- بسم رب الشهدا و الصدیقین. صحبت کردن در ارتباط با شخصیت شهدا برای خود من خیلی مشکل است که بتوانم با این زبان الکن، ویژگی، عظمت روحیه و ابهت معنوی آنها را مطرح کنم و این را باید قبول کنیم که هیچ واژهای نمیتواند ایثارگری، فداکاری، تقوا و ایمان اینها را بیان کند. ولی تا آن اندازه که خدا توفیق داده است با این شهدا زندگی کردهایم و در این دنیای فانی توانستهایم چند صباحی با این انسان های برگزیده خدا باهم باشیم. به شکرانه این نعمت و بنا به احساس مسئولیت که نسبت به ایشان دارم به چند نکته اشاره میکنم.
مهدی باکری یک سری خصوصیات اخلاقی و ویژگیهای بارزی داشتند که در ابعاد مختلف میتوان آنها را مطرح کرد از جمله از بُعد نظامی، اجتماعی، سیاسی، عبادی و اخلاقی، خصوصاً اخلاق در خانواده که من در این جا عمدتاً به این بُعد ایشان میپردازم.
از خصوصیات بارز شهید مهدی باکری، یکی وارستگی و سادهزیستی ایشان بود که زبانزد خاص و عام بود. در اوایل زندگی مشترکمان شهید رفتند جبهه و بعد از اینکه برگشتند، گفتند که برویم یک مقدار وسایل خانه تهیه کنیم. البته در اوایل ازدواجمان بعضی از لوازم ضروری را خانواده ما فراهم کرده بودند، ولی با این همه مهدی حتی به وسایل اولیه و ابتدایی زندگیمان ایراد و اشکال وارد میکردند و میگفتند که ما از این هم سادهتر میتوانیم زندگی کنیم. حتی روزی مادرشان به خانه ما تشریف آورده بودند و با حالت خیلی ناراحت گفتند که خدا بابایت را رحمت کند و جای او خالی است و اگر میآمد و شما را در این حال میدید که شما روی موکت زندگی میکنید قهراً نمیگذاشت این چنین زندگی کنید، چرا شما فقط این طور زندگی میکنید در حالی که هیچ پاسداری این چنین زندگی نمیکند. این یکی از ویژگیهای اخلاقی شهید باکری بود که اصلاً به دنیا وابسته نبود و هیچگونه وابستگی و دلبستگی به دنیا و تعلقات دنیوی نداشت و خیلی راحت توانسته بود از تعلقات دنیوی دل بکند و راهی را انتخاب کرده بود که راه پیغمبران عظیمالشأن اسلام (ص) و ائمه اطهار بود.
- ازدواج ما مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود یعنی سال 1359 که جنگ در شهریور ماه تازه شروع شده بود. شهید باکری بلافاصله بعد از عقدمان، فردایش به جبهه تشریف بردند تا 3 ماه و بعد از 3 ماه که تشریف آوردند زندگی مشترکمان را شروع کردیم، مهدی مدت کوتاهی در جهاد سازندگی خدمت کرد بعد از آن فرمانده عملیات سپاه (شهید مهدی امینی) که شهید شد، وارد سپاه شد البته مدتی که در جهادسازندگی خدمت میکردند همیشه با سپاه هم در ارتباط بودند و در هرگونه عملیاتی که پیش میآمد یا نیاز میشد، شرکت میکردند. چند مدت در سپاه در پاکسازی مناطق کردستان از کومله و دموکرات، خدمات ارزندهای به آذربایجان غربی کردند. برگردیم به قضیه ازدواج. شهید باکری پیشنهاد کردند که من به اهواز میروم با من میآیی؟ بعد از موافقت با هم راهی اهواز شدیم. چند ماه قبل از شروع عملیات فتحالمبین به اهواز رفتیم و اولین عملیات که ما در اهواز بودیم عملیات فتحالمبین بود. از عملیات فتحالمبین تا عملیات بدر که آن عزیز شهید شد من در تمامی مناطقی که لشکر عاشورا عملیات داشت من از این شهر به آن شهر، اسلامآباد، اهواز، یا دزفول همواره همراه این شهید بودم.
- البته سرتاسر زندگی من با مهدی لحظه به لحظه خاطره است ولی خاطره مهمی که حالا در ذهن من خطور میکند آنرا بیان میکنم. ایشان در ارتباط با بیتالمال خیلی حساس بودند ما در زمانی که در اهواز بودیم مسئولیت اداره خانه به من محول شده بود. یک روز قرار بود بچههای لشکر به عنوان مهمان به خانه ما بیاید. من از آنجا که فرصت نکرده بودم نان تهیه کنم به مهدی گفتم که وقتی عصر میآیید، نان هم تهیه کنید. مهدی که هم طبق معمول عصرها دیر به خانه میآمدند -بنابه شرایط کاری- از آنجا که نانواییها بسته بودند نتوانسته بود نان تهیه کند. زنگ زدند که از لشکر نان بیاورند. البته از امکانات لشکر هیچ وقت استفاده نمیکردند ولی چون مجبور بودیم این کار را کردند. نان را که آوردند مهدی پنج، شش تا برداشت و آورد بالا با تأکید گفت که تو حق نداری از این نان استفاده کنی چون که اینها را مردم برای رزمندگان اسلام ارسال کردهاند و چون تو رزمنده نیستی پس حق خوردن از این نانها را نداری. من هم مجبور شدم از خرده نانهایی که قبلاً در سفر مانده بود استفاده کردم. البته این مراعات ایشان را میرساند نسبت به بیتالمال والا خدای ناکرده سوء برداشت نشود.
یکی از خصوصیات بارز ایشان این بود که ایشان مسئولیت سنگینی که در لشکر داشتند و به خانه خیلی کم سر میزدند، ولی با تمام اینها و علیرغم آن همه خستگی وقتی که وارد خانه میشدند با روحیه شاد و بشّاش و خیلی متواضعانه برخورد میکردند. شهید آیتالله محلاتی در خصوص ایشان فرموده بودند که مهدی مظهر غضب خدا است علیه دشمنان. واقعاً اینطور بود با وجود اینکه در مقابل دشمن با خشم و غضب برخورد میکردند ولی در خانه خیلی رئوف، مهربان، متواضع و فروتن بود و هیچگونه اظهار خستگی نمیکرد. با روحیه شاد وارد خانه میشد و با نشاط از خانه خارج میشد.
- باز یکی از خصوصیات بارز شهید باکری که خیلی برایم جالیم جالب بود، این بود که مسائل محیط کارش را زیاد در منزل مطرح نمیکرد و معتقد بود که اگر اینها مطرح شود ممکن است به انسان غرور دست بدهد و اخلاصی که انسان میتواند نسبت به کارهایی که کرده است داشته باشد ناگهان از بین برود. لذا به این علت مسائل جبهه و کارهایی را که به خودش مربوط بود مطرح نمیکرد. یک روز اتفاقاً خودم از ایشان پرسیدم این همه افراد جبهه میروند و میآیند و کلی درباره آن حرف میزنند، ولی شما اصلاً صحبت نمیکنید با این همه مسئولیت سنگینی که داری، چرا حرف نمیزنی؟ ایشان گفتند: من که آنجا کاری نمیکنم کارها را بسیجیها میکنند و آنقدر به این بسیجیها علاقه داشت که همواره از آنها به عنوان فرزند یاد میکردند و میگفتند اینها بچههای من هستند و هرکس که از بچههای لشکر شهید میشد عکساش را به خانه میآورد و به دیوار اتاقش نصب میکرد. اتاقش شده بود یک نمایشگاه عکس. وقتی که من مثلاً از بیرون میآمدم خانه. میدیدم که به این عکس شهدا خیره شده است و زیر لبش اشعاری را زمزمه میکند و چشمهایش پر از اشک شده است میخواست گریه کند ولی من که وارد اتاق میشدم صحنه عوض میشد. در مورد خودش و در مورد شهادت خودش صحبت نمیکرد چرا که معتقد بود که بادمجان بم آفت ندارد. ولی من یقیناً میدانستم مهدی که یکی از افراد برگزیده خدا بود، حتماً در آینده نزدیک به مقام و درجه رفیع شهادت خواهد رسید.
وقتی که زندگی تمامی شهدا را مورد دقت قرار میدهیم میبینیم که اینها از زمان کودکی اقدام به خودسازی کرده بودند و خودشان را پرورش داده بودند و از افراد برگزیده خدا بودند البته به این معنی نیست که این افراد غیر قابل تصور ما باشند و یا ما نتوانیم مثل این افراد باشیم. این افراد بنا به فرموده خداوند متعال که: «الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا» وقتی به این یقین رسیدند که غیر از خدا هیچکس را ندارند و یک مسیری را انتخاب کردند که خدا و پیغمبر انتخاب کردهاند. یک قدم به عقب برنگشتند و در آن مسیر با تمام وجود راه افتادند و وجودشان را در طبق اخلاص گذاشتند. شهید باکری هم از این لحاظ مستثنا نبودند.
- قطعاً نقش شهدا را در دفاع مقدس هیچکس نمیتواند انکار کند و ما همگی مدیون خون شهدا هستیم اگر این شهدا نبودند هیچوقت این انقلاب و این جامعه به این مرحله نمیرسید و تنها راه سعادت و نجات که به قول شهید باکری که در وصیتنامهشان فرمودهاند راه سعادت، همان راه اسلام است و انشاءالله خدا توفیق عبادت و اطاعت و ترک معصیت و ادامه راه شهدا را به همه ما عنایت فرماید.
تاریخ انتشار خبر: 22/8/86
نقش واضح الله بر گوش یک نوزاد فلسطینی، اعجاب همگان را برانگیخته و بسیاری از رسانه های خبری جهان را به خود مشغول کرد.
به گزارش شیعه نیوز به نقل از جهان، «تامر شادی حوشیه» کودک 45 روزه فلسطینی در حالی متولد شد که نقش الله بر گوش وی به صورت مادرزادی نقش بسته بود.
مادر این کودک در این باره گفت:
پس از گذشت 37 روز از تولد فرزندم تامر متوجه لفظ پر جلال الله برگوش سمت چپ وی شدم.
ازسوی دیگر «شادی»، پدر این نوزاد فلسطینی تصریح کرد:
نقش پرجلال الله بر گوش فرزندم، کرامتی الهی است که من در آن خوش یمنی فراوانی برای مردم فلسطین و آزادی آن می بینم.
وی افزود: از زمان اعلام این خبر تاکنون هزاران نفر از این کرامت الهی بازدید کرده و هدایای فراوانی به این کودک اهدا شده است.
پدر 25 ساله این کودک کارگر یک مغازه لباس فروشی در رام الله و مادر وی خانه دار است.
جهان امروز
نوشته: ریدرز دایجست
ترجمه: ابوالفضل امیر دیوانى
آیا دعاى سایران هم شفادهنده بیماران است؟
کارى نساخت ناله کزو خوش کنم دلى هان اى دعاى نیمه شبى، دست، دست تست
(ولى دشتبیاضى)
پندار همگان مبنى بر اینکه ایمان و اعتقادات مذهبى قادرند در بهبود جسمى و روحى افراد ثمربخش باشند، پدیده جدیدى نیست. زیرا ما آشکارا شاهد بودهایم که ایمان قلبى و خالصانه کسى که دچار یک بیمارى کشنده و مهلک است، چگونه توانسته جان او را به شیوهاى اعجازآمیز از مرگ حتمى برهاند. حتى بسیار مشاهده شده که ایمان و اراده راسخ و استوار یک بیمار توانسته، به رغم دیدگاه پزشکان، او را چند سالى فزونتر زنده نگهدارد. پهنهاى که دانش از پاسخش درمانده وناتوان است.
دکتر «دیل اى. میتوس» دانشیار پزشکى مرکز پزشکى دانشگاه جورج تاون در واشنگتن دى سى مىگوید: «به عقیده من، مىتوانیم ثابت کنم که ایمان قوى به پروردگار، تاثیر مفیدى را داراست و اعتقاد مذهبى سالم و عبادت، قادرند حالات مردم را نیکوتر سازند.»
رابطه ایمان و تندرستى تا چه حد منطقى و متقاعد کنندهاند؟ پژوهشگران پس از بررسى و مطالعه فراوان به روابطى میان تعهدات مذهبى و زندگى در دراز مدت دستیافتهاند. از قانع کنندهترین آنها مىشود موارد زیر را یادآورى کرد:
بر پایه پژوهشهایى که بر روى 5286 تن کالیفرنیایى انجام شده میزان مرگ و میر در بین کسانى که عضو کلیسا بوده و پیوسته در مراسم مذهبى این عبادتگاه شرکت مىکردهاند به مراتب کمتر از آن گروه مردمى است که هرگز به کلیسا گام ننهادهاند و نسبتبه انجام فرایض دینى بىتوجه بودهاند. گفتنى است که آمار یادشده، بدون در نظر داشتن عوامل خطرآفرینى همچون استعمال دخانیات، فربهى، عدم تحرک و... برآورده شده است.
در 7 از 8 مورد بیمارى سرطان، 4 از 5 نمونه بیمارى پرفشارى خون، 4 از 6 مورد بیمارىهاى قلبى و 4 از 5 مورد سلامتى عمومى، آنهایى که به تعهدات مذهبى پاىبند بودهاند، نشانههاى امراضشان ناچیزتر یا پیامد مداوایشان ثمربخشتر بود.
تجزیه و تحلیل این پژوهش گویاى آن است که آدمیانى که بیشتر به مذهب مىگروند، کمتر به افسرده دلى و پریشان روزگارى، خودکشى، اعتیاد، مشروبات الکلى و یا سایر مواد مخدر گرایش مىیابند.
«جفرى اس. لوین» استاد پیشین دانشکده پزشکى ویرجینیاى شرقى در نور فلک، طى بررسىهاى خویشتن به پیوند موجود میان سلامتى و مذهب پى برده است. تحقیقات مزبور روى کودکان و بزرگسالان پیروتستانهاى امریکا، کاتولیکهاى اروپا، بوداییان ژاپن و یهودیان اسرائیلى، همینطور کسانى که در دهه 1930 و 1980 زیستهاند و افرادى که دچار امراض حاد هستند، صورت گرفته است.
نیروى سحر آفرین ایمان تا چه اندازه در سلامتى روانى و جسمانى انسان مفید و اثربخش است؟ پژوهندگان در اینباره چند نظریهاى را مطرح ساختهاند که عبارتند از:
شرکت در مراسم مذهبى سبب ایجاد یک رابطه قلبى و صمیمانه با مردم مىشود. بهرهمندى اشخاص از پشتیبانى جامعه، خود مىتواند راه حلى مؤثر و مستند در جهت دستیابى به تندرستى و طول عمر فزونتر به حساب آید.
ایمان به انسان امید مىبخشد و سبب تسلط وى بر خویشتن مىشود، به طورى که قادرست تنیدگى و فشارهاى روحى را تا سر حد امکان مهار سازد. دکتر «هارولد جى. کدیینگ» رییس مرکز مطالعاتى مذهب، معنویت و تندرسى بخش پزشکى دانشکده داک، بر این عقیده است که: «پاىبندى به یک نظام اعتقادى، افراد را توانا مىکند تا امراض حاد و کشنده، درد و رنجیا اندوه از دست رفتن کسى را بهتر برتابند.
دکتر «هربرت بنسون» استاد دانشکده پزشکى هاروارد، مىگوید: «دعا و نماز، دگرگونى چشمگیرى در تن انسان پدید مىآورد. وقتى مردم دستبه دعا برمىدارند و عبادت مىکنند، فشار خونشان به نحو محسوسى کاهش یافته، میزان سوخت و ساز (متابولیسم) بدن و تعداد ضربان قلب و تنفس آنان منظم مىگردد و دچار حالتى مىشوند که به «واکنش ناشى از آرامش» شهرت دارد: همچون از بر خواندن دعاهاى کلیساى کاتولیک، همان مراحل رسیدن به «واکنش ناشى از آرامش» را در خود دارد. آنهایى بیشترین بهره را از دعا مىبرند که یک جمله یا کلام مذهبى را براى تکرار برگزیدهاند و بیش از دیگران به خدا ایمان آوردهاند.»
آیا دعاى سایران هم شفادهنده بیماران است؟
پژوهشگران در مورد این مساله که آیا دعا و نیایش دیگران، قدرت شفابخشى دارد یا نه، دستبه بررسىهاى دامنهدارى زدهاند. «بنسون» و همکارانش مشغول تحقیق روى پارهاى بیماران قلبىاند که تحت عمل جراحى قرار گرفتهاند، در ضمن دکتر «متیوس» درباره بیماران مبتلا به روماتیسم مفصلى (آرتریت روماتویید) سرگرم مطالعه است. در واقع هدف ایشان این است که یافتههاى مورد بحثیک متخصص قلب موسوم به «راندولف بیرد» را که در سال 1988 نقل محافل پزشکى شده بود، مورد آزمایش و بررسى قرار دهند.
دکتر «بیرد» در بیمارستان عمومى سان فرانسیسکو، 393 بیمار قلبى را به دو دسته جداگانه تقسیم کرد. آنگاه از دینداران، مؤمنان و مذهبیون شهر درخواست کرد تا براى بهبود بیماران گروه نخست دعا کرده و مراسم مذهبى اجرا کنند و حال آنکه در حق دومین دسته دعایى صورت نگرفت، گفتنى است که خود بیماران نمىدانستند که به کدام گروه تعلق دارند.
نتیجه این شد گروهى که برایشان دعا شده بود، عوارض کمترى از خویش نمایاندند، ضمنا موارد مربوط به سینه پهلو، ایست قلبى، از کار افتادگى قلب بر اثر بسته شدن رگهاى قلب در بین آنها کمتر مشاهده شد و به پادزیست (آنتى بیوتیک) کمترى نیاز داشتند.
آنچه که شگفتآورست اینکه به موجب مطالعات بحثبرانگیز، دعا و نیایش را یاراى آن هست که بر رشد یک باکترى در آزمایشگاه گرفته تا درمان جراحات انسان مجروح اثر گذارد. بنا به قول دکتر «لرى دوسى» نویسنده اثر «دعا، داروى شفابخشى است»: «مطالعاتى از این دست که بر سر موجودات پستتر صورت مىگیرد، باید با دقت فراوان علمى نیز انجام پذیرد، در غیر این صورت نمىشود این کشفیات را تنها به مدد داروها توجیه کرد.»
دکتر «دوسى» مىگوید: «در پزشکى، پاندول بیش از حد لازم به سمت جسم کشیده شده است، طورى که تقریبا از معنویت چشم پوشیدهایم، این مساله نه تنها از دیدگاه بیماران بلکه از منظر بسیارى از پزشکان درست نبوده است و در حال حاضر پاندول دارد به سوى معنویت کشیده مىشود.»
دکتر «دوسى» در اینباره متقاعد شده که در خلوت تنهایى خود براى مریضهایش دعا مىکند. با این حال ، وى و سایر متخصصان در این قلمرو با احتیاط گام مىنهند. او مىگوید: «قطعا نمىخواهیم دین و مذهب را به اسم علم و دانش به مردم عرضه کنیم. مردم باید خود دستبه انتخاب زنند.» با این همه، بنیادهاى بهداشت و سلامتى، اندک اندک به رابطه ایمان و تندرستى توجه مىکنند. دانشکده پزشکى هاروارد و مرکز پزشکى «مایو» نشستهاى گفتوشنود پیرامون معنویت و سلامتى برگزار کردهاند. اینک حدود نیمى از دانشکدههاى ایالات متحده واحدهایى را در مورد این موضوع به دانشجویان ارائه مىدهند. در برآوردى از 269 پزشک در جلسه انجمن پزشکان خانواده امریکا در سال 1996، 99 درصد پزشکان ابراز داشتهاند که به نظر آنان اعتقادات مذهبى مىتواند به درمانها یارى رساند. موقعى که در اینباره از تجربههاى شخصىشان پرسیده شد، 63% پاسخ دادند که به لطف پرودگار، حالشان رو به بهبود نهاده است. بدیهى است که بیماران آنها هم در این مورد موافقاند. آراء جمعآورى شده از Time / CNN, U.S.A. Weekendusa نمایانگر آنند که 80% از آمریکاییان بر این باورند که ایمان یا دعا مىتواند به بهبودى بیماران و جراحاتشان مؤثر افتد و افزون بر 60% اعتقاد دارند پزشکان باید با بیماران خویش راجع به ایمان و خداپرستى سخن بگویند و با هر کسى که مایلند، به درگاه پروردگار، راز و نیاز کنند.
آرزوى کشف رابطه بین مذهب و پزشکى واکنشى استبه یک نظام حفظکننده سلامتى که روز به روز گستردهتر و فراگیرتر مىشود. دکتر «دوسى» مىگوید: «در پزشکى، پاندول بیش از حد لازم به سمت جسم کشیده شده است، طورى که تقریبا از معنویت چشم پوشیدهایم، این مساله نه تنها از دیدگاه بیماران بلکه از منظر بسیارى از پزشکان درست نبوده است و در حال حاضر پاندول دارد به سوى معنویت کشیده مىشود.»
با این همه، مطالب مزبور براى افراد عادى چه مفهومى را در بر دارد؟ زمانى که با بیمارى یا جراحتى روبهرو شدید، عقیدهتان را آزادانه بر زبان آورید. این انتظار بىجایى نیست که به نیازهاى شما گوش بسپارد، به دیدار کشیش بیمارستان بشتابد یا پیش از بردنتان به اتاق عمل، اجازه دعا بدهد، منطقى است. بنا به گفته «کوئینگ»: «ایمان به مردم نیرو مىبخشد تا بر زندگىشان مسلط باشند و این جریان در مقابل وابستگى کامل به علم پزشکى است که هر روز خونسردتر و ماشینىتر مىشود.»
منبع:
مجله دیدار آشنا، شماره 18
آنها که هستى و زندگىشان را در رفتنها دیدهاند و ماندن را گندیدن و پوسیدن، اینها در این جریان، در این حرکت، در این رفتن، با مانعها و درگیرىهایى روبرو مىشوند؛ مانعها و درگیرىهایى که همه جا خانه گرفتهاند، در درون آنها، در خانه آنها، در محل و شهر و جامعه و در تمام جبههها.
این درگیرىهاى مستمر، ناچار بحرانها، التهابها، اضطرابها و زلزلههایى، به وجود مىآورند و روحها هرچند به قدرت کوهها باشند، با چنین زلزلههایى همراه خواهند شد.
و در این حرکت و در این درگیرىهاى وسیع و در کنار تحولها و تغیرهاى مستمر، آنها که در کنار متغیرها لرزیدهاند و زیر و رو شدهاند، ناچار به ثابت و حق؛ به الله نزدیک مىشوند و اوست که آنها را به ثبات مىرساند و به آنها امن را مىبخشد، که : ان المتقین فى مقام امین و یثبت الله الذین آمنو بالقول الثابت
سرچشمه اصلى این قطرههاى امن و امان دو چیز است : یکى قرآن و دیگر پیوند و دعا.
این دو چشمه براى آنهایى معنى دارد که تشنه هستند و عطش راه، آنها را سوزانده است. کسانى که به نیازهاى عظیم در هنگام درگیرى نرسیدهاند به چنین عوامل ثباتى هم نیازمند نیستند.
قرآن را گاهى براى رسیدن به تسلط و آشنا شدن با تمامش مىخوانیم، در این مرحله باید قرائت زیاد باشد و مستمر تا آنجا که قرآن همچون سرودى آشنا در تو جریان بگیرد.
پس از مرحلهى تسلط، مرحلهى تثبیت و بهره بردارى، در هنگام تزلزلهاست.
ناچار آنها که بر دو مرحلهی آیه مسلط هستند، هنگام بحران آیهاى را مىبینند که در آنها بزرگ شده و بر آنها جلوه کرده و تمام وجود آنها را گرفته است .
شاید اوایل بلوغم بود که کارهایم را حساب مىکردم و قلههایم را تخمین مىزدم و راهم را ارزیابى مىکردم. و پس از این همه به خودم رو مىآورم که چه دارم. در این هنگام به امکانات و وابستگىها از قدرت و ثروت و دوستها و خویشها و حتى دست و پا و مغز و شعور و استعدادهاى خودم فکر مىکردم و مىدیدم که اینها چقدر هنگام احتیاج از من دور مىشوند.
اینگونه قرآن خواندن است که تو را ثبات مىدهد و به امن مىرساند تا در اوج بحران آرم باشى و در متن معرکه چون کوه.
و مىدیدم قدرتهایى که به ضعف رسیدند. و بهارهایى که پاییزشان رسید.
و مىدیدم که تمام خلق زنده را من باید همراهى کنم . خلقى که دو دسته اند: یا نمىخواهند کارى کنند و یا نمىتوانند.
با این دیدارها از قلهها و راه هاى دشوار و از این نیروها و همراههاى بى خیال، سرم گیج مىرفت و وحشت، توانم را مىگرفت که چگونه با این مردهها و ثروت و قدرت و دوستها و خویشها و و و... کارم و راهم را شروع کنم؟ پس از این دیدارها و وحشتها و تنهایىها، گویا این آیه دوباره و تازه نازل شده باشد، در من بزرگ مىشد. گویا از تمام هستى مىشنیدى که اگر ضعیفى و تکیهگاه مىخواهى توکل ... توکل على الهى الذى لایموت . (1) بر زندهى که نمىمیرد، بر شنوایى که نزدیک است و جواب مىدهد تکیهکن.
راستى که قدرت و نیروى این تکیهگاه، قدرت دیگرى است حتى در برابر شکستها از پا نمىنشیند؛ چون براى تو مهم درست رفتن و با او رفتن است. و آنها که این گونه شروع مىکنند با شروعشان رسیدهاند و پیروزى و شکستشان یکى است و سود و زیانشان برابر.
اینگونه قرآن خواندن است که تو را ثبات مىدهد و به امن مىرساند تا در اوج بحران آرم باشى و در متن معرکه چون کوه.
همچون رسول که بدون سلاح نزدیکترین افراد به دشمن بود و آسمانى بود که هیچ ابرى او را نمى پوشاند.
این على است که مىگوید: اذا حمى الوطیس لذنا برسول الله. (2) هنگامى که تنور جنگ گرم مىشد، ما به رسول پناه مىآوردیم و در این برج عظیم امن و در این قلهى بزرگ امان، آرام مىگرفتیم، که رسول با قرآن به ثبات رسیده بود و آیهها که در جایگاههاى مناسب و قطعه قطعه نازل مىشدند، او را به ثبات و امن رسانده بودند.
دشمنها مىگفتند: چرا قرآن یک باره نازل نمىشو
گویا از تمام هستى مىشنیدى که اگر ضعیفى و تکیهگاه مىخواهى توکل ... توکل على الهى الذى لایموت . (1) بر زندهى که نمىمیرد، بر شنوایى که نزدیک است و جواب مىدهد تکیهکن.
د و تکه تکه مىآید. این گونه تنزیل به خاطر این است که سینه و قلب رسول را آرام کند؛ کذالک لنثبت به فؤ ادک و رتلناه ترتیلا.(3) کسانى که تمام قرآن را در خود جارى ساختهاند، در لحظههاى مناسب، آیههاى لازم، در آنها جان مىگیرد و آنها را جان مىدهد و زنده مىکند و گویا دوباره بر آنها نازل مىگردد.
قرائت مستمر قرآن و قرائت ترتیل قرآن دو مرحلهى نیازمند به یکدیگر هستند، مادام که آن تسلط بدست نیامده باشد، این تثبیت و ترتیل آیهها در تو شکل نمىگیرد و در اینجاست که باید دیگرى براى تو آیههای مناسب را تلاوت کند و در هنگام مناسب آن را بر تو بخواند، که تو خودت آن مرحله را نگذراندهاى.
1- فرقان 58.
2- صبحى صالح ، نهج البلاغه ، من غریب کلامه ح 9، ص 515.
3-فرقان ، 32.
با تصرف از کتاب: بشنو از نى؛ على صفایى حائرى
این تفسیر اثر ملا محسن ، محمد بن مرتضى معروف به فیض کاشانى (متوفاى 1091) است . او محدثى فقیه و فیلسوفى عارف بود. در کاشان دیده به جهان گشود و در آن شهر مدارج علمى را طى کرد و آوازه اى بسزا یافت . سه تفسیر بزرگ ، متوسط و کوچک دارد با نامهاى - بترتیب - (صافى ، اصفى و مصفى .)
تفسیر صافى آمیزه اى از روایت و درایت و نقل و عقل است . این تفسیر شامل تمامى آیات قرآن است و مولف در بیان عبارات خود به "تفسیر بیضاوى "عنایت ویژه داشته و اغلب عبارات خود را از آن برگزیده است و سپس متون روایات نقل شده از اهل بیت (علیهم السلام ) را ذکر کرده است .
در آغاز تفسیر مقدمه اى مشتمل بر دوازده فصل نگاشته و در آن از شؤ ون مختلف قرآن و فضیلت آن ، ثواب تلاوت آیات و تفسیر و تاءویل سخن گفته است .
مقدمه این کتاب از جامعترین مقدمات تفسیرى است که به رشته تحریر در آمده و مولف آن کوشیده است تا مواضع مفسران را نسبت به تفسیر ماءثور و متکى بر روایات و تفسیر عقلى متکى بر اجتهاد را بیان کند و شایستگى ها و توانایى هایى را که لازم است یک مفسر داشته باشد توضیح دهد.
این تفسیر، در کمال ایجاز و ایفاء و در عین حال به گونه اى رسا و گویا در اختیار همگان قرار گرفته است . خداوند همواره فیوضات خود را بر روان پاک فیض بریزاد که سرتاسر عمر پر برکت خود را وقف خدمت به دین و قرآن نمود.
او نام هر یک از این فصلها را مقدمه نامیده که گزارش کوتاه هر یک از فصلهاى دوازده گانه بدین شرح است :
وى در مقدمه نخست ، پس از پیشگفتار، به نقل روایات مربوط به فضیلت قرآن و سفارش به تمسک به آن پرداخته است .
مقدمه دوم ، درباره علم اهل بیت نسبت به قرآن است که در آن ، به بیان نکاتى توجه شده است ؛ از جمله اینکه امامان معصوم (علیهم السلام ) تفسیر همه آیات را مى دانند و به ظاهر و باطن قرآن کاملا آگاهند.
مقدمه سوم ، در بیان اینکه اغلب آیات قرآن مربوط به شاءن اولیاى خدا و دشمنى با دشمنان اوست .
مقدمه چهارم ، در بیان معناى تفسیر و تاءویل ؛ ظهر و بطن ؛ محکم و متشابه ؛ ناسخ و منسوخ و جز آن ؛
مقدمه پنجم ، درباره منع از تفسیر به راءى و بیان معناى آن ؛
مقدمه ششم ، در تحریف ناپذیرى قرآن ؛
مقدمه هفتم ، در بیان اینکه قرآن تبیان و روشنگر همه چیز است و اصل و اساس معارف دینى و قواعد احکام شرعى در آن آمده است ؛
مقدمه هشتم ، درباره قرائتهاى مختلف قرآن و ارزش آنها؛
مقدمه نهم ، در بیان نزول دفعى و تدریجى قرآن ؛
مقدمه دهم ، در بیان چگونگى شفاعت قرآن و ثواب تلاوت و حفظ آن .
مقدمه یازدهم ، درباره چگونگى تلاوت قرآن و آداب آن ؛
و مقدمه دوازدهم ، در توضیح پاره اى اصطلاحات تفسیرى که مؤ لف در خلال تفسیر آنها را به کار برده است .
این تفسیر - در مجموع - از جمله تفاسیر نفیس و ارزشمند و فراگیر است که نزدیک به همه روایات اهل بیت (علیهم السلام ) در ارتباط با تفسیر یا تاءویل آیات در آن گرد آمده است . گرچه در مواردى مؤ لف ، غث و سمین و سره و ناسره را به هم آمیخته است .
روش فیض کاشانى در تفسیر؛ مرحوم فیض در آغاز، به تفسیر لغوى آیات پرداخته و در پاره اى از موارد اعراب مربوط را هم بیان کرده و سپس روایات ماءثور از اهل بیت (علیهم السلام ) را در تفسیر آیات آورده است . او در نقل احادیث بر تفاسیر قمى و عیاشى و دیگر کتابهاى معروف حدیث تکیه کرده است ؛ ولى در نقل روایت تنها به نقل احادیث صحیح اکتفا نکرده ، بلکه هر حدیثى را که با موضوع آیات متناسب دیده است آورده و با ذکر منابع و مآخذ مربوط، مسؤ ولیت بررسى صحت و سقم آنها را از عهده خود برداشته است . اشکال عمده اى که بر او وارد است این است که در بسیارى از موارد، حدیث را به گونه اى نقل کرده است که خواننده را به اشتباه مى اندازد؛ چنانکه گمان مى کند روایت طرح شده ، تفسیر قطعى آیه است ؛ در حالى که در بسیارى موارد، چنین نیست .
این تفسیر تعداد زیادى از اسرائیلیات و احادیث ضعیف را در بر دارد و در پاره اى از موارد، سخنانى عرفانى بر قلم رانده که ظاهرا تاءویل آیه است ولى با ظاهر نص و بلکه با دلیل عقل و فطرت سلیم ناسازگار است . به عنوان مثال هنگام ذکر قصه هاروت و ماروت ، بر اساس روایات اسرائیلى و به پیروى از بیضاوى چنین مى گوید: آن دو (هاروت و ماروت ) شراب نوشیدند و در برابر بت سجده کردند و مرتکب زنا شدند".سپس با ارائه تاءویلى دور از فهم معارف مى گوید: ((شاید مراد از دو ملک ، روح و قلب باشد؛ چون آن دو، از عالم روحانى به عالم جسمانى فرود آمدند تا حق را برپا دارند ولى فریفته زیبایى و جمال زندگانى دنیا شدند و در چنگال شهوت گرفتار آمدند. شراب غفلت نوشیدند و بندگى بت نفس گزیدند و عقل نصیحتگر خود را به سبب تغذیه نکردن آن با دانش و تقوا، کشتند و اثر پند و اندرز آن را از جانهاى خود زدودند و با سرکشى و تمرد آماده زنا با زنى به نام "زهره "شدند. ولى دنیا که مظهر فریب و نیرنگ است بر طبق عادت همیشگى اش از ایشان که خواهان دنیا بودند گریخت و آنها را تنها گذاشت . زهره نیز به آسمان رفت و ستاره زهره که نشانه طرب و نشاط نیز هست هموست . ولى تا زمانى که در آسمان باشد، درخشش دلفریب نور دنیا از مکانى بلند و دور از دسترس هوادارانش دلربایى خواهد کرد. حب دنیا در قلب آن دو موجب شد به سحر و جادو روى آورند. پس از آنکه از مستى غفلت به هوش آمدند و عقلشان بازگشت ، آسانترین عذاب را برگزیدند؛ سپس به عالم برزخ برده شدند؛ در آنجا - در حالى که سرهایشان به طرف پایین است - تا روز رستاخیز، در عذاب خواهند ماند".(1)
مقدمه این کتاب از جامعترین مقدمات تفسیرى است که به رشته تحریر در آمده و مولف آن کوشیده است تا مواضع مفسران را نسبت به تفسیر ماءثور و متکى بر روایات و تفسیر عقلى متکى بر اجتهاد را بیان کند و شایستگى ها و توانایى هایى را که لازم است یک مفسر داشته باشد توضیح دهد.
شایسته فقیه نامور و فرهیخته اى چون فیض ، آن بود که این گونه اسرائیلیات و روایات مخدوش و بى اساس را کنار نهد؛ حتى اگر این روایات دروغین به اهل بیت (علیهم السلام ) هم نسبت داده شده باشد،(2) شایسته نیست تاءویل شود بلکه باید کنار گذاشته شود.
محدث کاشانى تفسیر دیگرى به نام "الاءصفى "دارد که از تفسیر بزرگ "الصافى "برگزیده است و در آن ، تفسیر صافى را در بیست و یک هزار بیت خلاصه کرده است . الاصفى تفسیرى موجز و لطیف و مشتمل بر مهمترین مسائل تفسیرى به شیوه اهل حدیث است . لب کلام و گزیده مرام را در آن گرد آورده است ؛ که مراجعه کننده را در تبیین معانى قرآنى و شرح مقاصد عالى بى نیاز مى سازد؛ و این ، از حسن سلیقه و شیوایى قلم مرحوم فیض حکایت دارد. این تفسیر مانند "تفسیر صافى "بارها به چاپ رسیده و مورد استقبال قرار گرفته است .
سومین تفسیر فیض کاشانى که تلخیص "الاءصفى "است و این تفسیر، در کمال ایجاز و ایفاء و در عین حال به گونه اى رسا و گویا در اختیار همگان قرار گرفته است . خداوند همواره فیوضات خود را بر روان پاک فیض بریزاد که سرتاسر عمر پر برکت خود را وقف خدمت به دین و قرآن نمود.
1- تفسیر صافى ، ج 1، ص 130، ذیل آیه 102 از سوره بقره
2-در جاى خود یادآور شدیم که دروغ پردازان ، از جعل سند هم روى گردان نبودند و هر گفتار پسند خود را به هر که مى خواستند نسبت مى دادند و براى آن سند مى ساختند.
منبع:
معرفت، محمد هادی، تفسیر و مفسران، ج2
باده حضور
شفایافته: مختار عزتى
43 ساله، ساکن هشتپر طالش
تاریخ شفا: اول مهرماه 1370
بیمارى: فلج نیمه بدن
ـ آهاى سیب! سیب گلشاهى! انار قند دارم! بدو!
میوه فروش بود که صدا مى زد و در طول کوچه پیش مى آمد.
زنى چادر به سر، در آستانه در او را صدا زد:
ـ هى، مشهدى مختار!
میوه فروش، گارى دستى اش را کنارى نگه داشت، دستى به کمر خسته اش گذاشت، کلاهش را از سربرداشت، و با گوشه آستین مندرس و پاره کتش عرق از پیشانى زدود.
ـ ها آبجى ! چى مى خواى؟
زن جلو آمد سیبها را وارسى کرد و پرسید:
ـ چنده این سیبا؟
ـ گلشاهیه آبجى از یک کنار بیست تومن.
ـ باز که گرونش کردى مشدى!
ـ بینى و بین الله، هیجده تومن خریدشه.
این را گفت و کفه ترازو را برداشت:
ـ چند کیلو بدم خانوم؟
کفه ترازو را زیر سیبها زد. زن از توى زنبیل دستى ، کیف پولش را در آورد و از داخل آن یک اسکناس صد تومانى بیرون کشید:
ـ پنج کیلو از درشتاش مشتى!
میوه فروش سنگ پنج کیلویى را در کفه ترازو گذاشت و آن یکى کفه را پر از سیب کرد:ـاز یه کنار آبجى ، درشت و ریزش پاى هم، خاطر جمع باشین سیبش از ... و حرفش ناتمام ماند. کلام در دهانش یخ زد. ترازو از دستش رها شد و سیبها بر روى زمین ریخت.
چشمانش به نقطه اى خیره ماند و زانوانش شکست. زن بى اختیار جیغ کشید. میوه فروش بر روى گارى دستى اش فرو افتاد. گارى به راه افتاد و هیکل میوه فروش در پس حرکت آن بر زمین غلتید.
گارى در طول کوچه پیش رفت و در برخورد با تیر چراغ برق از حرکت ایستاد. چند زن دیگر از خانه هایشان بیرون ریختند. زن ترسیده بود و همچنان جیغ مى کشید.
روبه رو با امواج خروشان دریا، غروب خورشید را به نظاره ایستاده بود، خورشید به آرامى در دل امواج فرو مى رفت و خون سرخش، سطح دریا را پوشانده بود.
موجى پاى او را به نوازش گرفت، احساس کرد زمین زیر پایش به حرکت در آمده است. به دریا که خیره شد دید که امواج شکاف برداشتند، دو نیم شد و راهى براى عبورش تا آن سوى ساحل.
قدم به راه گذاشت و در شکاف دریا پیش رفت. آن قدر که دیگر ساحلى به دیده نمى آمد در هر سوى از نگاهش تنها آبى دریا بود و خروش متلاطم امواج. به یک باره روبه رو با نگاهش نورى پدیدار شد.
خوب که نظر کرد بارگاهى دید. نور باران و پرتلألو. جلو دوید، آن جا را شناخت. فریاد کشید. یا امام رضا! او قدمهایش را تند کرد، تندتر و تندتر، پایش به سنگى گیر کرد و محکم بر زمین افتاد.
مختار! مختار! برادرش بود که او را صدا مى زد. سعى کرد از جا برخیزد. دردى از کمر تا پایش را گرفت. نتوانست بلند شود. به سختى چشمانش را باز کرد، برادرش را بالاى سرش دید، مردى سفیدپوش به درون اتاق دوید. چى شده؟ مرد پرسید و برادر جوابش را گفت: از تخت افتاد پایین، کمک کنید تا بذاریمش روى تخت.
ـ من کجا هستم؟ این را پرسید و نگاهش را به نگاه خیس برادر دوخت. طورى نیست، خوشحالم که به هوش اومدى برادر. به پشت دراز کشید چشمانش را به سقف دوخت و سعى کرد تا به یاد بیاورد.
ـ خواب مى دیدى ؟ برادر بود که پرسید. نگاهش را از سقف چرخاند به روى برادر و آرام زمزمه کرد:
ـ ها چه خوابى هم!
... آسمان آبى است به رنگ دریا، پاک و زلال. دریاى پر خروش زائران صحن هاى حرم موج مى زنند. مختار خودش را به دل امواج مى زند و در میان جمعیت گم مى شود رو به روى ضریح مى ایستد، چشمانش را مى بندد و دلش را به پرواز در مى آورد.
در خاطر مى گذراند.. زمانى که از بیمارستان مرخص شد. تصمیمش را با برادر و همسرش در میان گذاشت. همسرش شادمانه پذیرفت، اما برادر اصرار داشت که منزلشان را به فروش برسانند و او را به یکى از بیمارستانهاى شوروى ( سابق ) که شنیده بود درمان سکته هاى مغزى در آن جا مشهور است ببرد. مختار نپذیرفت و با اصرار از برادر خواست تا براى او و همسرش بلیت سفر به مشهد را تهیه نماید. و حالا او در مشهد بود در کنار حریم بار، مستمند و ملتمس شفا.
یا شهید ارض طوس!
یا انیس النفوس! ادرکنى ...
احساس کرد دستى دستش را گرفت. چشمانش را گشود کودکى را دید که دستش را گرفته و او را به سوى حرم مى کشاند.
ـ بیایید که براتون جا گرفتم.
در شلوغى و ازدحام جمعیت در کنار پنجره فولاد جایى خالى بود، جایى به اندازه نشستن یک نفر، مختار نشست، کودک مهربانانه خندید:
ـ همین جا بنشینید تا پدرم بیاد.
مختار با تحیر به چهره زیبا و نورانى کودک خیره ایستاد و پرسید؟
ـ پدرتون؟ بهش مى گم بیاد عیادتتون. شما از راه دور اومدین، چگونه؟ مگه نه؟
ـ آره از هشتپر طالش.
کودک به میان جمعیت دوید و در لحظه اى از نگاه محیر مختار پنهان شد. خواب بود یا بیدار؟ این را چند باراز خود پرسید. چشمانش را مالید و دوباره نگاهش را به جمعیت دوخت، به جایى که کودک در آن جا از نگاهش گم شده بود.
آیا مى توانست باور کند آنچه را که به چشم دیده بود؟
آیا منتظر بماند؟
سر به پنجره گذاشت. خستگى به جانش افتاد، مختار بخواب رفت. کودک که آمد، مختار هنوز خواب بود، دستى بر شانه اش نهاد و او را بیدار کرد.
ـ هى آقا، پاشین پدرم اومده به عیادتتون.
مختار چشمانش را که گشود، کودک را دید همراه با مردى سبزپوش و خوش چهره با لبخندى نشسته برلبانش، لبخندى که تا عمق جانش را پر از سپاس کرد. تند از جا بلند شد. به آقا سلام کرد و دستش را بوسید.
ـ سلام آقا جانم به قربان شما، شمایید مولا؟
آقا دستى بر سر و صورت مختار کشید و زیر لب زمزمه اى کرد. زمزمه اش روحانى و جان بخش بود، آهنگ دلنواز آبشاران را داشت، مثل نغمه زیباى پرندگان، روح افزا بود و آرامش بخش، خستگى و درد را از تن مختار تاراند. حس کرد سبک شده است.
شوق دیدار مستش کرده، از خود بى خود شده بود. به حال که آمد خودش بود و خیل زائران معتکف حرم. دگر نه مولایى بود و نه آن کودک نورانى و زیبا. خودش را در همان جایى که کودک نشان داده بود یافت.
پنجه در پنجره حرم افکند و با صداى بلند مولایش را آواز داد و گریست .. زار زار. دستى بر شانه اش خورد، ملتهب برگشت. برادرش را روبه روى نگاهش یافت، نگران به مختار خیره مانده بود.
ـ برادر! او را چه شده بود؟ مختار پرسید و برادرش جواب گفت:
ـ خواب دیدم برادر
ـ تو هم؟
ـ خواب دیدم که آقایى سبز پوش سرت را به بالین دارد.
ـ من هم ...
ـ مولاى سبز پوش؟
ـ آرى دستى بر سرم کشید حالم را پرسید.
ـ یعنى ؟ آرى من شفا یافتم برادر، اطمینان دارم.
ـ خدا را شکر هر دو دستشان را حلقه در شبکه هاى پنجره کردند سرها را به پنجره فولاد ساییدند و هاى هاى گریستند.
گریه شوق! گریه شکر! عجبا که گریه کارى بود. کارى کارستان!
راز آیینه ها
شفایافته: فاطمه استانیستى
متولد 1344، کلات نادرى
تاریخ شفا: فروردین 1373
بیمارى: سرطان خون، فلج بدن، عفونت کلیه
در آیینه مقابل تصویر شکسته و رنجور زنى را دید که هیچ شباهتى با او نداشت، رنگ پریده، رخسار تکیده و چین عمیقى که زیر چشمان به گودى نشسته اش هویدا شده بود، چهره اش را پیرتر از آنچه بود نشان مى داد. با حسرت آهى کشید و از آیینه رو گرداند، اما آیینه اى دیگر برابر با نگاهش ایستاده بود، با حیرت به عقب برگشت، باز هم آیینه اى ، تصویر مضطربش را منعکس کرد. دور خود چرخید، چهار سویش را آیینه ها گرفته بودند.
گویى زندانى آیینه ها شده بود. حس کرد آیینه ها به او نزدیک مى شوند. زندانش تنگ تر و تنگ تر مى شد. تصویرش در میان آیینه ها تکثیر شده بود، خواست تا از حصار آیینه ها بگریزد. خود را به آیینه اى زد، بى آن که بشکند، درون آیینه گم شد، اما در آیینه هاى دیگر، تصویرهاى تکرارى اش به او خندیدند.
مضطرب شده بود، حیرت و ناباورى به جانش افتاده بود، خواست که فریاد بکشد، اما گویى تصاویر متعددش از هر آیینه اى دستى انداخته بودند و گلویش را محکم مى فشردند. دیگر آیینه ها آنقدر به او نزدیک شده بودند که از چهار سو به آن چسبیده بودند، تصویر خـودش را هـم در آیینه اى نمى دید.
هراس به جانش ریخته بود، احساس کرد که جانش از چشمانش بیرون مى رود. بى اختیار پلکهایش را گشود، همه جا نورانى بود، نورى شدید، دیدگانش را زد، کسى که به او نزدیک شده بود دیده نمى شد. در نور غرق شده بود، تو گویى خود منبعى از نور بود که در نگاه مضطرب او مى بارید، چشمانش را بست و دوباره باز کرد،
آیینه اى کوچک و سبز رو به رو با نگاهش یافت که تصویرش را منعکس کرده بود، لبخندى زد، تصویرش هم خندید، دیگر آن شکستگى و رنجورى قبل را در چهره اش نمى دید، حتى چروکى هم در صورتش دیده نمى شد، چشمانش نیز به گودى نرفته بود، درست مثل قبل از آنى که مریض بشود و در بیمارستان بسترى گردد.
شاداب بود، شاداب و سرحال، از خوشحالى فریادى کشید و خود را در فضا رها کرد. محمود به حتم چیزى را از او مخفى مى کرد. این را او از نگاه نگرانش مى فهمید، از وى پرسید. محمود جوابى عجولانه داد و سعى کرد تا موضوع صحبت را عوض کند، طفره او از جواب، مسأله را بغرنج تر کرد، دیگر حتم پیدا کرد که برایش اتفاقى افتاده است. اما چه بود این اتفاق؟ نمى دانست.
مى دید که هر روز رنجورتر و ضعیف تر مى شود و فهمید که دردى لاعلاج به جانش افتاده است، دکترها چیزى به او نمى گفتند، اما مى دید که با محمود پچ پچ سؤال برانگیز دارند. محمود به او چیزى نمى گفت، همیشه وقتى درباره مریضى اش از او پرسش مى کرد با لبخندى زورکى و قیافه اى ساختگى که سعى مى کرد اندوهش را پنهان سازد. مى گفت: چیز مهمى نیست، یه بیمارى جزئیه، زود خوب مى شى ، بهت قول مى دم.
اما بیمارى او جزئى نبود، این را وقتى فهمید که از پاهایش قدرت حرکت سلب شده بود. فلج شده بود، شوهرش به اصرار سعى مى کرد به او بقبولاند که چیز مهمى نیست، اما او دیگر به حرفهاى محمود و قیافه ظاهراً شاد و آن لبخندهاى تصنعى او بى توجه بود. حالا مى دانست که در خزان زده بهار زندگى به زمستان سرد رسیده است، فهمیده بود که چون برگى از درخت جدا شود و بر زمین بیفتد.
مى دانست که مرگ به استقبالش آمده است. خیلى زود، زودتر از آن که تصورش را مى کرد. آخرین بار که معاینه شد، از نگاه سرد و پر یأس دکترها حقیقت را خواند. آنها به او چیزى نگفتند، اما محمود را به کنارى کشیده و به او گفتند:
ـ دیگه کارش تمومه. از دست ما کارى ساخته نیست. محمود تکیه اش را به دیوار داد و آرام سر خورد و بر زمین نشست. سرش را میان دستانش برد و نگاهش به کف اتاق خیره ماند، هیچ نگفت، اما درونش غوغایى بود، به یکباره از جا برخاست، خودش را به دکتر رساند و گفت: مى تونم با خودم ببرمش؟
ـ کجا؟
ـ مى خواهم ببرمش مشهد، دخیل امام هشتم(ع)
ـ این غیر ممکنه، حرکت براش خوب نیست.
محمود تقریباً فریاد کشید:
ـ شما که قطع امید کردین دکتر، شما که مى دونید مى میره، پس اجازه بدین، به جاى این جا با خودم ببرمش مشهد، بذارین اگه مى خواد بمیره، کنار قبر امام هشتم(ع) بمیره.
دکتر سرى تکان داد و گفت:
ـ براى ما مسؤولیت داره، ما نمى تونیم این اجازه رو به شما بدیم. محمود بازوى دکتر را گرفت و گفت:
ـ ولى من باید ببرمش. خواهش مى کنم دکتر!
ـ آخه یک جنازه رو مى خواى ببرى مشهد که چى بشه؟ محمود، خود را به آغوش دکتر انداخت، شانه هایش شروع به لرزیدن کرد. دکتر عینکش را جا به جا کرد. محمود با گریه گفت: فاطمه هنوز جوونه، دکتر! خیلى جوونه، هنوز زوده که بمیره، اونو مى برم مشهد، دخیل امام هشتم(ع) مى بندمش و از او مى خوام شفاش بده. امام مظلوم ما خیلى رؤوفن، مى دونم که دلشون به جوونى فاطمه مى سوزه، یه امیدى تو دلم مى گه که فاطمه تو مشهد شفا پیدا مى کنه. آره دکتر! فاطمه رو مى برم مشهد تا شاید ان شاء الله فرجى بشه و شفا پیدا کنه، خودش را از آغوش دکتر کند و نگاه بارانى اش را در نگاه خیس دکتر انداخت و پرسید: اجازه مى دید دکتر؟ دکتر از زیر عینک به گوشه انگشت شستش جلوى بارش قطره هاى اشک را گرفت، سرى تکان داد و گفت: باشه اونو ببر ان شاء الله که شفا پیدا مى کند.
خسته بود، خیلى خسته، همین بود که تا کنار پنجره فولاد نشست، به سرعت خوابش برد، خواب عجیبى دید، خواب آیینه هایى که او را حبس کرده بودند جانش به لبش آمده بود، خواست که فریاد بزند اما گویى گلویش را محکم گرفته بودند.
چشمانش را که بست، صداى مهیب شکستن آیینه ها را شنید، چشم باز کرد، نورى در نگاهش درخشید، حصار آیینه ها شکسته بود و دستى پر نور آیینه اى سبز را روبه روى نگاه او گرفته بود. تصور خودش را در آیینه دید، اثرى از درد در چهره اش دیده نمى شد، گویى سالم شده بود.
حسى غریب به جانش افتاده بود، دلش مى خواست صاحب آن دستان نورانى را ببیند و بر آنها بوسه بزند، از جا برخاست، روى پاهاى خودش پاهایى که تا لحظاتى قبل هیچ حرکتى نداشت، تحیر کرد به پاهایش نگاه کرد، سالم بودند، دستى بر آنها کشید، هیچ دردى احساس نکرد. از خوشحالى فریادى کشید و به هوا پرید.
با شفا یافتن او، صداى نقاره خانه برخاست. زنها به سویش دویدند، تا به خود آمد، بر امواج دستهاى زائران حرم بالا رفته بود. محمود به دستانى مى نگریست که فاطمه را بر خود داشت، فاطمه در امواج دستها فرو رفت، قطره اى اشک از گونه محمود بر پهنه صورتش فرو چکید، زانو زد و سجده کرد.
سجده شکر، سجده سپاس و تشکر از حضرت رضا(ع)
شفایافته: على رضا حسینى
متولد 1357 ساکن: شهرستان نکا، روستاى سلیکه
تاریخ شفا: چهاردهم تیرماه 1374
بیمارى: فلج پا
آمده بود تا کبوتر دل خسته و مجروحش را در حرم با صفاى مولایش به پرواز در آورد.
آمده بود تا چهره به غم نشسته اش را که حاکى از رنج و درد درونى اش بود، با اشک دیدگان معصومش به ضریح سیمین و زرین امام غریبان پیوند بزند.
آمده بود تا سر بر آستان بى نیاز دوست بساید و دل را مقیم کوى یار نموده و مهمان نور باشد.
آمده بود تا چشمان بى فروغش را در روشناى حریم حرم منور سازد.
آمده بود با یک دنیا امید و انتظارـیک دنیا عشق و ارادت و اخلاص، یک دنیا بى قرارى ، تا بگوید: اى امام! دوستت دارم.
آمده بود تا همچون موجى ، تن رنجورش را به اقیانوس عظمت، کرامت، وجود و سخا بسپارد و دریادل این اقیانوس بى کران باشد.
آمده بود تا به مراد دل آسمانى اش بگوید:
اى قرار دیده بى تاب من!
اى مهربان امام که غوث الامه اى !
و ضامن آهوى رمیده اى !
به آستان امنت چونان غزالى گریزپاى پناهنده شده ام، تا به بلنداى سلامت و تندرستى ام برسانى و از حمیع بلیات ارضى و سماوى برهانى ام.
آمده بود تا از طبیب طبیبان بخواهد تا خار وجودش را در بوستان سرسبز و پرطراوات رضوى ، به گل عافیت مبدل نماید.
در یکى از روزهاى تابستان قرار بود به همراه هیأتى از شهرش روز 28 صفر عازم مشهد شوند. اما جزیره متلاطم دلش تاب تحمل زمان را نداشت. به اتفاق شوهرخواهرش زودتر از موعد، سفر به سرزمین نور را آغاز کرد. او همچون رودى به بحر خروشان حریم پیوست.
به سرزمینى آمد که سر تا پا معنویت بود. به اقلیمى پاگذاشت که عرشیان و خاکیان، چاکران درگه آن سر تا پا نورند. دیدن گنبد و بارگاه حضرت، چشمان بى فروغش را جلا بخشید.
فضاى روحانى و معنوى حرم را از نزدیک لمس نمود.
در برابر امام، سلامى و تعظیمى کرد که لبخند فرشتگان را در پى داشت. ادخلـوها بسـلام آمنین حرم مملو از جمعیت بود: در میان سیل مشتاقان و ارادتمندان و حاجتمندان بارگاه ملکوتى و حجت بالغه پروردگار، خود را همچون قطره اى مى دید. پشت پنجره فولاد دخیل شد.
ضمن ارتباط قلبى ، با طنابى که او را به پنجره متصل مى نمود ارتباطى ظاهرى را هم برقرار نمود. طناب، رشته الفت او گشت تا دل و جانش به هم پیوند خورد و ضمیرش از انوار امام بهره مند گردد. فضاى معنوى حرم دل هر عاشق و شیدایى را متحول مى ساخت. پیر و جوان، زن و مرد، کودک و نوجوان، از هر قشر و طایفه اى ، شهرى و روستایى ، فقیر و غنى ، در میان دخیل شدگان دیده مى شد.
ایوان طلا، راز و نیاز عارفانه، اشکهاى جارى شده، دلهاى سوخته، بى پناهان خسته دل، ناامیدان وادى سرگردانى ، صداى پاى زائران، صداى ملکوتى مناجات، صداى بال بال زدن کبوتران در آسمان مهتابى و پرستاره، فضاى معطر، پارچه هاى سبز رنگ، طنابهاى رنگارنگ، قفلهاى بسته شده بر پنجره...
خدایا چه محیطى است این جا که این چنین دل آدمى را مى برد!
پژواک امیددهنده و سوزناک زیارتنامه خوان که در جوار پنجره فولاد دلها را مى سوزاند و اشک از دیدگان جارى مى ساخت:
این جاست طبیبى که ندارد نوبت
نوبت هر دل که شکسته تر بود، پیشتر است!
فقیر و خسته به درگهت آمدم
رحمى ! که جز ولاى توام، نیست هیچ دستاویز
به نا امیدى از این در مرو، امید این جاست!
فزونتر از همه قفلها، کلید این جاست!
علیرضا در جمع دلسوختگان و دردمندان، بیماران لاعلاج که از دکترها قطع امید کرده اند قرار گرفت. با چشمان به اشک نشسته اش با مولا به راز و نیاز پرداخت:
یا ضامن آهو!
بر جوانى ام رحمى کن
تو را به پهلوى شکسته مادرت زهرا ناامیدم مکن!
لحظاتى بعد در تفکرى عمیق فرو رفت.
خاطره هاى دوران بیمارى جلوى چشمانش نمایان گشت.
از یادش نمى رفت آن روزى که مادرش را صدا مى زد: مادر! درد پا امانم را بریده! و مادرش چونان شمعى در این مدت سوخت و از هیچ کوششى دریغ نکرد. به یاد محروم شدن از تحصیلاتش افتاد، به یاد عاجز شدن از کارها و فعالیتهاى روزانه اش به یاد دارو و درمانهایى که برایش کرده بودند و تأثیرى نداشت، به یاد دستهاى پینه بسته پدرش که کارگر نکاچوب بود، به یاد دل سوزى هاى خانواده صمیمى اش، به یاد دو برادر و یک خواهرش که از غم او پژمرده و ملول شده بودند، به یاد جوابهاى مأیوس کننده پزشکان، و خسته از این همه تفکر، پلکهایش به سنگینى گرایید و آرام آرام به خواب رفت ...
ناگهان بیدار مى شود، طناب را بازشده مى بیند، روى پاهایش مى ایستد، شروع به راه رفتن مى کند ... آن شب شادمانى علیرضا دیدنى بود و همه زائران در شادمانى اش شریک!
عنایت امام
هاله از قداست در تمامى صورتش پیدا بود و عشق و ارادت و ایمان کامل به امامت و عنایت خاص حضرت امام على بن موسى الرضا(ع) در واژه واژه کلامش مشاهده مى شد.
در حالى که اشک چشمانش را پر کرده بود و بغض راه گلویش را مى فشرد از عنایت، لطف، عطوفت و مهربانى حضرت امام على بن موسى الرضا(ع) حکایت مى کرد.
خانم اشرف ترابى، دختر آقا میرزا مهدى را مى گویم که مادرش از سلاله پیامبر اسلام(ص) است و به همین مناسبت فخر السادات نام دارد. او به گفته خودش بیست و یک سال مربى قرآن بوده و در این مدت به تعلیم و تدریس این کتاب آسمانى سرگرم بوده است و قلبهاى شیفتگان قرآن را به نور آیات کتاب خدا روشن مى کرده است.
خانم ترابى، در دفتر شفایافتگان واقع در صحن آزادى حضور یافت و ماجراى شفا یافتن خود را به دست پر مهر امام رضا(ع) این گونه بیان کرد:
چندى پیش هنگامى که بعداز ظهر خسته از کار روزانه به خانه برگشتم درد شدیدى در انگشت شصت پایم احساس کردم، این درد چند روزى ادامه داشت تا این که انگشت پایم زخم شد.
دو سه روزى در خانه خودم به مداواى زخم پایم پرداختم ولى مداواى شخصى سودى نبخشید و روز به روز درد پایم شدیدتر و طاقت فرسا مى شد، سرانجام انگشت پایم چرک کرد و ورم پا تا بالاى زانویم را فرا گرفت به ناچار به سراغ دکترى که الان نامش در خاطرم نیست رفتم و او پمادى را برایم نسخه نوشت از داروى پزشک نتیجه اى نگرفتم و روز به روز درد پا و ورم آن بیشتر مى شد.
پزشک مذکور دستور عکسبردارى از پایم را داد و هنگامى که عکس پایم را براى دکتر بردم، گفت: استخوان پاى شما سیاه شده و باید قطع شود. این سخن دکتر مرا وحشت زده کرد، و در نهایت ناراحتى از مطب وى خارج شدم. آشنایان ما در تهران پزشکى دیگر را که در رشته خود حاذق بود به من معرفى کردند.
پس از یک هفته انتظار موفق شدم به مطب دکتر راه یابم. هنگامى که آقاى دکتر عکس پاى مرا دید با ناراحتى تمام بر سرم فریاد کشید حالا که استخوان پایت سیاه شده به سراغ من آمدى؟ از من هیچ کارى ساخته نیست و تنها راه علاج بیمارى شما، قطع کردن پاى دردمند شماست و اگر در این کار کوتاهى و سهل انگارى کنیم ممکن است چرک پاى شما به قلب برسد که در این صورت خطر مرگ شما را تهدید مى کند و از آن جا که من چند روز دیگر عازم سفر به خارج از کشور هستم. فردا مبلغ سى هزار تومان به حساب من واریز کنید تا در بیمارستان نسبت به قطع پاى شما اقدام کنم، و اضافه کرد تأخیر در این کار باعث مرگ شما مى شود.
در نهایت دلگیرى و با کوهى از درد و غم، مطب دکتر را ترک کردم. وقتى از مطب دکتر خارج شدم به شوهرم گفتم: من هرگز اجازه نمى دهم پاى مرا قطع کنند. درهمان حال گوسفندى نذر مهمانخانه حضرت امام رضا(ع) کردم و دست توسل به دامان این امام مهربان و کریم زدم؛ امام بزرگوار و مهربانى که آهوى درمانده و غمزده بیابانى را شفاعت کرد و از صیاد شیرافکن برایش امان نامه گرفت و صیاد به برکت وجود امام علیه السلام آهو را رها کرد تا دوباره در کنار بچه هایش به زندگى خود ادامه دهد. با خود مى اندیشیدم که چنین امام مهربانى ، هرگز دست توسل مرا از دامان خود کوتاه نخواهد کرد. در پیشگاه حق تعالى از من شفاعت مى کند و مرا شفا مى دهد.
وقتى که از مطب دکتر با آن خبر تلخ و وحشتناک به خانه آمدم، شب فراموش نشدنى و سختى را گذراندم. در طول شب از درد به خود مى پیچیدم و شدت درد من به حدى بود که گمان مى کردم شب آخر عمرم است و سرانجام از شدت دردپا قلبم از حرکت باز خواهد ایستاد، ولى با این حال با خداى خود زمزمه کردم که:
اى خداى بزرگ!
مدت بیست و یکسال از عمرم را در راه آموزش قرآن به بندگان تو گذرانده ام و در همه عمرم چندان در حفظ حجاب خود کوشیده ام که حتى کسى پاى مرا بدون جوراب ندیده است، و در همین حال که از ته دل به درگاه خدا مى نالیدم درد شدید پا طاقتم را طاق مى کرد و گریه امانم را از کف برد.
دخترم مریم در کنار پسرم از شدت درد من مى گریست و هر چه مى خواستم او را از کنار خود برانم امکان نداشت. شب با همه سختى و ناگواریهایش به کندى مى گذشت و من در حالى که از درد به خود مى پیچیدم، نفهمیدم چه وقت خوابم برد.
در خواب دیدم که در اتاق من گشوده شد و دایى من که از سادات رضوى است وارد خانه شد، سلام کردم و با گلایه گفتم: چه شده که دایى عزیزم یادى از ما کرده است؟ دایى در جواب من گفت: مشهد بودم و به همین دلیل نمى توانستم به دیدار شما بیایم در این حال من در عالم خواب به او گفتم: بروید شما هم با آقا امام رضایتان.
دایى با ناراحتى انگشتش را جلوى دهانش بود و گفت: ساکت باش! گفتم: چرا ساکت باشم؟ گفت مگر آقا را نمى بینى؟ دایى جلو آمد و آهسته به من گفت: این آقا امام(ع) هستند که به دیدن شما آمده اند.
ناگهان از خواب پریدم، وقتى به خود آمدم همه وجودم مى لرزید، هرچه در اتاق جستجو کردم دایى و امام رضا(ع) را نیافتم. خوب که دقت کردم آقایى را با قدى بلند و چهره اى نورانى در حالى که لباسى خاکسترى بر تن داشتند دیدم، ولى هر چه کوشش کردم صورت آقا در هاله اى از نور پنهان بود و من نمى توانستم چهره ایشان را به خوبى ببینم.
گفتم: دایى جان این آقا کیست؟ دایى جلو آمد و آهسته به من گفت: این آقا حضرت امام رضا(ع) هستند که به دیدن شما آمده اند به احترام امام رضا(ع) از جا برخاسته و در برابر آقا ایستادم، در همین حال از شدت درد پا به زمین خوردم و ناگهان از خواب پریدم.
وقتى به خود آمدم همه وجودم مى لرزید و بدنم غرق عرق شده بود، هر چه در اتاق دایى و امام رضا(ع) را جستجو کردم، کسى را نیافتم جز دخترم که در کنار بستر من خوابش برده بود. فردا صبح از دخترم مریم خواستم که پانسمان پاى مرا عوض کند.
وى طشتى زیر پاى من گذاشت تا این کار را انجام بدهد. من در زمانهاى تعویض پانسمان پایم هیچ وقت دقت نمى کردم، ولى همین که دخترم پاى مرا باز کرد در نهایت شگفتى فریاد زد! مادر انگشت پاى شما به مویى بسته بود و پاى شما غرق خون و چرک بود ولى الان هیچ نشانى از زخم و خون و چرک در پاى شما مشاهده نمى شود.
هنگامى که شگفتى بیش از حد دخترم را دیدم از جاى خود بلند شدم تا وضع پایم را ببینم. وقتى چشمم به پایم افتاد، دیدم هیچ نشانى از جراحت و ناراحتى و درد در آن نبود. افراد خانواده اطراف من جمع شده و در حالى که گریه امانم نمى داد ماجراى خوابى را که دیشب دیده بودم برایشان نقل کردم. از آن شب تا به حال هیچ درد و ورم و ناراحتى در پاى خود احساس نمى کنم.
یاد آورى مى شود که مجموعه مدارک پزشکى بانوى شفا یافته در آرشیو شفا یافتگان اداره امور فرهنگى آستان قدس رضوى موجود است
حضور به یاد ماندنى
شفایافته: محمد حشمتى
متولد 1354 سنقر
تاریخ شفا: 13 آبان 1374
نوع بیمارى: صرع
امامعلى، پدرى زحمتکش براى خانواده هشت نفرى اش بود.
او در روستاى "باولد" از حومه سنقر کرمانشاه زندگى مى کرد و از طریق کشاورزى بر روى زمین در روستا به امرار معاش مى نمود.
دستهاى پر آبله و چهره آفتاب سوخته اش گواه بر رنج و مرارت در عرصه کار و زندگى بود. غمى پنهان سینه ستبر او را در بر مى گرفت، سینه اى که آماج توفان سهمگین و حوادث ملامت بار زندگى بود و جایگاه ذخیره صبر.
آرى غم او، محمد بود. فرزند 20 ساله اش که از هشت سالگى به بیمارى صرع (غش) مبتلا گردیده بود. همه سختیهاى ناشى از کار را به جان مى خرید، اما وقتى به چهره پاره تنش که مانند شمعى آب مى شد نگاه مى کرد. گویى که او هم وجودش در معرض سوختن و ذوب شدن بود.
بیچاره محمد که از رنج این بیمارى همچون درختى خشک و پژمرده در باغچه حیات زندگى ، نفسهاى کند خود را از ناى درون به عالم برون به سختى بر مى آورد و چشمان بى فروغش بر آینده اى مبهم و تاریک، دوخته بود. سر دردهاى پى درپى ، محمد را به ستوه آورده بود. به همه اینها، مشکلات نتوانست محمد را از مدرسه و تحصیل باز دارد.
دکترهاى زیادى محمد را معاینه کرده بودند. آزمایشها و نوارهاى مغزى و ... همه گواهى مى داد بر وجود بیمارى شدى صرع که سالها در اعماق وجود او رخنه کرده و با دارو و درمان سر ناسازگارى داشت. محمد از دوران کودکى اش لذتى نبرد، همه چیز براى او بیگانه بود حتى یک لبخند.
پزشکان شهر او را مى شناختند و از مداواى او عاجز. دارو و درمان ... همه و همه براى محمد بى نتیجه بود. او تصمیم خود را گرفته بود. از همه طبیبان قطع امید کرده و قصد رفتن به مشهد و زیارت حضرت رضا(ع) را با خانواده اش در میان مى گذارد. گویى پدر و مادرش هم با او همدلند.
آرى ، او بهبودى خود را در پیش امامش جستجو مى کند؛ امام دردمندان و حاجتمندان، امام غریبان و بى کسان، امام رئوفى که هیچ کس را ناامید از در خانه اش رد نمى کند. شب سیزدهم آبان ماه 1374 بود که محمد زائر کوى رضا(ع) گردید، آبشار صفا بر نهر چشمانش جارى شد. شب از نیمه گذشته بود.
خواب همچون شبحى بر چشمان محمد وارد شد و او را مسحور خود نمود و پلکهاى او را بر هم مى دوخت. در خواب دید آقایى با لباس روحانى و عبایى سبز بر دوش به دیدنش مى آید و بر بالینش مى نشیند و مى گوید تو سرطان مغز دارى ساعت 3 بعد از ظهر چهارشنبه به کنار ضریح بیا و شفایت را از من بگیر.
از خواب بیدار مى شود، ضربان قلبش شدت مى یابد، در تفکر رؤیاى صادقانه اش غرق مى گردد، سرش را به زیر مى اندازد و راهى مسافرخانه مى شود. روز موعود فرا مى رسد، به داخل حرم مشرف مى شود، نزدیک ضریح مطهر مى رود و گوشه اى مى نشیند و عرض حاجت مى نماید، دل شکسته و محزون، اشک در چشمانش حلقه مى زند، پلکهایش بر روى هم مى افتد.
همان آقا را مى بیند که به او مى گوید: بلند شو، بلند شو، بلند شو!
محمد مى گوید: نمى توانم.
آقا دست مبارکشان را روى سرش مى کشند و با دست خود او را بلند مى کنند و مى فرمایند: برو و دو رکعت نماز زیارت شکر بخوان. محمد چشم مى گشاید، بدنش به لرزش افتاده، احساس عجیبى پیدا مى کند، گویى از ظلمت به نور رسیده است.
همه چیز برایش معنا مى گیرد. اویى که زاییده رنج و محنت بود، اویى که رفیق و مونسش درد بود، اویى که در صفحات عمرش جز خاطره بیمارى و درد چیز دیگرى نداشت، اکنون نیرویى تازه در خود مى دید، زبان به حمد الهى باز مى کند و بر این کلام وحى ایمان مى آورد که: انّ مع العُسرِ یُسراً .
و سپاس عنایت امام را دارد. امامى که معدن جود و کرم است، و او در جوار نور، با دلى سرشار از عشق و ایمان به نماز مى ایستد و سجده شکر.