی در مشهد و بعد قم و حدود یکسالی هم در نجف بودند. ایشان در سن?? سالگی جزو نوابغ گویندگان کشور بود. به نفوذ کلام ایشان اشاره کردید. افرادی که ایشان را درک می‌کردند می‌گفتند هر کس در شعاع صدا و آهنگ کلام مرحوم طبسی قرار می‌گرفت، تکان نمی‌خورد و از اول تا آخر منبر ایشان به گوش بود. ایشان کلمات را مسلسل‌وار و سریع اما در عین حال قابل فهم و درک برای همه مخاطبین بیان می‌کردند.

مرحوم آقا نجفی مفصل درباره ایشان صحبت کرده است. مرحوم آقای اراکی هم به من گفتند شاید در دو ساعتی که مرحوم طبسی صحبت می‌کرد کسی نمی‌توانست تشخیص بدهد که ایشان نفس می‌کشد یا نه. از نظر علمی با اینکه ایشان در سن?? سالگی فوت کرد در??سالگی منبر ایشان درخشید. آقای وحید خراسانی، چند ماه پیش که تشریف آوردند و در خدمتشان بودیم خاطره‌ای تعریف کردند. ایشان می‌گفتند به خاطر یکی از سخنرانی‌هایم در قبل از انقلاب، منبر من ممنوع شد. مرحوم آقای خوانساری از این مسأله ناراحت شدند و گفتند این سخنرانی‌ها اهمیت دارد. سپس خاطره‌ای از مرحوم پدر شما نقل کردند. مرحوم آقای خوانساری می‌گفت در یکی از کشورها با خانواده تازه مسلمانی برخورد کردم که قبلاً یهودی بودند.ضمن صحبت‌ها گفتند که ما هر چه داریم از آقای طبسی داریم. او ما را هدایت کرد و نجاتمان داد. در سوریه، ایشان چند سخنرانی داغ و پرشور داشتند که مورد استقبال قرار گرفت. در عربستان(مدینه) هم ایشان چند منبر تأثیرگذار داشتند که فکر می‌کردند دستگیر شوند اما خیلی مورد احترام قرار گرفتند.

از نظر علمی هم من یک رساله‌ای از ایشان دیدم به خط خودشان در بحث اصالةالبرائة که بیانگر صاحبنظر بودن ایشان در مسایل اصولی و فقهی است که این موضوع راخدمت آقا (مقام معظم رهبری) هم عرض کرده بودم. در کنار اینها مسأله مهمتر تقوای ایشان بود. یک نوبت که بنده محضر حضرت امام(ره) بودم و گلایه‌هایی از برخوردهای سیاسی داشتم امام(ره) فرمودند من چه به خاطر خود شما و چه به خاطر مرحوم والدتان، به شما خیلی علاقه‌مندم و ایشان در این مورد تعبیر خاصی داشتند. مرحوم آقای شیخ عبدالکریم یزدی، مؤسس حوزه علمیه قم هم خیلی نسبت به ایشان عنایت و لطف داشتند. امیدوارم که ان‌شاءا.. ما هم که طلبه کوچکی هستیم بتوانیم خودمان را به جنبه‌های معنوی و پرهیز از امور عادی که موجب انحطاط انسان است و به جهت فکری و اعتقادی هم به انسان ضربه می‌زند، متخلق کنیم.


 - گویا والده شما یزدی بودند؟ مرحوم پدرتان در یزد هم سخنرانی داشتند؟

* بله. مرحوم جد ما (پدر مادرمان) مرحوم میرزا حسن ارباب معروف یزدی جزء تجاز معروف بود که در مشهد به دنبال سخنرانی‌‌های مرحوم پدرمان، به ایشان علاقه‌مند می‌شود و به ایشان پیشنهاد می‌کند که ایشان بشود داماد مرحوم ارباب. و لذا افتخار بزرگی هم نصیب مادر ما شد و این پیوند سر گرفت.


- اینکه حضرتعالی روحانی شدید و علاقمند به حوزه، بر اثر نقش پدر و توصیه‌های ایشان بود؟

* من که محضر مرحوم پدرم را درک نکردم. بنده یکساله بودم که ایشان فوت کردند. فقط شبی ایشان را- همراه با رفیقشان مرحوم شکوه- مکرر در خواب دیدم و به ایشان گفتم که من متأسفانه محضر شما را درک نکردم اما خصوصیاتی از منبر و سخنرانی‌های شما شنیدم که دلم می‌خواهد اگر حالش را دارید یک منبر بروید تا ما استفاده کنیم. ایشان قبول کردند من مضمون صحبت‌هایشان را یادم نیست اما آهنگ، همانی بود که شنیده بودم.

والده شاید اوایل خیلی مایل نبودند به اینکه من ترک تحصیل کنم و تحصیلات جدید را کنار بگذارم. من از اوایل سال اول دبیرستان می‌خواستم وارد حوزه شوم که نشد. لذا سال اول دبیرستان را خواندیم و در سال دوم، علاقه فراوان و گرایش شدید به حوزه باعث ورود من به درس و بحث طلبگی شد.


- کدام دبیرستان بودید؟

* دبیرستان ابن یمین.


- شهید حکمت جدید.

* بله. دبیرستان ابن یمین می‌رفتیم و دبیر ادبیات و املا و انشایمان مرحوم آقای رضوانی بود. پدر این پروفسور رضوانی، جراح معروف. ایشان دو سه نوبت اداره کلاس را به من واگذار کرد.


- یعنی مبصر؟

* نه، اصلاَ از نظر درس و بحث کلاس را به من واگذار می‌کرد. رئیس دبیرستان هم مرحوم نظری بود. خدا رحمتش کند جزء مدیران بسیار قوی و رشته‌اش هم طبیعی بود. به من گفت اگر نمی‌خواهی به دبیرستان بیایی حرفی نیست. شما کار خودت را در حوزه دنبال کن و درس‌های اینجا را هم بخوان و بیا امتحان بده. آن موقع مادر ما به ترک دبیرستان خیلی راضی نبودند ولی بعد که من به حوزه آمدم و دیدند که درس را با علاقه دنبال می‌کنم خیلی راضی و خوشحال بودند و دعا می‌کردند.


- اگر ممکن است کمی از زمان تحصیل و شرایط آن زمان و تفاوت هایش با امروز بگویید و از تدریس خودتان که ظاهراً خیلی مورد استقبال هم واقع شده بود.

* من??سال داشتم که وارد حوزه شدم. ادبیات را در محضر ادیب نیشابوری بودیم. جامع المقدمات را در محضر استادان گوناگونی بودم چون هر تقریب و تقریری را نمی‌پسندیدم. من همه نوشته‌ها و یادداشت‌های درسی‌ام را دارم. درس ادیب را از ابتدا تا پایان می‌نوشتم. ایشان، مطول که می‌‌گفت گاهی یکساعت و نیم طول می‌کشید. تمام اینها را من می‌نوشتم؛ داستانها، تفسیر، تاریخ و هرچه که بیان می‌کردند. سطوح متوسط، عالیه و خارجمان را توفیق داشتیم که از محضر بهترین اساتید حوزه‌های علمیه استفاده کنیم. هر یک از این درس‌ها را که می‌رفتم، تدریس هم می‌کردم و بعضی را چند دوره تدریس کردم. مثلاً حاشیه ملاعبدا... را حفظ بودم و وقتی مرحوم ادیب سؤال می‌کرد، اولین کسی که در آن جلسه جواب می‌داد من بودم. تقریباً کتابی نبوده که تدریس نکرده باشم.


- از چه سالی تدریس می‌کردید؟

* از همان جامع المقدمات. آقای موسوی گرمارودی از شاگردان ماست. پدر ایشان اهل معنا و با آقا شیخ مجتبی قزوینی استاد معارف ما، مرتبط بود. پسر را سپرده بود به مرحوم آقا شیخ مجتبی و با معرفی ایشان می‌آمد پیش ما. همان موقع هم زمینه شعری ایشان خیلی قوی بود. اصولاً من اگر کتابی و درسی را می‌گرفتم و احساس می‌کردم نمی‌توانم تدریس کنم، خودم را مغبون می‌دیدم. اگر چه اقوام ما از طرف مادری وضعیتشان بد نبود اما به هر حال ما طلبه بودیم و آن موقع واقعاً شرایط تحصیل در حوزه آسان نبود. با این حال ما با علاقه، درس و بحث را دنبال می‌کردیم. بنده «کفایه» که تدریس می‌کردم تقریباً خارج اصول بود. در همین زمان حضرت آقای فاضل هم «کفایه» می‌گفتند. آن موقع هم سفارش می‌کردم کسی که می‌خواهد تدریس کند باید دو مطالعه داشته باشد. یکی برای اینکه کاملاً متوجه نظر صاحب کتاب بشود و دیگری برای اینکه بداند مطلب را از کجا شروع کند، چگونه بپروراند و به کجا ختم کند و با چه بیانی مسایل را انتقال دهد. بعضی از کسانی که در همین جلسه حضور دارند چند درسی در دوره اول یا دوم کفایه ما حضور داشته‌اند. من متولد???? هستم یعنی وارد??سالگی شده‌ام. افتخار من این است که از سن??-?? سالگی که وارد حوزه شده‌ام، عمر من صرف حوزه شده. چه آن سی و چند سال بحث و تدریس و چه بعد از پیروزی انقلاب که مسؤولیت‌های اجرایی را برعهده گرفتم. به هر حال جانب خدمت به حوزه و خدمت به طلاب را از دست نداده‌ام و تنها تأسفم این است که در این چند سال نتوانستم تدریس را ادامه بدهم. الان هم بهترین چیزی که می‌تواند خستگی روحی بنده را برطرف کند این است که بتوانم همان درس و بحث‌ها را با طلبه‌ها داشته باشم.

این را هم بگویم که از همان سن??،?? سالگی در مسایل اجتماعی و سیاسی حضور داشتم و با درک مسایل سیاسی و فعالیت‌هایمان سعی می‌کردیم جریانهایی را که باید حمایت شوند، حمایت کنیم و جریانهایی که نباید حمایت شوند را تفکیک کنیم.


- آقای علم‌الهدی، تعبیری داشتند با این عنوان که عمر انقلابی شما از عمر انقلاب بیشتراست. من جایی خواندم که در سال???? که مرحوم نواب صفوی به مشهد می‌آید شما در حالی که??-??  سال سنتان بوده به ایشان خیلی علاقمند بودند و در سخنرانی ایشان در مدرسه نواب شرکت کردید. می‌خواستم از اولین ورودتان به جریان انقلاب واولین برخورد رژیم طاغوت بگویید. در جریان کدام سخنرانی بود؟ شاید همان سخنرانی سرای محمدیه که شما راجع به عدل زمامداران صحبت کردید یا قبل از آن بوده است؟

* ورود من به مسایل سیاسی و اجتماعی آن روز در واقع برخورد با رژیم تلقی می‌شد. دو-سه سال قبل از اعدام مرحوم نواب و در جریان اعدام ایشان، ما در حوزه به عنوان یک عنصر ضد رژیم شناخته شده بودیم. اولین سخنرانی من که شاید دستگاه طاغوت را حساس کرد سال???? در منزل مرحوم میراحمدی بود. منزل بزرگی که تقریباً مقابل منزل آقای قمی بود. من هنوز معمم نبودم. آن سخنرانی چندین شب ادامه داشت که بازار، دانشجویان و دانشگاهیان را شدیداً علاقمند کرد. همین آقای دکتر رزمجو که با آقای شریعتی هم خیلی رفیق بود شدیداً علاقمند شده بودند. شبهای پنجشنبه که منزل ما روضه بود می‌آمدند و اصرار می‌کردند که این بحث‌ها در منزل آقای میراحمدی ادامه پیدا کند. آنجا بحث من درباره «علم» بود. (هل یستوی الذین یعلمون و الذین لایعلمون) بنابراین اولین سخنرانی که در سطح شهر مشهد داشتم و برخورد صریح با رژیم محسوب می‌شد در سال?? بود. آن اتفاق سرای محمدیه هم که مربوط به سال?? می‌شود.


منبع:vaeztabasi.com
  
محرم و عاشورا از دیدگاه بزرگان
 
ـ مهاتماگاندی (رهبر استقلال هند): من زندگی امام حسین، آن شهید بزرگ اسلام را به دقت خوانده‌ام و توجه کافی به صفحات کربلا نموده‌ام و بر من روشن شده است که اگر هندوستان بخواهد یک کشور پیروز گردد، بایستی از امام حسین پیروی کند.
 
ـ محمد علی جناح (قائد اعظم پاکستان): هیچ نمونه‌ای از شجاعت، بهتر از آنکه امام حسین از لحاظ فداکاری و تهور نشان داد در عالم پیدا نمی‌شود. به عقیده من تمام مسلمین باید از سرمشق این شهیدی که خود را در سرزمین عراق قربان کرد پیروی نماید.
 
ـ چارلزدیکنز (نویسنده معروف انگلیسی): اگر منظور امام حسین جنگ در راه خواسته‌های دنیایی بود، من نمی‌فهمم چرا خواهران و زنان و اطفالش به همراه او بودند؟ پس عقل چنین حکم می‌نماید که او فقط به خاطر اسلام، فداکاری خویش را انجام داد.
 
ـ توماس کارلایل (فیلسوف و مورخ انگیسی): بهترین درسی که از تراژدی کربلا می‌گیریم، این است که حسین و یارانش ایمان استوار به خدا داشتند. آنها با عمل خود روشن کردند که تفوق عددی در جایی که حق با باطل رو برو می‌شود اهمیت ندارد و پیروزی حسین با وجود اقلیتی که داشت، باعث شگفتی من است.
 
ـ ادوارد براون (مستشرق معروف انگلیسی): آیا قلبی پیدا می‌شود که وقتی درباره کربلا سخن می‌شنود، آغشته با حزن و الم نگردد؟ حتی غیر مسلمانان نیز نمی‌توانند پاکی روحی را که در این جنگ اسلامی در تحت لوای آن انجام گرفت انکار کنند.
 
ـ فردر جمس: درس امام حسین و هر قهرمان شهید دیگری این است که در دنیا اصول ابدی عدالت و ترحم و محبت وجود دارد که تغییر ناپذیرند و همچنین می‌رساند که هرگاه کسی برای این صفات مقاومت کند و در راه آن پافشاری نماید، آن اصول همیشه در دنیا باقی و پایدار خواهد ماند.
 
ـ ل.م.بوید: در طی قرون، افراد بشر همیشه جرأت و پردلی و عظمت روح، بزرگی قلب و شهامت روانی را دوست داشته‌اند و در همین هاست که آزادی و عدالت هرگز به نیروی ظلم و فساد تسلیم نمی‌شود. این بود شهامت و این بود عظمت امام حسین. و من مسرورم که با کسانی که این فداکاری عظیم را از جان و دل ثنا می‌گویند شرکت کرده‌ام، هر چند که 1300 سال از تاریخ آن گذشته است.
 
ـ واشنگتن ایروینگ (مورخ مشهور آمریکایی): برای امام حسین (علیه‌السلام) ممکن بود که زندگی خود را با تسلیم شدن به یزید نجات بخشد، لیکن مسؤولیت پیشوا و نهضت بخش اسلام اجازه نمی‌داد که او یزید را به عنوان خلافت بشناسد. او به زودی خود را برای قبول هر ناراحتی و فشاری به منظور رها ساختن اسلام از چنگال بنی امیه آماده ساخت. در زیر آفتاب سوزان سرزمین خشک و در روی ریگهای تفتیده عربستان، روح حسین فنا ناپذیر است. ای پهلوان و ای نمونه شجاعت و ای شهسوار من، ای حسین!
 
ـ توماس ماساریک: گرچه کشیشان ما هم از ذکر مصائب حضرت مسیح مردم را متأثر می‌سازند، ولی آن شور و هیجانی که در پیروان حسین (علیه‌السلام) یافت می‌شود در پیروان مسیح یافت نخواهد شد و گویا سبب این باشد که مصائب مسیح در برابر مصائب
حسین (علیه‌السلام) مانند پر کاهی است در مقابل یک کوه عظیم پیکر.
 
ـ موریس دوکبری: در مجالس عزاداری حسین گفته می‌شود که حسین، برای حفظ شرف و ناموس مردم و بزرگی مقام و مرتبه اسلام، از جان و مال و فرزند گذشت و زیربار استعمار و ماجراجویی یزید نرفت. پس بیایید ما هم شیوه او را سرمشق قرار داده، از زیردست استعمارگران خلاصی یابیم و مرگ با عزت را بر زندگی ذلت ترجیح دهیم.
ـ ماربین آلمانی (خاورشناس): حسین (علیه‌السلام) با قربانی کردن عزیزترین افراد خود و با اثبات مظلومیت و حقانیت خود، به دنیا درس فداکاری و جانبازی آموخت و نام اسلام و اسلامیان را در تاریخ ثبت و در عالم بلند آوازه ساخت. این سرباز رشید عالم اسلام به مردم دنیا نشان داد که ظلم و بیداد و ستمگری پایدار نیست و بنای ستم هرچه ظاهرا عظیم و استوار باشد، در برابر حق و حقیقت چون پر کاهی بر باد خواهد رفت.
 
ـ بنت الشاطی: زینب، خواهر حسین بن علی (علیهماالسلام) لذت پیروزی را در کام ابن زیاد و بنی امیه خراب کرد و در جام پیروزی آنان قطرات زهر ریخت، در همه حوادث سیاسی پس از عاشورا، همچون قیام مختار و عبدالله بن زبیر و سقوط دولت امویان و برپایی حکومت عباسیان و ریشه دواندن مذهب تشیع، زینب قهرمان کربلا نقش برانگیزنده داشت.
 
ـ لیاقت علی خان (نخست وزیر پاکستان): این روز محرم: برای مسلمانان سراسر جهان معنی بزرگ دارد. در این روز، یکی از حزن آورترین و تراژدیک ترین وقایع اسلام اتفاق افتاد، شهادت حضرت امام حسین (علیه‌السلام) در عین حزن، نشانه فتح نهایی روح واقعی اسلامی بود، زیرا تسلیم کامل به اراده الهی به شمار می‌رفت. این درس به ما می‌آموزد که مشکلات و خطرها هرچه باشد، نبایستی ما پروا کنیم و از راه حق و عدالت منحرف شویم.
 
ـ جرج جرداق (دانشمند و ادیب مسیحی): وقتی یزید، مردم را تشویق به قتل حسین و مأمور به خونریزی می‌کرد، آنها می‌گفتند: ?چه مبلغ می‌دهی?؟ اما انصار حسین به او گفتند: ما با تو هستیم. اگر هفتاد بار کشته شویم، باز می‌خواهیم در رکابت جنگ کنیم و کشته شویم.
 
ـ احمد محمود صبحی: اگر چه حسین بن علی (علیهماالسلام) در میدان نظامی یا سیاسی شکست خورد، اما تاریخ، هرگز شکستی را سراغ ندارد که مثل خون حسین (علیه‌السلام) به نفع شکست خوردگان تمام شده باشد. خون حسین، انقلاب پسر زبیر و خروج مختار و نهضتهای دیگر را در پی داشت، تا آنجا که حکومت اموی ساقط شد و ندای خونخواهی حسین، فریادی شد که آن تختها و حکومتها را به لرزه در آورد.
 
ـ آنطون بارا (مسیحی): اگر حسین از آن ما بود، در هر سرزمینی برای او بیرقی بر می‌افراشتیم و در هر روستایی برای او منبری بر پا می‌نمودیم و مردم را با نام حسین به مسیحیت فرا می‌خواندیم.
 
ـ گیبون (مورخ انگلیسی): با آنکه مدتی از واقعه کربلا گذشته و ما با صاحب واقعه هم وطن نیستیم، مع ذلک مشقات و مشکلاتی که حضرت حسین (علیه‌السلام) تحمل نموده، احساساست سنگین دل ترین خواننده را بر می‌انگیزد، چندانکه یک نوع عطوفت و مهربانی نسبت به آن حضرت در خود می‌یابد.
 
ـ نیکلسون (خاورشناس معروف): بنی امیه، سرکش و مستبد بودند، قوانین اسلامی را نادیده انگاشتند و مسلمین را خوار نمودند... و چون تاریخ را بررسی کنیم، گوید: دین بر ضد فرمانفرمایی تشریفاتی قیام کرد و حکومت دینی در مقابل امپراتوری ایستادگی نمود. بنابراین، تاریخ از روی انصاف حکم می‌کند که خون حسین (علیه‌السلام) به گردن بنی امیه است.
 
ـ سرپرسی سایکس (خاورشناس انگلیسی): حقیقتا آن شجاعت و دلاوری که این عده قلیل از خود بروز دادند، به درجه‌ای بوده است که در تمام این قرون متمادی هر کسی آن را شنید، بی اختیار زبان به تحسین و آفرین گشود. این یک مشت مردم دلیر غیرتمند، نامی بلند غیر قابل زوال برای خود تا ابد باقی گذاشتند.
 
ـ تاملاس توندون (هندو، رئیس کنگره ملی هندوستان): این فداکاریهای عالی از قبیل شهادت امام حسین (علیه‌السلام)، سطح فکر بشریت را ارتقا بخشیده است و خاطره آن شایسته است همیشه باقی بماند و یادآوری شود.
 
ـ محمد زغلول پاشا (در مصر، در تکیه ایرانیان): حسین (علیه‌السلام) در این کار، به واجب دینی و سیاسی خود قیام کرده و اینگونه مجالس عزاداری، روح شهامت را در مردم پرورش می‌دهد و مایه قوت اراده آنها در راه حق و حقیقت می‌گردد.
ـ عبدالرحمان شرقاوی (نویسنده مصری): حسین (علیه‌السلام)، شهید راه دین و آزادگی است. نه تنها شیعه باید به نام حسین ببالد، بلکه تمام آزاد مردان دنیا باید به این نام شریف افتخار کنند.
 
ـ طه حسین (دانشمند و ادیب مصری): حسین (علیه‌السلام)، برای به دست آوردن فرصت و از سرگرفتن جهاد، در آتش شوق می‌سوخت. او زبان را درباره معاویه و عمالش آزاد کرد، تا به حدی که معاویه تهدیدش نمود. اما حسین، حزب خود را وادار کرد که در طرفداری حق سختگیر باشند.
 
ـ عبدالحمید جودة السحار (نویسنده مصری): حسین (علیه‌السلام) نمی‌توانست با یزید بیعت کند و به حکومت او تن بدهد، زیرا در آن صورت، بر فسق و فجور، صحه می‌گذاشت و ارکان ظلم و طغیان را محکم می‌کرد و بر فرمانروایی باطل تمکین می‌نمود. امام حسین به این کارها راضی نمی‌شد، گرچه اهل و عیالش به اسارت افتند و خود و یارانش کشته شوند.
 
ـ علامه طنطاوی (دانشمند و فیلسوف مصری): (داستان حسینی) عشق آزادگان را به فداکاری در راه خدا بر می‌انگیزد و استقبال مرگ را بهترین آرزوها به شمار می‌آورد، چندانکه بر شتاب به قربانگاه، بر یکدیگر پیشی جویند.
 
ـ العبیدی (مفتی موصل): فاجعه کربلا در تاریخ بشر نادره‌ای است، همچنان که مسببین آن نیز نادره‌اند... حسین بن علی (علیهماالسلام) سنت دفاع از حق مظلوم و مصالح عموم را بنا بر فرمان خداوند در قرآن به زبان پیامبر اکرم وظیفه خویش دید و از اقدام به آن تسامحی نورزید. هستی خود را در آن قربانگاه بزرگ فدا کرد و بدین سبب نزد پروردگار، ?سرور شهیدان? محسوب شد و در تاریخ ایام، ?پیشوای اصلاح طلبان? به شمار رفت. آری، به آنچه خواسته بود و بلکه برتر از آن، کامیاب گردید.

  

آخرین خطبه

امام علیه السلام در آخرین خطبه خود با بیانى بلیغ و رسا دشمنان را از مغرور شدن به دنیا و به آن بر حذر داشت، و از نوشته مورخان چنین بر مى‏آید آن حضرت به فاصله کوتاهى پس از ایراد این خطبه پر شور به شهادت رسید، و آن خطبه چنین است:

عباد الله اتقوا الله و کونوا من الدنیا على حذر فان الدنیا لو بقیت لاحد و بقى علیها احد لکانت الانبیأ احق بالبقأ و اولى بالرضأ و ارضى بالقضأ، غیر ان الله تعاى خلق الدنیا للبلأ و خلق اهلها للفنأ، فجدیدها بال و نعیمها مضمحل و سرورها مکفهر و المنزل بلغة و الدار قلعة، فتزودوا فانّ خیر الزاد التقوى و اتقوا الله لعلّکم تفلحون.

اى بندگان خدا! تقواى خدا پیشته سازید و از دنیا حذر کنید، اگر دنیا براى کسى باقى مى‏ماند و کسى در دنیا جاویدان بود انبیاى الهى سزوارترین مردم به بقأ و اولى به رضا و خشنودى و راضى‏تر به قضاء الهى بودند، ولى خداى تعالى دنیا را براى بلا و آزمایش آفریده است و اهل آن را براى فنا خلق فرموده، هر چیز نو و جدید آن کهنه مى‏شود و نعمت‌هاى آن از بین مى‏رود و سرور آن به تلخى مبدل گردد؛ دنیا منزل ماندن نیست بلکه محل توشه برگرفتن است، پس توشه برگیرید که بهترین توشه‏ها تقوى است و تقواى خدا را پیشه سازید تا رستگار شوید.


آخرین وداع

سپس امام علیه‏السلام براى بار دوم به خیام آمد و با اهل‌بیت خود وداع فرمود و آنان را به صبر و شکیبایى فراخواند و به ثواب و اجر الهى وعده داد و فرمان داد که لباس‌هاى خود را پوشیده و آماده بلا شوند و به آنان فرمود: خود را براى سختی‌ها مهیا کنید و بدانید که خداى تعالى حافظ و حامى شماست و به زودى شما را از شر دشمنان نجات خواهد داد، و عاقبت امر شما را ختم به خیر خواهد نمود و دشمنان شما را به انواع گرفتار خواهد ساخت و در عوض رنج‌ها و سختی‌هایى که مى‏کشید شما را از انواع نعمت‌ها و کرامت‌ها برخوردار خواهد کرد، پس شکوه مکنید و سخنى نگوئید که از قدر و ارزش شما بکاهد

آنگاه فرمود: لباسى را براى من آرید که کسى در آن طمع نکند تا آن را زیر لباس‌هایم بپوشم که از بدنم بیرون نیاورند، پس لباس کوتاهى را براى او آوردند، آن حضرت فرمود: نه، این لباس اهل ذلت است؛ آنگاه لباس کهنه‏اى را گرفته و آن را پاره نمود و در بر کرد. پس آن را چاک زده و پوشید، و چنین کرد که آن را بیرون نیاورند.

و چون خواست به طرف میدان رود التفاتى به سوى دخترش که از زنان جدا گشته و در گوشه‏اى مى‏گریست و ندبه مى‏کرد، نمود، امام علیه‏السلام نزد او آمد و او را تسلى داد و این زبان حال اوست:

هذا الوداع عزیزتى و الملتقى یوم القیامة عند حوض الکوثر فدعى البکأ و للارسار تهیئى و استشعرى الصبر الجمیل و بادرى و اذا رایتینى على وجه الثرى دامى الورید مبضعاً فتصرى


  

استغاثه امام علیه‏السلام

چون امام علیه‏السلام بدن‌هاى پاک و پاره پاره‏ یارانش را دید که بر روى خاک کربلا افتاده است و دیگر کسى نمانده است که از او حمایت کند و نیز بی‌تابى اهل‌بیت را مشاهده فرمود، در برابر سپاه کوفه ایستاد و فریاد برآورد که:

هل من ذابٌ‏ٍ یذُبُّ عن حرم رسول الله؟ هل من موحٌدٍ یخاف اللّهِ فینا؟ هل من مغیث یرجو اللّه فى اغاثتنا؟ هل من معین یرجو ما عندالله فى اغاثت

آیا کسى هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ و آیا خداپرستى در میان شما وجود دارد که درباره ظلمى که بر ما رفته است از خدا بترسد؟ و یا کسى هست که به فریادرسى ما به خدا دل بسته باشد؟ و یا کسى هست که در کمک کردن به ما چشم امید به اجر و ثواب الهى دوخته باشد؟

زنان حرم وقتى که این را از امام علیه‏السلام شنیدند صداى آنها به گریه بلند شد.

و امام سجاد علیه‏السلام چون استغانه پدر را شنید، از خیمه بیرون آمد و او آنچنان بیمار بود که نمى‌توانست شمشیر خود را حمل کند، و با این ضعف مفرط به سوى میدان حرکت کرد در حالى که ام‏کلثوم از پشت سر او را صدا مى‏زد که: اى فرزند برادرم! بازگرد، و آن حضرت مى‏گفت: اى عمه! مرا بگذار که در برابر پسر رسول خدا مبارزه کنم.

امام حسین علیه‏السلام فرمود: اى خواهر! او را نگاه دار که زمین خالى از نسل آل محمد نشود.

این استغانه امام علیه‏السلام در دل دشمن اثرى نگذاشت، از همین رو امام علیه‏السلام مقابل اجساد مطهر یارانش آمد و فرمود:

یا حبیب بن مظاهر! و یا زهیر بن القین! و یا مسلم بن عوسجه! و یا ابطال الصفأ! و یا فرسان الهیجأ! مالى اُنادیکم فلا تسمعون؟! و اَدعوکم فلا تُجیبون؟! و انتم نیام ارجوکم تنتبهون، فهذه نسأ ال الرسول فقد علاهُنَّ من بعدکم النحول، فقوموا عن نومتکم ایّها الکرام و ادفعوا عن آل الرسول الصغاة اللئام.

اى حبیب بن مظاهر! و اى زهیر بن قین! و اى مسلم بن عوسجه! اى دلیران و اى پا در رکابان روز کارزار! چرا شما را ندا مى‏کنم ولى کلام مرا نمى‌شنوید؟! و شما را فرا مى‏خوانم ولى مرا اجابت نمى‌کنید؟! شما خفته و من امید دارم که سر از خواب شیرین بردارید که اینان پردگیان آل رسولند که بعد از شما یاورى ندارند، از خواب برخیزید اى کریمان و در برابر این عصیان و طغیان از آل رسول دفاع کنید.

در بعضى از روایات آمده است که آن بدن‌هاى پاک به حرکت در آمدند تا به نداى امام مظلوم خود لبیک گفته باشند و به زبان حال و یا به لسان قال مى‏گفتند: «ما براى اجراى فرامین تو حاضریم و در انتظار مقدم مبارک تو هستیم.»


  

سفارش امام حسین به امام سجاد علیه‏السلام

از امام سجاد علیه‏السلام نقل شده است که فرمود: پدرم در روز شهادتش مرا به سینه چسبانید در حالى که خون ار سراپایش مى‏جوشید و به من فرمود: اى فرزندم! این دعا را که تعلیم مى‏کنم حفظ کن که آن را مادرم فاطمه زهرا علیهاالسلام به من تعلیم کرد و او از رسول خدا و رسول خدا از جبرئیل نقل کرده‏اند، هنگامى که حاجت بسیار مهم و غمى بزرگ و امرى عظیم و دشوار به تو رو کند بگو: «بحق یس والقرآن الحکیم و بحق طه و القرآن العظیم، یا من یقدر على حوائج السائلین، یا من یعلم ما فى الضمیر، یا منفّساً فن المکروبین، یا مُفرّجاً عن المغمومین، یا راحم الشیخ الکبیر، یا رازق الطفل الصغیر، یا من لایحتاج الى التفسیر صلِّ على محمد و آل محمد و افعل بى کذا و کذا.»

نوشته‏اند: امام علیه‏السلام هزار و نهصد و پنجاه نفر از سپاه دشمن را به استثناى مجروحان به قتل رسانید تا این که عمر بن سعد فریاد برآورد: واى بر شما! مى‏دانید با چه کسى مبارزه مى‏کنید؟! این فرزند على بن ابى طالب کشنده عرب است! پس، از همه سوى بر او بتازید؛ پس از صدور این فرمان صد و هشتاد نفر با نیزه و چهار هزار نفر با تیر به آن حضرت حمله‌ور شدند.



  


دختر سه ساله

هنگامى که امام علیه‏السلام با اهل حرم وداع کرد و اراده میدان فرمود: دختر سه ساله خود را بوسید و آن طفل از شدت تشنگى فریاد بر آورد: «یا ابتاه! العطش!» آن حضرت فرمود: اى دختر کوچک من! صبر کن تا برایت آبى بیاورم.

پس آن حضرت روانه میدان شد و به سوى فرات رفت، در این زمان مردى از سپاه کوفه آمد و گفت: اى حسین! لشکر به خیمه‏ها ریختند.

آن حضرت از فرات بیرون آمد و خود را به سرعت به خیمه‏ها رسانید. آن دختر کوچک به استقبال پدر آمد و گفت: اى پدر مهربان! براى من آب آورده‏اى؟!

امام از شنیدن این سخن، اشک از دیدگانش جارى شد و فرمود: عزیزم! به خدا سوگند که تحمل تشنگى و بی‌قرارى تو بر من دشوار است؛ پس انگشت خود را در دهان آن طفل گذارد و دست بر پیشانى او کشید و او را تسلى داد؛ و چون امام خواست از خیمه‏ها بیرون رود آن طفل به سوى امام دوید و دامان امام را گرفت، امام فرمود: اى فرزندم! نزد تو خواهم آمد.

از امام باقر علیه‏السلام نقل شده است: امام حسین علیه‏السلام چون هنگام شهادتش رسید دختر بزرگش فاطمه را خواند و نامه‏اى پیچیده به او داد و وصیتى به صورت شفاهى به او فرمود، و على بن الحسین علیه‏السلام به گونه‏اى بیمار بود که امید بهبودى او را ظاهراً نداشتند و فاطمه آن نوشته را به على بن الحسین تسلیم کرد و پس از او به ما رسید.


  


تعداد شهداى اهل بیت علیه‏السلام

اهل تاریخ در عدد شهداى اهل‌بیت اختلاف کرده‏اند که به برخى از آن اقوال اشاره مى‏کنیم:

1- «17نفر» این تعداد از امام صادق علیه‏السلام نقل شده است. در حدیثى آمده است که آن حضرت فرمود: خونى است که خدا آن را طلب خواهد کرد، آنان که از اولاد فاطمه شهید شدند و مصیبتى همانند مصیبت حسین نیست که با او هفده نفر از اهل‌بیت خود شهید شدند و در راه خدا صبر پیشه ساخته و خالصانه جان باختند.

و از محمدبن حنفیه نقل شده است که: هفده نفر با حسین کشته گشتند که همه آنها از فاطمه بنت اسد مادر امیرالمؤمنین علیه‏السلام مى‏باشند.

در زیارات ناحیه نام هفده نفر شهید ذکر شده از اهل‌بیت، و شیخ مفید هم همین تعداد را ذکر کرده و شاید همین اقرب باشد.

2 - «16 نفر» این قول از حسن بصرى نقل شده است که مى‏گوید: با حسین بن على شانزده نفر کشته شدند که همانند و نظیرى در روى زمین نداشتند.

3 - «15 نفر» این تعداد را مغیرة بن نوفل در شعرى که در مرثیه آنان سروده ذکر کرده است.

4 - «19 نفر»

5 - «20 نفر»

6 - «23 نفر»

7 - «27 نفر» از اولاد فاطمه بنت اسد.

8 - «78 نفر» این را نسّابه سید ابو محمد الحسین حسینى ذکر کرده و شاید تعداد تمام شهداى کربلا باشد نه شهداى اهل‌بیت.

9 - «30 نفر» که در حدیث عبدالله بن سنان آمده است.

10 - «13 نفر» این را مسعودى در مروج الذهب ذکر کرده است.

11 - «14 نفر» این عدد را خوارزمى ذکر کرده


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ