حسین بن محمّد اشعرى به نقل از پیرمردى به نام عبداللّه زرّین حکایت کند:
در مدّتى که ساکن مدینه منوّره بودم ، هر روز نزدیک ظهر حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام را مى دیدم که وارد مسجدالنّبى مى شد و مقدارى در صحن مسجد مى نشست ؛ و سپس قبر مطهّر جدّش ، حضرت رسول و نیز قبر شریف مادرش ، فاطمه زهرا علیها السلام را زیارت مى نمود و نماز به جاى مى آورد.
روزى به فکر افتادم که مقدارى خاک از جاى پاى مبارک آن حضرت را جهت تبرّک بردارم .
پس به همین منظور - بدون این که چیزى به کسى اظهار کنم - فرداى آن روز در انتظار ورود حضرت نشستم ؛ ولى بر خلاف هر روز، مشاهده کردم که این بار سواره آمد تا جاى پائى بر زمین نباشد و چون خواست از مرکب خویش فرود آید، بر سنگى که جلوى مسجد بود قدم نهاد.
و چندین روز به همین منوال و کیفیّت گذشت و من به هدف خود نرسیدم ، تا آن که با خود گفتم : هر کجا حضرت ، کفش خود را درآورد، از زیر کفش وى چند ریگ یا مقدارى خاک برمى دارم .
فرداى آن روز متوجّه شدم که امام علیه السلام با کفش وارد صحن مسجد شد؛ و مدّتى نیز به همین منوال سپرى شد.
این بار با خود گفتم : مى روم جلوى آن حمّامى که حضرت داخل آن مى شود؛ و آن جا به مقصود خود خواهم رسید.
پس از سؤ ال و جستجو از این که امام جواد علیه السلام به کدام حمام مى رود؟
در جواب گفتند: حمّامى در کنار قبرستان بقیع است ، که مال یکى از فرزندان طلحه مى باشد.
لذا آن روزى که بنا بود حضرت به حمّام برود، من نیز رفتم و کنار صاحب حمّام نشستم و با وى مشغول صحبت شدم ، در حالتى که منتظر قدوم مبارک حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام بودم .
صاحب حمّام گفت : چرا این جا نشسته اى ؟
اگر مى خواهى حمّام بروى ، بلند شو برو؛ چون اگر فرزند امام رضا علیه السلام بیاید، دیگر نمى توانى حمّام بروى .
در بین صحبت ها بودیم که ناگاه متوجّه شدیم ، حضرت وارد شد و سه نفر نیز همراه وى بودند.
چون خواست از الاغ و مرکب خویش پیاده شود، آن سه نفر قطعه حصیرى زیر قدوم مبارکش انداختند تا آن حضرت روى زمین قرار نگیرد.
به حمّامى گفتم : چرا چنین کرد و حصیر زیر پایش انداختند؟!
صاحب حمّام گفت : به خدا قسم ، تا به حال چنین ندیده بودم و این اوّلین روزى بود که براى حضرت حصیر پهن شد.
در این هنگام ، با خود گفتم : من موجب این همه زحمت براى حضرت شده ام ؛ و از تصمیم خود بازگشتم .
پس چون نزدیک ظهر شد، دیدم امام علیه السلام همانند روزهاى اوّل وارد صحن مسجد شد و پس از اندکى نشستن مرقد مطهّر جدّش ، رسول اکرم و مادرش ، فاطمه زهراء علیها السلام را زیارت نمود؛ و سپس در جایگاه همیشگى نماز خود را به جاى آورد و از مسجد خارج گردید
طبق آنچه محدّثین و مورّخین ثبت کرده اند:
حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام موهاى سرش کوتاه و فِر خورده شده و چهره مبارکش نمکین بود، که تقریبا از این جهت مقدارى شبیه افراد سیاه پوست به نظر مى رسید.
به همین جهت ، اشخاص منافق و فرصت طلب که هر لحظه دنبال سوژه اى هستند تا بتوانند ضربه خویش را وارد سازند.
لذا در نَسَب حضرت تشکیک به وجود آوردند و گفتند: این فرزند امام علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام نیست .
به قدرى این شایعه و تهمت در افکار عدّه اى اثر گذاشت که مجبور شدند حضرت جواد علیه السلام را که بیش از حدود 25 ماه از عمر مبارکش سپرى نگشته بود، بردارند و نزد افراد قیافه شناس و نسب شناس آورند تا موضوع براى همگان روشن و ثابت شود که این کودک از چه خانواده اى است .
همین که آن کودک معصوم را نزد قیافه شناسان - که در جمع عدّه اى از اشخاص مختلف بودند - بردند، ناگاه همگى آن نسب شناسان از عظمت و هیبت آن کودک به سجده افتادند؛ و چون سر از سجده برداشتند، اظهار داشتند:
واى بر شماها! این ستاره درخشان و این اختر روشنائى بخش را بر ما عرضه مى دارید؟!
به خداى بزرگ سوگند، این کودک پاک و منزّه از هر نوع رجس و آلودگى است ، او از خانواده اى پاک و تکامل یافته است ، او در تمام مراحل انتقال در ارحام ، نیز پاک و منزّه قرار گرفته است .
به خدا سوگند، او از ذرّیّه رسول اللّه صلى الله علیه و آله و از فرزندان امیرالمؤ منین ، علىّ بن ابى طالب علیه السلام مى باشد.
بروید و به خداوند سبحان پناه ببرید؛ و از چنین افکار و دسیسه هاى نابخردانه ، توبه نمائید و در نسب او هیچ گونه شکّ و تردید نداشته باشید.
امام محمّد جواد علیه السلام در تمام این حالات و لحظه ها، حمد و ثناى خداوند متعال را بر زبان جارى مى نمود.
پس از آن که سخن قیافه شناسان پایان یافت ، حضرت لب به سخن گشود و ضمن خطبه اى طولانى - که همه افراد را که از اقشار مختلف بودند، به تعجّب و حیرت وا داشت - اظهار نمود:
شکر و سپاس خداى را، که ما را از برگزیدگان نور خودش قرار داد؛ و از بین نیکان ، ما را انتخاب نمود؛ و نیز ما را از امانت داران خویش به حساب آورد و حجّت و راهنماى بندگانش قرار داد و... .
بعد از آن فرمود: اى جمعیّت حاضر! همانا من محمّد جواد، پسر علىّ رضا، فرزند موسى کاظم ، فرزند جعفر صادق ، فرزند محمّد باقر، فرزند علىّ زین العابدین ، فرزند حسین شهید، فرزند امیرالمؤ منین علىّ مرتضى و فاطمه زهراء دختر محمّد مصطفى صلى الله علیه و آله هستم .
آن گاه افزود: مرا بر افراد قیافه شناس عرضه مى دارند؟!
به خداوند یکتا سوگند، من نسبت به نسب هاى همه مردم از خودشان و از دیگران آشناترم ، من به تمام اسرار درونى و علنى اشخاص کاملا آگاه هستم .
و در ادامه ، بعد از بیان مطالبى بسیار مهمّ، اظهار داشت : چنانچه دولت هاى کفر و افراد دنیاپرست نمى بودند و بر علیه ما و دیگر مؤ منین شورش نمى کردند، مطالبى را اظهار مى نمودم که تمام اشخاص در حیرت و تعجّب قرار گیرند.
و سپس دست مبارک خود را بر دهان خویش نهاد و آخرین سخنش چنین بود:
اى محمّد! خاموش باش همچنان که پدرانت خاموش گشتند و صبر و شکیبائى را پیشه خود قرار بده ؛ و در اظهار حقایق همانند پیامبران اولوالعزم عجله منما، همانا که مخالفین جزاى گفتار و اعمالشان را خواهند دید
تشخیص نامه هاى بى نشان و استخدام ساربان
یکى از اصحاب و شیعیان حضرت ابوجعفر، امام جواد محمّد علیه السلام به نام ابوهاشم حکایت کند:
روزى به قصد زیارت و دیدار آن حضرت ، رهسپار منزلش شدم ، در بین راه سه نفر از دوستان ، هر یک نامه اى به من دادند که به دست حضرت برسانم ؛ ولى چون نامه ها نشانى نداشت ، من فراموش کردم که کدام از چه کسى است .
وقتى خدمت امام علیه السلام وارد شدم و نامه ها را جلوى آن حضرت نهادم ، یکى از نامه ها را برداشت و بدون آن که نگاهى به آن نماید، فرمود: این نامه زید بن شهاب است .
سپس دوّمین نامه را برداشت و بدون نگاه در آن ، فرمود: این نامه محمّد بن جعفر است ؛ و چوم سوّمین نامه را برداشت ، نیز بدون نگاه فرمود: و این نامه هم از علىّ بن الحسین است ؛ و آن گاه هر کدام را با نام و نسب معرّفى نمود و آنچه نوشته بودند، مطرح فرمود.
بعد از آن ، حضرت جواب هر یک از نامه ها را زیر نوشته هایشان مرقوم داشت و امضاء کرد؛ و سپس تحویل من داد.
وقتى برخاستم که از حضور مبارکش مرخّص شوم و بروم ، امام علیه السلام نگاهى محبّت آمیز به من نمود و تبسّمى کرد؛ و سپس مبلغى معادل سیصد دینار به عطا نمود و فرمود: این پول ها را تحویل علىّ بن الحسین بن ابراهیم بده و بگو که تو را بر خرید اجناس راهنمائى کند.
پس هنگامى که نزد علىّ بن الحسین رفتم و پیام حضرت را رساندم ، مرا راهنمائى کرد و اجناسى را خریدارى کردم ؛ و سپس آن ها را به وسیله شتر براى امام علیه السلام آوردم .
همین که به همراه صاحب شتر جلوى درب منزل حضرت رسیدیم ، صاحب شتر از من تقاضا کرد که از حضرت بخواهم تا او را جزء افراد خدمت گذار خود قرار دهد.
وقتى بر امام جواد علیه السلام وارد شدم و خواستم تقاضاى صاحب شتر را مطرح کنم ، دیدم حضرت کنار سفره طعام نشسته و به همراه عدّه اى مشغول تناول غذا مى باشد.
و بدون آن که من حرفى زده باشم ، فرمود: اى ابوهاشم ! بنشین و به همراه ما از این غذا میل کن و ظرف غذائى را با دست مبارک خویش جلوى من نهاد؛ و چون از آن غذاى لذیذ خوردم ، حضرت به غلام خود فرمود: اى غلام ! صاحب شتر را که همراه ابوهاشم آمده و جلوى منزل ایستاده است ، بگو وارد شود و در کنار شما مشغول خدمت و انجام وظیفه گردد.
هنگام وداع پدر در مکّه
امیّة بن علىّ حکایت مى کند:
هنگامى که ماءمورین حکومت بنى العبّاس خواستند امام علىّ بن موسى الرّضا علیه السلام را از مدینه به خراسان منتقل نمایند، حضرت جهت وداع با کعبه الهى به مکّه معظّمه آمده بود و من نیز همراه حضرت بودم .
وقتى حضرت طواف وداع را انجام داد، نماز طواف را کنار مقام حضرت ابراهیم علیه السلام به جاى آورد.
در این میان ، فرزند نوجوانش ، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد سلام اللّه علیه - که او نیز همراه پدر بزرگوارش بود - پس از آن که طواف خود را به پایان رسانید، وارد حِجْر اسماعیل شد؛ و در همان جا نشست .
چون جلوس حضرت جواد علیه السلام به طول انجامید، موفّق - خادم حضرت ، که او نیز از همراهان بود - جلو آمد و گفت : فدایت گردم ، برخیز تا حرکت کنیم و برویم .
حضرت فرمود: مایل نیستم حرکت کنم ؛ و تا زمانى که خدا بخواهد، مى خواهم همین جا بنشینم ، و تمام وجود حضرت را غم و اندوه فرا گرفته بود.
موفّق نزد پدرش ، امام رضا علیه السلام آمد و اظهار داشت : فدایت گردم ، فرزندت ، حضرت ابوجعفر، محمّد جواد علیه السلام در حِجْر اسماعیل نشسته است و حرکت نمى کند تا برویم .
امام رضا علیه السلام شخصا نزد فرزندش حضرت جواد آمد و فرمود: اءى عزیزم ! برخیز تا برویم .
آن نور دیده اظهار داشت : من از جاى خود بلند نمى شوم .
پدر فرمود: عزیزم ! باید حرکت کنیم و از این جا برویم .
حضرت جواد علیه السلام اظهار نمود: اى پدر! چگونه برخیزم ؟!.
و حال آن که دیدم چگونه با خانه خدا وداع و خداحافظى مى کردى ، که گویا دیگر به آن باز نخواهى گشت .
و در نهایت ، امام رضا علیه السلام فرزند و نور دیده اش را بلند نمود؛ و حرکت کردند و رفتند
خیانت کردند خیانت مکن ، اگر تکذیبت کردند خشمگین مشو ، اگر مدحت کنند شاد مشو ، و اگر نکوهشت کنند ، بیتابی مکن . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (167) بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (170) بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص(172) است . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص(172) گذشت کنی ، به کسی که از تو بریده است بپیوندی ، و هنگامی که با تو به نادانی رفتار شود ، بردباری کنی . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (173) خواهش از خودش را دوست دارد . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (173) بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (173) زیردست خود را خوار نشمارد . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (173) بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (175) بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (175) حقی را ادا نکند ، و کسی که بی قرار شود ، بر حق صبر نکند . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (175) دور می کند ، حسا آخرت را آسان می نماید ، و مرگ را به تاخیر می اندازد . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 71، ص (111) بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 65، ص (152) خانواده خود هدیه می فرستد ، و او را از دنیا پرهیز می دهد ، چنانکه طبیب مریض را پرهیز می دهد . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (180) بر آن امین دانسته است ، چه آن شخص ، نیک باشد یا بد . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (179) داشته است . و بهتان آن است که عیبی را که در برادرت نیست ، به او ببندی . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (178) بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (176) هر کس رسیدی سلام کنی ، و جدال را هر چند حق با تو باشد ، ترک کنی . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (176) بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (176) داده است ، دقت و باریک بینی می کند . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 7 ، ص (267) پاداش دانشجوست ، و از او هم بیشتر می باشد . کافی ، ج 1 ، ص (35) بستیزد ، و یا مردم را متوجه خود نماید ، باید آتش را جای نشستن خود گیرد . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، 2 ، ص (38) کافی ، ج 2 ، ص (663) خویشان بریدن ، و قسم دروغ که نبرد با خداست . کافی ، ج 75، ص (174) جز اینکه حاجتش را بر آورد . کافی ، ج 2 ، ص (475) پس بر شما باد دعا در هنگام سحر تا طلوع آفتاب ، زیرا آن ، ساعتی است که درهای آسمان در آن هنگام باز گردد و روزیها در آن تقسیم گردد و حاجتهای بزرگ بر آورده شود . کافی ، ج 2 ، ص (478) کافی ، ج 2 ، ص (507) باشد ، چشمی که از ترس خدا گریان شود ، و چشمی که از محرمات الهی و گناهان بسته شود . کافی ، ج 2 ، ص (80) می تند ، راه بیرون شدنش را دورتر و مشکل تر می کند ، تا اینکه از غم و اندوه بمیرد . کافی ، ج 2 ، ص (316) نیکی ها . کافی ، ج 2 ، ص (458) بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 73، ص (20) بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 2 ، ص (301) برای او ریخته شود ، نیست . کافی ، ج 2 ، ص (482) شکست نمی خورد . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 68، ص (151) گردد . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 68، ص (54) می بخشد . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 2 ، ص (215) بد نمی برد . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (176) بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (178) فراموش کند ، و به رای خویش ، خوشنود باشد . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 69، ص (314) بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 4 ، ص (404) بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (179) بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 5 ، ص (147) قیامت قلبش را از امنیت و آرامش پر می کند . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 7 ، ص (303) داشتن درد ، و نهان کردن مصیبت . بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (175) بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 68، ص (236) تحف العقول ، ص (302) تحف العقول ، ص (302) به سوی آتش جهنم است . کافی ، ج 1 ، ص (56) تحف العقول ، ص (303) |
این نوگل باغ ولایت و عصمت گرچه کوتاه عمر بود ولى رنگ و بویش مشامجانها را بهرهمند ساخت . آثار فکرى و روایاتى که از آن حضرت نقل شده و مسائلى را که آن امام پاسخ گفته و کلماتى که از آن حضرت بر جاى مانده ، تا ابد زینتبخش صفحات تاریخ اسلام است . دوران عمر آن امام بزرگوار 25 سال و دوره امامتش 17 سال بوده است . معتصم عباسى از حضرت جواد دعوت کرد که از مدینه به بغداد بیاید . امام جواد در ماه محرم سال 220 هجرى به بغداد وارد شد . معتصم که عموى ام الفضل زوجه حضرت جواد بود ، با جعفر پسر مأمون و ام الفضل بر قتل آن حضرت همداستان شدند .
علت این امر - همچنان که اشاره کردیم - این اندیشه شوم بود که مبادا خلافت از بنى عباس به علویان منتقل شود . از این جهت ، درصدد تحریک ام الفضل برآمدند و به وى گفتند تو دختر و برادرزاده خلیفه هستى ، و احترامت از هر جهت لازم است و شوهر تو محمد بن على الجواد ، مادر على هادى فرزند خود را بر تو رجحان مىنهد . این دو تن آن قدر وسوسه کردند تا ام الفضل - چنان که روش زنان نازاست - تحت تأثیر حسادت قرار گرفت و در باطن از شوهر بزرگوار جوانش آزرده خاطر شد و به تحریک و تلقین معتصم و جعفر برادرش ، تسلیم گردید . آنگاه این دو فرد جنایتکار سمى کشنده در انگور وارد کردند و به خانه امام فرستاده تا سیاهروى دو جهان ، ام الفضل ، آنها را به شوهرش بخوراند . ام الفضل طبق انگور را در برابر امام جواد (ع) گذاشت ، و از انگورها تعریف و توصیف کرد و حضرت جواد (ع) را به خوردن انگور وادار و در این امر اصرار کرد . امام جواد (ع) مقدارى از آن انگور را تناول فرمود . چیزى نگذشت آثار سم را در وجود خود احساس فرمود و درد و رنج شدیدى بر آن حضرت عارض گشت . ام الفضل سیهکار با دیدن آن حالت دردناک در شوهر جوان ، پشیمان و گریان شد ، اما پشیمانى سودى نداشت . حضرت جواد (ع) فرمود : چرا گریه مىکنى ؟ اکنون که مرا کشتى گریه تو سودى ندارد . بدان که خداوند متعال در این چند روزه دنیا تو را به دردى مبتلا کند و به روزگارى بیفتى که نتوانى از آن نجات بیابى . در مورد مسموم کردن حضرت جواد (ع) قولهاى دیگرى هم نقل شده است .
زندگانى ابو جعفر محمد الجواد ابن على الرضا بن موسى الکاظم بن جعفر الصادق بن محمد الباقر بن على زین العابدین بن الحسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام، نهمین امام از اهل بیت صلوات الله علیهم اجمعین امام جواد (ع) در شب جمعه 19 ماه مبارک رمضان یا 15 این ماه یا روز جمعه 10 رجب در شهر مدینه به دنیا آمد. قولى که در کتاب مصباح المتهجد آمده، تاریخ اخیر را تایید مىکند. در آنجا آمده است: ابن عیاش گوید این دعا به وسیله استاد بزرگ ابو القاسم (رضى الله عنه) آمده است که: «اللهم انى اسئلک بالمولودین فى رجب محمد بن على الثانى و ابنه على بن محمد المنتجب الدعاء». وى مىنویسد: ابن عیاش گفته است: روز دهم رجب، میلاد ابو جعفر ثانى است. آن حضرت در روزگار خلافت معتصم، روز شنبه آخر ذى قعده یا آخر ذى حجه یا پنجم یا ششم ذیحجه در روز سه شنبه سال 220 هجرى در بغداد چشم از جهان فرو بست. و در مقابر قریش در پشت قبر جدش امام موسى کاظم (ع) به خاک سپرده شد. مدت عمر وى بیست و پنج سال بود. کلینى گوید: عمر آن حضرت 25 سال و 2 ماه و 18 روز و بنا بر قول دیگرى سه ماه و بیست و دو روز بود. ابن خشاب گوید: امام جواد (ع) ، 25 سال و سه ماه و 18 روز زیست و شیخ مفید عمر آن حضرت را 25 سال و اندى مى داند. از این مدت، وى هشت یا هفت سال و چهار ماه و دو روز با پدرش و 17 یا 18 سال، بیست روز کمتر، پس از پدرش زیست. که این همان مدت امامت و خلافت آن حضرت به شمار مىرود و مصادف با دوران پادشاهى مامون است. آن حضرت در اوایل دوران خلافت معتصم وفات یافت. برخى وفات آن حضرت را در دوران خلافت واثق دانسته اند. حافظ عبد العزیز بن اخضر جنابذى در معالم العترة الطاهرة از محمد بن سعید نقل کرده است که گفت: محمد بن على (ع) ، در زمان خلافت الواثق بالله به قتل رسید. شاید این اشتباه براى وى از آنجا پیش آمده که واثق بر آن حضرت نماز گزارد. بلکه سخن صحیح آن است که امام جواد (ع) در عهد خلافت معتصم از دنیا رفت. زیرا مردم در سال 227 هجرى با واثق براى خلافت بیعت کردند. تنها توجیه براى قول جنابذى آن است که شاید مقصود وى آن بوده که واثق در زمان خلافت معتصم، آن حضرت را با خورانیدن سم به قتل رسانیده است.
مادر آن حضرت کنیزى بود که او را«سکن مریسیه»و یا«سبیکه»مىخواندند. برخى علاوه بر این دو نام، از مادر آن حضرت با نامهاى دیگرى نیز یاد کردهاند همچون سبیکه، نوبیه و سکینه، که شاید این نام آخر صورت تصحیف شده سبیکه باشد، خیزران و دره. امام رضا (ع) این زن را خیزران مىخواند و گفته اند نامش ریحان و قبطى و مکنى به ام الحسن بود.
او را با کنیه ابو جعفر یاد مىکردند. همچنین براى آن که با امام باقر (ع) ، که او هم کنیه ابو جعفر داشت، اشتباه نشود کنیه وى را ابو جعفر ثانى ذکر مىکردند.
آن حضرت را القابى بود مانند جواد و قانع و نجیب و تقى. اما از همه القاب وى مشهورتر لقب جواد بود.
«نعم القادر الله»بوده است.
و این آرزویى بىجا و ناموجّه نیست، آخر مگر نه همین اشک است که دریاهاى آتش را خاموش و فرومىنشاند؟(1)
مگر نه همین اشک است که آدمى را به کانون حرّیت و آزادگى و ارزشهاى والاى انسانى؛ یعنى قافله سالار شهیدان و شمع محفل بشرّیت حسین بن على ـ علیهماالسلام ـ اتّصال داده و از این راه او را به لقاى محبوب حقیقى نائل مىکند؟
(2)
مگر گریه و اشک مورد توصیه اکید قرآن کریم نیست؟(3) مگرنه این است که گفتهاند (و خوب هم گفتهاند): که «چشم گریان، چشمه فیض الهى و دواى دردهاى بىدرمان است.»(4)
و راستى مگر درد و مرضى بدتر از مرض دل هست؟ درست گفته که: «نیست بیمارى، چو بیمارى دل»
و مگر نسخهاى شفابخشتر و مؤثرتر از اشک چشم براى این بیمارى هست؟
بنابراین این آرزو، آرزویى معقول و موجه است آن هم در کنار کعبه، خانه خدا؛ همان جایى که ابراهیم خلیل گفت: «اى مالک و صاحب من! من زن و بچهام را در این وادى خشک و ساکت تنها گذاشتم، در کنار خانهات؛ «عند بیتک المحرّم.»
آیا ابراهیم در این جا اشک نریخت؟ آیا ذریه و نسل طاهر و مطهّر ابراهیم در این جا اشک نریختند؟
و آیا این جا چشم گریانِ بنده برگزیده خدا، محمد مصطفى و عترت و اهلبیت عزیزش را ندیده است؟
مگر نه همین جا است که شاهد نالهها و سوز و گدازهاى زین العایدبن علیه السلام بوده؟ و مگر نه همین جا است که شب و روز پذیراى چشمهاى گریان و اشکهاى ریزانِ عاشقانِ مجذوب و مخلصانِ محبوب است؟
اینک گمان مبر که آرزوى گریه و ریختن اشکى در این مکان، آرزویى بىجا باشد و این مهمترین آرزوى حقیر ناتوان در این سفر بود و به خصوص که اولین بار بود به این سفر میمون مشرف مىشدم؛ به اصطلاح حجّم «حجّ صَرُوره» بود. نخستین بار است که چشمم به کعبه مىافتد و این خانه مکعب شکل را مىبینم و نیز مقام ابراهیم را. با خواندن دو رکعت نماز پشت مقام، حجر اسماعیل و سعى در صفا و مروه و ... معلوم است که چه چیزهایى تداعى مىشود. آیا ابراهیم و اسماعیل این دو قهرمان توحید و اخلاص، مردان تسلیم و رضا، آنگاه که در دل بیابان و در کنار صخرهها و وادى غیر ذىزرع، خانه را پىافکندند و آرزویشان این بود که مقبول حق گردد؛ ربّنا تقبّل منا ... ، در آن حال چشمه چشمشان جارى نشد و اشک نریختند؟و در صفا و مروه هاجر و اسماعیل را یاد مىآورى؛ آن مادر و فرزند و آن تشنگى و قحط آب و دویدن مادر به کوه صفا و مروه در جستجوى آب، با آن تب و تاب و اضطراب و ... آیا چشمِ هاجر در آن لحظات اشکبار نبود و آیا کودک خردسال او آرام و بىگریه بود؟ در این دیار به هر طرف که بنگرى جاى پاى این خانواده را مىبینى.
مگر در منا و قربانگاه و رمى جمرات، ابراهیم و اسماعیل و هاجر را نمىبینى با دیدههاى پر آب و اشک شوق و لذّت دیدار .
مگر اخلاص و تسلیم این پدر را نمىبینى؛ «یا بُنَىَّ اِنّى اَرى فِى الْمَنامِ انّى اَذْبَحُکَ» و نیز: جواب شیرین و گواراى پسرش را که: «یا اَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَر»؟
و آیا این گفتگوهاى عاشقانه، خالى از سوز و گداز و اشک و گریه بود؟ و حال بنگر و ببین زائران این خانه و مسافران این بلد و سرگذشت پرفراز و نشیب این ام القرى را.
ببین فرزند نازنین ابراهیم، محمد مصطفى ـ صلىالله علیه و آله و سلم ـ را که در اینجا و در کنار این خانه، با صاحبخانه چه راز و نیازها داشته و چگونه اشکهایش با مناجات و نجواهاى نیمه شبش در هم آمیخته و این مکان مقدس را براى همیشه معطّر ساخته تا صاحبدلان همواره مشام خود را از آن رایحههاى طیّب، خوشبو کنند و آشنایان بارگاه ملکوت گوشهاى خود را از آن راز و نیازها نوازش دهند.
و نیز خاندان مطهّرش را بنگر؛ زهراى اطهر، على مرتضى و فرزندان معصومشان در دلِ شب و نیمه روز با این خانه چهها داشتهاند! و همچنین خیل عُبّاد و زهّاد و شیفتگان حق و حقیقت در طول اعصار و قرون را ...
این جا شاهد چه نجوىها و راز و نیازها که نبوده و چه چشمههاى فیض الهى از چشمهاى حقبین جارى و سارى نگشته است؟!
در این لحظات و با به ذهن آوردن این خاطرات بود که آرزوى ریختن اشکى در این ذره ناچیز تقویت مىگردید و دریغا که حاصل نمىشد. اگر زبان را به گفتن ذکرى، وردى یا تلاوت آیهاى وامىداشتم، دل جاى دِگر بود. غوغاى زندگى حیوانى و جاذبههاى کاذب و پرزرق و برق مادى هرگونه توفیق را سلب مىکرد. غذاها و میوههاى آنچنانى، بازار پر از اجناس بنجل و اسقاطى فرنگ که دور تا دورِ این خانه را احاطه کرده، دیگر مجالى براى حالى متناسبِ با این مکان مقدس و طاهر نمىگذارد. آرى این آرزو به دل مانده بود ولى مأیوس نبودم و در انتظارِ عنایت الهى، و به همین سبب بود که دست به دامن دوستى شدم که در این سفر با من انس و اُلفتى یافته بود. و چون مکرّر توفیق دیدار این دیار داشت ـ و نمىدانم سفر چندمش بود ـ بسیارى از جاها را بلد بود و به همهجا آشنایى داشت. به زبان خارجى نیز ناآشنا نبود. هر شب به هنگام سحر مىدیدمش که از خواب برخاسته روانه حرم مىشد. از او ملتمسانه خواستم که به هر قیمت شده شبى نیز مرا از خواب بیدار نموده و به همراه خود ببرد و چقدر ممنون اویم که این کار را کرد. شب از نیمه گذشته بود که مرا از چنگال خواب رهانید ...
به اتفاق راهىِ حرم شدیم، مسجد شلوغ نبود، خلوت هم نبود، چرا که ایام حج است و از اقطارِ عالم حاجیان به عزم زیارت بدین مأمن الهى روى آوردهاند و خیلىها براى طواف خانه و سخنى با صاحب خانه، شب و روز را نمىشناسند و البته کم نیستند ـ امثال راقم سطور ـ که تمام همّشان در همان وظیفه واجب ـ آن هم در روز براى یک بار؛ چه سعیش، چه طوافش و چه نمازش به همان ظاهر خشک و بىروح ـ خلاصه مىشود و همین که این عمل انجام گرفت، دیگر کارى جز طواف در بازار، و سعى در خرید همان اشیاء بنجل ـ که همه از بیگانهاند ـ ندارند. ولى هستند زیرکان و عاشقانى که نیک مىدانند به دست آوردنِ این فرصتِ مغتنم براى بار دیگر چندان سهل و آسان نیست، چه اینکه پیک اجل بىخبر مىرسد و کجا بهتر از اینجا براى تحصیل زاد و توشه راه، و چه ساعتى دلانگیزتر از نیمههاى شب؛
شب خیز که عاشقان به شب راز کنند.
و این عاشقانِ دلباخته در آن نیمه شب کم نبودند که خوب مىدانستند، دعاى صُبح و ورد شب کلید گنج مقصود است، بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندى. (5)
و چه شورانگیز و روحبخش است آن لحظات آمیخته با سوز و گداز و راز و نیازِ مخلصانى که پروانه شمع فروزان خانه بوده و چون نگینى این بیت عتیق را احاطه کرده با صاحب خانه در سخن بودند:
«ربّنا آتنا فى الدّنیا حسنة و فى الآخرة حسنة وَ قِنا عذاب النّار ... .»
و چه درخواست جامع و جالبى که چنانچه روا شود (و از کرم کریم هم بعید نیست) دیگر همه چیز تمام است: سعادت دارین (دنیا و آخرت).
به اتفاق رفیقم خود را همچون قطرهاى به این دریاى پر موج افکندیم و هفت بار دور خانه را گشتیم و از مطاف خارج شدیم عازم رفتن بودیم ناگهاى صداى رفیقم که مرا مىخواند (فلانى نگاه کن) به طرف مقام ابراهیم متوجهم کرد، گفت: ببین این خواهر را؛ قیافه، چهره و وضع پوشش و لباسش حکایت از این مىکرد که از شبه قاره هند است؛ هندوستان یا پاکستان و یا بنگلادش. همین که نگاهم به آن زن افتاد، میخکوب شدم و خیره در او که چگونه با صاحبخانه (و نه خانه) در حال سخن گفتن بود! در پوششى از وقار، متانت و خضوع، با انگشتانش اشاره به کعبه مىکرد و در همان حال چشمههاى چشمانش جارى، سیل اشک بر گونههایش روان، لبانش در حرکت و به گفتگو مشغول، با چى، با چه کسى و ...؟
با سنگها و دیوار ساکت؟ نه، مخاطب او ساکت و جامد نیست. مخاطب او سمیع، بصیر، آگاه، حىّ، توانا و عارى از هر نقص و خلل است. مخاطبش میزبان او است و میزبانش در و دیوار نیست. و او خوب مىدانست که میزبانش کیست و چگونه باید با او سخن گفت. و خوب مىدانست که او را نخواندهاند براى خالى کردن بازارِ مکّه و مدینه از محصولات آمریکا، او را نخواندهاند براى خرید یخچال، تلویزیون، ضبط، رادیو و صدها الوان و انواع از این قبیل؛ آن هم محصول دست بیگانه، بیگانه دشمن، دشمن صاحب خانه و هر چه مربوط و وابسته به اوست. او را نخواندهاند براى پر کردنِ شکم از گوشت مرغهاى از خارج (استرالیا و ...) آمده با مارک «الذبح الشرعى!». او را براى چیز دیگرى دعوت کردهاند، مقصود از این دعوت، خور و خواب نیست که این راه و رسمى است آئین نابخردان.(6)
مقصود از این دعوت موز و پرتقال و سیب و گلابى نیست. این میزبان، شأنش بالاتر از این حرفها و تصوّرات و امیال و اغراض ما بیچارگان چسبیده بر زمین است. هدف از این دعوت چیز دیگرى است.
مقصود از این دعوت اگر دست دهد چند روزى و اِلاّ حدّاقل لحظات و ساعاتى از خودِ حیوانى بیرون آمدن، از این زندگى سر تا پا مادّى فانى، جدا شدن، از این ظواهر دلفریب دل کندن، رستن و خلاص شدن از غل و زنجیرهایى که آز و طمع، حرص و حسد، بخل و کینه، عجب و تکبّر و صدها صفات شیطانى دیگر دست و پاى ما بیچارگان را بسته و به چاه ویل این زندگى زودگذر انداخته. آرى رستن از این بدبختىها و پیوستن به آن مبدئى که از آنجا آمدهاى و برگشتنت نیز به آنجاست. (انّا لله و انّا الیه راجعون).
فارغ شدن از این موهومات و چند لحظهاى با میزبان خلوت کردن و لذت حضور چشیدن؛ همان میزبانى که به دعوت او آمدهاى.
او کیـست؟
«ذو الجلال و الاکرام» او است «هو الاوّل و الآخر و الظاهر و الباطن». او است «الملک القدّوس السلام المؤمن المهیمن العزیز الجبار المتکبّر». او است «الخالق البارئ المصوّر». او است «اللطیف الخیبر». او است «سمیعٌ علیمٌ»، او است. «یعلم خائنة الأعین و ما تخفى الصدور»، خلاصه او است «الله» مستجمع جمیع صفات کمال و منشأ و اساس کل کمال و جمال و جلال.
و حالا تو میهمان چنین میزبانى و بر سر سفره اویى و خوب بیندیش؛ بر سر سفره چنین میزبانى سزاوار است به دنبال پرتقال و موز دویدن و شب و روز در بازار پرسهزدن براى خرید البسه و اقمشه و مأکولات و مشروباتِ از دیارِ دشمن آمده؟!و من نه گمان، که یقین دارم این زن در آن لحظات به این حقیقت نائل شده و از آرزوهاى موهوم و خواستههاى بىارزش مادّى بدر آمده و لمس کرده که کجا است و با چه کسى سخن مىگوید. او میزبان خود را شناخته است. او با تمام وجود با این میزبان مهربان در سخن بود و سفره دلش را باز کرده بود و با چشمههاى چشمش غبار حجاب بین خود و معبودش را مىزدود و خود را تقریبا به محبوب رسانده بود و این حقیر بى همه چیز، و مسکینِ درمانده، مات و مبهوت به مشاهده این حال، سرگرم و مشغول و دلِ چون سنگ در تاب و تب، بناگاه متوجّه شدم که چشمانم نمآلود و قطراتى بر گونهام جارى ولى دریغا و افسوس؛ «خوش درخشید ولى دولت مستعجل بود.»
از مطاف خارج و راهى منزل شدیم. آیا بار دیگر این حال و احوال دست مىدهد؟ نمىدانم، امّا از کرم کریم مأیوس نیستم که: «لا تیأسوا من روح الله.»
پینوشتها:
1ـ رجوع شود به سفینة البحار، ماده «بکى».
2ـ رجوع شود به کتب مقاتل، مثل نفس المهموم و ...
3ـ اشاره به آیه 81 سوره توبه «فلیضحکوا قلیلاً وَلْیَبْکوا کثیراً ...»
4 ـ گریه بر هر درد بىدرمان دواست چشم گـریـان چشمـه فیض خداست
5 ـ حافظ شیرازى.
6 ـ خور و خواب تنها طریق دد است بـر ایـن بـودن آییـن نـابخـرد اسـت
منبع:
مجله میقات حج، شماره 5 ، غلامحسین جمى
«واتمّوا الحجّ والعمرة للّه.»(1)
گرچه همه ازمنه و تمامى امکنه، زمان و مکان هجرت به سوى پروردگار است، (اینما تولّوا فثمّ وجه اللّه)(2) لیکن نسیم فیوضات رحمانى و عطر عنایات ربّانى، بر اساس حکمت الهى، در مقاطع مکانى و فواصل زمانى خاصى وزیدن مىگیرد، (فى ایّام دهرکم نفحات) و آنچه که در چنین فرصتى ارزشمند است، همانا داشتن شامه الهى است (ألا فتعرّضوا لها) تا از آن نسیم رحمت جان به عطر طهارت معطر گشته و در سایه آن، تعالى روح و شکوفایى جان به ارمغان آید.
بارقه حج، از غمام رحمت حق در زمان خاص و از مکان ویژهاى جهیدن مىگیرد و تمام حج بر اساس رعایت چنین خصوصیتى است.
عن ابى عبدالله علیه السلام: «من تمام الحج أن یحرم من المواقیت»(3) ؛ امام صادق علیه السلام فرمود: احرام از مکانهاى مخصوص که (در اصطلاح حج) مواقیت نامیده مىشود از عواملى است که حج بدان تمام مىشود و بدون آن، ناقص است.
میقات از جمله مکانهایى است که شعاع فیض ربّ، مستقیما آن را تحت پوشش گرفته، همانگونه که ماه حج در عداد زمانهایى است که گذرگاه خاص نسیم رحمانى است.
اما اراده الهى نسبت به میقات، که در احکام آن تجلى یافته؛ عبارت از آن است که بنده ابتدا به بریدن همه تعلّقات و جدا شدن از همه آنچه که او را به مظاهر دنیایى توجه مىدهد، و حرام کردن هر چه غیر خداست، خود را به ربّ و مدبّر خویش نزدیک مىنماید، و سپس با نیّت و آهنگ حج، لباس احرام بر اندام مىپوشاند و با آن، بدیها را از حریم وجود خود، دور مىدارد. آنگاه با سر دادن نداى «لبیک ...» دعوت الهى و اذان ابراهیمى را پاسخ مىدهد.
بررسى و تأمّل در مجموعه روایات این بابت؛ خصوصا روایت فوق، مشعر این معناست که همه اوامر شرعى و نواهى الهى، داراى سرّى تکوینى و رازى وجودى هستند و البته هر یک در عرصه وجود، به مقدار هستى خود در جهان تشریع، مؤثرند.
این سه حکم الهى که در میقات تحقق مىیابد و به نوبه خود از عالیترین فرائض حج است، جایگاه رفیع و مکانت منیع میقات را مىنمایاند.
واژه «میقات» که جلوهاى از کلام الهى در تجلّى بالغ حق؛ قرآن پروردگاریست، نشانگر زمانى مخصوص و بیانگر مکانى ویژه است. میقات که از ریشه لغوى «وقت» گرفته شده، در معانى و حقایق متعددى استعمال مىشود. این کلمه وقتى در کتب لغت مورد بررسى قرار مىگیرد، اینگونه بازگو مىگردد که میقات در اصل «مِوْقات» بوده و واو به جهت مکسور بودنِ میم، به یاء مبدل شده و میقات گشته، و معناى لغوى آن مصدر وقت است؛ یعنى وقت داشتن.
اما مراد از «وقت داشتن» آن است که به طور مسلّم «زمان» در یک عمل، نقش حتمى دارد و لزوما باید در یک مقطع زمانى خاص، فعل یا عملى صورت پذیرد؛ به عنوان مثال وقتى پروردگار عالم در قرآن مىفرماید: «ان الصلاة کانت على المؤمنین کتابا موقوتا»(4) به جهت آن است که نماز ضرورتا در زمان خاصى تحقق خواهد یافت.
کاربرد واژه میقات در مکان، به خاطر قرابت مفهومى آن با زمان(5) و یا به جهت کاربرد استعارهاى آن در مکان، به معناى لزوم امرى در مکان مشخص است. بنابراین اگر کلمه میقات در مورد مسائل حج به کار مىرود؛ یعنى واجب است در مکان خاص عملى مثل احرام انجام پذیرد. همانطوری که در خصوص نماز مىگوییم: واجب است در وقت مخصوص، نماز خوانده شود، و بدین بیان معناى حدیثى که وارد شده؛ «انه وقت لاهل المدینة ذاالحلیفة»(6) روشن است؛ یعنى براى اهل مدینه در میقات ذوالحلیفه، احرام واجب است.
بر این اساس، در جریان حضرت موسى علیه السلام تحقق وعده نیز در یک زمان خاص صورت پذیرفته، از این رو در آغاز فرمود: «و اذ واعدنا موسى»(7) و در پایان فرمود: «تم میقات ربه»(8) که تحقق وعده الهى با کلیم الله، در زمان مخصوص تحقق یافت.
و همچنین اگر در قرآن آمده: «ان یوم الفصل کان میقاتا»(9) به معناى آن است که محققا زمان فصل و جدایى حق از باطل در موعد و وقت خاص خود تحقق خواهد یافت. و همچنین اگر در کلام الهى (قرآن مجید) آمده که فرمود: «یسئلونک عن الأهلة قل هى مواقیت للناس و الحج»(10)؛ یعنى نقش هلالها در تشخیص اوقات است، به خصوص زمانهایى که به جهت ضرورت، فعلى مثل حج در آن صورت مىپذیرد.(11)
در مجموع، آنچه مىتوان به عنوان محصول این بحث بیان کرد، آن است که میقات در فرهنگ حج، به مکانى گفته مىشود که انجام فعل، مثل احرام، در آن مکان مشخص، ضرورت دارد. یا تحقق وعده الهى، براى گام نهادن در بارگاه ربوبى، ضرورتا از آن مکان آغاز مىگردد. و همانطوری که قبل و بُعد زمانى در ماه حج مُخِلّ به حقیقت و عبادت حج است، همچنین قبل و بعد مکانى نیز اخلال به مناسک حج وارد مىسازد، و بدون توجه به آن، هرگز حج به تمام نخواهد رسید.
اراده الهى نسبت به میقات، که در احکام آن تجلى یافته؛ عبارت از آن است که بنده ابتدا به بریدن همه تعلّقات و جدا شدن از همه آنچه که او را به مظاهر دنیایى توجه مىدهد، و حرام کردن هر چه غیر خداست، خود را به ربّ و مدبّر خویش نزدیک مىنماید، و سپس با نیّت و آهنگ حج، لباس احرام بر اندام مىپوشاند و با آن، بدیها را از حریم وجود خود، دور مىدارد. آنگاه با سر دادن نداى «لبیک ...» دعوت الهى و اذان ابراهیمى را پاسخ مىدهد.
امام صادق علیه السلام میفرماید: «اعلم ان من تمام الحج و العمرة ان تحرم من المواقیت التى وقتها رسول الله صلی الله علیه و آله لا تتجاوزها الا و أنت محرم»(12) ؛ آگاه باش، از امورى که حج به وسیله آن تمام مىشود، آن است که، از مواقیتى که رسول خدا تعیین فرمودند، مُحرم شوید، و هرگز از مواقیت نگذرید، مگر این که در حال احرام باشید.»
همچنین در بیانى از امام رضا علیه السلام وارد است، که حضرتش فرمود: «ولا یجوز الاحرام دون المیقات، کما قال الله ـ عزّوجلّ ـ و اتموا الحج و العمرة لله»(13) ؛ «احرام بستن قبل از میقات، جایز نیست، همانطوری که خداوند عزّوجل فرمود: حج و عمره را به تمام برسانید.»
مراد حضرت از شاهد آوردن آیه شریفه، آن است که: احرام بستن از گذرگاه میقات از عوامل تمامیّت حج و عمره محسوب مىشود.
از امام صادق علیه السلام نیز نقل شده است که فرمود: «من احرم بالحج فى غیر شهر الحج فلا حج له و من احرم دون المیقات فلا احرام له»(14)؛ «کسى که در غیر ماه حج مُحرم شود، در حقیقت حجى براى او نیست، و همچنین کسى که قبل از میقات مُحرم شود اصلاً احرام نبسته است.» زیرا همانطوری که احرام از میقات، از عوامل تمامیّت حج محسوب مىشود، از ارکان احرام نیز خواهد بود و بدون آن اصلاً احرام تحقق نمىیابد.
بنابر این اگر حکم الهى و سنت نبوى در امر حج بر آنست که میقات مکانى است که احرام از آن مکان صورت پذیرد. اگر از آن تخطى گردد و احرام در مکانى قبل از میقات یا بعد از آن بسته شود، همانند آن است که مسافر در سفر، نماز را چهار رکعتى بجا آورد، که این مطلب از سخن امام صادق علیه السلام استفاده مىشود.
ابن فضّال که از روات مىباشد از امام صادق علیه السلام اینگونه روایت مىکند:
«دخلت الى ابى عبدالله علیه السلام و انا متغیر اللون، فقال: من أین احرمت؟ قلت: من موضع کذا و کذا لیس من المواقیت المعروفة قال: رب طالب خیر تذل قدمه ثم قال: أیسرّک انک صلّیت الظهر فى السفر اربعا؟ قلت: لا، قال: فهو ذلک.»(15)
ابن فضّال مىگوید: «خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم در حالى که رنگ چهرهام تغییر کرده بود، حضرت از من سؤال فرمودند: از کجا مُحرم شدید؟ گفتم: از فلان جا (محلى که از مواقیت معروف نبود) حضرت فرمود: طالبان خیر فراوانى هستند که لغزشگاههایى براى آنها وجود دارد. سپس فرمود: آیا ممکن و صحیح است که تو در مسافرت نماز ظهر را چهار رکعتى بجا آورى؟ گفتم: نه، هرگز. فرمود: احرام بستن در غیر مواقیت، مثل نماز چهار رکعتى در سفر است که هر دو موجب بطلان یا نقص مىگردد.»
تا کنون دو مسأله به طور اجمال مطرح شد:
1 ـ موقعیّت میقات و عظمت آن
2 ـ احکام ثلاثه (نیت، احرام و تلبیه) که براى معتمر یا انسان حج گزار، در مکان میقات واجب است.
این که احکام نورانى؛ همچون نیت، احرام و تلبیه، در امکنهاى که از آن به مواقیت یاد مىشود واجب شده، بیانگر راز عمیق و سرانیق حقیقت میقات است.
به عنوان نمونه توجه به این نکته که تلبیة الاحرام حج، نقش همگون با تکبیرة الاحرام نماز دارد، و همانطورى که مصلّى، زمانى مىتواند با پروردگارش مناجات کند (المصلى یناجى ربّه) که از آستانه تکبیرة الاحرام بگذرد، در حج نیز زمانى انسان به لقاى حق بار مىیابد که از درگاه تلبیةُ الاحرام بگذرد. و این معنا جز در میقات (غیر از موارد استثنائى) امکان پذیر نیست. این مسأله خود نشانگر بخشى از عظمت و موقعیت والاى میقات است.
تحقیقا اهل ذکر و رازدانان جهان هستى، سرّ این حقیقت را به خوبى آگاهند، بلکه خود سرّ این حقائقند. آن چنان که امام سجاد علیه السلام فرمود: «انا ابن زمزم و صفا، انا ابن مکة و منى.»(16) از اینرو با بهرهگیرى از بیان معصوم اشارتى براى راهیابى به سرّ مسأله میقات مناسب مىنمایاند. و آن این که بطور کلى حقیقت قرآن یک مرتبه عالى و عظیم دارد، (انّه فى ام الکتاب لدینا لعلىٌ حکیمٌ)(17) قرآن در جایگاه اصلى، در نزد ما داراى رفعت مکانت و حکمت است. و همین حقیقت عالى و حکمت، با تمامى جامعیّتش تنزّل کرده، که از آن جمله حج با تمام شؤونش مىباشد، و میقات نیز یکى از جلوههاى بارز حج است که بدون شک داراى سرّ، بلکه اسرارى است؛ زیرا اقتضاى تنزّل و تجلّى، همانا وجود یک حقیقت برتر به عنوان باطن و سر، و یک امر نازل شده که ظاهر و آشکار است، مىباشد.
در اینجا به نکتهاى که از امام صادق علیه السلام راجع به باطن میقات ایراد گردیده، اشاره خواهیم نمود. راوى از حضرت سؤال مىکند:
«قلت لأبى عبدالله علیه السلام: لأىّ علّة احرم رسول الله من الشجرة و لم یحرم من موضع دونه؟ قال: لأنّه لما أُسرى به الى السّماء و صار بحذاء الشجرة و کانت الملائکة تأتى الى البیت المعمور بحذاء المواضع التى هى مواقیت سوى الشجرة، فلما کانت الموضع الذى بحذاء الشجرة نودى یا محمد! قال: لبّیک، قال: ألم اجدک یتیما فآویت و وجدتک ضالاًّ فهدیت؟ قال النبى: انّ الحمد و النعمة لک و الملک، لا شریک لک لبیک، فلذلک احرم من الشجرة، دون المواضع کلها.»(18)
حضرت صادق علیه السلام در مقام پاسخ به این سؤال که چرا رسول اکرم صلی الله علیه و آله از شجره احرام بست، و مکان دیگرى براى این امر انتخاب نفرمود، اینگونه توضیح داد: علّت این امر و راز چنین حقیقتى عبارت از این است که رسول اکرم در حرکت سماوى و سیر الهى معراج خود، به جایى رسیدند که محاذى آن شجره است، و از طرف دیگر هم فرشتههاى آسمان تا بیت المعمور (به استقبال رسول اکرم) آمده بودند، و به محاذات با مواقیت متعددى غیر از شجره، قرار گرفته بودند. وقتى رسول اکرم در محاذات شجره قرار گرفتند، هاتف غیبى ندایى آسمانى سر داد و حضرتش را مخاطب ساخت:
امام صادق علیه السلام فرمود: احرام از مکانهاى مخصوص که (در اصطلاح حج) مواقیت نامیده مىشود از عواملى است که حج بدان تمام مىشود و بدون آن، ناقص است.
«آیا اینگونه نبوده است که قبلاً یتیم بودى و پروردگارت به تو پناه داد؟ و آیا اینگونه نبود که گمراه (گمشده) بودى و با هدایت الهى مستقیم گشتى؟ اینجا بود که در همان مکانِ شجره، رسول اکرم تلبیه معروف را در پیشگاه ربوبى ایراد نمود و اینگونه عرضه داشت: «انّ الحمد و النعمة لک و الملک لا شریک لک لبیک.»
این امر مبناى حرکت از بیت المعمور بوده است، که اسوه حرکت از شجره میقات گشته و بر این اساس است که رسول اکرم احرام را فقط از آن مقطع آغاز کرد.
بررسى و تأمّل در مجموعه روایات این بابت؛ خصوصا روایت فوق، مشعر این معناست که همه اوامر شرعى و نواهى الهى، داراى سرّى تکوینى و رازى وجودى هستند و البته هر یک در عرصه وجود، به مقدار هستى خود در جهان تشریع، مؤثرند.
همانطورى که آب در نظام هستى، درخت در عالم وجود و جماد در نشأه خارج، داراى بخشى از واقعیّت هستند و هر یک در عین حال که ضرورىاند، اما عهدهدار امرى مستقل هستند که به اندازه اثر وجودى و نقش شایسته آنها تأثیر دارند. در نظام تشریع نیز مسأله به همین گونه است، با این تفاوت که یکى در آسایش تن و دیگرى در فزایش جان، مؤثّر است. یکى راه را براى رسیدن به حیات فانى و دیگرى طریق را براى نیل به زندگى باقى آبادان مىسازند.
بر این مبنا تمامى شؤوناتى که در شریعت مقرّر شده، هر یک به منظور تکمیل سعادت و تتمیم هدایت تنظیم شده، و لذا، امرش، نهیاش، حرکتش، وقوفش، آغازش، انجامش، همه و همه بر مبناى همان هدایت کامله الهى صورت مىپذیرد.
و لذا اگر در جریان میقات، اینگونه آمده که حاجى لزوما باید از مکانهاى خاص، به نام «مواقیت» سفر الى الله خود را آغاز کند. گویاى سرّى لاهوتى و رازى الهى است.
و تا انسان، سالک کوى دوست نباشد و سیر عاشقانه خود را به سوى معراج الهى آغاز نکند، هرگز نه استقبال ملائک را و نه محل توقف آنها که محاذات با مواقیت حج است مشاهده نخواهد کرد.
و همانطورى که در معراج نبوى هر قدمى که حضرت مىزد مرحلهاى از کمال در مقابل دیدگان رسول خاتم روشن مىشد، در سفر حج نیز تنها زمانى که از میقات به قصد حج احرام بسته شود، ابواب کمال مفتوح و فیض حق مکشوف مىگردد. از اینجا به آن قانون حاکم در نظام هستى که هر ظاهرى را باطنى و شریعت را حقیقت است مىرسیم، که البته نردبان وصول و سکوى عروج همانا عمل به شریعت است تا نیل به حقیقت دست دهد.
نکتهاى که قابل دقّت است این که، گرچه روایت فوق، سرّ احرام از مسجد شجره را بیان کرده، لیکن مسجد شجره به عنوان یکى از مواقیت مورد نظر است نه تنها به عنوان یک مکان مقدس. و لذا به لحاظ سرّ و باطن داشتن همه مواقیت دیگر نیز در حکم مسجد شجره مىباشند. و فرشتگان به استقبال بندگانى که قاصد بیت الهى هستند، تا محل مواقیت پیش آمدند؛ یعنى از آن نقطهاى که حرکت و سیر الهى آغاز مىشود، و با اولین قدمى که حاجى در کوى دوست مىنهد و لحظهاى که لباس احرام بر تن مىکند، حضور ملائک و همراهى فرشتگان آسمان با خود را احساس مىکند.
با این بینش، نه تنها مواقیت، امکنهاى مقدس و مورد نظر الهى هستند بلکه مصاحبت و همراهى ملائک براى انسانى که رهسپار کوى ولا و پویاى سوى صفا است، از آن مکان خواهد بود.
البته روشن است استقبال ملائک جهت صورى و تشریفاتى نخواهد داشت، بلکه ضمن تجلیل از قاصد بیت عتیق و سالک طریق حبیب، همراهى، راهنمایى و مساعدت در این سیر الهى ضرورى مىنماید. و تنها انسانى مىتواند وظایف و مناسک حج را آنگونه که شایسته حق است انجام دهد، که اعوان و یارانى آسمانى، او را همراهى کنند.
صاحب وسائل در جلد پنجم کتاب شریف خود در باب اوّل مواقیت، سیزده روایت ذکر کرده که بیانگر امکنهاى است که لزوما نوع حجاج سراسر گیتى از آن مىگذرند و از آن نقطه محرم مىگردند و البته حکم ظاهرى و باطنى همه آنها واحد است. فقط به اقتضاى عالم طبیعت تعدّد و کثرت پذیرفته است؛ به عنوان نمونه، به یکى از آن روایات پرداخته و تذکر بدان را در این مقاله سودمند مىدانیم.
قال ابوعبدالله علیه السلام: «ان رسول الله صلی الله علیه و آله وقّتَ لأهل المدینة ذاالحلیفة و وقت لاهل المغرب الجحفة و هى عندنا مکتوبة مهیعة و وقت لأهل الیمن یلملم و وقت لاهل الطائف قرن المنازل و وقت لأهل النجد العقیق.»(19)
امام صادق علیه السلام از رسول اکرم صلی الله علیه و آله نقل مىکند که: «حضرت براى اهل مدینه مکانى به نام ذاالحلیفه را به عنوان میقات، و براى اهل مغرب جحفه را ـ که اکنون در نزد ما به عنوان مهیعه شناخته شده ـ و براى اهل یمن یلملم را و براى اهل طائف قرن المنازل را و براى اهل نجد، عقیق را معرّفى فرموده است.»
امید است توفیق ولىّ توفیق، رفیق و صحبت مصاحبان کریم و فرشتگان رحیم براى همه حجاج فراهم گردد و ضمن عمل به ظواهر و انجام مناسک بهره وافى را از باطن و اسرار حج برده و راه را براى تعالى هموار سازیم.
پىنوشتها:
1ـ بقره: 196
2ـ بقره: 115
3 ـ جامع احادیث شیعه، ج10، ص492
4 ـ نساء: 103
5 ـ لسان العرب، ج2، ص107
6 ـ جامع احادیث شیعه، ج10، ص492
7 ـ بقره: 51
8 ـ اعراف: 142
9 ـ نبأ: 17
10 ـ بقره: 189
11 ـ نکتهاى که علامه شعرانى ـ ره ـ در کتاب شریف نثر طوبى در مقام تفسیر آیه مىفرمایند: این است که شناخت کارهاى دینى و دنیوى از طریق ماههاى قمرى، به جهت وجود «اهله»، به مراتب آسانتر از شناخت اوقات از طریق ماههاى شمسى است. نثر طوبى؛ ج2، ص 518
12 ـ بحارالانوار، ج99، ص 128، ح 13
13 ـ جامع احادیث شیعه، ج10، ص 515
14 ـ جامع احادیث شیعه، ج10، ص513
15 ـ بحارالانوار، ج99، ص130، ح18
16 ـ خطبه حضرت سجاد علیه السلام در شام.
17 ـ زخرف: 4
18 ـ بحارالانوار، ج99، ص 128، ح12
19 ـ وسائل الشیعه، ج 5، ابواب مواقیت، باب 1، ح 1 .
منبع:
مجله میقات حج، شماره 11 ، مرتضى جوادى آملى
کلمه «حج» و عناوین «مناسک حج» خود گویاى محتواى والاى این فریضه الهى پر راز و رمز و آکنده از اشاره و کنایه است.
حج این لفظ کوتاه و خوش آهنگ که به معناى آهنگ و عزم و تصمیم است، معنایى به بلنداى تاریخ معنوى بشر دارد. تاریخ معنوى که نظام بخش زندگى اجتماعى، سیاسى جامعه انسانى، بر محور حق و عدل است.
حج که در یک نگرش کلى از عناصر سکون و تأمل و تدبر و تفکر و حرکت و تلاش و پیکار ترکیب یافته، داراى اشاراتى جامع و فراگیر به سنن جارى پروردگار در تکوین و تشریع است.
زبان حج، زبان «سمبولیک» است و اعمال آن، به تعبیرى خودمانىتر به «پانتومیم» پرمحتوایى مىماند که مىتواند حکایتگر و تجسمبخش تاریخ انبیاء و نشأت دنیا و نشأت آخرت باشد.
حج، این فریضه رمزوار و اشارت شعار، از زوایاى گوناگون و با دیدهاى متفاوت از سوى نویسندگان، بحّاثان و تحلیلگران از لحاظ «فردى و اجتماعى»، «عبادى و سیاسى»، «اجتماعى و نظامى» و «بینالمللى و جهانى» مورد بحث و تحلیل قرار گرفته است که پارهاى نسبتاً جامع و پارهاى تکبعدى و با دیدى یک جامعه است.
نکته اصلى شایان دقت و توجه این است که اگر حاجى به «خود» نپردازد و از «خودبینى» رها نشود و به «تزکیه» و «تصفیه» همت نکند، و به رموز و اسرار «حج» دست نیابد و از «احرام» تا تقصیر و طواف نساء، خود را نپالاید و از لوث رذایل و پلیدیهاى اخلاقى و روحى پاکیزه نشود، به هیچ یک از مقاصد چندگانه حج دست نخواهد یافت.
آنچه در تحلیلهاى یکسویه، از آن غفلت شده است، جامعیت حیرتانگیز و احیاناً متناقض نماى حج است که زهدگرایان عبادت پیشه خسته از دنیا، و اجتماع و سیاست را از یک جنبهاش غافل مىسازد و سیاستپیشگان و دست اندرکاران اداره جوامع اسلامى را، از جنبه دیگرش .
از این رو، در این مقال کوتاه سعى بر آن است که در نهایت اجمال به جامعیت حج اشارهاى گذرا شود که البته اهل فضل و اطلاع، بدین مختصر بسنده نخواهند کرد و بلکه در تصحیح و تکمیل و تشریح آن خواهند کوشید.
حج را مىتوان از یک دیدگاه گردهمآئى پاکان و نیکان، وارستگان معنویتگرا و از دنیا رستگان آخرتگرا بشمار آورد. اجتماعى به پاکى قدوسیان ملأ اعلى و فرشتگان عالم بالا، که در «اشهر معلومات» بر گرد اولین خانهای که براى «همه مردم جهان» نهاده شده فرا گردهم آیند و اقیانوسى جوشان وخروشان پدید آرند که هر فرد حاجى، قطرهاى از این دریاست. در این گردهمآیى حاجیان از آن دم که به نیت حج، از خانه و دیار و همه پیوندهاى دنیائى مىگسلند، تا آنگاه که در میقات احرام برمىبندند، تا طواف، تا وقوف، تا رمى، تا ذبح ... همه جا و همه جا، خدا را مىجویند و در طلب وصال اویند.
مناسک حج یکایک تبلور حالات گوناگون انسان خداجوى عاشق پیشه بیقرارى است که کو به کو، رو به سوى او دارد و نشان از او مىجوید و بوى او مىبوید ... عاشقِ از فراق معشوق بجان آمدهای که عنان اختیار از کف فرو هشته، در راه وصال یار، گاهى با تأمل و قرار و گاهى با اضطراب و بىقرار به این سو و آن سو مىرود، در کوه و بیابان، شب و روز، آرام نمىگیرد و همه جا نشان از بىنشان مىخواهد.
حج در یک نگرش عمیقتر، صعود انسان است در برابر هبوط تاریخى او و تسالم و تعاون بقاست در برابر تنازع بقاى ریشهدار و پر ماجراى انسان.
حج در این نگرش، یک سیر معنوى انسانى است که یک جا و یک زمان توسط انسانهایى فراهم آمده از چهارسوى جهان به مقصد تقرب به مبدأ، والاى آفرینش صورت مىپذیرد.
حج از این دیدگاه، کنگره مخلصین و متقین و صالحین و عابدین و قانتین روى زمین است.
مجامع و کنگرههاى جهانى و بینالمللى، به اشکال گوناگون و بر محورهاى مختلف سیاسى، نظامى، اقتصادى، تاریخى، ادبى، هنرى (و حتى دینى) بسیار فراوان است. اما کنگره «توحید» و «اخلاص» و «عبادت»، کنگره «دعا» و «مناجات»، کنگره مجاهده با نفس و بریدگى از دنیا و تمرین آمادگى براى سفر آخرت، کنگره تمرین سیر الى الله و مجاهده و مراقبه و مکاشفه، در هیچ کجاى دنیا نیست. کنگرهای که «فرد» و «جمع» را در یکدیگر ذوب مىکند: عمل فردى را در فضاى جمعى و فضاى جمعى را در عمل فردى محو مىکند بدان گونه که هر «حاجى» در ایام حج، در اندیشه خویشتنیابى و حدیث نفس و راز و نیاز و تصفیه باطن خویش است، کاری که همانند رهبانیت راهبان از خلق گسسته نیاز به خلوت و تنهایى و جدایى از خلق دارد ... و در عین حال، فردیت هر فرد، در جاى، جاى مواقف عظیم حج و با شکوهتر از همه، در عرفات، در کل جمع نابود مىگردد ... این محو «فردیت» در کار «جمعى» در تخطیط خطوط سیاسى اجتماعى و جمع کل امت عظیم اسلامى نیز صورت مىگیرد .
حج، از نگرش دیگر، بازساخت عرصات قیامت است، مجسمسازى حشر خلق، همه یکسو و بىهیچ امتیاز، روى به سوى بهشت یا جهنم، حشرى عظیم در پهنه دنیا که نمونهاى کوچک از حشر اکبر در سراى آخرت است.
حج، از سوى دیگر نشان از ژرفاى تاریخ نورانى انبیا و اولیاى الهى دارد ... از آدم، نوح، ابراهیم، سلیمان، موسى، عیسى، محمد و اصحاب و آل محمد، در حج، تاریخ پرخاطره و مخاطره انبیاى الهى و اولیاى خدا بازسازى و بازنگارى مىشود. حج، در این نگرش بازنگارى تاریخ انبیا است.
حج نمایشى است از اعمال و رفتارى که بنا به نقل کتاب و سنت، (و از طریق برادران شیعه و سنى) پایه تشریع آن در زمان آدم ابوالبشر گذاشته شده و پیامبران بعدى تا آخرین پیامبر، همگى بر گرد همین خانه چرخیدهاند و مناسکى در همین سرزمین مقدس، در همین عرفات و مشعر و منا انجام دادهاند.
حج، به ویژه ناظر بر بازسازى، تجدید نظام سازمان فرو پاشیده توحید توسط ابوالانبیاء حضرت ابراهیم خلیل است که به نقل قرآن قواعد بیت را بالا برد و خانه را براى طائفان و عاکفان و راکعان و ساجدان، پاکیزه و مطهر ساخت، فداکاریها و گذشتها و ایثارها و سخت کوشیها و هیجانات روحى و بیم و امیدهاى ابراهیم و هاجر و اسماعیل در یکایک مناسک حج به گونهای که بدان اشاره خواهد رفت بازنگارى مىشود و در حقیقت، ابراهیم قهرمان توحید، در کل قالب مناسک حج و به توسط میلیونها حاجى عاشق و شیدا هر ساله چهرهپردازى مىشود و حیات مجدد مىیابد.
به یاد داشته باشیم که ابراهیم پدر انبیاى توحیدى: موسى و عیسى و محمد است و از میان سه امت موحد و اهل کتاب جهان یعنى یهود و نصارى و مسلمین، تنها امت اسلام و مسلمین جهانند که پاس پیشواى توحید را این چنین در خور مقام ارجمند او مىدارند و یاد گرامیش را نه تنها در گفتار که در مناسکى عظیم و پرشکوه نگه مىدارند.
در حج به آدمى مىآموزند که در راه زندگى پرافتخار و انسانى و اسلامى باید از دیار و مال و زن و فرزند و همه علقههاى زندگى برید و سختى سفر و بیخوابى و دوندگى و اضطراب و دربدرى و بىخانمانى را تحمل کرد و هر چه را که موجب خودآرایى و به خود بستگى است از لباس و زیب و زیور باید از خود دور ساخت و باید تنها به مبدأ لایزال، پاسخ مثبت داد و دعوتهاى گوناگون را نشنیده گرفت و باید بر محور حق و عدل چرخید و در زندگى، محور و مقصدى جز طهارت و پاکى و راستى و درستى نداشت و باید وقوف و تأمل را با سیر و حرکت در هم آمیخت که سکونها و تأملها و توقفها، هم باید حرکت آفرین باشد و حرکتها و تلاشها و فعالیتها همه، مبتنى و متوقف بر تأمل و پیشبینى و حساب و کتاب ... که «تأمل بىحرکت» و «حرکت بىتأمل» هر دو آفت دین و دنیاى انسان است.
حج، از جنبه دیگر، یک آموزش تمرینى همه جانبه و یا به اصطلاح معمول و مرسوم، یک «مانور» جامع الاطراف سیاسى ـ عقیدتى، نظامى براى تحریک روح حماسى و زنده ساختن غیرت و حمیّت دینى و اسلامى در جامعه اسلامى است. آیا منظور از مانورهاى نظامى یا آموزشهاى تمرینىای که براى نجات غریق یا اطفاى حریق و یا براى مقابله با حوادث و سوانح گوناگون هوائى، زمینى و دریائى گسترده یا محدود صورت مىگیرد، چیست؟ در یک مانور نظامى یا یک عملیات نجات، صحنه کاملاً فرضى و از پیش ساخته است، اما اگر همین تمرین محدود و چند روزه انجام نگیرد، کارآیى نظامى و آمادگى رزمى و چستى و چالاکى و سرعت انتقال و سرعت تصمیم و سرعت عمل که لازمه این گونه فعالیتهاى حیاتى مهم و سرنوشتساز است، پیدا نخواهد شد و این است نقش حج در ترسیم راه و رسم زندگى و تخطیط خطوط حیات فردى و اجتماى انسانى که آکنده است از کار، پیکار، تلاش و پیگیرى ... و ملازم است با کفّ نفس و خویشتندارى و مخالف است با تنآسانى و راحت طلبى و تنپرورى .
حج، یک تمرین است، یک مانور است یک آموزش چند روزه است براى آمادهسازى فرد تا در پهنه زندگى براى پیکارى بىامان، تمرین دیده و آموزش دیده باشد .
در حج به آدمى مىآموزند که در راه زندگى پرافتخار و انسانى و اسلامى باید از دیار و مال و زن و فرزند و همه علقههاى زندگى برید و سختى سفر و بیخوابى و دوندگى و اضطراب و دربدرى و بىخانمانى را تحمل کرد و هر چه را که موجب خودآرایى و به خود بستگى است از لباس و زیب و زیور باید از خود دور ساخت و باید تنها به مبدأ لایزال، پاسخ مثبت داد و دعوتهاى گوناگون را نشنیده گرفت و باید بر محور حق و عدل چرخید و در زندگى، محور و مقصدى جز طهارت و پاکى و راستى و درستى نداشت و باید وقوف و تأمل را با سیر و حرکت در هم آمیخت که سکونها و تأملها و توقفها، هم باید حرکت آفرین باشد و حرکتها و تلاشها و فعالیتها همه، مبتنى و متوقف بر تأمل و پیشبینى و حساب و کتاب ... که «تأمل بىحرکت» و «حرکت بىتأمل» هر دو آفت دین و دنیاى انسان است.
در حج، در روزهائى اندک، این مراحل را به انسان مىآموزند که سرمشق همه زندگى او در سراسر دوره زندگیش باشد.
حج، از نگرش دیگر، بازساخت عرصات قیامت است، مجسمسازى حشر خلق، همه یکسو و بىهیچ امتیاز، روى به سوى بهشت یا جهنم، حشرى عظیم در پهنه دنیا که نمونهاى کوچک از حشر اکبر در سراى آخرت است.
حج، یک تمرین است، یک مانور است یک آموزش چند روزه است براى آمادهسازى فرد تا در پهنه زندگى براى پیکارى بىامان، تمرین دیده و آموزش دیده باشد .
... جدایى از خانه و کاشانه، در این نمایش به «مرگ» مىماند که سرفصل حیات اخروى است و مواقف و مناسک حج، یکایک نشان از مواقف عبد در برابر مولى در روز قیامت دارد که سرانجام آن «رد» یا «قبول» است: فریق فىالجنة و فریق فىالسعیر. حاجى با این توجه، و در این نگرش، پیوسته در التهاب است و در میان بیم و امید که رو به کدام سو دارد و در چه فریقى است؟ چون پارهاى از حاجیان را نیز چون مبعوثان حشر، به سوى دوزخ مىبرند و نتیجه حجشان جز خسران و تباهى نخواهد بود ...
شرح مواقف حج و مواقف قیامت و تطبیق رسا و زیباى این مواقف با یکدیگر به مقالى دیگر نیاز دارد و در اینجا همین اشاره کافى است: اشارهای که براى مرگ آگاهان بیداردلى که، پیوسته در اندیشه سراى آخرتند و به قول قرآن مجید از «سوء حساب» و «سوء دار» مىترسند، بسنده است.
و بالاخره حج در یک نگرش عمیقتر، صعود انسان است در برابر هبوط تاریخى او و تسالم و تعاون بقاست در برابر تنازع بقاى ریشهدار و پر ماجراى انسان.
این نگرش، تأملى درخور را مىسزد و لذا لختى در این مرحله درنگ مىکنیم. سقوط و هبوط آدمى از آنجا آغازید که بشر به حکم نیاز طبیعى و فطرى به سوى ضروریات زندگى دست یازید و طبیعت را براى ادامه «زندگى» به استخدام گرفت. این استخدام طبیعت، به زودى، آدمى را فریفته طبیعت کرد و خیال افزونجوئى او را بر آن داشت که زیاده طلبد و این آغاز هبوط آدمى بود. و این کار را نه در آغاز که کمکم، با درگیرى و مبارزه با همنوعان خود دنبال کرد و هبوطى مضاعف یافت ... «الهاکم التکاثر ...» و همین یک نکته منشأ همه جنگهاى طولانى و خانمانسوز بشر در طول تاریخ پرفراز و نشیب اوست.
حج، از جنبه دیگر، یک آموزش تمرینى همه جانبه و یا به اصطلاح معمول و مرسوم، یک «مانور» جامع الاطراف سیاسى ـ عقیدتى، نظامى براى تحریک روح حماسى و زنده ساختن غیرت و حمیّت دینى و اسلامى در جامعه اسلامى است.
و اما حج، آموزش و آزمایش موقت و نمونهواریست که بشر را به کنترل نیروهاى زیاده طلب و افزون خواه او وامىدارد تا براى همه عمر از این آموزش محدود، سود جوید.
این نگرش نیز به حج به عنوان یک مکتب سازنده و نیرومند اخلاقى و معنوى مىنگرد که با تهذیب نفس و تزکیه اخلاق و بازسازى روحى انسان، او را از آلودگیهاى روحى و آز و طمع و تفاخر و تکاثر و تکالب مىرهاند و از هبوط و سقوط نجاتش مىدهد و او را به طرف بالا مىآورد و اوج مىدهد.
این اوج متعالى انسانى گرچه در محتواى خود، اخلاقى و عرفانى و عبادى است اما براى صاحب نظران روشن است که همین محتواى روحانى و اخلاقى و معنوى، پایه و مایه اصلى پیروزى انسان در جبهههاى مختلف زندگى اعم از سیاسى، نظامى، اقتصادى و ... است.
حج از سوى دیگر ـ در یک مقیاس بلندمدت چنان که بسیار گفته شده است ـ تمرین است براى تأسیس حکومت جهانى واحد و برداشتن مرزهاى جغرافیائى و اداره جوامع بشرى تحت یک حاکمیت عادل و دانا و توانا و چنان که مىدانیم حاکمیت واحد جهانى ایده بسیارى از متفکران و جامعهشناسان و سیاستمداران و فلاسفه جهان است. هر چند تحقق چنین ایدهاى در قرون حاضر که شاید بتوان اواخر دوران بلوغ بشرش نامید، میسور نیست ولى تحقق ایدههاى الهى و پیاده شدن آرمانهاى والا و آسمانى، با کل تاریخ بشرى سنجیده و مدتگزارى مىشود. از این رو، نمایش وحدت سیاسى اجتماعى بشرهاى چهارگوشه جهان در مراسم حج، خود، یکى از عوامل تحققبخش نهائى این وحدت خواهد بود.
حج، به ویژه ناظر بر بازسازى، تجدید نظام سازمان فرو پاشیده توحید توسط ابوالانبیاء حضرت ابراهیم خلیل است که به نقل قرآن قواعد بیت را بالا برد و خانه را براى طائفان و عاکفان و راکعان و ساجدان، پاکیزه و مطهر ساخت، فداکاریها و گذشتها و ایثارها و سخت کوشیها و هیجانات روحى و بیم و امیدهاى ابراهیم و هاجر و اسماعیل در یکایک مناسک حج به گونهای که بدان اشاره خواهد رفت بازنگارى مىشود و در حقیقت، ابراهیم قهرمان توحید، در کل قالب مناسک حج و به توسط میلیونها حاجى عاشق و شیدا هر ساله چهرهپردازى مىشود و حیات مجدد مىیابد.
حج در یک مقیاس محدود و کوتاهمدت، نیز در کار آن است که مسائل و مشکلات جامعه اسلامى را در روابط داخلى و خارجى در زمینههاى گوناگون اجتماعى، اقتصادى، سیاسى مورد بحث و بررسى قرار دهد و براى مقابله با دشمنان سوگند خورده و دیرینه اسلام و مسلمین، طرحهایى بریزد و دست اندرکاران اداره جوامع اسلامى و نیز صاحب نظران و متفکران و مصلحان و مورخان و جامعه شناسان و سیاستمداران و عالمان دینى و رهبران مذهبى از چهارسوى جهان در مراسم حج فراگرد هم آیند و در ضمن تجدید عقد اخوت اسلامى و تحکیم مراتب مودّت و محبت و آشنائى روز افزون به روحیات و اخلاقیات و آداب و مراسم و افکار و عقاید و نظرات و طرحها و پیشنهادهاى گوناگون و با بحث و بررسى و مشاوره و مداقه به صورت دسته جمعى و هم آهنگ و با توجه به همه مقتضیات و تحولات عصر، راهحلهاى مناسب و جامع و مرتبط بیابند و در بازگشت به مراکز اصلى و وطنهاى خود، دست آوردهاى خود را از این سفر پربرکت به اطلاع مردم خودشان برسانند و از دیگر مطلعان و صاحبنظران که در کشورهاى مختلف اسلامى اقامت دارند و نیز مسلمانانی که در سایر کشورهاى غیر اسلامى جهان پراکندهاند، نظرخواهى کنند و این پیوند و کسب اطلاع و مراوده و مطالعه و بررسى دسته جمعى را سازماندهى کنند و براى آن نظم و ترتیب و سیاق شناخته شده و مقبول برقرار دارند ... تا بدینسان، هم روابط بینالمللى اسلامى تقویت گردد و هم راه براى وحدت آینده و آرمانى جهان اسلام هموار شود.
حج در عین حال و با حفظ همه این جهات معنوى و سیاسى و اجتماعى، یک زاویه دیگر نیز دارد و آن «رویه اقتصادى» حج است. حج در این دیدگاه یک بازار مکاره بینالمللى اسلامى است. رشد اقتصادى کشورهاى اسلامى در گرو تبادل فرآوردههاى صنعتى و دست آوردهاى علمى و محصولات کشاورزى آنهاست. اگر هر کشور اسلامى، در داخل خود محبوس بماند و رشته مبادلات اقتصادیش با سایر کشورهاى اسلامى سست و گسسته گردد، یا عقب خواهد ماند و یا به صورت «قمر» یکى از قدرتهاى اقتصادى جهان درخواهد آمد. حج، در صورت فعلى، البته، از جنبه اقتصادى، آنگونه که باید با آرمان اقتصادى اسلامى هم آهنگ نمىنماید و بیشتر نمایشگاه و فروشگاه و تجارتگاه کشورهاى غیر اسلامى است، اما این عارضهاى است مربوط به کل مشکلات سیاسى تاریخى موجود در جهان اسلام و ربطى به حج ندارد. حج، خود، یک باشگاه اقتصادى بینالمللى اسلامى است که بدون شک در تسریع رشد اقتصادى و خودکفائى صنعتى و علمى و کشاورزى دنیاى اسلام نقش قاطع و تعیین کننده دارد.
حج، از سوى دیگر نشان از ژرفاى تاریخ نورانى انبیا و اولیاى الهى دارد ... از آدم، نوح، ابراهیم، سلیمان، موسى، عیسى، محمد و اصحاب و آل محمد، در حج، تاریخ پرخاطره و مخاطره انبیاى الهى و اولیاى خدا بازسازى و بازنگارى مىشود. حج، در این نگرش بازنگارى تاریخ انبیا است.
و با همه آنچه گذشت، حج عملاً تجربه یک عمل بهداشتى درمانى براى تأمین سلامتى افراد است! چه بدون شک، مسافرتى این چنین متحرک و جاندار و با روح، علاوه بر آن که بر اثر جوش و خروش و تحرک فراوان، بسیارى از سموم بدن را دفع مىکند و گردش خون را تنظیم مىکند و به فعالیت قلب و مغز و اعصاب کمک مىرساند، نشاط و روح و معناى حج که حاجى را در یک فضاى معنوى سازنده و خلاق قرار مىدهد و صفاى جان و آرامش دل حاکم بر فضاى معطر حج، به تندرستى آدمى کمک مىکند. این نکته را همه کسانى که به این سفر پاک و مطهر توفیق یافتهاند تجربه کردهاند.
سخن کوتاه: حج هم «رهبانیت اسلام» است هم «قوام دین و دنیا»، هم «منافع» است، هم «ذکر خدا». هم «عبادت» است، هم «سیاست». هم «سیاحت» است، هم «زیارت». هم «اقتصاد» است، هم تندرستى. هم «فرد» است، هم «جامعه». هم «ماده» است، هم «معنا». هم «دنیا» ست، هم «آخرت»، مثل خود عالم، مثل خود آدم که ترکیبى دوگانهاند از جسم و روح و تن و جان!
و نکته اصلى شایان دقت و توجه این است که اگر حاجى به «خود» نپردازد و از «خودبینى» رها نشود و به «تزکیه» و «تصفیه» همت نکند، و به رموز و اسرار «حج» دست نیابد و از «احرام» تا تقصیر و طواف نساء، خود را نپالاید و از لوث رذایل و پلیدیهاى اخلاقى و روحى پاکیزه نشود، به هیچ یک از مقاصد چندگانه حج دست نخواهد یافت.
حج را مىتوان از یک دیدگاه گردهمآیى پاکان و نیکان، وارستگان معنویتگرا و از دنیا رستگان آخرتگرا بشمار آورد. اجتماعى به پاکى قدوسیان ملأ اعلى و فرشتگان عالم بالا، که در «اشهر معلومات» بر گرد اولین خانهای که براى «همه مردم جهان» نهاده شده فرا گردهم آیند و اقیانوسى جوشان وخروشان پدید آرند که هر فرد حاجى، قطرهاى از این دریاست. در این گردهمآئى حاجیان از آن دم که به نیت حج، از خانه و دیار و همه پیوندهاى دنیائى مىگسلند، تا آنگاه که در میقات احرام برمىبندند، تا طواف، تا وقوف، تا رمى، تا ذبح ... همه جا و همه جا، خدا را مىجویند و در طلب وصال اویند.
نه در سیاست و نه در اقتصاد و نه در جبهه جهاد با دشمن و نه در اقتصاد و نه در تبادل افکار ...، در هیچ کدام، زیرا تا انسان بر دشمن درونى خود یعنى «نفس» که در هر فرد انسانى به کار دشمنى با الله و مظاهر الله و راه مستقیم الله مشغول است، پیروز نشود، پیروزى بر دشمن بیرونى یعنى تبلور و تجسم و تجمع همان نیروهاى ضد الهى که در نفسانیت هر کدام از خود ماها نیز هست، پیروزى واقعى نیست، که دشمن، از درون خودِ ما، سر برمىدارد. در حقیقت هر کدام از ما، در خود یک ستون پنجم از لشکر دشمن داریم! که همان «خودپرستى» و نفسانیت «ما» و «من» ماست. اگر این ستون پنجم که به تعبیر دقیقتر، ستاد فرماندهى اصلى دشمن است، نابود نشود، انسانیت، هیچگاه از شر دشمن رهایى نخواهد یافت.
غرض آن که اهمیت دادن به جنبه والاى معنوى حج و تکیه بر زوایاى عرفانى و آخرت گرایانه و معانى و رموز و اشارات و سیر و سلوک مستتر در حج، نباید مانع از نگرش جامعه شناسانه، و سیاستگرایانه و جنبههاى دنیایى و فواید سیاسى و اجتماعى حج باشد.
منبع:
مجله میقات حج، شماره 1 ، محمد جواد حجتى کرمانى .
چکیده: مدرس در حاضر جوابی، کم نظیر اگر نگوییم بینظیر بود. بدون تأمل، چنان زیبا و ادیبانه پاسخ میداد که موجب تحیر میشد.حاضر جوابیهای او آنقدر جالب توجه بود که اگر در مجلس، وسط سخنرانی کسی، جملهای میگفت و صدا به همه نمایندگان نمیرسید، گفته مدرس را از یکدیگر جویا میشدند.
زمانی که نصرتالدوله وزیر دارایی بود، لایحهای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگها بیان کرد و گفت: این سگها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است و از جمله خصوصیات دیگر آنها این است که به محض دیدن دزد، او را میگیرند.
مدرس طبق معمول، دست روی میز زد و گفت: مخالفم.
وزیر دارایی گفت: آقا! ما هر چه لایحه میآوریم، شما مخالفید، دلیل مخالفت شما چیست؟
مدرس جواب داد: مخالفت من به نفع شماست، مگر شما نگفتید، این سگها به محض دیدن دزد، او را میگیرند؟ خوب آقای وزیر! به محض ورودشان ، اول شما را میگیرند. پس مخالفت من به نفع شماست.
نمایندگان با صدای بلند خندیدند و لایحه مسکوت ماند.
مدرس غالبا نامههایی که مینوشت، روی کاغذ پاکت تنباکو و کاغذهایی بود که در آن روزگار، قند در آن میپیچیدند. یکی از وزیران نامهای از مدرس دریافت داشته و آن را اهانت به خود دانسته بود.
روزی یکی از آشنایان مدرس آمد و یک دسته کاغذ آورده به مدرس گفت: جناب وزیر این کاغذها را فرستاندهاند که حضرت آقا مطالب خود را روی آنها مرقوم فرمایند.
مدرس گفت: عبدالباقی! چند ورق از آن کاغذهای مرغوب خودت را بیاور.
فرزند مدرس فوری بستهای کاغذ آورد. مدرس به آن شخص گفت: آن بسته کاغذ وزیر را بردار و این کاغذها را هم روی آن بگذار. سپس روی تکه کاغذ قند نوشت: جناب وزیر! کاغذ سفید فراوان است ولی لیاقت تو بیشتر از این کاغذ که روی آن نوشتهام نیست.
روزی رضا شاه به مدرس گفت: تنها دو مرد در ایران وجود دارد. یکی من و دیگری تو.
مدرس بلافاصله جواب داد: نخیر، اشتباه میکنی، تنها یک مرد و یک نامرد در ایران وجود دارد. آن مرد منم و نامرد تو.
یک وقت رضا شاه به سفر رفته بود. سفری که شاید مورد خطر بود. مرحوم مدرس (رحمهالله) به رضا شاه گفته بود: دعا کردم به شما تا در این سفر سالم برگردید.
رضا شاه خیلی خوشحال شده بود که مدرس به او دعا کرده بود گفت: دعا کردید؟!
مدرس جواب داد: آخر نکته دارد؛ اگر تو در این سفر مرده بودی همه اموال ما از بین رفته بود. من میخواهم زنده باشی تا اموالمان را پیدا کنیم.
در زمستان هنگامی که مدرس از پلههای مجلس بالا میرفت، یکی از نمایندگان مجلس به او برخورد و گفت: شما در این زمستان سخت، با این پیراهن کرباسی و یقه باز گرفتار سرماخوردگی میشوید. مدرس نگاهی تند به او نمود و گفت: کاری به یقه باز من نداشته باش. حواست جمع دروازههای ایران باشد که باز نماند.
یک روز طلبهای نزد مدرس آمد و نامهای نوشته بود: اجازه بفرمایید در وزارت معارف به عنوان معلم استخدام شوم. مدرس روی یک قطعه کاغذ نوشت:
«آقای وزیر معارف! حامل نامه، یکی از دزدان ،و قصد همکاری با شما را دارد. گردنهای به وی واگذار کنید».
طلبه، نامه را گرفت و رفت. پس از چند لحظه خجالت زده بازگشت و گفت: آقا! چه بدی از من دیدهاید؟ اگر کسی به شما چیزی گفته، دروغ گفته است.
مدرس جواب داد: اگر بگویم که تو شخص فاضل و متدینی هستی، تو را راه نمیدهند. برو و نامه را ببر.
او مجددا نامه را برد و فردای آن روز خدمت مدرس رسید و گفت: آقا! استخدام شدم و مدیریت یک مدرسه را هم به من دادهاند.
پس از بازگشت مدرس از اصفهان، رضا شاه به او گفت: برای ما چه سوغات آوردهای؟
پاسخ داد: سوغات خوبی برای شما آوردهام. میترسم قدر آن را ندانید. سوغات من این است که بیشتر اجزای دولت به نام شما، مردم را میچاپند و اذیت میکنند. من با خود گفتم این مطلب را به شما بگویم تا بدانید و در رفع آن بکوشید. اگر نصیحت مرا بشنوید بهترین سوغات برای شما است.
سرلشکر خدایار از طرف رضا خان نزد مدرس آمد و با کمال تواضع و احترام گفت: رضا شاه میگوید: خوب است شما به درس و بحث خود بپردازید و از دخالت در امور سیاسی خودداری کنید. رضا شاه میل دارد باب مراوده را با شما باز کند و به هر طر یق که بپسندید با شما روابط حسنه داشته باشد و همه اوامر شما را در امور مملکتی اطاعت خواهد کرد. ضمنا مبلغ یکصد هزار تومان برای شما فرستاده تا در هر راهی که صلاح میدانید به مصرف رسانید.
مدرس چند لحظهای به آن پول نگاه کرد. سپس فرمود: به رضا خان بگویید که من وظیفه شرعی دارم که در امور مسلمین دخالت کنم. اسم آن را سیاست بگذارید یا چیز دیگر هر چه باشد فرق نمیکند.
من وظیفه خود را انجام میدهم. سیاست در اسلام چیزی جدایی از دین نیست. در اسلام دین و سیاست با هم است. اسلام، مسیحیت نیست که فقط جنبه تشریفاتی، آن هم هفتهای یک روز در کلیسا داشته باشد. این پولها را هم ببر که اگر اینجا بماند تمامی آن به مصرف نابودی رضا خان خواهد رسید.
خدایار مأیوسانه از خانه مدرس ـ به همراه پولها ـ بیرون رفت.
زمانی که اوضاع و احوال پایتخت دچار هرج و مرج میشود، در کرمانشاه دولت موقت تشکیل و مدرس، وزیر عدلیه و اوقاف میگردد.به مناسبتی اعضای کابینه موقت برای پارهای مذاکرات با دولت عثمانی (که تا کرمانشاه و همدان را تصرف کرده بودند) به ترکیه سفر کردند.
هنگام ملاقات با سلطان محمد خامس، خلیفه عثمانی، ابتدا مدرس خود و همراهان را به خلیفه عثمانی معرفی میکند و اظهار می دارد : از اینکه با صراحت صحبت میکنم، عذر میخواهم. ما روحانیون در ایران در زمان استبداد آزاد بودیم. در حکومت مشروطه هم به علت اینکه نماینده مردم بودم، آزاد بودم. اینجا هم مطالب خود را آزاد اظهار میکنم. مقصود ما از مهاجرت به کشور شما این است که دولت عثمانی روابط دو دولت ایران و عثمانی ـ که هر دو مسلمان هستند ـ محترم بدارد.
حسن رابطه به نفع طرفین است. دولت عثمانی قسمتهایی از ایران را اشغال کرده ، ادامه این وضع به مصلحت شما نیست، مردم ناراضی هستند و اگر ما در محل اختلافاتی داریم، خودمان آن را حل و فصل خواهیم کرد. خلیفه عثمانی گفت: شما در حکومت مشروطه تاکنون کار مفیدی انجام ندادهاید.
مدرس پاسخ داد: این طور نیست. ما کارهای زیادی انجام دادهایم. امنیت به وجود آوردهآیم، تأسیس اداره پست و پستخانه از کارهای ماست. ما هر روز با تمام دنیا در مکاتبه هستیم. حال آنکه هنور دولت شما پستخانه ندارد.بیانات مدرس ، خلیفه عثمانی را تحت تأثیر قرار میدهد. لذا خلیفه میگوید: اینجا کشور خودتان است.
اشاره: متنی که می خوانید خاطراتی از شهید مهدی باکری است که از زبان دکتر محسن رضایی بیان شده است.
در سپاه حرف زیاد از مهدی می زدند. من یک چیزهایی از بچه های ارومیه شنیده بودم. در تهران شایعه کرده بودند«اینها با امام نیستند» به خصوص مهدی را می گفتند. متهمش می کردند که مشکلاتی دارد و افکارش درست نیست. آن موقع من مسئول اطلاعات سپاه بودم و این چیزها را فقط می شنیدم. بعد که تحقیق کردم دیدم انگیزه های محلی باعث این حرفها شده. که معمولاً تنگ نظری بود. این افراد نمی توانستند تفکیک کاملی از جریانات داشته باشند و ناچار برخوردشان با مردم و جوانان برخوردی دور از واقعیت بود. مثلاً نمی توانستند درک کنند که مهدی و حمید آنقدر ظرفیت دارند که می توانند در دانشگاه با گروه ههای منحرف تماس داشته باشند و از آنها هم تأثیر نگیرند. مهدی اصلاً نظرش این بود که برود روی آنها تأثیر بگذارد، آن هم فقط به خاطر اعتماد به نفسی که به خودش و نظرش داشت، کما اینکه تأثیری هم روی عده ای گذاشت. برایش مسأله ای نبود که کسی که مسأله دار است با او تماس بگیرد. احساس مسئولیت می کرد. پیش خودش احساس نیاز می کرد که حتماً آن طرف به او نیاز دارد که با او تماس گرفته. می رفت با برخورد منطقی خودش او را تحت تأثیر قرار می داد. دیگران نمی توانستند ظرفیت مهدی را درک کنند. لذا با خودشان مقایسه اش می کردند. آمیزه ای از حسادت و جهالت دست به دست هم می داد تا برای مهدی مشکل درست شود.
گاهی جو آنقدر مسموم می شد که حتی به نزدیکان او متوسل می شدند.
یادم هست می خواستم برای مهدی حکم فرماندهی بزنم. حکمش را هم آماده کرده بودم. و همه هم می دانستند. یکی از دوستان صمیمی خود مهدی بود. آمد گفت: «حرف پشت سر مهدی زیاد است. تو از آن چیزها اطلاع داری که می خواهی برایش حکم بزنی؟» گفتم: «بی خبر نیستم. خبر جدید چی داری؟»
یک چیزهایی گفت.
گفتم: «اینها را می دانم.»
گفت: «این چیزها را می دانی و می خواهی حکم بزنی؟»
گفتم: «بله! حتماً. چون می دانم مهدی را بی واسته شناختم و هیچ احتیاج به تأیید کسی ندارم. مطمئن باشید حتماً حکمش را می زنم، حتماً هم از او دفاع می کنم.»
من آن موقع هنوز خودم تثبیت نشده بودم، ولی حکم مهدی را زدم و پای تمام حرفها هم ایستادم. بعد فهمیدم که اشتباه نکرده ام.
اولین باری که مهدی را دیدم قبل از عملیات فتح المبین بود. یکی از فرمانده های تیپ آمده بود به من گزارش بدهد که دیدم یک نفر همراهش آمده، ساکت و با حجب و حیا. آن فرمانده گزارشش را می داد و من تمام توجه ام به غریبه بود. بعد که فرمانده گزارشش را داد. پرسیدم او کی هست. گفت «ایشان آقای باکری اند.»
گفتم: «کدام باکری؟»
گفت: «مهدی»
گفتم: «قبلاً کجا بودند؟»
گفت: «ارومیه»
یادم آمد او همان باکری است که در ارومیه حرف پشت سرش زیاد بود و از او گزارشهای زیادی به من رسانده بودند. همان موقع هم در ذهنم هست که روی او به عنوان یک آدم فعال حساب می کردند. تا اینکه سال شصت شد و من فرمانده سپاه شدم. یکی از کارهای اصلی ام این شد که دنبال افراد لایقی بگردم و به آنها حکم بدهم بروند فرمانده تیپ بشوند. آن روزها سپاه اصلاً لشکر و تیپ نداشتند. دو سه گردان یا محور داشتیم که عملیات ثامن الائمه را آنها انجام داده بودند. لذا از همان روز مهدی را زیر نظر گرفتم. مهدی توی همین عملیات شد معاون احمد کاظمی و ما یکی از حساس ترین جبهه ها را به تیم آنها سپردیم. تیم احمد و مهدی. که سربلند هم بیرون آمدند.
بعد از آن بود که بهش حکم تشکیل تیپ عاشورا را دادم. قبول نمی کرد. حتی دلیل های منطقی می آورد
می گفت می خواهد کنار نیروها باشد، نه بالای سرشان، که بعد خدای نکرده غرور بگیردش. و به نظر من حق داشت. چون با تمام وجودش کار کردن را تجربه کرده بود. از قبل از انقلاب و همچنین در زمان انقلاب و نیر در زمان مقابله با ضد انقلاب در کردستان ودر شهرها و حالا هم جنگ. و بخصوص در زمان شهردار بودنش در ارومیه و بخصوص در هشت نه ماه اول جنگ، که بنی صدر فرمانده کل قوا بود و در حقیقت تمام جنگ دست او بود.
بنی صدر و دوستانش عقیده داشتند نیروهای مردمی، کسانی مثل مهدی و حمید و شفیع زاده، حق ندارند بیایند توی آبادان برای خودشان خط دفاعی تشکیل بدهند. در حالی که حمید و مهدی و شفیع زاده اصلاً به این حرفها اعتنا نمی کرد. خودشان با اختیار خودشان آمدند آبادان و مشغول به کار شدند. مهدی می رفت بالای دکل دیدبانی می کرد و از همان بالا به شفیع زاده می گفت بفرست، یعنی خمپاره بفرست. صبح تا شب از همان جا، بنا به سهمیه ای که داشت، بیست سی تا گلوله شلیک می کردند، بعد می آمدند توی دفترچه شان می نوشتند که چند ایفا آتش گرفت، چند تا سنگر منهدم شد، چند تا عراقی خط خورده اند و از همین مسائل.
آنجا قدرت مانور این سه نفر دو کیلومتر بیشتر نبود. چون تمام درها به رویشان بسته بو د. در حقیقت آنها اول اسیر خودی بودند و بعد در محاصره ی عراقی ها. آن هم مهدی که اگر جای رشد می دید، قدرت فرماندهی 2000 نفر را داشت. انسانهای بزرگ گاهی در درون خودی ها به اسارت کشیده می شوند. انسانهایی که اگر دستشان را باز بگذارند تمام دشمنان یک ملت را می توانند سرکوب کنند و بسیاری از موانع را از سر راه بردارند.
مهدی این طوری بود، حمید این طوری بود، شفیع زاده اینطوری بود. یادم هست ما در آن هشت نه ماه از طرف بنی صدر و دوستانش خیلی تحت فشار بودیم و به سختی یک خط پیدا می کردیم تا برویم علیه دشمن بجنگیم. تفکر حاکمه این بود که «شما جنگ بلد نیستید. می روید منطقه را لو می دهید.»
مثلاً می گفتند: «شما با این آخوندهایی که با خودتان می آورید، به خاطر عمامه های سفیدشان، به دشمن اجازه گرا گرفتن می دهید.»
بهانه می گرفتند. البته مسخره هم می کردند. و ما هم از خودی ها و هم از عراقی زخم می خوردیم و صبر می کردیم. خودی ها در شهر و با تظاهرات و ترور و شایعه پراکنی و حمله های مسلحانه ی کردستان و عراقی ها با گرفتن پنج استان ما.
خرمشهر سقوط کرده بود و آبادان در محاصره بود و عراقی ها در دره پانزده کیلومتری اهواز مستقر شده بودند. نمی دانستیم باید بیاییم تهران را حفظ کنیم یا برویم خوزستان بجنگیم.
بعد از ترورهای سال شصت و از دست دادن خیلی از عزیزان و فرار بنی صدر. بچه های انقلاب دست به دست هم دادند و دور هم جمع شدند ابتدا به تهران سر و سامانی دادند. کسی مثل مهدی از شهرداری ارومیه و مسئولیت های دیگرش دست کشید آمد شد معاون تیپ و بعد هم فرمانده ی تیپی که بعدها لشکر شد. مهدی خیلی سریع رشد کرد. به همه ثابت کرد که در آن نه ماه اول جنگ آن ظلم سیاسی عجیبی که به نیروهای حزب الهی وارد شد از حمله عراق و صدام هم بدتر بود.
مهدی در عملیات بیت المقدس به عنوان فرمانده تیپ آمد توی صحنه و مشهور شد در عملیات رمضان هم، با وجود جراحتش بیمارستان را رها کرد آمد وارد صحنه عملیات شد.
یادم هست بچه ها گزارش می دادند که مهدی از فشار درد ، گاهی خم می شد تا دردش تسکین پیدا کند.
می گفتند با همان حالت خمیده از پشت خط بی سیم می زده و فرمانده گردان هاش را صدا می زده می گفته چه کار کنند یا از کجا بروند. خیلی ها بودند که اگر چنین زخمی بر می داشتند یک لحظه هم حاضر نبودند در عملیات شرکت کنند. می رفتند یکی دو سال در ایران یا اروپا بستری می شدند و استراحت می کردند تا این ترکش را از جسم نازنینشان بیرون بیاورند. اما برای مهدی جسم و جان معنی نداشت.
معروف بود در جبهه های جنگ که وقتی به نیروها فشار می آمد یک عده بروند به فرمانده ها بگویند بروید گزارش بدهید و امکانات بگیرید. تکیه کلام او این بود که «ما فقط گزارش مان را به خدا می دهیم. نه به کسی دیگر»
مهدی یکی دو بار هم خودش را نشان داد. که یکیش به «عدم الفتح» معروف شد. یعنی عملیات خیبر. این عملیات خیلی مهم و حساس بود. چرا که نقطه ی عطفی بود در جنگهای ما. چون ما داشتیم از نوع جنگ های زمینی به طرف جنگ های آبی- خاکی می رفتیم. لذا فراهم کردن مقدمات این عملیات خیلی مهم بود. هم از نظر آموزش غواصی و قایقرانی. هم از نظر روحی. نیروها باید مسافتی را حدود سی کیلومتر در آب پیش می رفتند و بعد می رسیدند به عراقی ها. خیز خیلی بلندی بود. اولین باری بود که این صورت می گرفت. هم حرکت در آب، هم جنگ در آب برای همه ی ما جدید و عجیب بود.
من گاهی برای بررسی وضع نیروها غافلگیرانه می رفتم توی لشکر. یک شب بدون این که به مهدی بگویم با چند نفر از بچه ها بعد از نماز مغرب رفتیم لشکر عاشورا. من اغلب چفیه می زدم که شناخته نشودم. رفتم پرسیدم: «بچه ها ی لشکر کجا هستند؟»
گفتند: فلان جا هستند و «دارند زیارت عاشورا می خوانند.»
رفتم آن جا دیدم همه ی بچه های لشکر عاشورا جمعند، چراغها خاموش است و دارند عزاداری می کنند بین شان نشستیم و به عزاداری گوش دادم. مداحان ترکی می خواندند. متوجه نمی شدم چه می گویند. با این حال از شور و حال جلسه داشتم منقلب شدم. چشم هم می چرخاندم تا حمید یا مهدی را ببینیم. اصلاً پیدایشان نبود. از بغل دستی ام پرسیدم: «میدانی مهدی باکری کجاست... یا حمید؟»
تلاش کرد پیدایشان کند. نتوانست. خیلی دلم می خواست بدانم مهدی کجاست. فکر کردم شاید جلو نشسته باشد. رفتم جلوتر. ترسیدم بچه ها مرا بشناسند و مراسم شان تحت تأثیر قرار بگیرد. همان جا نشستم تا مراسم تمام شود. دیدم این طور که نمی شود با مهدی صحبت کرد. این جوری هم که نمی توانستم مهدی را ببینم. به هر ترتیبی بود مهدی را پیدا کردم. در حقیقت این را می خواستم بگویم که برام جالب بود که فرمانده لکشر طوری توی نیروهایش محو شده که هیچ کس نمی توانست پیدایش کند. حتی من که از دور هم میتوانستم او را تشخیص دهم. صدر و ذیلی در آن مجلس نبود. همه گمنام نشسته بودندو عزاداری شان را
می کردند. از مهدی گزارش خواستم. گفت: «آموزش ها تمام شده. بچه ها از هر نظری آماده اند، حتی روحی.» و حمید از همه آماده تر. برای همین شاید قلب شریان خیبر را سپردیم به حمید. پل صویب خط مقدم بود. یعنی مقدم ترین لبه ی جلویی نبرد با عراقی ها. دیگر جلوتر از آن نیرو نداشتیم. فاصله ی آن جا تا قرار گاه زیاد بود. به خاطر این که نیروهایمان از آب عبور کرده بودند و رفته بودند توی منطقه ی صویب و عزیر، که منطقه شمالی آن جا بود. حساسیت آن قدر زیاد بود که فرمانده لکشرها لحظه به لحظه با تمام فرمانده گردان هاشان به گوش بودند. آن کسی را که می فرستادند جلو معمولاً به عنوان جانشین لشکر می فرستادند تا از نزدیک بالای سر نیروها باشد. مکالمه های آن ها با هم خیلی واضح و روشن بود. من نمی توانستم حرف های مهدی را با حمید بشنوم. اما حرف های مهدی با خودم و با قرارگاه بالاترش در دسترس بود. از حرف های مهدی با خط جلو می فهمیدم که عراقی ها از سه طرف آمده اند و حمید را محاصر کرده ا ند. منطقه ی عزیر هم شکسته بود و خودی ها عقب نشینی کرده بودند. عقبه ی نیروهای حمید کور شد.
تلاش زیادی کردیم مهدی و حمید را تقویت کنیم. نشد. هلی کوپترها نتوانستند نیرو ببرند، حتی نمی توانستند که بروندتمام شان را برگردانند. به همین دلیل شد که آن جا تعدادی از نیروها زخمی و شهید شدند و جنازه هاشان ماند و ما نتوانستیم بیاوریم شان. حمید یکی از آن ها بود.
من اصلا از لحن مهدی نتوانستم شرایط سخت حمید را بفهمم. اضطراب مهدی فقط برای حمید نبود، برای همه بود، که یا سریع بیایند عقب، یا به طریقی به آن ها کمک شود. لحنش با شرایط مشابه عملیات های دیگرش فرقی نداشت. شاید به همین دلیل بود که من بعدها متوجه شدم که حمید آن جا بوده. مهدی خیلی طبیعی، مثل مواقع دیگرش و مثل یک فرمانده لشگر، تمام سعی اش رامی کرد بچه هاش را از محاصره بیرون بیاورد.
بعد از خیبر تمام فرماندهان توی جزیره شمالی دور هم جمع شدیم و شروع کردیم به زیارت عاشورا خواندن.
بی خبر از ما یکی رفت با بیت امام تماس گرفت که «بچه ها ازاین عدم الفتح ناراحتند. نشسته اند دارند عزاداری می کنند.» همان لحظه آقای رسول زاده آمد گفت: « احمد آقا شما را می خواهد.» ازجلسه آمدم با احمد آقا صحبت کردم. گفت:« چیه؟ چرا نشسته اید دارید گریه می کنید؟»
گفتم: «مسئله خاصی نیست. بچه ها دارند زیارت عاشورا می خوانند.»
گفت:« صبر کن امام می خواهد یک چیزی بگوید!»
چند دقیقه بعد تماس گرفت گفت:« امام گفته این جمله ها را بخوانید برای بچه ها.»
جمله ها این بود:« شما پیروز هستید. به هیچ وجه نگران این عدم الفتح ها نباشدید و خودتان را برای عملیات بعدی آماده کنید.»
آمدم تمام این حرف ها را برای بچه ها گفتم. وضع جلسه به کلی عوض شد. انگار یک انرژی فوق العاده پیدا کرده بودند. روحیه شان با یک دقیقه پیش زمین تا آسمان فرق کرده بود. اولین کسی که صحبت کرد مهدی بود. رفت بلندگو را به دست گرفت و شروع کرد به حرف زدن. گفت:« برادرها!مگر غیر از این است که ما به تکلیف
می جنگیم؟ مگر غیر از این است که پیغمبر خدا عزیزترین عزیزانش را در جنگ از دست داد و خم به ابرو نیاورد؟»
خیلی با ظرافت، بدون این که بگوید من برادرم را از دست داده ام، می خواست بگوید نباید نگران باشیم.
گفت:« حالا که امام این طور فرموده، ما باید خودمان را برای عملیات بعدی آماده کنیم.
حرف های مهدی شور و حال خاصی به جمعمان داد.
هنوز چند ساعت از عملیات خیبر نگذشته بود که خودمان را آماده کردیم برای عملیات بدر، که به یک معنا تکرار خیبر بود. با این فرق که ما تلاش زیادی کردیم کاستی های خیبر را برطرف کنیم. مهدی یکی ازکسانی بود که با دادن طرح ها و نظرهای جدید خیلی گل کرد. مثلا یکی از مشکلات ما حمله ی غواص ها به خط عراقی ها بود. غواصها باید از توی نی ها بیرون می آمدند و یک مسافت دو سه کیلومتری را در مسیری بدون نی و زیر نور ستاره ها طی می کردند و نور ستاره ها طوری آب را روشن می کرد که غواص ها پیدا بودند. با نزدیک شدن به سیل بند عراقی ها عمق آب هم کم می شد و غواصها نمی توانستند زیر آب بروند. ازگردن به بالا بیرون آب می ماندند و سیبل ثابت تیربارهای عراقی می شدند.
جلسه ای گذاشتیم که « ما با این مشکل چی کار باید بکنیم؟»
مهدی گفت: « غواص ها باید نوعی از لباس ها را بپوشند که نور را منعکس نکند.»
اول یک لباس را نشان داد و بعد لباس دیگری را که اگر نور به آن می خورد منعکس می شد. گفت:« نه از این ها که نور منعکس می کند.»
تعجب کردم. فکر کردم حتما مهدی خودش رفته لباس را پوشیده که توانسته اشکالش را پیدا کند.
گفت:« بعضی از این کفشک های غواصی عاج ندارند. باعث می شوند غواص لیز بخورد. سروصداشان هم غواص ها را لو می دهد. این ها باید حتما آج داشته باشند.» ما به این جزئیات اصلا توجه نکرده بودیم.
یکی دیگر از طرح های مهدی آماده کردن قایق ها بود. که مهدی خیلی به آب بندی و در آب کار کردنشان حساس بود. و همین طور به رفع کردن عیب موتورهاشان.
یک روز مهدی می بیند کسی به قایقش گاز می دهد. می رود به او می گوید این کار را نکند و او گوش نمی دهد. مهدی یک سنگ بر می دارد دنبالش می کند. می گوید« مرد حسابی! مگر نمی گویم آهسته برو؟ این قایق مال بیت المال است، مال جنگ است، مال عملیات است، نه برای تفریح من و تو.»
طرح دیگر مهدی در بدر، آن طور که یادم می آید، رفع مشکلات خط شکنی بود. ما معمولا توی عملیاتها کارهایمان را مرحله به مرحله پیگیری می کردیم. می آمدیم جلسه می گذاشتیم و مشکلات آن مرحله را حل و فصل
می کردیم و یک قدم می رفتیم جلوتر.
آخرین مرحله ی طرح عملیاتی، نحوه ی شکستن خط مقدم بود. مسئله غواص ها حل شده بود. همه چیز آماده بود، بجز شکستن خط، که هنوز در پرده ی ابهام بود. در آن جلسه در جمع فرمانده لشگرها مطرح کردم:
« طرحش با شما، که چطور خط جزیره ی جنوبی شکسته شود!»
عراق از خیبر تا بدر فرصت زیادی داشت تا آن جا را پر از سیم خاردار و مین و موانع دیگر کند.
مهدی گفت: « بیاییم برای هر گردان یک کانال بزنیم و تا آن جا که امکان دارد خودمان را از داخل کانال ها به عراقی ها نزدیک کنیم.»
سوال کردند:« چطوری تا زیر پای دشمن کانال بزنیم؟ می فهمد. می آید مانع می شود.»
مهدی گفت:« از آن جا به بعد یک سری تیم های هجومی آماده می کنیم، در حد پانزده نفر، که آن فاصله را با سرعت بدوند و خودشان را به عراقی ها برسانند.»
گفتند: « آن جا تیربار هست، خمپاره شصت هست، آتش هست. به این راحتی که نمی شود.»
مهدی گفت: « هرچی بترسیم از این تیربار و خمپاره و آتش بیشتر شهید می دهیم. تنها راهش همین است که گفتم. باید سریع بروند و همین تیربارها و همین خط را بگیرند، و گرنه بازهم تلفاتمان بیشتر می شود. »
بحث شد. در نهایت همه به این نتیجه رسیدند که حرف مهدی درست و عملی هست. این طرح را فقط کسی می توانست بدهد که خودش جرات تا آن جا رفتن و دویدن و به خط دشمن رسیدن را داشته باشد. که مهدی خودش داشت. علی الخصوص در بدر و کنار دجله و در همان محلی که به کیسه یی معروف شد و فقط از یک راه باریک می شود به آن جا رفت. آن جا هم مثل قلب خیبر بود که اگر از دست می رفت تمام جبهه سقوط می کرد.
مهدی چون حساسیت آن منطقه را می دانست. رفت آن جا مقاومت کرد. من تلاشی را که او در بدر و در کیسه ای کرد در هیچ کدام یک از فرماندهان جنگ ندیده بودم. شرایط مهدی خیلی عجیب و پیچیده بود. پشت سرش یک پل ده پانزده کیلومتری بین جزیره شمالی تا آن جا بود، که با یک بمباران از کار افتاد. از محل پل تا آن کیسه یی هم حدود پنج شش کیلومتر راه بود. خود کیسه ای که اصلا وضع مناسبی نداشت. مهدی خودش با همان پنج نفری که آن جا بودند تا آخرین لحظه مقاومت کرد.
من خسته شده بودم. کمی قبل از این که سختی ها بیشتر شود رفتم به آقا رحیم و آقای رشید گفتم: « شما مواظب بی سیم ها باشید تا من ده دقیقه استراحت کنم برگردم.» تاکید هم کردم که زود بیدارم کنند. ربع ساعت خوابیدم که آمدند بیدارم کردند. به قیافه ها نگاه کردم دیدم فرق کرده اند. گفتم :« چی شده؟»
همه شان از علاقه من به مهدی خبر داشتند. نگفتند چی شده. نگران مهدی شدم. به خاطر حساس بودن کیسه ای. با احمد کاظمی تماس گرفتم پرسیدم: « موقعیت؟»
گفت: « دیگر داریم می آییم عقب. منتها روی پل ازدحام است. وضع ناجوری پیش آمده. می ترسیم عراق پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانیم این طرف اسیر شویم.»
آن پل دوازده کیلومتری داستان عجیبی برای خودش داشت. در آن عقب نشینی توانست سه برابر تناژ استانداردش نیرو و ماشین را تحمل کند و نشکند.
به احمد گفتم: « مهدی کجاست؟ حالش چطور است؟»
گفت: « مهدی هم هست. پیش من است. مسئله ندارد.»
دیدم احمد حرف زدنش عادی نیست. رفتم توی فکر که نکند مهدی شهید شده. گمانم به آقا رحیم یا آقای رشید بود که فکرم را گفتم. گفتم:« احساس می کنم باید برای مهدی اتفاقی افتاده باشد و شما هم می دانید.»
گفتند: « نه. احتمالا باید زخمی شده باشد و بچه ها دارند مداوایش می کنند.»
گفتم: « تماس بگیرید بگویید من می خواهم با مهدی حرف بزنم!»
طول کشید. دیدم رغبتی نشان نمی دهند. خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم: « احمد!چرا حقیقت را به من نمی گویی؟ چرا نمی گوییی مهدی شهید شده؟»
احمد نتوانست خودش را نگه دارد. من هم نتوانستم سر پا بایستم، پاهام، همان طور بی سیم به دست، شل شدند. زانو زدم. ساعت ها گریه کردم.
بچه ها آمدند دورم جمع شدند و توصیه کردند خودم را کنترل کنم.
گفتند: « چرا این قدر گریه می کنی؟»
یادم به حرف زدن هامان با یکدیگر می افتاد، یا درد دل کردن هامان، یا خنده های خودمانی مان. یادم به مرخصی نرفتن هاش می افتاد و اینکه بهش گفتم برود خانه سر بزند و او گفت پیش بچه های لشگرش راحت تر است. و یادم می افتاد به این که هیچ وقت از زندگی خودش به من نگفت. و این که هیچی برای خودش از من نخواست. نه ماشین، نه خانه، نه وام، نه مقام، نه هیچ چیز دیگری که دیگران برایش سر و دست می شکنند. و این که خودش را رفت رساند به دریا. از دجله به اروند و از اروند به خلیج فارس. فهمیدم نمی خواسته در خاک دفن شود. فهمیدم می خواسته برود به ابدیتی برسد که خیلی از عرفا حسرتش را دارند برای همین چیزهاست که معتقد هستم که « مهدی باکری» گمنام ترین شهید این جنگ است.
بارها شده که شب ها برای مهدی و بچه های دیگر گریه کرده ام. نمی توانم فراموششان کنم. بیشتر از دوازده سال گذشته، ولی تعلق خاطری که به آنها دارم. خیلی بیشتر از تعلق خاطری است که به فرزندان خودم دارم. علاقه ی من به مهدی، حمید، بروجردی، باقری، خرازی، زین الدین، قابل مقایسه با تعلقم به خانواده ی خودم نیست.
در یک جمله بگویم که « مهدی روح من است و این از کالبد من جدا نمی شود. من با مهدی زندگی می کنم.»
راوی: دکتر محسن رضایی