مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 32
بازدید دیروز : 81
کل بازدید : 782380
کل یادداشتها ها : 965
خبر مایه


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

درست همان جا که گمان می‌بری انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازه‌ای است؛ سخت‌تر و شکننده تر.

اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاک گرم نینوا بگسترانی تا اسبها بی مهابا بر آن بتازند و جای جای سم ستوران بر آن نقش استقامت بیندازد.

بناست بمانی و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاک چاک سر کنی.

ابن سعد داوطلب می‌طلبد برای اسب تازاندن بر پیکر حسین. در میان این دهها هزار تن، ده تن از بقیه شقی ترند و دامان مادرشان ناپاک تر.

یکی اسحق بن حیوة حضرمی است، یکی اخنس بن مرثد، یکی حکیم بن طفیل، یکی عمر بن صبیح صیداوی، یکی رجأ بن منقذ عبدی، دیگری صالح بن سلیم بن خیثمه جعفی است. دیگری واحظ بن ناعم و دیگری صالح بن وهب جعفی و دیگری هانی بن ثبیت حضرمی و دهمی اسید بن مالک.

کوه هم اگر باشی با دیدن این منظره ویرانگر از هم می‌پاشی و متلاشی می‌شوی. اما تو کوه نیستی که کوه شاگرد کودن و مانده و درجازده مکتب توست.

پس می‌ایستی، دندانهایت را به هم می‌فشاری و خودت را به خدا می‌سپاری و فقط تلاش می‌کنی که نگاه بچه‌ها را از این واقعه بگردانی تا قالب تهی نکنند و جانشان را بر سر این حادثه نبازند.

و ذوالجناح چون همیشه چه محمل خوبی است. هرچند که خودش ‍ برای خودش داغی است و نشان و یادگاری از داغی، هرچند که بچه‌ها دوره‌اش کرده‌اند و همه خبر از سوارش می‌گیرند و چند و چون شهادتش؛ هرچند که سکینه به یالش آویخته است و ملتمسانه می‌پرسد: "ای اسب بابای من! پدرم را عاقبت آب دادند یا همچنان با لب تشنه شهیدش ‍ کردند؟!

هرچند که پر و بال خونین ذوالجناح، خود دفتر مصیبتی است که هزاران اندوه را تداعی می‌کند، اما همین قدر که نگاه بچه‌ها را از آنسوی میدان می‌گرداند، همین قدر که ذهن و دلشان را از اسبهای دیگر که به کاری دیگر مشغولند، غافل می‌کند، خود نعمت بزرگی است، شکر کردنی و سپاس ‍ گزاردنی.

بخصوص که مویه بچه ها، کاسه صبر ذوالجناح را لبریز می‌کند، او را از جا می‌جهاند و به سمت مقر دشمن می‌کشاند.

و بچه‌ها از فاصله‌ای نه چندان دور جسارت و بی باکی ذوالجناح را می‌بیند که یک تنه به صف دشمن می‌زند و افراد لشکر ابن سعد را به خاک و خون می‌کشد و فریاد عجزآلود ابن سعد را بر سر سپاه خود می‌شنوند که: "تا این اسب، همه را به کشتن نداده کاری بکنید." و بچه‌ها تا چهل جنازه را می‌شمرند که از زیر پای ذوالجناح بیرون کشیده می‌شود و عاقبت تن ذوالجناح را آکنده از تیرهای دشمن می‌بینند که در خود مچاله می‌شود و در خون خود دست و پا می‌زند و... سرهایشان را به زیر می‌اندازند تا جان دادن این آخرین یشان کاروان را نبینند.

در آنسوی دیگر، سم اسبان، خون حسین را در وسعت بیابان، تکثیر کرده‌اند و کار به انجام رسیده است اما مصیبت، نه.

درست همان جا که گمان می‌بری انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازه‌ای است.

مگرنه بچه‌ها در محاصره دشمن اند؟ مگر نه اسب و خود و سپر و شمشیر و نیزه و قساوت، مشتی زن و کودک را در محاصره گرفته؟ مگر نه آفتاب عصر، همچنان به قوت ظهر بر سر خاک، آتش می‌ریزد؟ اصلا مگر نه هر داغدار و مصیبت دیده‌ای به دنبال سرپناهی می‌گردد، به دنبال گوشه ای، ستونی، دیواری، سایه‌ای تا غم خویش را در بغل بگیرد و با غصه خویش ‍ سر کند؟

پس این خیمه‌ها فرصت مغتنمی است که بچه‌ها را در سایه سار آن پناه دهی و به التیام دردهایشان بنشینی.

اما هنوز این اندیشه ات را تمام و کمال، به انجام نرسانده‌ای که ناگهان صدای طبل و دهل، صدای فریاد و هلهله، صدای سم اسبان و بوی دود، دود آتش و مشعل در روز، دلت را فرو می‌ریزد و تن بچه‌های کوچک داغدیده را می‌لرزاند.

تا به خود بیایی و سر بر گردانی و چاره‌ای بیندیشی، آتش از سر و روی خیمه‌ها بالا رفته است و حتی به دامان تنی چند از دختران و کودکان گرفته است.

زینب کبری

باور نمی‌کنی. این مرتبه از پستی و قساوت را نمی‌توانی باور کنی. اما این صدای ضجه بچه هاست. این آتش است که از همه سو زبانه مس کشد و این دود است که چشمها را می‌سوزاند و نفس را تنگ می‌کند و این حضور چهره به چهره دشمن است و این صدای استغاثه و نوای بغض آلود بچه‌ها ست که: "عمه جان چه کنیم؟ به کجا پناه ببریم؟" و این سجاد است که با دست به سمتی اشاره می‌کند و به تو می‌گوید: "عمه جان! از این سمت فرار کنید، بچه‌ها را به این بگریزانید."

کدام سمت؟ کدام جهت؟ کدام روزنه از آتش و دشمن، خالی است؟

در بیابانی که دشمن بر همه جای آن چنگ انداخته، به سوی کدام مقصد، به امید کدام مأمن، فرار می‌توان کرد؟ و چه معلوم که دشمن از این آتش، سوزانده‌تر نباشد.

اینکه تو مضطر و مستأصل مانده‌ای و بهت زده به اطراف نگاه می‌کنی، نه از سر این است که خدای نکرده خود را باخته باشی یا توان از کف داده باشی،

بل از این روست که نمی‌دانی از کجا شروع کنی، به کدام کار اول همت بگماری، کدام مصیبت را اول سامان دهی، کدام زخم را اول به مداوا بنشینی.

اول جلوی هجوم دشمن را بگیری؟ به مهار کردن آتش فکر کنی؟ به گریزاندن بچه‌ها بیندیشی به خاموش کردن آتش لباسهایشان بپردازی؟ کوچکترها را که نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه بیرون بیندازی؟ ستون خیمه را از فرو افتادن نگه داری؟ به آنکه گلیم از زیر بیمارت به یغما می‌کشد هجوم کنی؟ تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معرکه در ببری؟

مگر در یک زینب چند دست دارد؟ چند چشم؟ چند زبان؟ و چند دل؟ برای سوختن و خاکستر شدن؟

بچه‌ها و زنها را به سمت اشاره سجاد، فرمان گریز می‌دهی! اما... اما آنها که آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزد و آتش را مشتعل‌تر کنند. به آنها می‌گویی بمانند و با دست به خاموش کردن آتشهایشان می‌پردازی، اما آتش که یک شعله نیست، از یک سو نیست. تا یک سمت را با تاول دستها خاموش می‌کنی، سمت دیگر لباس دیگر‌گر گرفته است.

از این سو، ستون خیمه در آتش می‌سوزد و بیم فروریختن خیمه و آتش ‍ می‌رود. از آن خیمه‌های دیگر بچه‌ها با استیصال تو را صدا می‌زنند.

آنکه چشم به گلیم بستر سجاد داشته است، گلیم را از زیر تن او کشیده و او را بر زمین افکنده و رفته است.

در چشم به هم زدنی، بچه‌های مانده را به دو بال از خیمه می‌تارانی، سجاد را در بغل می‌گیری و از خیمه بیرون می‌زنی.

به محض خروج شما، خیمه فرو می‌ریزد آتش، هستی‌اش را در بر می‌گیرد.

سجاد را به فاصله از آبش می‌خوابانی، بچه‌های آتش گرفته را به شن و خاک هدایت می‌کنی و به سمت خیمه دیگر می‌دوی. در آن خیمه، بچه‌ها از ترس به آغوش هم پناه برده‌اند و مثل بید می‌لرزند. بچه‌ها را از خیمه بیرون می‌کشانی و به سمت بیابان می‌دوانی.

آبش همچنان پیشروی می‌کند و خیمه‌ها را یکی پس از دیگری فرو می‌ریزد.

بچه‌های نفس بریده را فقط آب می‌تواند هستی ببخشد. اما در این قحطی آب، چشمه امید کجاست جز اشک چشم؟!

اگر آرامش بود، اگر تنها آتش بود، کار آسانتر به انجام می‌رسید، اما این بوق و کرنا و طبل ودهل و هلهله دشمن، این گرگها که با چشمهای دریده، بره‌های شیری را دوره کرده اند، این کرکسها که معلوم نیست چنگالهایشان درنده‌تر است یا نگاههایشان، این هجوم همه جانبه، این اسبها که شیهه می‌کشند و بر روی دو پا بلند می‌شوند و فرود می‌آیند، این ضرباتی که با تازیانته و غلاف شمشیر. کعب نیزه بر دست و پا و پشت و پهلو وسر و صورت شما نواخته می‌شود، اینها قدرت تفکر و تمرکز را سلب می‌کند.

همین دشمن اگر آنچه را که به زور و هجوم و توحش چنگ می‌زند، به آرامش طلب کند، همه چیز را آسانتر به دست می‌آورد و به یغما می‌برد.

آهای! سواز سنگدل بی مقدار! چه نیازی است که این دخترک را به ضرب تازیانه بر زمنی بیندازی و خلخال را به زور از بپایش بکشی، آنچنانکه خون تمام انگشتان و کف پایش را بپوشاند؟! بی اینهمه جنایت هم می‌تئوان خلخال از او گرفت. تو بگو، بخواه، اگر نشد به زور متوسل شو! به این رذالت تن بده!

این فرار بچه‌ها از هراس هجوم سبعانه شماست نه برای دربردن دارایی کودکانه شان.

چه ارزشی دارد این تکه طلای گوشواره که تو گوش دختر آل الله را بشکافی؟!

نکن! تو را به هرچه بریت مقدس است، دنبال فاطمه نکن! این دختر، زهره‌اش آب می‌شود و دل کوچکش می‌ترکد. بگو که از او چه می‌خواهی و به زبان خوش از او بگیر.

زینب کبری

عذاب خودت را مضاعف نکن. آتش به قیامت خودت نزن! ببین چگونه دامنش به پاهایش می‌پیچد و او را زمین می‌زند!

همین را می‌خواستی؟ که با صورت به زمین بیفتد و از همش بزود؟ و تن روسری‌اش را به غنیمت بگیری؟

خدا نه، پیامبر نه، دین نه،... جوانمردی هم نه، آن دل سنگی که در سینه توست چکونه به اینهمه خباثت رضایت می‌دهد؟

تپش قلب کببوترانه این پسر بچه‌ها را از روی پیراهن نازکشان نمی‌بینی؟

هراس و انستیصالشان تکانت نمی‌دهد؟ آهای! نامرد بی همه چیز که بر اسب نشسته‌ای و به یک خیز بر النگو و دست این دخترک، چنگ انداخته‌ای. بایست! پیاده شو! و النگو را دربیار و ببر!

نکشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود! مگر نمی‌بینی چگونه در زیر دست و پای اسبت، دست و پا می‌زند؟!

اگر از قیامت اندیشه نمی‌کنی، از مکافات همین دنیا بترس! بترس از آن روز که مختار دستهای تو را به اسبی ببندد و به خاک و خونت بکشاند.

آی! عربهای خبیث بیابانی! عربهای جاهلیت مطلق! شما چه میفهمید دختر یعنی چه؟ و دختر کوچک چه لطافت غریبی دارد.

اگر می‌فهمیدید؛ رقیه را، این دختر داغدار سه ساله را اینگونه دوره نمی‌کردید و هر کدام به یاد ازلام(1) جاهلیت، زخمی بر او نمی‌زدید.

تو به کدامیک از اینها می‌خواهی برسی زینب! به کدامیک می‌توانی برسی!

به سجادی که شمر با شمشیر آخته بالای سرش ایستاده است و قصد جانش را کرده است؟

به بچه هایی که در بیابان گم شده اند؟

به زنانی که بیش از کودکان در معرض خطرند؟

به پسرانی که عزای تشنگی گرفته اند؟

به دخترانی که از حال رفته اند؟

به مجروحینی که در غارت و احتراق خیام آسیب دیده اند؟

آنجا را نگاه کن! آن بی شرم، دست به سوی گردن سکینه یازیده است.

خودت را برسان زینب! که سکینه در حالی نیست که بتواند از خودش ‍ دفاع کند. مواظب باش که لباس به پایت نپیچد! نه! زمین نخور زینب! الان وقت لرزیدن زانوهای تو نیست. لبند شو! سوزش زانوهای زخمی قابل تحمل‌تر است از آنچه پیش چشم تو بر سکینه می‌رود. کار خویش را کرد آن خبیث نامرد! این گوشواره خونین که در دستهای اوست و این خون تازه که از گوش و گردن و گریبان سکینه می‌چکد.

جز نگاه خشمگین و نفرین، چه می‌توانی بکنی با این دشمن سنگدل بی همه چیز.

گریه سکینه طبیعی است. اما این نامرد چرا گریه می‌کند؟!

گریه ات دیگر برای چیست ای خبیثی که دست به شوم‌ترین کار عالم آلوده ای؟

نگاه به سکینه دازد و دستهای خونین خودش و گوشواره. و گریه کنان می‌گوید:

به خاطر مصبتی که بر شما اهل بیت پیامبر می‌رود!

با حیرت فریاد می‌زنی که: "خب نکن! این چه حالتی است که با گریه می‌کنی؟"

گوشواره را در انبانش جا می‌دهد و می‌گوید: "من اگر نبرم دیگری می‌برد."

استدلال از این سخیف تر؟!

وای اگر جهل و قساوت به هم درآمیزد!

دندانهایت را به هم می‌فشاری و می‌گویی: "خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیایت پیش از آخرت بسوزاند!"

و همو را در چند صباح دیگر می‌بینی که مختار دست و پایش را بریده و او زنده زنده به آتش می‌اندازد.

سکینه را که خود مجروح و غمدیده است به جمع آوری بچه‌ها از بیابان می‌فرستی و خودت ار عقاب واز به بالین بیابانی سجاد می‌رسانی.

عده‌ای با شمشیر و خنجر و نیزه او را دوزه کرده‌اند و شمر که سر دسته آنهاست به جد قصد کشتن او را دارد و استدلالش فرمان این زیاد است که: "هیچ مردی از لشگر حسین نباید زنده بماند."

تو می‌دانستی که حال سجاد در کربلا باید چنان بشود که دشمن امیدی به زنده ماندنش و رغبتی به کشتنش پیدا نکند، اما اکنون می‌بینی که کشتن او نیز به اندازه وخامت حال او جدی است. پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد حائل می‌شوی، پشت به سجاد و رو در روی شمر می‌ایستی، دو دستت را همچون دو بال می‌گشایی و بر سر شمر فریاد می‌زنی: "شرم نمی‌کنی از کشتن بیماری تا بدین حد زار و نزار؟ و الله مگر از جنازه من بگذری تا به او دست پیدا کنی."

این کلام تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید. چه؛ می‌دانی که شمر کسی نیست که از کشتن زنی حتی مثل تو پرهیز داشته باشد.

زینب کبری

بر این باوری که یا تو را می‌کشد و نوبت به سجاد نمی‌رسد، که تو پیشمرگ امام زمانت شده‌ای. و چه فوزی برتر از این؟!

و یا تو و او هر دو را می‌کشد که این بسی بهتر است از زیستن در زمین بی امام زمان و خالی از حجت.

شمر، شمشیر را به قصد کشتننت فراز می‌آرد و تو چشمانت را می‌بندی تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشنی...اما...اما انگار هنوز هستند کسانی که واقعه‌ای اینچنین را بر نمی‌تابند.

یک نفر که واقعه نگار جبهه دشمن است، پا پیش می‌گذارد و بر سر شمر نهیب می‌زند که: "هر چه تا به اینجا کرده اید، کافیست. این دیگر در قاموس هیچ بنی بشری نیست."

و دیگری، زنی است از قبیله بکر بن وائل، با شمشیر افراشته پیش می‌آید، مقابل همسر و همدستانش در جبهه دشمن می‌ایستد و فریاد می‌زند: "کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم و غارت خیام او کمر بسته اسی!؟"

همسرش او را به توصیه دیگران مهار می‌کند و به درون خیمه‌اش ‍ می‌فرستد اما این بلوا و بحث و جدل، ابن سعد را به معرکه می‌کشاند.

ابن سعد اما این بلوا و بحث و جدل، ابن سعد را به معرکه می‌کشاند.

ابن سعد، سیاستر از این است که جو عمومی را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به آشوب و بلوا بکشاند. از سویی می‌بیند که این حال و روز سجاد، ححال و روز جنگیدن نیست و از سوی دیگر او را کاملا در چنگ خود می‌بین آنچنانکه هر لحظه اراده کند، می‌تواند جانش را بستاند.

پس چرا بذر تردید و تفرقه را در سپاه خویش بپاشد، فریاد می‌زند:

"دست بردارید از این جوان مریض!"

ت رو به ابن سعد می‌کنی و می‌گویی: "شرم ندارید از غارت خیام آل الله؟"

ابن سعد با لحنی که به از سر واکردن بیشتر می‌ماند، تا دستور، به سپاه خود می‌گوید: "هر که هر چه غنیمت برداشته، بازگرداند."

دریغ از آنکه حتی تکه مقنعه‌ای یا پاره معجری به صاحبش باز پس داده شود.

این سعد، افراد لشگرش را به کار جمع آوری جنازه‌ها و کفن و دفنشان می‌گمارد و این فررصتی است برای تو که به سامان دادن جبهه خودت بپردازی.

اکنون که افراد لشکر دشمن، آرام آرام دور خیمه‌ها را خلوت می‌کنند، تو بهتر می‌توانی ببینی که بر سر سپاهت چه آمده است و هجوم و غارت و چپاول با اردوگاه تو چه کرده است.

نگاه خسته ات را به روی دشت پهن می‌کنی.

چه سرخی غریبی دارد آفتاب! و چه شرم جانکاهی از آنچه در نگاهش ‍ اتفاق افتاده است. آنچنانکه با این رنج و تعب، چهره خود را در پشت کوهسار جمع می‌کند.

او هم انگار این پیکرهای پاره پاره، این کبوتران پر و بال سوخته و این آشیانه‌های آبش گرفته را نمی‌تواند ببیند.

پیش روی تو سجاد خفته است بر داغی بیابانی که تن تبدارش را می‌سوزاند، آنسوتر خیمه‌های نیم سوخته است که در سرخی دشت، خود به لشگر از هم گسسته می‌ماند و دورتر، بچه هایی که جا به جا در پهنای بیابان، ایستاده اند، افتاده اند، نشسته اند، کز کرده‌اند و بعضیشان از شدت خستگی، صورت بر کف خاک به خواب رفته اند.

آنچه نگران کننده‌تر است، دورترهاست. لکه هایی در دل سرخی بیابان. خدا نکند که اینها بچه هایی باشند که سر به بیابان نهاده‌اند و از شدت وحشت، بی نگاه به پشت سر، گریخته اند.

در میان خیمه ها، تک خیمه‌ای که با بقیه اندکی فاصله داشته، از دستبرد شعله‌ها به دور مانده و پای آتش به درون آن باز نشده.

دستی به زیر سر و گردن و دستی به زیر دو پای سجاد می‌بری، از زمین بلندش می‌کنی و چون جان شیرین، در آغوشش می‌فشاری، و با خودت فکر می‌کنی؛ هیچ بیماری تاکنون با هجوم و آبش و غارت، تیمار نشده است و سر بر بالین نگذاشته است.

وقتی پیشانی‌اش را می‌بوسی، لبهایت از داغی پیشانی اش، می‌سوزد.

جزای بوسه ات درد آلودی است که بر لبهای داغمه بسته‌اش ‍ می‌نشیند.

همچنانکه او را در بغل داری و چشم از بر نمی‌داری، به سمت تنها خیمه سلامت مانده، حرکت می‌کنی.

یال خیمه را به زحمت کنار می‌زنی و او را در کنار خیمه بی اثاث می‌خوابانی.

اکنون نوبت زنها و بچه هاست. باید پیش از تاریکی کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه دانه از پهنه بیابان برچینی.

عطش، حتی حدقه چشمهایت را به خشکی کشانده. نه تابی در تن مانده و نه آبی در بدن. اما همچنان باید بدوی. باید تا یافتن تمامی بچه ها، راه بروی و تا رسیدگی به تک تکشان ایستاده بمانی.

تو اگر بیفتی پرچم کربلا فرو می‌افتد و تو اگر بشکنی، پیام عاشورا می‌شکند.

نپس ایستاده بمان و کار را به انجام برسان که کربلا را استقامت تو معنا می‌کند و استواری توست که به عاشورا رنگ جاودانگی می‌زند.

راه رفتن با روح، ایستادن بی جسم، دویدن با روان، استقامت با جان و ادامه حیات با ایمان کاری است که تنها از تو بر می‌آید.

زینب کبری

پس ایستاده بمان و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان را از این بی سر و سامانی برهان.

پیش از هر کار باید سکینه را پیدا کنی. سکینه اگر باشد، هم آرامش دل است و هم یاور حل مشکل.

شاید آن کسی که زانو بر زمین زده و دو کودک را با دو بال در آغوش گرفته و سرهایشان را به سینه چسبانده، سکینه باشد.

آری سکینه است. این مهربانی منتشر، این داغدار تسلی بخش، این یتیم نوازشگر، هیچ کس جز سکینه نمی‌تواند باشد.

در حالیکه چشمهایش از گریه به سرخی نشسته و اشک بر روی گونه هایش رسوب کرده، به روی تو لبخند می‌زند و تلاش می‌کند که داغ و درد و خستگی‌اش را با لبخند، از تو بپوشاند. چه تلاش خالصانه اما بی ثمری! تو بهتر از هر کس می‌دانی که داغ پدری چون حسین و عمویی چون عباس و برادری چون علی اکبر و بر روی اینهمه چندین داغ دیگر، پنهان کردنی نیست. اما این تلاش شیرینش را پاس می‌داری و با نگاهت سپاس  می‌گزاری.

اگر بار این مسؤ ولیت سنگین نبود، تو و سکینه سر بر شانه هم می‌گذاشتید و تا قیام قیامت گریه می‌کردید.

اما اکنون ناگزیری که مهربان اما محکم به او بگویی: "سکینه جان! این دو کودک را در آن خیمه نسوخته سامان بده و در پی من بیا تا باقی کودکان و زنان را از پهنه بیابان جمع کنیم."

سکینه، نه فقط با زبانش که با نگاهش و همه دلش می‌گوید: "چشم! عمه جان!" و دو کودک را با مهر به بغل می‌زند و با لطف در خیمه می‌نشاند و به دنبال تو روانه می‌شود. باید رباب باشد آن زنی که رو به قتلگاه نشسته است، با خود زبان گرفته است، شانه هایش را به دو سو تکان می‌دهد، چنگ بر خاک می‌زند، خاک بر سر می‌پاشد، گونه هایش را می‌خراشد و بی وقفه اشک می‌ریزد.

خودت باید پا پیش بگذاری.

کار سکینه نیست، که دیدن دختر، داغ رفتن پدر را افزونتر می‌کند.

خودت پیش می‌روی، در کنار رباب زانو می‌زنی. دست ولایت بر سینه‌اش می‌گذاری و از اقیانوس صبر زینبی ات، جرعه‌ای در جانش ‍ می‌ریزی.

آبی بر آتش!

آرام و مهربان از جا بلندش می‌کنی، به سوی خیمه‌اش می‌کشانی و در کنار عزیزان دیگری می‌نشانی.

از خیمه بیرون می‌زنی.

به افق نگاه می‌کنی. سرخی خورشید هر لحظه پر رنگ می‌شود.

تو هم مگر پر و بال در خون حسین شسته‌ای خورشید! که اینگونه به سرخی نشسته ای؟!

زنان و کودکان که خود، خلوت شدن اطراف خیام را از دور و نزدیک دیده‌اند و این آرامش نسبی را دریافته اند، آهسته آهسته از گوشه و کنار بیابان، خود را به سمت خیمه‌ها می‌کشانند.

همه را یک به یک با اشاره ای،نگاهی، کلامی، لبخندی و دست نوازشی، تسلی می‌بخشی و ب سوی خیمه هایت می‌کنی.

اما هنوز نقطه‌های ثابت بیابان کن نیستند. ماناه‌اند کسانی که زمینگیر شده اند، پشت به خیمه دارند یا دل بازگشتن ندارند.

شتاب کن زینب جان! هم الان هوا تاریک می‌شود و پیدا کردن بچه‌ها در این بیابان، ناممکن.

مقصد را آن دورترین سیاهی بیابان قرار بده و جابه جا در مسیر، از افتادگان و درماندگان و زمینگیران بخواه که را به خیمه برسانند تا از شب و ظلمت و بیابان و دشمن در امان بمانند.

بلند شو عزیزکم! هوا دارد تاریک می‌شود.

خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ دست بچه‌ها را بگیرید و به خیمه ببرید.

گریه نکن دخترکم! دشمنان شاد می‌شوند. صبور باش! سفارش پدرت را از یاد مبر!

سکینه جان! زیر بال این دو کودک را بگیر و تا خیمه یاریشان کن.

مرد که گریه نمی‌کند، جگر گوشه ام! بلند شو و این دختر بچه‌ها را سرپرستی کن. مبادا دشمن اشک تو را ببیند.

عمه جان! این چه جای خوابیدن است؟ چشمهایت را باز کن! بلند شو عزیز دلم!

آرام آرام دانه‌ها برچیده می‌شوند و به یاری سکینه در خیمه کوچک بازمانده، کنار هم چیده می‌شوند.

تاسکینه همین اطراف را وارسی کند تو می‌توانی سری به اعماق بیابان بزنی و از شبح نگران کننده خبر بگیری.

هرچه نزدیکتر می‌شوی، پاهایت سست‌تر می‌شود و خستگی ات افزونتر.

دختری است انگار که چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است. به لاک پشتی می‌ماند که سر و پا و دستش را در خود جمع کرده باشد.

آنچنان در خود پیچیده است که سر و پایش را نمی‌توانی از هم بشناسی.

بازش می‌گردانی و ناگهان چهره ات و قلبت درهم فشرده می‌شود.

صورت، تماما به کبودی نشسته و لبها درست مثل بیابان عطش زده، چاک خورده.

نیازی نیست که سرت را بر روی سینه‌اش بگذاری تا سکون قلبش را دریابی. سکون چهره‌اش نشان می‌دهد که فرسنگها از این جهان آشفته، فاصله گرفته است.

می فهمی که وحشت و تشنگی دست به دست هم داده‌اند و این نهال نازک نورسته زا سوزانده اند.

می خواهی گریه نکنی، باید گریه نکنی. اما این بغضی که راه نفس را بسته است، اگر رها نشود، رهایت نمی‌کند.

در این اطراف، نه از سپاه تو کسی هست و نه از لشگر دشمن. فقط خدا هست. خدایی که آغوش به رویت گشوده است و سینه خود را بستر ابتلای تو کرده است.

پس گریه کن! ضجه بزن و از خدای اشکهایت برای ادامه راه مدد بگیر. بگذار فرشتگان طوفگیرت نیز از اشکهایت برای ادامه حیات، مدد بگیرند.

زینب کبری

گریه کن! چشم به تتمه خورشید بدوز و همچنان گریه کن.

چه غروب دلگیری!

تو هم چشمهایت را ببند خورشید! که پس از حسین، در دنیا چیزی برای دیدن وجود ندارد. دنیایی که حضور حسین را در خود بر نمی‌تابد، دیدنی نیست.

این صدای گریه از کجاست که با ضجه‌های تو در آمیخته است؟ مگر نه فرشتگان بی صدا گریه می‌کنند؟!

سر بر می‌گردانی و سکینه را می‌بینی که در چند قدمی ایستاده است و غبار بیابان، با اشک چشمهایش در آمیخته است و گونه هایش را به گل نشانده است.

وقتی او خود ضجه‌های تو را شنیده است و تو را در حال شیون و گریه دیده است، چگونه می‌توانی از او بخواهی که گریه‌اش را فرو بخورد و اشکهایش را پنهان کند؟

از جا برمی خیزی، آغوش به روی سکینه می‌گشایی، او را سخت در بغل می‌فشری و مجال می‌دهی تا او سینه تو را مأمن گریه هایش کند و بار طاقت فرسای اندوهش را بر سینه تو بگذارد.

معطل چه هستی خورشید؟ این منظره جانسوز چه دیدن دارد که تو از پشت بام افق، با سماجت سرک کشیده‌ای و این دلهای سوخته را به تماشا ایستاده‌ای؟!

غروب کن خورشید! بگذار شب، آفتابی شود و بر روی غمها و اشکها و خستگیها سایه بیندازد!

زمین، دم کرده است. بگذار وقت نماز فرا رسد و درهای آسمان گشوده شود.

خورشید، شرمزده خود را فرو می‌کشد و تو شتابناک، کودک جانباخته را بغل می‌زنی، به سکینه نگاه می‌کنی و به سمت خیمه راه می‌افتی.

بی اشارت این نگاه هنم سکینه خوب می‌فهمد که خبر مرگ این کودک باید از زنان و کودکان دیگر پنهان بماند و جگرهای زخم خورده را به این نمک نیازارد.

وقتی به خسمه می‌رسی، می‌بینی که دشمن، آب را آزاد کرده است.

یعنی به فرزندان زهرا هم اجازه داده است که از مهریه مادرشان، سهمی داشته باشند.

بچه‌ها را می‌بینی که با رنگ روی زرد، با لبهای چاک چاک و گلوهای عطشناک، مقابل ظرفهای آب نشسته‌اند اما هیچ ککدام لب به آب نمی‌زنند. فقط گریه می‌کنند.

به آب نگاه می‌کنند و گریه می‌کنند.

یکی عطش عباس را به یاد می‌آورد، یکی تشنگی علی اکبر را تداعی می‌کند، یکی به یاد قاسم می‌افتد، یکی از بی تابی علی اصغر می‌گوید و...

در این میانه، لحن سکینه از همه جانسوزتر است که با خود مویه می‌کند: هل سقی ابی‌ام قتل عطشانا؟(2)

تاب دیدن این منظره طاقت سوز، بی مدد از غیب، ممکن نیست.

پرده را کنار می‌زنی و چشم به دور دستهای می‌دوزی؛ به ازل، به پیش از خلقت، به لوح، به قلم، به نقش آفرینی خامه تکوین، به معماری آفرینش  و...می بینی که آب به اشارت زهراست که راه به جهان پیدا می‌کند و در رگهای خلقت جاری می‌شود.

همان آبی که دشمن تا دمی پیش به روی فرزندان زهرا بسته بود و هم اکنون با منت به رویشان گشوده است.

باز می‌گردی.

دانستن این رازهای سر به مهر خلقت و مرورشان، بار مصیبت را سنگین‌تر می‌کند.

باید به هر زبان که هست آب را به بچه‌ها بنوشانی تا حسرت و عطش، از سپاه تو قربانی دیگری نگیرد.

چه شبی است امشب زینب!

عرش تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پای تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟

حسین، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است؟

الرحمن علی العرش استوی.

اینجا کربلا ست یا عرش خداست؟!

اگر چه خسته و شکسته‌ای زینب! اما نمازت را ایستاده بخوان! پیش روی خدا منشین!


1- در لغت به معنای تیرها، اشاره به رسمی در جاهلیت عرب که حیوانی را در وسط می‌افکندند و هر کدام به اقتضای تیری که بر او می‌انداختند سهم می‌بردند.

2- پدرم را آب دادند یا تشنه شهیدش کردند؟

آفتاب در حجاب؛ پرتو دوازدهم ، سید مهدی شجاعی


  

قرآن

جوانی فصل شورانگیز زندگی و مظهرنشاط و سازندگی است. روح لطیف و قلب ظریف جوان، جلوه‌ی زیبای آفرینش و صحیفه‌ی مصفّای هستی است.

با سپری شدن ایام کودکی و ورود به دنیای نوجوانی و سپس جوانی، اشتیاق و تلاش جوانان برای شناخت خود و پایه‌گذاری صفات شخصیتی و هویت منسجم چندین برابر می‌شود.

جوانی دوران تکوین شخصیت است و به فرموده حضرت علی‌(ع)، ضمیر نوجوان هم‌چون سرزمینی مستعد و آماده‌ی کشت، هر بذری را که در آن کاشته شود، می‌پذیرد و بسیاری از ویژگی‌های شخصیتی انسان از این دوران سرچشمه می‌گیرد:

... انّما قلب الحدث کالأرض الخالیة ما ألقی فیها من شیءٍ قبلته....

...به درستی که قلب نوجوان هم‌چون زمین ناکشته است. هرچه در آن افکنند، آن‌را می‌پذیرد....

در ادامه‌ی این ماجرا می‌آید که حضرت موسی‌(ع) با یکی از این دختران مؤمن ازدواج می‌کند. پس پاداش حیا، عفت، جوان‌مردی و غیرت ناموسی، دست یافتن به ازدواجی مبارک، زیبا و مناسب است.

نوجوانی و جوانی دوران الگو یابی و الگو گزینی است. در دوران شکل‌گیری شخصیت، چگونه بودن یا چگونه شدن را الگوها به نوجوانان و جوانان ارایه می‌دهند. پس توجه به این موضوع بسیار مهم و ضروری است؛ هم برای پدر و مادر و مربیان گران‌قدر و هم برای خود نوجوانان که از احساسات بیشتر بهره می‌گیرند.

جوانانی که ارزش‌های معنوی، دینی و اخلاق نیز برایشان مهم است، الگوهای خود را در میان شخصیت‌های مذهبی و اخلاقی می‌جویند. جوانانی که قدرت بدنی، جمال ظاهری، ثروت و امثال این‌ها برایشان مهم است، از افرادی‌که در این زمینه‌ها مطرح هستند، پیروی می‌کنند. بنابراین، یکی از راه‌های بسیار مهم تربیتی، توجه به این ویژگی و تلاش برای معرفی کردن الگوهای مناسب به جوانان است.  برای این منظور چه زیباست که به چشمه جوشان فیض الهی؛ یعنی قرآن کریم مراجعه کنیم و با شناسایی الگوهای رفتاری مناسب، آن‌ها را به جوانان عزیزمان که قلب با صفایشان سرشار از نور معنویت و فضیلت طلبی است، ارایه کنیم، هم‌چنان‌که پیامبر گرامی اسلام‌(ص) فرموده است:

اوصیکم بالشباب خیراً فانّهم ارقّ افئدة....

به شما سفارش می‌کنم تا در مورد جوانان به نیکویی رفتار کنید؛ زیرا قلب‌هایی رقیق و نفوذ پذیر دارند....

در راستای این هدف، به شماری از آیات سوره مبارکه "القصص" اشاره می‌کنیم که در آن ماجرایی مطرح می‌شود که میان حضرت موسی‌(ع) و دختر جوان و مؤمن مدینی رخ داده است. در این‌جا، دو الگوی زیبای اخلاقی و رفتاری برای جوانان معرفی می‌گردد.

در آیات ابتدایی سوره قصص به زمان کودکی حضرت موسی‌(ع) اشاره می‌شود آن‌جا که آن حضرت به دوران جوانی می‌رسد:

و لما بلغ أشدّه اتیناه حکماً و علماً و کذلک نجزی المحسنین.

هنگامی‌که نیرومند و کامل شد (و به دوران جوانی رسید)، به او حکمت و دانش دادیم و این گونه نیکوکاران را جزا می‌دهیم.

در این زمان، اتفاقی برای حضرت پیش می‌آید، به گونه‌ای که در جریان دفاع از یکی از افراد بنی‌اسرائیل، یکی از فرعونیان را کشت. به همین دلیل، ناچار می‌شود از مصر هجرت کند و به سرزمینی دیگر پناه برد. پس راه مدین را در پیش می‌گیرد:

و لمّا ورد ماء مدین و جد علیه امّة من النّاس یسقون و وجد من دونهم إمرتین تذودان قال ما خطبکما قالتا لا نسقی حتّی یصدر الرّعاء و أبونا شیخ کبیر.

و هنگامی که به چاه آب مدین رسید، گروهی از مردم را در آن‌جا دید که چهار پایان خود را سیراب می‌کنند. در کنار آن‌ها دو زن دید که مراقب گوسفندان خویش هستند (و به چاه نزدیک نمی‌شوند). موسی به آن‌ها گفت: کار شما چیست؟ (چرا گوسفندان خود را آب نمی‌دهید؟) گفتند: ما آن‌ها را آب نمی‌دهیم تا چوپان‌ها همگی خارج شوند و پدر ما مرد کهن سالی است.

حضرت موسی‌(ع) با سختی فراوان و پس از چند روز مسافرت بدون توشه و امکانات، در حالی که پیش‌تر در نعمت و آسایش بود، به شهر مدین می‌رسد؛ شهری که از قلمرو مصر و حکومت فرعونیان خارج است. وی پس از ورود به شهر متوجه می‌شود گروهی از مردم برای آب دادن به گوسفندان خود اطراف چاه جمع شده‌اند. در این میان، آن‌چه نظر ایشان را به خود جلب می‌کند، وجود دو خانم است که کمی دورتر از جمعیت ایستاده‌اند و علت عقب‌تر ایستادن آن‌ها این است که نمی‌خواهند با چوپانان برخوردی داشته باشند.

حضرت موسی‌(ع) با وجود خستگی شدید به سمت آنان می‌رود و می‌پرسد که کارشان چیست و از آن‌جا که مردان این قوم را این قدر بی‌انصاف می‌بیند، در دل خشمگین می‌شود. وی برای کمک به این دو خانم جلوتر می‌رود و برایشان از چاه آب می‌کشد. سپس برای استراحت به سوی سایبان می‌رود:

فسقی لهما ثمّ تولی الی الظل و قال رب انّی لما أنزلت الیّ من خیر فقیر.

موسی برای آنان آب کشید. سپس رو به سوی سایه آورد و عرض کرد: پروردگارا! هرخیر و نیکی برمن فرستی، من به آن نیازمندم.

این حرکت حضرت موسی‌(ع) نشانه شدت غیرت و تعصب ایشان نسبت به زنان با شخصیت و عفیف جامعه است.پس از انجام این عمل نیک و دعایی که می‌کنند، درهایی چند به رویش باز می‌گردد و فصل جدیدی از زندگی‌اش آغاز می‌شود.

فجاءته إحداهما تمشی علی استحیاء قالت إن أبی یدعوک لیجزیک أجر ما سقیت لنا فلمّا جآءه و قصّ علیه القصص قال لا تخف نجوت من القوم الظالمین.

یکی از آن‌دو به سراغ او آمد، در حالی که با نهایت حیا گام برمی‌داشت و گفت: پدرم از تو دعوت می‌کند تا مزد سیراب کردن گوسفندان را برای ما به تو بپردازد. هنگامی که موسی نزد او (شعیب) آمد و سرگذشت خود را شرح داد، گفت: نترس، از قوم ستم‌کار نجات یافتی.

پس از مدتی، یکی از آن دو دختر به سراغ موسی می‌آید و می‌گوید: پدرم تو را دعوت کرده است تا مزد کاری را که انجام داده‌ای بدهد. بدین ترتیب، حضرت موسی‌(ع) با مردی آشنا می‌شود که در این آشفته بازار حتی در مقابل کاری کوچک، مزد آن را می‌دهد. گفته شده است آن مرد حضرت شعیب‌(ع) بوده، ولی از آن‌جا که در آیه و دیگر قرینه‌ها، نامی از او برده نشده است، برخی مفسران از تعیین آن مرد به عنوان حضرت شعیب خود‌داری ورزیده‌اند. به هرحال، او کسی است که به حضرت موسی‌(ع) اطمینان می‌دهد نجات یافته است و خود را در آیه بعد، از صالحان معرفی می‌کند.

نکته‌ای که باید به آن توجه شود، ویژگی‌های آن دو دختر است که پدرشان تربیت کرده است.

اول ـ این دو دخترعقب‌تر از گروه مردان ایستاده‌اند و منتظر هستند مکان خلوت‌تر شود تا به سمت چاه بروند: "...و وجد من دونهم امرأتین تذودان...".

دوّم ـ در پاسخ به حضرت موسی‌(ع)، مختصر و مفید جواب داده و بدون تفصیل دادن کلام، می‌گویند: "گوسفندان را سیراب نمی‌کنیم تا چوپانان بروند و پدر ما پیرمرد است".

این جمله می‌رساند که آن‌ها برادر یا محرمی ندارند که به آنان کمک کند. البته پدری دارند که پیر و ناتوان است و به سبب ضرورت مجبور هستند خودشان این کار را بکنند.

سوم ـ خداوند متعال در توصیف یکی از آن دو دختر که به سمت موسی آمد، می‌فرماید: "تمشی علی استحیاء"؛ یعنی حرکت و راه رفتن او در کمال حیا و عفت بود. بنابراین، می‌توان گفت یکی از صفت‌های برگزیده و برجسته که خداوند متعال به دختران جوان عطا می‌کند، رعایت حیا و عفت هنگام حضور یافتن در اجتماع است.

این حرکت حضرت موسی‌(ع) نشانه شدت غیرت و تعصب ایشان نسبت به زنان با شخصیت و عفیف جامعه است.پس از انجام این عمل نیک و دعایی که می‌کنند، درهایی چند به رویش باز می‌گردد و فصل جدیدی از زندگی‌اش آغاز می‌شود

در برخی تفسیرها گفته شده است که در مسیر حرکت به سوی خانه شعیب، موسی جلوتر حرکت می‌کند و از این که پشت سر یک دختر جوان قرار گیرد و نگاهش به او بیافتد، پرهیز دارد.  به همین علت، آن دختر به پدرش می‌گوید که موسی "قوی و امین" است؛ قوی بودن را هنگام آب کشیدن از چاه فهمیده بود و امین بودن را در مسیر بازگشت به خانه:

قالت احداهما یا أبت استأجره انّ خیر من استأجرت القوی الأمین.

یکی از آن دو دختر گفت: پدرم! او را استخدام کن؛ بهترین کسی را که می‌توانی استخدام بکنی، کسی است که قوی و امین باشد.

افزون بر این صفت‌های برگزیده، این دختر با پدر خود رابطه‌ای خوب، صمیمی و دوستانه دارد و خیلی راحت و دوستانه به پدرش می‌گوید که موسی را استخدام کند. این خواهش هم‌چنین این نکته را می‌رساند که اگر شرایط و فرصت مناسب برای آن دختران فراهم گردد تا دیگر برای کار سخت از خانه بیرون نروند، بهتر است، که استخدام موسی می‌تواند این موقعیت را به آنان بدهد.

به هرحال، موسی‌(ع) و دختران مؤمن مدینی به عنوان دو الگوی جوان برای پسران و دختران مؤمن، در قرآن آورده شده است. در ادامه‌ی این ماجرا می‌آید که حضرت موسی‌(ع) با یکی از این دختران مؤمن ازدواج می‌کند. پس پاداش حیا، عفت، جوان‌مردی و غیرت ناموسی، دست یافتن به ازدواجی مبارک، زیبا و مناسب است.

پس ای جوانان عزیز و پرشور! با توکل برخداوند متعال و تکیه بر عنصر ایمان و تقوا، سعادت و خوشبختی را از خداوند متعال بخواهید.

ثریا سلیمانی فرد

منبع:

اعتدال


  

برای آنکه دستتان بیاید صحبتمان از کجا شروع شد که به اینجا رسیدیم حتما سری به ‏قسمت قبل بزنید. بله اصل‌ِ اصلش داشتیم درباره سرچشمه‌های امن و امان حرف ‏می‌زدیم که رسیدیم به چشمه سار دعا و  عوامل موثر در آن.‏

 

1. تمرکز و حضور...

 

‏2. حرکت و اقدام 

کسی که خواسته‌اش و نیازش را احساس کرده و با احساس و با تمام وجودش دعا کند، ‏نمی‌تواند امکانات خود را راکد گذاشته باشد.

من که احساس می‌کنم باید به خانه بیایم و کلید هم دارم، پشت در نمی‌نشینم که دعا ‏کنم. باید از تمام امکانات خودم استفاده کنم و آن دم که کلید شکست و هیچ راهی برایم ‏نبود و یا مکان و فرصتی نداشتم، در این هنگامه‌ی عجز، به دعا رو بیاورم و حتی در عجز و ‏در یأس نیز ناامید نشوم.‏

آنگاه که کلید دارم باید دعا کنم که خدایا کلیدم را از شکستن نگه‌ دار نه اینکه خدایا در را ‏برایم بگشا!

آنها که از امکانات خود بهره نمی‌گیرند و با دست و پای خود راه نمی‌روند، هنوز نیاز خود را ‏باور نکرده‌اند و احساسی ندارند.

و این است که در روایات آمده است: آنان که از توانایی‌های خود بهره برداری نکرده‌اند ‏دعاهایشان مستجاب نیست، چون این‌ها در واقع خواسته‌ای ندارند تا برآورده شود. (1)

 

‏3. شناخت موضع و جایگاه خویش

منی که یک لحظه در عمرم با دوست نبوده ام و یک لحظه با او در راه او نبوده‌ام، چه توقع ‏دارم که او یک عمر به حرف من باشد و گوش به فرمان من، گویا من خدای جهان هستم ‏که باید خدا را هم به بیگاری بکشم.

منی که خود را با قدرت و نیرو می‌شناسم و سرود انا ربکم الا علی را زمزمه می‌کنم، ‏چگونه می‌توانم به دعا رو بیاورم و چگونه با دعا به فقر و ضعف و عجز خودم و به غنا و ‏قدرت و قرب و اجابت او اقرار کنم.

آن جدایی و این غرور نمی‌گذارد که زبان من به خواسته‌هایم باز شود، مگر آنجا که از ‏حق، عظمتی را شناخته باشم، که در کنار او غروری نمی‌شکند و از او لطفی را سراغ ‏داشته باشم، که با من به من نمی‌دهد.

و این است که در دعای ابوحمزه می‌خوانیم: خدایا من در لحظه‌ای به تو رو آورده‌ام که ‏سزاوار حتی شنیدن تو نیستم: من غیر استحقاق لاستماعک منی و لا استجاب لعفوک ‏عنی. من سزاوار این که از من بشنوی و یا از من بگذری نیستم.

خدا من کسی هستم که اگر کودکی از وضعم و گناهم مطلع می‌شد کنار می‌کشیدم: ‏الهی لو اطلع الیوم علی ذنبی غیرک ما فعلته. اما این نه به این جهت بود که تو را کوچک ‏کنم و تو در نظر من خوار باشی و پست باشی و برایم ارزشی نداشته باشی. لا لأنک ‏اهوان الناظرین الی و اخف المطلعین علی، بل لأنک یا رب خیر الساترین و ارحم الراحمین. ‏بلکه به این خاطر که تو مرا می‌پوشانی و مرا مفتضح نمی‌کنی تا شاید با این کرامت و ‏لطف تو ادب شوم و به راه بیایم.‏


1- ‏کافی ج 2، من لا تستجاب دعوته، صص 510 و 511.‏

با تصرف از کتاب: بشنو از نى؛ على صفایى حائری


  

سلام آقا جان!

باز هم جمعه  رنگ خون شد و من، هنوز چشم انتظار بر لب جاده دل نشسته‌ام... می‌بینی مرا؟... همان که تنهای تنهاست... مثل همیشه... کفش‌ها را به گوشه‌ای انداخته و محو تماشای پایین رفتن قرص غمناک و سرخ رنگی است که تمام التهاب یک روز را با خودش می‌برد. همان که خودش را با سنگ ریزه‌های کنار جاده مشغول کرده است... آه... از ندبه پر امید صبح تا نوحه دلتنگی غروب فاصله‌ای است به اندازه یک قلب بی‌قرار... هنوز امیدوارم... نه به اندازه صبح... به اندازه یک مژه بر هم زدن... به اندازه آن مقدار از خورشید که هنوز رخ در نقاب کوه نکشیده... شاید بیایی از پس آن درخت... آن بید مجنون که دید مرا به انتهای جاده کور کرده... بیایی با آن لبخندی که تصویرش همیشه با من است... لبخندت چقدر زیباست...

مردم از کنارم می‌گذرند و به اشک‌هایم می‌خندند... شاید دیوانه‌ام می‌پندارند... باک نیست!... بر این شب زده خراب دوره گرد حرجی نباشد آن هنگام که چون تویی دلدارش باشی... آخ... غروب شد آقا... دیگر خورشید در افق نیست. جمعه به شب رسید... بید مجنون می‌رقصد زیر نسیمی که صورت خیسم را به بازی گرفته... سردم می‌شود... ای کاش بودی و با عبایت شانه‌های ارزانم را گرما می‌بخشیدی... از خدا بخواه زنده‌ام نگاه دارد... وعده من و شما جمعه دیگر... همین‌جا... کنار خرابه دل...

چنین که یخ زده ایمان من اگر هر روز      هـزار بـار بـیــایـد بـهـــار کـافـی نـیـسـت

خودت دعـا کن ای نازنین که برگردی      دعای این همه شب‌زنده‌دار کافی نیست

... نگاه می‌کنم به خودم و به دور و برم... سیاهی... سیاهی... شده‌ام مشکی پررنگ... پرکلاغی... آی که دستت می‌رسد کاری بکن! تشنه‌ام... تشنه کمی سپیدی که از خویش دریغ کرده‌ام... می‌خواهم بگویم از آنچه در دلم جاری است... اما مگر من و شما یکی نیستیم؟ اگر این گونه است پس خبر داری از آنچه بر من رفته و می‌رود... دستم بگیر، مگذار غرق شوم... اینجا میان مردم، در تنهایی... آه تنهایی!... هیچ‌گاه دست از سر دلم بر نمی‌داری.

صورت خیس از اشکم زیر هجوم داغ غربت به سله نشسته... نمی‌دانم پشت کدام دیوار این شهر آهنی، یاد شما را جا گذاشته‌ام... دیوارها چقدر بلندند... بلند به اندازه قامت گناهانم... قد و قامت توبه‌هایم آنقدر کوتاه شده که حتی پرچین‌های باغ سرما زده همسایه هم برایم به دیوارهای برجی می‌ماند تسخیر ناشدنی.

آقا جان دست دلم را بگیر... همان که توبه‌هایش مایه خنده فرشته‌ها شده... همان که هیچ آبرویی ندارد پیش خدا... همان که هنوز به عشق جمعه‌هایت زنده است... همان که دیشب برای آخرین بار توبه‌اش را ریختم توی جعبه‌ای از امید و دادمش دست فرشته‌ای که برساندش دست خدا... روی جعبه نوشته شده بود... «آهسته حمل کنید، محتویات این جعبه شکستنی است».


فصلنامه عصر آدینه- شماره اول


  

المَوتُ اَولی مِن رُکوبِ العارِ      وَ العارُ اَولی مِن دُخولِ النارِ

قرار ناگذاشته میان تو و حسین این است که تو در خیام از سجاد و زنها و بچه‌ها حراست کنی و او با رمزی، رجزی، ترنم شعری، آوای دعایی و فریاد لاحولی، سلامتی‌اش را پیوسته با تو در میان بگذارد.

و این رمز را چه خوش با رجز آغاز کرده است. و تو احساس می‌کنی که این نه رجز که ضربان قلب توست و آرزو می‌کنی که تا قیام قیامت، این صدا در گوش آسمان و زمین، طنین بیندازد.

سجاد و همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند، احساس می‌کنند که ضربان قلبی هستی هنوز مستدام است و زندگی هنوز در رگهای عالم جریان دارد.

برای تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطلاع و آگاهی باشد، یک نیاز عاطفی است. هیچ پرده‌ای حایل میان میدان و چشمهای تو نیست.

این یک نجوای لطیف و عارفانه است که دو سو دارد.

او باید در محاصره دشمن، بجنگد، شمشیر بزند و بگوید: الله اکبر

و از زبان دل تو بشنود: جانم!

بگوید: لااله الاالله

و بشنوذ: همه هستی‌ام.

بگوید: لا حول و لا قوة الا بالله!

و بشنود: قوت پاهایم، سوی چشمم، گرمای دلم، بهانه ماندنم!

تو او را از ورای پرده‌ها ببینی و او صدای تو را از ورای فاصله‌ها بشنود.

تو نفس بکشی و او قوت بگیرد. تو سجده می‌کنی و او بایستد، تو آب شوی و او روشنی ببخشد و او...او تنها با اشارت مژگانش زندگی را برای تو معنا کند.

و...ناگهان میدان از نفس می‌افتد، صدا قطع می‌شود و قلب تو می‌ایستد.

بریده باد دستهای تو مالک!

این شمشیر مالک بن یسر کندی است که بر فرق امام فرود آمده است، کلاه او را به دو نیم کرده است و انگار باران خون بر او باریده باشد، تمام سر و صورتش را گلگون کرده است.

همه عالم فدای یک تار مویت حسین جان! برگرد! این سر و پیشانی بستن می‌خواهد، این کلاه و عمامه عوض کردن و... این چشم خون گرفته بوسیدن.

تا دشمن به خود مشغول است بیا تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد. بیا که خون گونه ات را به اشک چشم بروبد، بیا که جانش را سر دست بگیرد و دور سرت بگرداند.

تا دشمن، کشته‌های شمشیر تو را از میانه میدان جمع کند، مجالی است تا خواهرت یک بار دیگر، خدا را در آینه چشمهایت ببیند و گرمای دست خدا را با تمام رگهایش بنوشد.

زینب! این هم حسین. دستش را بگیر و از اسب پیاده‌اش کن. چه لذتی دارد گرفتن دست حسین، فشردن دست حسین و بوسیدن دست حسین.

چه عالمی دارد تکیه کردن دست حسین بر دست تو.

حسین جان! تا قلب من هست پا بر رکاب مفشار. تا چشم من هست پا بر زمین مگذار! هرگز مباد که مژگان من پای نازنین تو را بیازارد.

جان هزار زینب فدای قطره قطره خونت حسین!

صدای هلهله دشمن آرامش ذهنت را بر هم نزند زینب!

و زیبایی رخسار حسین، تو را مبهوت خود نکند زینب!

دست به کار شو و با پارچه سپیدت، پیشانی شکافته عزیزت را ببند!

آب؟ برای شستن زخم؟

آب اگر بود که یک قطره به شکاف کویری لبهایش می‌چکاندی.

چه باک؟ اشک را خدا آفریده است برای همین جا. باران بی صدای اشکهای تو این زخم را می‌تواند شستشو دهد، اگرچه شوری آن بر جگر چاک چاک او رسوب می‌کند.

فرصت مغتنمی است زینب! باز این تویی و حسین است و تنهایی.

اما...اما نه انگار. بچه‌ها بی تاب‌تر بوده‌اند برای این دیدار و چشم انتظارتر.

پیش از آنکه دست تو فرصت پیدا کند که زخم را مرهم بگذارد و پارچه را گرداگرد سر حسین بپیچد، بچه‌ها گرداگرد او حلقه زده‌اند و هر کدام به سلام و سؤال و نوازش و گریه و تضرع و واکنشی نگاه او را میان خود تقسیم کرده اند.

بار سنگینی بر پشت بچه هاست و از آن عظیم‌تر کوله بار حسین است تو این هر دو را خوب می‌فهمی که کوله باری به سنگینی هر دو را یک تنه بر دوش می‌کشی.

پیش روی بچه ها، محبوبترین عزیز آنهاست که تا دمی دیگر برای همیشه ترکشان می‌گوید. بچه‌ها چه باید بکنند تا بیشترین بهره را از این لحظه، داشته باشند. تا بعدها با خود نگویند که کاش چنین می‌گفتیم و چنان می‌شنیدیم، کاش چنین می‌دادیم و چنان می‌ستاندیم، کاش چنین می‌کردیم و...

شرایط سختی است که سخت‌تر از آن در جهان ممکن نیست. حکایت تشنه و آب نیست، که تشنگی به خوردن آب، زایل می‌شود.

حکایت ظلمات و برق نیست، که روشنی به ظواهر عالم کار دارد.

حکایت پروانه و شمع نیست، که جسم شمع خود از روح پروانگی تهی است.

حکایت غریبی است حکایت این لحظات که فهم از دریافتن آن عاجز است چه رسد به گفتن و پرداختن آن.

اگر از خود بچه‌ها که بی تاب، درگیر این کشمکش‌اند بپرسی، نمی‌دانند که چه می‌خواهند و چه باید بکنند.

به همین دلیل است که هر کدام خواسته و ناخواسته، خودآگاه و ناخودآگاه، کاری می‌کنند.

یکی مات ایستاده است و به چشمهای حسین خیره مانده است. انگار می‌خواهد بیشترین ذخیره را از نگاه حسین داشته باشد.

زینب کبری

یکی مدام دور حسین چرخ می‌زند و سر تا پای او را دوره می‌کند.

یکی پیش روی حسین زانو زده است، دستها را دور پای او حلقه کرده است و سر بر زانوانش نهاده است.

یکی دست حسین را بوسه گاه لبهای خود کرده است. آن را بر چشمهای اشکبار خود می‌مالد و مدام بر آن بوسه می‌زند.

یکی بازوی حسین را در آغوش گرفته است. انگار که برترین گنج هستی را پیدا کرده است.

یکی فقط به امام نگاه می‌کند و گریه می‌کند، پیوسته اشکهایش را به پشت دو دست می‌زداید تا چهره حسین را همچنان روشن ببیند.

یکی پهلوی حسین را بالش گریه‌های خود کرده است و به هیچ روی، دستش را از دور کمر حسین رها نمی‌کند.

یکی تلاش می‌کند که خود را به سر و گردن امام برساند و بوسه‌ای از لبهای او بستاند.

و چه سخت است برای حسین، گفتن این کلام به تو که: باز کن این حلقه‌های عاطفه را از دست و بال من!

و از آن سخت تر، امتثال این امر است برای تو که وجودت منتشر در این حلقه‌های عاطفه است.

با کدام دست و دلی می‌خواهی این حلقه‌ها را جدا کنی.

چه کسی زهره کشیدن تیر از پهلوی خویش دارد؟ این را هر کس به دیگری وامی گذارد.

این حلقه‌ها که اکنون بر دست و پای حسین بسته است، از اعماق قلب تو گذشته است.

چگونه می‌توان این حلقه‌ها را گشود؟

اما اینگونه هم که حسین نمی‌تواند تا قیام قیامت قدم از قدم بردارد.

کاری باید کرد زینب!

اگر دیر بجنبی، دشمن سر می‌رسد و همین جا پیش چشم بچه‌ها کار را تمام می‌کند. کاری باید کرد زینب! حسین کسی نیست که بتواند انده هیچ دلی را تاب بیاورد، که بتواند هیچ کسی را از آغوش خود بتاراند، که بتواند هیچ چشمی را گریان ببیند.

حسین عصاره رحمت خداوند است.

"نه " گفتن به هیچ خواهش و درخواست و التماسی در سرشت حسین نیست.

تو کی به یاد داری که سائلی دست خالی از در خانه حسین بازگشته باشد؟

نه، اگر به حسین باشد گره هیچ بازوانی را از دور گردن خویش باز نمی‌کند،

اگر به حسین باشد، هیچ نگاه تضرعی را بی پاسخ نمی‌گذارد،

اگر به حسین باشد روی از هیچ چشم خواهشی بر نمی‌گرداند،

گره این تعلق تنها با سرانگشتان صلابت تو گشوده می‌شود.

مگر نه حسین تو را به این کار، فرمان داده است، از هم او مدد بگیر و بار این معجزه را به منزل برسان.

سکینه هم که حال پدر و استیصال تو را دریافته است، به یاوری ات، خواهد آمد.

او که هم اکنون بیش از همه نیاز به آغوش پدر دارد، از خود گذشته است، به تمامی پدر شده است و کمر به سامان فرزندان بسته است.

این است که حسین وقتی به سر تا پای سکینه نگاه می‌کند و به رفتار و گفتار او، در دلش حضور این معنا را می‌بینی که: "سکینه هم دارد زینبی می‌شود برای خودش." اما بلافاصله این معنا از دلش عبور می‌کند و جای آن این جمله می‌نشیند که: "زینب یکی است در عالم و هیچ کس ‍ زینب نمی‌شود."

با نگاهت به حسین پاسخ می‌دهی که: "اگر هزار هم بودم همه را پیش ‍ پای یک نگاه تو سر می‌بریدم."

و دست به کار می‌شوی؛ تو از سویی و سکینه از سوی دیگر.

یکی را به ناز و نوازش، دیگری را به قربان و تصدیق، سومی را به وعده‌های شیرین، چهارمی را به وعیدهای دشمن، پنجمی را به منطق و استدلال، ششمی را به سوگند و التماس، هفتمی را و... همه را یکی یکی به زحمت ستاندن کودک از سینه مادر، از حسینشان جدا می‌کنی، به درون خیمه می‌فرستی و خود میان آنها و حسین حائل می‌شوی.

نفسی عمیق می‌کشی و به خدا می‌گویی: "تو اگر نبودی این مهم به انجام نمی‌رسید."

و چشمت به سکینه می‌افتد که شرار عاطفه دخترانه در وجودش شعله می‌کشد اما از جا تکان نمی‌خورد.

محبوب را در چند قدمی می‌بیند، تنها و دست یافتنی، بوسیدنی و به آغوش کشیدنی، سر بر شانه گذاشتنی و تسلی گرفتنی، اما به ملاحظه خود محبوب پا پیش نمی‌گذارد و دندان صبوری بر جگر عاطفه می‌فشرد.

چه بزرگ شده است این سکینه، چه حسینی شده است!

چه خدایی شده است این سکینه!

چشمت به حسین می‌افتد که همچنان ایستاده است و به تو و سکینه و بچه‌ها خیره مانده است.

انگار اکنون این اوست که دل نمی‌کند، که نای رفتن ندارد، که پای رفتنش ‍ به تیر مژگان بچه‌ها زخمی شده است.

یک سو تو ایستاده ای، سدی در مقابل سیل عاطفه بچه‌ها و سوی دیگر حسین، عطشناک این زلال عاطفه. حسین اگر دمی دیگر بماند این سد می‌شکنتد و این سیل جاری می‌شود و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوی، غیر ممکن است.

دستت را محکمتر به دو سوی خیمه می‌فشاری و با تضرع و التماس به امام می‌گویی: "حسین جان! برو دیگر!"

و چقدر سخت است گفتن این کلام برای تو!

حسین از جا کنده می‌شود. پا بر رکاب ذوالجناح می‌گذارد، به سختی روی از خیمه برمی گرداند و عزم رفتن می‌کند.

اما... اما اکنون ذوالجناح است که قدم از قدم بر نمی‌دارد و از جا تکان نمی‌خورد.

تو ناگهان دلیل سکوت و سکون ذوالجناح را می‌فهمی که دلیل را روشن و آشکار پیش پای ذوالجناح می‌بینی، اما نمی‌توانی کاری کنی که اگر دستت را از دو سوی خیمه رها کنی... نه... به حسین وابگذار این قصه را که جز خود حسین هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمی آید. همو که اکنون متوجه حضور فاطمه پیش پای ذوالجناح شده است و حلقه دستهای فاطمه را به دور پاهای ذوالجناح دیده است.

کی گریخته است این دخترک! از روزن کدام غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است؟

به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمی‌گیرد.

گوارای وجودت فاطمه جان! کسی که فراستی به این لطافت دارد، باید که جایزه‌ای چنین را در بر بگیرد.

هر چه باداباد هلهله‌های سبعانه دشمن!

اگر قرار است خدا با دستهای تو تقدیر را به تأخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهای تو!

نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه، پدر را از اسب فرود می‌آورد. نیازی به کلام نیست. این دختر به زبان نگاه، بهتر می‌تواند حرفهایش را به کرسی بنشاند. چرا که مخاطب حرفهای او حسینی است که زبان اشک و نگاه را بهتر از هر کس دیگر می‌فهمد.

زینب کبری

فاطمه از جا بر می‌خیزد. همچنان در سکوت، دست پدر را می‌گیرد و بر زمین می‌نشاند، چهار زانو. و بعد خود بر روی پاهای او می‌نشیند، سرش ‍ را می‌چرخاند، لب بر می‌چیند، بغض کودکانه‌اش را فرو می‌خورد و نگاه در نگاه پدر می‌دوزد:

پدر جان! منزل زباله یادت هست؟ وقتی خبر شهادت مسلم رسید؟ پدر مبهوت چشمهای اوست:

تو یتیمان مسلم را بر روی زانو نشاندی و دست نوازش بر سرشان کشیدی!

پدر بغضش را فرو می‌خورد و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه می‌کند.

"پدر جان! بوی یتیمی در شامه جهان پیچیده است."

و ناگهان بغضش می‌ترکد و تو در میان هق هق پنهان گریه ات فکر می‌کنی که این دخترک شش ساله این حرفها را از کجا می‌آورد. حرفهایی که این دم رفتن، آسمان چشم حسین را بارانی می‌کند:

بابا! این بار که تو می‌روی، قطعاً یتیمی می‌آید. چه کسی گرد یتیمی از چهره‌ام بزداید؟ چه کسی مرا بر روی زانو بنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ خودت این کار را بکن بابا! که هیچ دستی به لطف دستهای تو در عالم نیست.

با حرفهای دخترک، جبهه حسین، یکپارچه گریه و شیون می‌شود و اگر حسین، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گدازه‌های جگر کودکان، خیام را به آتش ‍ می‌کشد.

و حسین خوب می‌داند و تو نیز که این خواهش فاطمه، فقط یک ناز کودکانه نیست، یک کرشمه نوازش طلبانه نیست، یک نیاز عاطفی دخترانه نیست.

او دست ولایت حسین را برای تحمل مصیبت می‌طلبد، برای تعمیق ظرفیت، برای ادامه حیات.

تو خوب می‌دانی و حسین نیز که این مصیبت، فوق طاقت فاطمه است و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین، قالب تهی می‌کند و جان می‌سپارد.

این است که حسین با همه عاطفه اش، فاطمه را در آغوش می‌فشرد، بر سر روی و سینه‌اش می‌کشد و چشم و گونه و لبهایش را غرق بوسه می‌کند.

و تو انتقال آرامش را به وجود فاطمه، احساس می‌کنی، طمأنینه و سکینه را به روشنی در چشمهای او می‌بینی و ضربان تسلیم و توکل و تفویض را از قلب او می‌شنوی.

حالا فاطمه می‌داند که نباید بیش از این پدر را معطل کند و آغوش  استقبال خدا را گشاده نگه دارد. و حسین می‌داند که فاطمه می‌ماند. شهادت را می‌بیند و تاب می‌آورد.

فاطمه بر می‌خیزد و حسین نیز، اما تو فرو می‌نشینی. حسین می‌ایستد اما تو فرو می‌شکنی، حسین بر می‌نشیند اما تو فرو می‌ریزی.

می دانی که در پی این رفتن، بازگشتی نیست. و می‌دانی که قصه وصال به سر رسیده است و فصل هجران سر رسیده است. و احساس می‌کنی که به دستهای حسین از فاطمه کوچک، نیازمندتری و احساس می‌کنی که بی رهتوشه بوسه‌ای نمی‌توانی بار بازماندگان را به منزل برسانی.

و ناگهان به یاد وصیت مادرت می‌افتی؛ بوسه‌ای از گلوی حسین آنگاه که عزم را به رفتن بی بازگشت جزم می‌کند.

چه مهربانی غریبی داشتی مادر! که در وصیت خود هم، نیاز حیاتی مرا لحاظ کردی.

برخیز و حسین را صدا بزن! با این شتابی که او پیش می‌راند، دمی دیگر، صدای تو، به گرد گامهایش هم نمی‌رسد. دمی دیگر او تن خود را به دست نیزه‌ها می‌سپارد و صدای تو در چکاچک شمشیرها گم می‌شود.

اما با صلابتی که او پیش می‌رود، رکاب مردانه‌ای که او می‌زند، بعید...

نه، محال است خواهش خواهرانه تو بتواند عنان رفتنش را به سستی بکشاند. این همه تلاش کرده است برای کندن و پیوستن، چگونه تن می‌دهد به دوباره نشستن؟!

پس چه باید کرد؟ زمان دارد به سرعت گامهای اسب می‌گذرد و تو چون زمین ایستاده ای، اگر چه داری از سر استیصال، به دور خودت می‌چرخی.

یا به زمان بگو که بایستد یا تو راه بیفت.

اما چگونه؟

اسم رمز! نام مادرتان زهرا! تنها کلامی که می‌تواند او را بایستاند و تو را به آرزویت برساند:

مهلا مهلا! یابن الزهرا! قدری درنگ... مهلتی ای فرزند زهرا!

ایستاد! چه سر غریبی نهفته است در این نام زهرا!

حالا کافیست که چون تیر از چله کمان رها شوی و پیش پایش فرود بیایی:

بچه ها؟

بسپارشان به امان خدا.

احترام حضور توست یا حرمت نام زهرا که حسین را از اسب پیاده کرده است و بوسه گاه تو را دست یافتنی تر.

نه فرصت است و نه نیاز به توضیح واضحات که حسین، هم وصیت مادر را می‌داند و هم نیاز تو را می‌فهمد. فقط وقتی سیراب، لب از گلوی حسین بر می‌داری، عمیق‌تر نفس می‌کشی و می‌گویی: "جانم فدای تو مادر!"

و کسی چه می‌داند که مخاطب این "مادر" فاطمه‌ای است که این بهانه را برای تو تدارک دیده است یا حسینی است که تو اکنون او را نه برادر که پسر می‌بینی و هزار بار از جان عزیزتر. یا هر دو!؟

تو همچنان و هنوز در خلسه این بوسه‌ای که صدای زخم خورده حسین را از میانه میدان می‌شنوی.

خوبی رمز "لا حول و لا قوة الا بالله " به همین است. تو می‌توانی از لحن و آهنگ کلام حسین، در بیان این رمز، حال و موقعیت او را دریابی.

با شنیدن آهنگ کلام حسین می‌توانی ببینی که اکنون حسین چه می‌کند. اسب را به سمت لشکر دشمن پیش می‌راند، یا شمشیر را دور سرش ‍ می‌گرداند و به سپاه دشمن حمله می‌برد یا ضربه‌های شمشیر و نیزه را از اطراف خویش دفع می‌کند، یا سپر به تیرهای رعدآسای دشمن می‌ساید، یا در محاصره نامردانه سیاهدلان چرخ می‌خورد، یا به ضربات نا به هنگام اما هماهنگ عده ای، از اسب فرو می افتد...

آری، لحن این لاحول، آهنگ فرو افتادن خورشید بر زمین است.

تو ناگهان از زمین کنده می‌شوی و به سمت صدا پر می‌کشی و از فاصله‌ای نه چندان دور، ذوالجناح را می‌بینی که بر گرد سوار فرو افتاده خویش ‍ می‌چرخد و با هجمه‌های خویش، محاصره دشمن را بازتر می‌کند.

چه باید بکنی؟ حسین به ماندن در خیمه فرمان داده است اما دل، تاب و قرار ماندن ندارد. و دل مگر حسین است و فرمان دل مگر غیر از فرمان حسین؟

اگر پیش بروی فرمان پیشین حسین را نبرده‌ای و اگر بازپس بنشینی، تمکین به این دل حسینی نکرده‌ای.

کاش حسین چیزی بگوید و به کلام و حجتی تکلیف را روشنی ببخشد.

این صدای اوست که خطاب به تو فریاد می‌زند: "دریاب این کودک را!"

و تو چشم می‌گردانی و کودکی را می‌بینی که بی واهمه از هر چه سپاه و لشکر و دشمن به سوی حسین می‌دود و پیوسته عمو را صدا می‌زند.

زینب کبری

تو جان گرفته از فرمان حسین، تمام توانت را در پاهایت می‌ریزی و به سوی کودک خیز بر می‌داری. عبدالله صدای تو را می‌شنود و حضور و تعقیب را در می‌یابد اما بنا ندارد که گوش جز به دلش و سر جز به حسینش بسپارد.

وقتی تو از پشت، پیراهنش را می‌گیری و او را بغل می‌زنی، گمان می‌کنی که به چنگش آورده‌ای و از رفتن و گریختن بازش داشته‌ای. اما هنوز این گمان را در ذهن مضمضه نکرده‌ای که او چون ماهی چابکی از تور دستهای تو می‌گریزد و خود را به امام می‌رساند.

در میان حلقه دشمن، جای تو نیست. این را دل تو و نگاه حسین هر دو می‌گویند. پس ناگزیری که در چند قدمی بایستی و ببینی که ابجر بن کعب شمشیرش را به قصد حسین فرا می‌برد و ببینی که عبدالله نیز دستش را به دفاع از امام بلند می‌کند و بشنوی این کلام کودکانه عبدالله را که:

تو را به عموی من چه کار ای خبیث زاده ناپاک!

و ببینی که شمشیر، سبعانه فرود می‌آید و از دست نازک عبدالله عبور می‌کند، آنچنانکه دست و بازو به پوست، معلق می‌ماند.

و بشنوی نوای "وا اماه " عبدالله را که از اعماق جگر فریاد می‌کشد و مادر را به یاری می‌طلبد.

و ببینی که چگونه حسین او را در آغوش می‌کشد و با کلام و نگاه و نوازش تسلایش می‌دهد:

صبور باش عزیز دلم! پاره جگرم! زاده برادرم! به زودی با پدرت دیدار خواهی کرد و آغوش پیامبر را به رویت گشاده خواهی یافت و...

و ببینی... نه... دستت را به روی چشمهایت بگذاری تا نبینی که چگونه دو پیکر عمو و برادر زاده به هم دوخته می‌شود.

حسین تو اما با این همه زخم، هنوز ایستاده مانده است. نای دوباره برنشستن بر اسب را ندارد اما اسب را تکیه گاه کرده است تا همچنان برپا بماند.

آنچه اکنون برای تو مانده، پیکر غرق به خون عبدالله است و جای پای خون آلوده حسین.

حسین تلاش می‌کند که از جایگاه تو و خیمه‌ها فاصله بگیرد و جنگ را به میانه میدان بکشاند.

اما کدام جنگ؟

جسته و گریخته می‌شنوی که او همچنان به دشمن خود پند می‌دهد، نصیحت می‌کند و از عواقب کار، برحذرشان می‌دارد.

و به روشنی می‌بینی که ضارب و مضروب خویش را انتخاب می‌کند.

از سر تنی چند می‌گذرد و به سر و جان عده‌ای دیگر می‌پردازد.

اگر در جبین نسلهای آینده کسی، نور رستگاری می‌بیند، از او در می‌گذرد اگر چه از همو ضربه می‌خورد اما به کشتنش راضی نمی‌شود.

جنگی چنین فقط از دست و دل کسی چون حسین برمی آید.

کسی به موعظه کسانی برخیزد که او را محاصره کرده‌اند و هر کدام برای کشتنش از دیگری سبقت می‌گیرند.

کسی دلش برای کسانی بسوزد که با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر و کمان، کمین کرده‌اند تا ضربات بیشتری بر او وارد آورند و زودتر کارش را بسازند.

وای... مشت بر پیشانی مکوب زینب! اگر چه این سنگ که از مقابل می‌آید، مقصدش پیشانی حسین است.

فقط کاش حسین، پیراهن را به ستردن پیشانی، بالا نیاورد و سینه‌اش طمع تیر دشمن را برنیانگیزد.


آفتاب در حجاب؛ پرتو دهم، سید مهدی شجاعی


  

حضرت زینب

نفرین مکن زینب که رجعت در راه است!

 رویت را مخراش! مویت را پریشان مکن زینب! مبادا که لب به نفرین بگشایی و زمین و زمان را به هم بریزی و کائنات را کُن فَیَکون کنی!

ظهور ابر سیاه در آسمان صاف، آتش گرفتن گونه‌های خورشید، برپا شدن طوفانی عظیم به رنگ سرخ، آنسان که چشم از دیدن چشم به عجز بیاید، برانگیخته شدن غبار سیاه و فروباریدن خون، این تکانهای بی وقفه زمین، این لرزش شانه‌های آسمان، همه از سر این کلامی است که تو اراده کردی و بر زبان نیاوردی:

“کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوهها تکه تکه شوند و بر دامن بیابانها فرو بریزند، کاش...

اگر این “کاش “ که بر دل تو می‌گذرد، بر زبان تو جاری شود، شیرازه جهان از هم می‌گسلد و ستونهای آسمان فرو می‌ریزد. اگر تو بخواهی، خدا طومار زمین و آسمان را به هم می‌پیچد، اگر تو بگویی، زمین تمام اهلش را در خویش می‌بلعد، اگر تو نفرین کنی، خورشید جهان را شعله ور می‌کند و کوهها را در آتش خویش می‌گدازد.

اما مکن، مگو، مخواه زینب!

چون مرغ رگ بریده دور خودت بچرخ، چون ماهی به خاک افتاده در تب و تاب بسوز، اما لب به نفرین باز مکن.

اتمام حجت کن! فریاد بزن، بگو که: "و یحکم! اما فیکم مسلم!"

وای بر شما! آیا در میان شما یک مسلمان نیست.

اما به آتش نفرینت دچارشان مکن.

گرز فریادت را بر سر عمر سعد بکوب که: “ننگ بر تو! پسر پیامبر را می‌کشند و تو نگاه می‌کنی؟!”

بگذار او گریه کند و روی از تو برگرداند و کلام تو را نشنیده بگیرد.

بگذار شمر بر سر یاران خود نعره بزند: “مادرانتان به عزایتان بنشیند! برای کشتن این مرد معطل چه هستید؟!”

و همه آنها که پرهیز می‌کردند یا ملاحظه یا وحشت از کشتن حسین، به او حمله برند و هر کدام زخمی بر زخمهای او بیفزایند.

بگذار زرعة بن شریک شمشیرش را از پشت بر شانه چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیکر او فاصله بیندازد.

بگذار آن دیگری که رویش را پوشانده است گردن حسین را به ضربه شمشیرش بشکافد.

بگذار سنان بن انس با نیزه بلندش حسین را به خاک بیندازد.

بگذار خولی بن یزید اصبحی، به قصد جدا کردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود، به خاک بیفتد و عتاب و ناسازگاری شمر را تحمل کند. بگذار... نگاه کن! حسین به کجا می‌نگرد؟ رد نگاه او... آری به خیمه‌ها بر می‌گردد، وای... انگار این قوم پلید، قصد خیمه‌ها را کرده اند.

از اعماق جگر فریاد بزن: “حسین هنوز زنده است نامرد مردمان!”

اما نفرین نکن!

حسین، خود از زمین خیز برمی دارد و تن مجروح را به دست یله می‌دهد و با صلابتی زخم خورده فریاد می‌کشد: “وای بر شما ای پیروان ال ابی سفیان! اگر دین ندارید و از قیامت خدا نمی‌ترسید لااقل مرد باشید.”

این فریاد، دل ابن سعد را می‌لرزاند و ناخودآگاه فریاد می‌کشد: “دست بردارید از خیمه‌ها.”

و همه پا پس می‌کشند از خیمه‌ها و به حسین می‌پردازند.

حسین دوست دارد به تو بگوید: “خواهرم به خیمه برگرد.”

اما حنجره‌اش دیگر یاری نمی‌کند.

و تو دوست داری کلام نگفته‌اش را اطاعت کنی، اما زانوهایت تو را راه نمی‌برد.

می دانستی که کربلایی هست، می‌دانستی که عاشورایی خواهد آمد.

آمده بودی و مانده بودی برای همین روز. اما هرگز گمان نمی‌کردی که فاجعه تا بدین حد عظیم و شکننده باشد.

می دانستی که حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت و بر محمل شهادت سفر خواهد کرد اما گمان نمی‌کردی که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او این همه داوطلب داشته باشد.

شهادت ندیده نبودی. مادرت عصمت کبری و پدرت علی مرتضی و برادرت حسن مجتبی همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند.

حضرت زینب

چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود. این همه را در پهلو و بازوی مادر، فرق سر پدر و طشت پیش روی برادر دیده بودی اما هرگز تصور نمی‌کردی که دامنه قساوت تا این حد، گسترده باشد.

تصور نمی‌کردی که بتوان پیکری به آن قداست را آنقدر تیر باران کرد که بلاتشبیه شکل خارپشت به خود بگیرد.

می دانستی که روزی سخت‌تر از روز اباعبدالله نیست. این را از پدرت، مادرت و از خود خدا شنیده بودی اما گمان می‌کردی که روز حسین ممکن است از روز فاطمه و روز علی، کمی سخت‌تر باشد یا خیلی سخت تر. اما در مخیله ات هم نمی‌گنجید که ممکن است جنایتی به این عظمت در عالم اتفاق بیفتد و همچنان آسمان و زمین برپا و برجا بماند.

به همین دلیل این سؤال از دلت می‌گذرد که “چرا آسمان بر زمین نمی‌آید و چرا کوهها تکه تکه نمی‌شوند...”

مبادا که این سؤ ال و حیرت، رنگ نفرین و نفرت به خود بگیرد. زینب!

دنیا به آخر نرسیده است. به ابتدای خود هم بازنگشته است. اگر چه ملائک یک صدا مویه می‌کنند: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء. و خدا به مهدی منتقم اشاره می‌کند و می‌گوید: “انی اعلم ما لا تفعلون.”

اما این رجعت به ابتدای عالم نیست. این بلندترین نقطه تاریخ است.

حساسترین مقطع آفرینش است. خط استوای خلقت است. حیات در این مقطع از زمان، دوباره متولد می‌شود و تو نه فقط شاهد این خلق جدید که قابله آنی. پس صبور باش و لب به شکوه و نفرین باز مکن! صبور باش و روی مخراش! صبور باش و گیسو و کار خلق پریشان مکن.

بگذار شمر با دست و پای خونین از قتلگاه بیرون بیاید، سر برادرت را با افتخار بر سر دست بلند کند و به دست خولی بسپارد و زیر لب به او بگوید: “یک لحظه نور چهره او و جمال صورت او آنچنان مرا به خود مشغول کرد که داشتم از کشتنش غافل می‌شدم. اما به خود آمدم و کار را تمام کردم. این سر! به امیر بگو که کار، کار من بوده است.”

بگذار این ندا در آسمان بپیچد که: “قتل الامام ابن الامام(1)“ اما حرف از فرو ریختن آسمان نزن!

سجاد را ببین که چگونه مشت بر زمین می‌کوبد و هستی را به آرامش  دعوت می‌کند. سجاد را ببین که چگونه بر سر کائنات فریاد می‌کشد که “این منم حجت خدا بر زمین!” و با دستهای لرزانش تلاش می‌کند که ستونهای آفرینش را استوار نگه دارد.

شکیبایی‌ات را از دست مده زینب! که آسمان بر ستون صبر تو استوار ایستاده است. اینک این ملائکه‌اند که صف به صف پیش روی تو زانو زده‌اند و تو را به صبوری دعوت می‌کنند. این تمامی پیامبران خداوندند که به تسلای دل مجروح تو آمده اند. جز اینجا و اکنون، زمین کی تمام پیامبران را یک جا بر روی خویش دیده است.

این صف اولیاست، تمامی اولیاء الله و این خود محمد (صلی الله علیه و آله و سلم ) است. این پیامبر خاتم است که در میانه معرکه ایستاده است، محاسنش را در دست گرفته است و اشک مثل باران بهاری بر روی گونه هایش فرو می‌ریزد.

یا جداه! یا رسول الله! یا محمداه! این حسین توست که...

نگاه کن زینب! این خداست که به تسلای تو آمده است.

خدا! ببین که با فرزند پیامبرت چه می‌کنند! ببین که بر سر عزیز تو چه می‌آورند؟ ببین که نور چشم علی را...”

نه. نه، شکوه نکن زینب! با خدا شکوه نکن! از خدا گلایه نکن. فقط سرت را بر روی شانه‌های آرام بخش خدا بگذار و‌ های‌های گریه کن.

خودت را فقط به خدا بسپار و از او کمک بخواه. خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا سیراب شو، اشباع شو، سرریز شو. آنچنان که بتوانی دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیری و او را از زمین بلند کنی و به خدا بگویی: “خدا! این قربانی را از آل محمد قبول کن!”


1- امام، پسر امام کشته شد.

آفتاب در حجاب؛ پرتو یازدهم ، سید مهدی شجاعی


  

هرچند امام خمینی مرجع تقلید جهان تشیع و رهبر مردم ایران بوده، اما گستره اثرگذاری و محبت ایشان هرگز به شیعه و ایران محدود نبوده است.

به گزارش تبیان به نقل از «تابناک»، امام (ره) اندکی پیش از عزیمت خود به ایران از نوفل لوشاتو، درخواست بک جوان آلمانی را اجابت می‌کند.

با استناد به نوشته صحیفه امام، جوان آلمانی در نامه خود خطاب به امام می‌آورد:

«آقای خمینی عزیز، نمی‌خواهم با تقاضای خود مزاحم شما بشوم، اما تا دیروز مشکلی داشتم (که می‌‌خواهم با مساعدت شما حل کنم). امیدوارم با محبتی که دارید کمکم کنید. نامزدم به زودی هدیه سالروز تولدش را دریافت خواهد کرد؛ هدیه‌ای که از قلب من تقدیم می‌شود. او مشتاقانه دستخط (بزرگان را) گردآوری می‌کند (و کلکسیونی از این دستخط‌ها‌ دارد) و روز تولدش چهارم فوریه است.

چقد خوشحال می‌شود که سلامی از شما دریافت کند. لذا از شما درخواست می‌کنم که لطفی در حق من کرده و چند جمله زیبا روی کارت‌پستالی که (در پاکت نامه) برایتان گذاشته‌ام برای ایشان بفرستید. اگر اساسا دستخطی برای کسی ارسال نمی‌کنید، لطفا مرا در جریان امر قرار دهید.

اکسل نلکن ـ ببلز دورف ـ شماره 57 ـ 5810 ویتن ـ آلمان غربی.

با تشکر و بهترین آرزوها برای شما. ارادتمند شما، پردیسی کوپیسا»

اما پاسخ امام خمینی به وی به این شرح است:

بسمه تعالی

«سعی کنید برای جامعه فرد مفیدی باشید. سعی کنید تحت‌ تأثیر قدرت‌های شیطانی واقع نشوید. سعی کنید انسان متعهد باشید. ان‌شاءالله سلامت باشید.»

                                         

                                                                                                                     روح‌الله‌ الموسوی خمینی

          


  

فساد جنسی یک بیماری عمومی است که دامن بیشتر پادشاهان مستبد را آلوده کرده است. داستانهای هزار و یک شب، حرمسراهای قاجار و عشقهای بیمارگونه پادشاهان ایران همه نشان از فساد دربار و حساسیت بیرون از دربار دارد. اما دربار محمدرضا پهلوی از دو جهت با سلف خود متفاوت بود. محمدرضا برای کاستن از قبح زن‌بارگی رعایت احکام شرعی را نمی‌کرد و فساد مختص به مردان دربار نبود. خواهران، دختران و زن او نیز از این قاعده مستثنی نبودند
شاه: شاه در فساد جنسی بی‌مبالاتی را به اوج رسانده بود. دربار او دائم محل رفت و آمد فواحش خارجی و معشوقه‌های داخلی بود. او از دوران جوانی تا اندکی پیش از مرگ دست از زن‌بارگی برنداشت. حتی لحظاتی که ملت ایران برای سرنگونی او در سرتاسر کشور بسیج شده بودند و در خیابانها صدای رگبار و مرگ بر شاه در هم پیچیده بود او در بارگاه خویش بی‌اعتنا به واقعیتهای بیرونی به عشقبازی مشغول بود
شاید رفتار جنون‌آمیز جنسی محمدرضا بی‌تأثیر از مادرش نبود، زیرا مادرش به او سفارش می‌کرد: «از قدیم و ندیم گفته‌اند به هر چمن که رسیدی گلی بچین و برو
شاه و دلال محبت او، علم در رابطه با اخلاق جنسی به این اعتقاد رسیده بودند که مردان بزرگ احتیاج به یک سرگرمی دارند و مسئله جنسی بهترین سرگرمی است. به گزارش علم یک روز شاه و علم «دربارة دوستان مؤنث، گپ» می‌زدند شاه از پیر شدن معشوقه‌ها صحبت می‌کرد و افزود «با وجود همة اینها اگر این سرگرمی‌ها را هم نداشتیم به کلی داغان می‌شدیم.» علم نیز که در فساد جنسی دست کمی از شاه نداشت در تأیید شاه گفت: «همة مردانی که مسئولیتهای خطیر به عهده دارند نیاز به نوعی سرگرمی دارند و به عقیده من مصاحبت جنس لطیف تنها چارة کارساز است
مسئله مهمی که بر فساد جنسی شاه دامن می‌زد، فساد اخلاقی خواهرانش اشرف و شمس بود. اشرف و شمس که از نقطه ضعف شاه آگاه بودند، «دختران زیبا را به او معرفی می‌کردند.» و «دختران جوان را به دام» می‌انداختند و برای محمدرضا به کاخ می‌آوردند
گرچه شخصیتهای پیرامونی محمدرضا شاه، پدر، مادر، خواهران، وزیر دربار و دوستان او نقش بسزایی در زمینه‌سازی فساد جنسی شاه داشته‌اند؛ اما عامل اصلی، شخصیت خود شاه بود. برای روشن شدن عوامل و ابعاد موضوع مروری بر فساد جنسی محمدرضا شاه بی‌مناسبت نیست
محمدرضا در اوایل جوانی که برای تحصیل به مدرسه له‌روزه سوئیس رفته بود، عاشق یکی از مستخدمه‌های مدرسه شد و پس از برقراری ارتباط، دخترک را حامله کرد. محمدرضا با کمک فردوست با پرداخت پول از آن دخترک

خواستند تا سقط جنین کند و مدرسه را ترک نماید
رضاشاه پس از بازگشت محمدرضا از سوئیس به ملکه مادر سفارش کرد که برای جلوگیری از رابطه محمدرضا با زنان ناباب، یک خانمی برای او به دربار بیاورند. درباریان برادرزاده ساعد مراغه‌ای را که زن مطلقه‌ای به نام فیروزه بود با پرداخت ماهیانه سیصد تومان به دربار آوردند و تا ازدواج محمدرضا و فوزیه با او بود
شاه پس از ازدواج با فوزیه همچنان به روابط نامشروع خود ادامه می‌داد و همین امر موجب شد تا «ملکه فوزیه از ماجراهای عاشقانه او خشمگین» شود. شاه با حضور فوزیه، عاشق دختری به نام «دیوسالار» شد، او که هنوز به تشریفات اسکورت مبتلا نشده بود، با یک دستگاه اتومبیل به منزل دخترک می‌رفت. با شیطنت ارنست پرون موضوع به اطلاع فوزیه رسید. پرون فوزیه را سر قرار برد و وقتی محمدرضا از خانه دیوسالار بیرون آمد، او را مشاهده کرد. فوزیه نیز به تلافی خیانت شاه با تقی امامی دوست شد و اختلافات شاه و فوزیه از آن پس شدت گرفت و سرانجام منجر به طلاق گردید
پس از طلاق فوزیه، شاه مجدداً به «زندگی پرعیش و نوش شبها در کلوپ‌های دانس ... ادامه داد. شایعات زیادی دربارة اسم خانمهایی بود که در این رفت و آمدها با اعلیحضرت دیده می‌شدند
شاه در این دوره از زندگی‌اش «حتی آپارتمانهایی در تهران دست و پا کرد تا بتواند با زنان جوان خلوت کند
معروف‎ترین معشوقة شاه در این دوره، پروین غفاری بود. پروین غفاری، «16ـ17 ساله، مو بور، زیبا و بلندقد دختر میرزا حسین غفاری همدانی یکی از کارمندان مجلس شورای ملی بود. فردوست یک روز در باشگاه افسران با وی و مادرش آشنا شد و چون سلیقه شاه را می‌دانست او را به شاه معرفی کرد. سرانجام با دلالی فردوست، ترتیب ملاقات وی با شاه در سرخ حصار داده شد
پروین غفاری کم کم به دربار راه یافت و در حال و هوای ملکه شدن، از شاه حامله شد. اما شاه وی را مجبور کرد تا توسط پروفسور عدل دوست شاه سقط جنین کند. شاه پس از بهبودی پروین، خانه‌ای در خیابان کاخ نزدیک کاخ مرمر برای وی خریداری کرد تا به وی نزدیکتر باشد. سرانجام پس از مدتی پروین از چشم شاه افتاد و از دربار رانده شد. پروین غفاری پس از پیروزی انقلاب اسلامی خاطرات خود را در کتابی به نام «تا سیاهی...» منتشر کرد. پروین غفاری در این کتاب نشان می‌دهد که شاه چقدر موجود جلفی بوده، تا آنجا که خود به تنهایی در خیابانها به دنبال شکار دختران می‌افتاده است
شاه جلافت را به حدی رسانده که چند بار از دیوار خانه پروین بالا رفته است. او دورة بعد از طلاق فوزیه را چنین ترسیم می‌کند: «در تهران آن روزگار شایع بود که برای شبهای تنهایی او دخترانی زیبا را شکار کرده و به دربار می‌برند. حتی نام دختری ایتالیایی به نام ”فرانچیسکا“ در لیست معشوقه‌های شاه بود
غفاری در این کتاب یکی «از خصوصیات بارز شاه را زن‌بارگی» او می‌داند که «دست از هرزگی بر‌نمی‌داشت و در تمام بزمهای شبانه با دریدگی به زنان و دختران چشم می‌دوخت و به بهانه‌های مختلف سعی می‌کرد با آنها تنها باشد و یا آنان را به رقص دعوت کند
شاه با تداوم حکومت پهلویها و لزوم داشتن ولیعهد ناچار شد در سال 1329 با ثریا ازدواج کند. اما این ازدواج پس از هفت سال ثمری برای دودمان پهلوی نداشت و ثریا نیز از دربار رانده و مطلقه شد. پس از جدایی شاه از ثریا، زندگی عشقی شاه رونق گرفت و به قول ویلیام شوکراس، شاه «یک بار دیگر الواطی‌هایش را از سر گرفت. بعدها سیا در یکی از گزارشهایش درباره شاه متذکر شد که سلیقه او جنبه جهانی دارد و همه نژادها را دوست دارد.» شاید گزارش سازمان سیا زیاده‌روی باشد. هیچ گزارشی از این که شاه به دختران چینی یا آفریقایی علاقه داشته باشد نرسیده است و به گفته ملکه مادر «محمدرضا در برابر دختران موطلایی تسلیم محض بود. یک بار که در جوانی با هواپیمای آلمانی مسافرت می‌کرد عاشق میهمانداران موطلایی هواپیمایی لوفت‌هانزا شده بود... همین مسئله مدتها موجب بدبختی محمدرضا شده بود و پولهای زیادی را صرف میهمانداران لوفت‌هانزا می‌کرد و یک قسمت از دربار مسئول دعوت و پذیرایی از میهمانداران بود.» برادر و خواهر شاه هم که این موضوع را فهمیده بودند، در ترتیب ضیافت میهمانان هواپیمایی برای شاه فعالیت می‌کردند. «رفیقه‌های یک شبه و چند شبه فراوانی داشت که معرف آنها اشرف خواهرش و عبدالرضا برادرش بودند. اینها بیشتر از رده میهمانان خارجی هواپیماییها بودند.» شاه در این دوره علاوه بر مراوده با میهمانداران موطلایی اروپایی به عشق دختران آمریکایی نیز مبتلا شده بود. «در مسافرتهایش به آمریکا هم زنهای متعددی را می‌دید که دولو به او معرفی می‌کرد.» شاه کم کم عاشق ستاره‌های سینمایی و ملکه‌های زیبایی می‌شد و با هزینه‌های سرسام‌آور به مراد می‌رسید. ارتشبد فردوست که خود یکی از دلالان فساد محمدرضا بود، می‌گوید: در مسافرت شاه به نیویورک «من دو نفر را به محمدرضا معرفی کردم، یکی گریس کلی بود که در آن زمان آرتیست تئاتر بود و دو بار با او ملاقات [کرد] و محمدرضا به وی یک سری جواهر به ارزش حدود یک میلیون دلار داد. این زن بعداً همسر پرنس موناکو شد... نفر دوم یک دختر آمریکایی 19 ساله بود که ملکه زیبایی جهان بود... چند بار با محمدرضا ملاقات کرد و به او نیز یک سری جواهر داد که حدود یک میلیون دلار ارزش داشت
معروف‌ترین معشوقه‌های شاه در این دوره گیتی خطیر بود که در آستانه ازدواج با فرح «حدود یک میلیون تومان پول نقد و همین حدود جواهر به او داده شد و راهی رم شد
باز شاه در سال 1338 برای به دنیا آوردن ولیعهد با فرح ازدواج کرد. با این که سن شاه در این دوره رو به کهولت می‌رفت، اما در فساد هر روز بدتر از گذشته می‌شد. در همین دوره بود که افراط محمدرضا در زن‌بارگی موجب تیرگی روابط شاه و فرح شد. شاه و دربار بدون توجه به موقعیت ملت و مملکت جلافت را به حدی رسانده بودند که با مؤسسات فساد جنسی اروپا رابطه برقرار کردند. یکی از این مؤسسات، مؤسسه مادام کلود، «یکی از موفق‌ترین و معتبرترین شبکه‌های دختران تلفنی پاریس» بود. این مؤسسه بود که دختری به نام «آنژ» را به شاه معرفی کرد. او با هواپیما به ایران آمد و مورد استقبال یکی از کارمندان وزارت خارجه قرار گرفت و در هتل هیلتون در یک سوئیت ساکن شد. سه روز آداب حضور نزد شاه را به وی آموختند، «وقتی شاه آنژ را دید، به قدری از او خوشش آمد که او را در تهران نگه داشتند». اما او از زندگی در تهران خوشش نیامد، بعد از شش ماه هنگامی که قصد بازگشت را نمود به او اخطار کردند که «تو نمی‌توانی از اینجا بروی، اعلیحضرت از تو خوشش می‌آید». ولی

سرانجام او موفق شد ایران را ترک گوید.
مراوده شاه و دربار با این مؤسسه ادامه داشت، این مؤسسه «برای شاه و مقامات دربار صدها دختر به تهران می‌آورد، همة اینها عادی می‌نمود و بخشی از سبک زندگی پهلوی‎ها به شمار می‌رفت». ولی ناگهان در ایران یک خبر عشقی از شاه منتشر شد و سپس کاخ شاه را نیز متشنج کرد. «در اوائل سالهای 1970 (1350) در دربار و بازار زمزمه‌هایی رواج یافت حاکی از اینکه شاه عاشق شده است. آن هم نه عاشق یک دختر اروپایی، بلکه یک دختر نوزده ساله ایرانی با موهایی که به رنگ طلا بود. می‌گفتند نامش گیلدا است
داستان گیلدا پرحادثه‌ترین داستانهای هزار و یک شب دربار پهلوی بود. شاه بی‌مهابا او را به کاخ آورد و رسماً جزء دربار شد. فرح از گستاخی شاه سخت به تنگ آمد و دعوا و درگیری را آغاز کرد. گیلدا دختر سرلشکر آزاد یکی از افسران نیروی هوایی اصفهان بود، در سفری که شاه به اصفهان رفت سخت شیفته او شد و او را با خود به تهران آورد. مادر محمدرضا، داستان گیلدا را چنین تشریح می‌کند: در سال 1351 سرلشکر آزاد برای اینکه «خودش را به محمدرضا نزدیک کند»، از دخترش استفاده کرد، او را هنگام سفر محمدرضا به اصفهان با خود آورد و در هواپیما کنار محمدرضا نشاند و محمدرضا را خام خودش کرد. محمدرضا چنان شیفته او شد که «نمی‌توانست در برابر خواهشهای او نه بگوید»، شاه نام او را به خاطر موهای طلائیش، طلا گذاشت. کم کم حس رقابت فرح برانگیخته شد و بحث طلاق پیش کشیده شد. ملکه مادر از این که فرح نسبت به این دختر حساسیت نشان می‌داد، تعجب می‌کند و می‌گوید: «فرح خودش را روشنفکر می‌دانست. محمدرضا در مجالس با زنهای این و آن و دخترهای این و آن می‌رقصید و آنها را در آغوش می‌گرفت و می‌بوسید و فرح می‌دانست که محمدرضا... علاوه بر او با زنان دیگری هم رفت و آمد دارد، اما او نسبت به این دختر فوق‌العاده حساس شده بود
ملکه مادر علت حساسیت بیش از حد فرح را این می‌داند که «این دختر فوق‌العاده قشنگ بود». خصوصاً این که محمدرضا به زیبایی ذاتی این دختر اکتفا نکرده بود و او را نزد پروفسور تسه فرانسوی، دکتر خانوادگی دربار در امور زیبایی فرستاده بود و با چند عمل جراحی «خیلی دیدنی شده بود.» سرانجام فرح بی‌تاب شد و وقتی «در سعدآباد چشمش به طلا افتاد. جلو رفت و کشیده محکمی به گوش طلا زد
مادر فرح، فریده دیبا در بزرگواری و گذشت دخترش فرح می‌نویسد
بی‌تفاوتی فرح نسبت به کام‌جوییهای محمدرضا باعث شد که شاه جسارت را از حد بگذراند و دست دختر یکی از افسران نیروهای هوایی را بگیرد و به عنوان معشوقه خود به کاخ بیاورد... محمدرضا در داخل کاخ جایگاهی را به او اختصاص داده بود. فرح با آنکه می‌کوشید نسبت به این مسائل بی‌تفاوت باشد، اما یک بار کشیده‌ای محکم به گوش این دختر زد
بلندپروازیهای خانواده گیلدا حتی حساسیت شاه را هم برانگیخت. به گزارش علم، یک روز صبح «شاه خیلی بدخلق بود.» شاه علت بدخلقی خود را مصاحبه خانواده گیلدا با یک روزنامه ترک دانست که گفته‌اند: «با این که شایعات ازدواج [دخترشان با شاه] بی‌اساس است، اما بدون شک دخترشان معشوقه شاه است
اختلافات شاه و شهبانو، شاه را به این نتیجه رساند که فرح را طلاق بدهد. ملکه مادر با او وارد بحث شد، ولی شاه اعلام کرد: «چه عیب دارد؟ او را طلاق می‌گویم. طلاق در میان مردم ایران یک امر مقبول است و خیلی مردها زنشان را طلاق می‌گویند»؛ اما ملکه مادر طلاق را به صلاح ندانست و با پادرمیانی وی شاه و ملکه «توافق کردند که به خاطر مصالح مملکت از هم طلاق نگیرند؛ ولی من‌بعد با هم کاری نداشته باشند و فقط دوست باشند و سپس، محمدرضا با این تصمیم آزادی خودش را به دست آورد و فرح هم کار خودش را می‌کرد
سرانجام گیلدا نیز دل شاه را زد و تصمیم گرفت او را به تیمسار خاتم فرمانده نیروهای هوایی واگذار نماید. شاه عاشق پیشه‌ای بود که هر لحظه دل به دامن کسی می‌بست و بیت‌المال را بی‌هیچ دغدغه‌ای هزینة وصلش می‌کرد. شاه مدتی عاشق «سوفیا لورن»، ستاره معروف سینمای ایتالیایی شده بود و دستور داده بود تا فرح گونه‌های خود را به شکل او جراحی کند. شاه برای رسیدن به وصال سوفیا لورن او و همسرش را به ایران فراخواند، ولی تنها همسرش، کارلو پونتی به ایران آمد و در ضیافت کاخ شاه شرکت کرد
علی شهبازی یکی از نیروهای گارد شاهنشاهی و سرتیم محافظ شاه، کسی که تا پایان عمر، درخارج از کشور، مغرب، پاناما، آمریکا و مصر او را ترک نکرد، در خاطرات خود، پرده از شبکه‌ای بر‌می‌دارد که برای فساد و زن‌بارگی شاه فعالیت می‌کردند. او معتقد است از وقتی که علم وزیر شد، در وزارت دربار «تشکیلاتی ویژه برای سرگرمی شاه درست کرده بود که اعضای آن سازمان عبارت بودند از خود علم، افسانه رام، سیروس پرتوی، امیرمتقی، ابوالفتح آتابای، کامبیز آتابای، هرمز قریب، سلیمانی، سرهنگ جهان‌بینی، عباس حاج فرجی، حسین حاج فرجی، ابوالفتح محوی، خانم آراسته و سرهنگ اویسی، تعدادی خارجی هم با آنها همکاری داشتند. این تشکیلات یک بودجه سرسام‌آور داشت.» او درمورد وظیفه این تشکیلات می‌گوید: «کارشان این بود که خانم‌های شوهردار و دختران بخت برگشته و یا همسران و دختران کسانی را که می‌خواستند مقامی بگیرند، برای شاه بیاورند
وی که همیشه همراه شاه بوده است در مورد محلهای فساد شاه می‌نویسد
این برنامه گاهی در کاخ شهوند انجام می‌شد که مسئول آن ابوالفتح آتابای بود... هر وقت حسین دانشور برای شاه خانم می‌آورد در منزل اردشیر زاهدی برنامه انجام می‌شد، موقعی که امیرمتقی از دانشگاه شیراز خانم می‌فرستاد در منزل علم ملاقات صورت می‌گرفت... تابستان که شاه به نوشهر می‌رفت برنامه دست امیرقاسمی بود که از دختران ساواک به کاخ رامسر می‌آورد...ابتدا کامبیز آتابای یک نفر را به کاخ شهوند می‌آورد و کار که تمام می‌شد. جهان‌بینی به عرض می‌رساند قربان آقای سلیمانی با مهمان در منزل آقای ابوالفتح محوی منتظر است... دو ساعت بعد جهان‌بینی جلوی در ورودی به عرض می‌رساند: قربان حسین دانشور با مهمان در حصارک منتظر تشریف‌فرمایی شما هستند...
آقای شهبازی می‌نویسد فساد شاه در این اواخر به حدی رسیده بود که «شاه حتی وقتی که به زیارت امام رضا(ع) می‌رفت قبلاً علم منشی‌اش که افسانه رام بود را با یکی دو خانم از تهران به آنجا می‌فرستاد
با اینهمه، شهبازی در دفاع از شاه می‌گوید: «خلاصه علم برای شاه برنامه‎ای درست کرده بود که شاه تا شانه‌هایش در لجن فرو رفته بود و راه برگشت هم نداشت.» او در مورد افراط علم می‌نویسد که «گاهی اتفاق می‌افتاد که علم شاه را در یک روز با سه تا چهار زن رو به رو می‌کرد
محافظ شاه داستانی را از عیاشی شاه و علم در جزیره کیش نقل می‌کند، که نشانگر اوج بی‌مبالاتی آنهاست. او می‌نویسد
با یک فروند هواپیما در معیت شاه و علم به جزیره کیش رفتیم. علم در فرودگاه گفت حفاظت لازم نیست، شاه را برداشت و برد. افسر نیروی هوایی مسئول حفاظت در کیش به شدت از جان شاه می‌ترسید و خودخوری می‌کرد، چند لحظه بعد با عصبانیت آمد و گفت شاه با سه خانم لخت کنار ساحل قدم می‌زنند. «هر چهار نفر لخت هستند و کارهایی انجام می‌دهند که واقعاً من ناراحت شدم
شهبازی در توجیه آن افسر گفت: «شاه هم آدم است، تفریح می‌خواهد!» افسر با ناراحتی جواب داد: «این تفریح نیست
علم در جای جای خاطرات خود به عیاشیهای شاه و خود اشاره می‌کند. او نشان می‌دهد که حتی از آوردن دختران ساده به کاخ نیز خودداری نمی‌کردند. علم دختری را برای شاه به کاخ آورد که خودش می‌گوید: «دخترک یا خل وضع است یا درست حسابی مایه دردسر است.» او در مورد سادگی این دختر به شاه می‌گوید: «آن قدر ساده است که علناً مرا به جای شاه گرفت، تعظیم غرایی کرد و بعد هم خودش را انداخت توی بغل من... نمی‌دانستم با چه زبانی به او بگویم من شاه نیست
علم در جای دیگر از خاطراتش داستانی را نقل می‌کند که اوایل سال 55 دوست دختر سوئدی شاه در اثر خوردن چغاله بادام دل درد گرفته بود و اشتباهاً دکتر را برای دوست دختر فرانسوی علم برده‌اند
شاه نه تنها در ایران بی‌مهابا و بی‌اعتنا به ارزشهای ملت ایران دست به فساد می‎زد، بلکه بی هیچ توجهی به شأن یک پادشاه درخارج از کشور نیز از هیچ تظاهری به فساد کوتاهی نمی‌کرد
شاه در یکی از سفرهای خود به ونیز از فرماندار شهر تقاضای زن می‌کند. فرماندار پاسخ می‌دهد: «این کار مربوط به رئیس پلیس است.» وقتی این داستان به آندره ئوتی نخست‌وزیر ایتالیا رسید از بی‌شخصیتی شاه تعجب کرد و گفت: «این تقاضا را عاری از نشانة نجیب‌زادگی» می‌دانم
مسئله زن‌بارگی شاه را در خارج از کشور همة طرفداران شاه روایت کرده‌اند. علی شهبازی محافظ شاه می‌نویسد علم برای عیاشی شاه در خارج از کشور نیز تشکیلاتی درست کرده بود و «عده‌ای مأموریت داشتند که در خارج از کشور هنگام مسافرت برای او قبلاً همه چیز را آماده کنند؛ البته اکثراً در مسافرتها اردشیر زاهدی و حسین دانشور و سرهنگ جهان‎بینی و مصطفی نامدار سفیر شاه در اطریش عهده‌دار آوردن خانمهای متعدد بودند. از همه فعال‌تر محمود خوانساری بود که دختران دانشجوی ایرانی را می‌آورد
پرویز راجی سفیر شاهنشاه در انگلیس داستان خلوت کردن شاه و خانم «مورین» در تالار پذیرایی سفارت ایران در انگلیس را آورده است. شاه دیوانه عیاشی بود، او نه مانند یک پادشاه با وقار، بلکه مانند یک لات هرزه به دوره‌گردی در خارج از کشور می‌پرداخت. فریدون هویدا سفیر شاه در سازمان ملل که در یکی از مسافرتهایش به همراه شاه در پاریس بوده، می‌نویسد
«شاه یکی دو روز عصرها که وقت آزاد داشت به چند کاباره شبانه سر‌ زد و مدتی را در مصاحبت دختران معرفی شده از سوی دوستان خود گذراند که به آنها هدایایی گرانقیمت نیز داد. چند ماه بعد در یک مجلس میهمانی به یکی از همان دخترهایی که مدتی را با شاه سرکرده بود برخوردم و او با افتخار فراوان انگشتر الماسی را که از شاه هدیه گرفته بود به من نشان داد
عیاشیهای شاه در سن موریس سوئیس، پایتخت زمستانی شاه داستان دیگری است که خود نیاز به کتابی جداگانه دارد. خانم مینو صمیمی کارمند سفارت ایران در سوئیس در خاطرات خود پرده از فساد شاه بر‌می‌دارد و می‌نویسد: «شاه در مسافرتش به سوئیس از همان فرودگاه از فرح جدا می‌شد و به دنبال عیاشی خود می‌رفت. در یکی از این مسافرتها شاه «از فرودگاه مستقیماً عازم محل اقامت یکی از ستارگان معروف شد و تمام ساعات بعداز ظهر را در جوار او گذراند
وی این ستارة سینما را «بریژیت باردو» می‌داند. وی معتقد است، فرح نیز از مقصد شاه آگاه بود. سفیر ایران در سوئیس چون تازه کار بوده است، اطاق دو نفره‌ای را برای شاه و ملکه تدارک دیده بود، اما شاه به وی متذکر می‌شود که شاه و ملکه در یک اطاق نمی‌خوابند. این موضوع برای خانم صمیمی معما شده بود تا سرانجام «عیاشی‌های شاه» و «زن‌بارگی وی به او فهماند که «چرا شاه پیوسته اصرار داشت در اتاق خوابی جدا از همسرش به سر برد
عیاشیهای شاه در یک محیط سربسته انجام نمی‌شد؛ به همین جهت در بین مردم ایران زبان به زبان می‌چرخید و نفرت در دلها ایجاد می‌کرد. روزنامه‌های اروپایی با همه حمایتی که از شاه به عمل می‌آوردند، عیاشیهای شاه را نادیده نمی‌گرفتند و «مطالب متعددی اغلب در مطبوعات اروپایی راجع به عیاشیهای شاه منتشر می‌شد که خود مؤیدی بود بر زن‌بارگی شاه یکی از نویسندگان فرانسوی به نام «ژرا دو ویلیه» در کتاب خود فصل‌ بلندی را به شرح ماجراهای عشقی شاه اختصاص داده است. وی از معشوقه‌هایی به نام «دخی» و دختر زیبایی از خانواده‌ای اشرافی به نام «منیژه» و دختری 19 ساله و تحصیل کرده در انگلیس به نام صفیه، دختر 18 ساله‌ای به نام لیلی فلاح و هنرپیشه آلمانی به نام «الگار آندرسون» و «ماریا گابریلا» دختر پادشاه برکنار شده ایتالیا نام می‌برد. شاه تا مرز ازدواج با گابریلا هم رسید، ولی به دلیل مسیحی بودن وی با مخالفت آیت‌الله بروجردی رو به رو شد
شاه چنان بی‌دغدغه از مشکلات مردم و سقوط خود به عیاشی مشغول بود که حتی در آخرین ماههای حکومتش دست از فساد جنسی بر نمی‌داشت. در سال 1356، سپیده زن دوّلو قاجار که عضوی از شبکه فساد شاه بود، دختری زیبا‌روی شانزده ساله فرانسوی به نام ماری لبی را شکار و به دربار نزد شاه می‌فرستد. او در نزدیکیهای پیروزی انقلاب اسلامی ایران را ترک و به فرانسه باز می‌گردد. وی خاطرات خود را به شکل رمانتیک به نام «عشق من شاه ایران» منتشر کرده است
شاه در این اواخر چنان در هرزگی فرو رفته بود که حتی اگر چشمش به عکس زیبارویی می‌افتاد، عنان از دست می‌داد کارت تبریکی را شاهزاده موناکو همراه با عکس دخترش برای شاه فرستاد، شاه تا چشمش به عکس افتاد گفت: «عجب دختر خوشگلی دارند، ای کاش می‌توانستیم دعوتش کنیم بیاید تهران
شاه حتی تا آخرین لحظات عمرش دست از هرزگی برنداشت. به گزارش احمدعلی انصاری دوست وفادار و همراه شاه «تا زمانی که حالش به وخامت گرایید هنوز همان روحیه زن‌بازی را حفظ کرده بود


  

روز ورود امام، ما از دانشگاه که در آنجا متحصن بودیم مى‏رفتیم فرودگاه خدمت امام، همه در ماشین خوشحال بودند و مى‏خندیدند. بنده از نگرانى خطراتى که ممکن است‏ براى امام وجود داشته باشد، بى‏اختیار اشک مى‏ریختم و نمى‏دانستم که براى ایشان چه ممکن است پیش بیاید. چون تهدیدهایى هم وجود داشت. بعد رفتیم و وارد فرودگاه شدیم، امام وارد شدند. به مجرد این که آرامش امام ظاهر شد، نگرانی ها و اضطراب ما به کلى برطرف شد و امام با آرامش خودشان به بنده و یا شاید به خیلی هاى دیگر که نگران بودند آرامش بخشیدند. وقتى که بعد از سال هاى متمادى، من امام را در آنجا زیارت مى‏کردم، ناگهان خستگى این چند ساله مثل این که از تن آدم خارج مى‏شد، احساس مى‏شد که همه این آرزوها در وجود امام مجسم شده است.

حس کردم امام از دستمان رفت

شاید عکسى از امام را دیده باشید که ایشان در مراسم بهشت زهرا عمامه به سر ندارند. این عکس متعلق به همین لحظه است که بر اثر ازدحام فوق العاده جمعیت، عمامه از سر امام افتاد. در این حالت من نگران حال امام بودم که خداى نکرده بر اثر فشار جمعیت دچار صدمه نشوند، هر چه که فریاد مى‏زدم کسى گوش نمى‏داد. لذا براى یک لحظه احساس کردم امام از دستمان رفت. امام را از این سو به آن سو مى‏کشاندند ولى آرامشى در چهره امام بود  که گویا تسلیم خدا شده است، ولى ناگهان دیدم قدرتى امام را از میان جمعیت ‏بیرون کشید که من هر چه قدر فکر مى‏کنم این چه نیرویى بود به چیزى جز نیروى الهى نمى‏رسم.

من از این اتاق تکان نمى‏خورم

یک روز در مدرسه رفاه بودیم، گفتند که تقریبا اطلاعات موثقى رسیده که امشب مى‏خواهند بریزند به مدرسه رفاه و خانه امام را مورد حمله قرار دهند ما یک منزلى را پشت مدرسه علوى دیدیم که امام را از در پشت مدرسه ببریم به آن خانه، که شب آنجا باشند. آقاى هاشمى و سایر رفقا رفتند با امام صحبت کردند، ایشان فرمودند:«هر کسى که مى‏خواهد برود، من از این اتاق تکان نمى‏خورم.» آقاى هاشمى گفتند که من دوباره خدمت امام رفتم و گفتم که وجود شما لازم است. ایشان باز فرمودند:«هر کس که مى‏ترسد برود، من تنها، توى اتاق خودم مى‏مانم.» همه وحشت زده بودند ولى امام یک لحظه ترس و وحشت نداشتند و عین برنامه هر شب، موقع خوابشان خوابیدند و سحر بلند شدند.

 

 


  

در صورتش هیچ اضطرابى ندیدم

وقتى از یکى از دوستان خانوادگى آیةالله خمینى پرسیدم ایشان داراى چه خصوصیت هایى است؟ او با خاطره غرق شدن دختر بچه آیةالله خمینى حرفش را شروع کرد که 25 سال پیش غرق شده بود.

وقتى در آن هنگام دوست آیةالله خمینى سر مى‏رسد عالم روحانى (امام) در حال دعا کردن بر روى جسد ششمین فرزند جوان خود بود.

دوست آیةالله امروز مى‏گوید وقتى به صورتش نگاه کردم هیچگونه آثار اضطراب ندیدم در حالى که مى‏دانستم که او فرزندش را از جان و دل دوست دارد. امروز هم هیچگونه احساسات نه غمگینى و یا اضطرابى در این مورد از خود نشان نمى‏دهد، او ضمن تشریح ماجراى غرق شدن دختر بچه امام دنباله مطلب را چنین بیان مى‏کند: پس از چند لحظه(امام) خمینى که بالاى جسد بچه‏اش بود گفت: خدا این بچه را به من داده حالا هم خودش او را خواسته است پس بگیرد و سپس دعایش را از سرگرفت.

امام در مقابل جمعیت گریه نمى‏کردند

در بیشترین مجالس فاتحه و غیر فاتحه‏اى که به مناسبت ‏شهادت مرحوم حاج آقا مصطفى برگزار مى‏شد من همراه امام بودم. در تمام این فاتحه‏ها من یک ذره حالت تاثر عمیق و یا اشکى از امام ندیدم. و در مجالس نقل مى‏شد که تا چه حد صبر و استقامت دارند.

امام در مقابل جمعیت اصلا گریه نمى‏کردند. یا وقتى در منزل پیش خانم ها بودند ایشان گریه نمى‏کردند ولى وقتى تنها مى‏شدند زیاد گریه مى‏کردند.

حالا چرا نمى‏نشینى؟

پس از اعلامیه" شاه دوستى یعنى غارتگرى"، عده زیادى از طلاب و فضلا را براى سربازى از قم گرفتند و به باغ شاه تهران بردند، و خلع لباس نموده و به لباس سربازى در آوردند. در همان روزها، روزى خدمت امام بودیم. طلبه سیدى با سر و وضع آشفته طورى در خانه امام را که باز بود به دیوار زد و وارد خانه و اتاقى که امام و ما نشسته‏ بودیم شد، که هم باعث ‏خنده بود و هم موجب تاثر خاطر همه گردید. امام سر پایین داشتند و مشغول نوشتن بودند. سید با صداى بلند گفت: آقا! ما از درس آقاى مشکینى در مسجد امام بیرون آمدیم، مامورین هجوم آوردند و طلاب را گرفتند و سوار کامیون کردند و بردند سربازى، آقاى رفسنجانى را هم گرفتند و بردند. از این خبر و سر و وضع آشفته سید همه متاثر و منقلب شدیم، بعضى هم گریه کردند. امام همان طور که نشسته بودند و قلم در دست داشتند از بالاى عینک نگاهى به سید کردند و فرمودند: حالا چرا نمى‏نشینى؟ وقتى سید نشست، امام عینک را از چشم برداشتند و با خونسردى (آرامش) همیشگى خود تکیه دادند و فرمودند: بردند سربازى؟ سید با التهاب گفت: بله آقا. امام فرمود: ببرند، اینها باید تمرین نظامى کنند، ما در آینده با اینها کار داریم! این مطلب در آن موقع واقعا از امام در سر حد اعجاز بود!

فرزندان مرا کتک بزنند!

غروب همان روز که قضیه مدرسه فیضیه اتفاق افتاد، ما در منزل امام بودیم که خبر آوردند در فیضیه، طلاب را کتک زده‏اند و قصد دارند به این جا بیایند. مرحوم آقا سید محمد صادق لواسانى که از دوستان بسیار نزدیک امام بود بلند شد و در خانه را بست. تا امام فهمیدند بلافاصله بلند شده و در خانه را باز کردند و فرمودند: «فرزندان مرا کتک بزنند و من در خانه‏ام را به روى خود ببندم؟» سپس به نماز ایستادند و مانند شب هاى دیگر نافله‏هایشان را نیز خواندند، در حالى که ممکن بود هر لحظه به خانه ایشان هجوم آوردند.

نفس مطمئنه

قبل از حادثه فیضیه و نزدیک عید، یک روز صبح زود، در بین راه که مى‏رفتم اعلامیه‏هایى را دیدم که به در و دیوار زده بودند. در آن اعلامیه‏ها که از ساواک بود و با نام هاى مختلفى از قبیل جبهه ملى، جمعیت زنان و... بر در و دیوار چسبانده بودند با فحش هاى رکیکى به امام توهین شده بود. با دیدن این اعلامیه‏ها به شدت ناراحت‏ شدم. به هر حال به منزل امام رفتم. در آنجا متوجه شدم که بعضى از افراد هم از این اعلامیه‏ها به آنجا آورده‏اند. در حالى که خیلى ناراحت ‏بودم به آقاى صانعى گفتم: «با امام کار دارم.» آقاى صانعى آمدن مرا به اطلاع امام رساند و دقایقى بعد امام فرمودند: «بیایید تو». وقتى خدمت امام رسیدم، دیدم ایشان جهت درس دادن، مشغول مطالعه هستند. این موضوع براى من قدرى عجیب آمد که توى این گیر و دار و در این اوضاع و احوال، در حالى که مسایل این قدر به هم پیچیده شده و با وجود این اعلامیه‏ها که همه ما را بشدت ناراحت کرده است، چگونه امام بر اعصابشان مسلطند و به مطالعه مى‏پردازند. آن هم کتابى که جزو متون درسى نبود. کتابى که ایشان مطالعه مى‏کردند، کتابى بود که مثلا یکى از علما راجع به یک بحث، مطلبى نوشته بود و امام آن را مطالعه مى‏کردند که بیایند آن مطلب را بحث کرده و رد بکنند. من از این روحیه عجیب امام در چنین حالتى که ما اصلا نمى‏توانستیم به کتاب نگاه بکنیم و ایشان با کمال آرامش مشغول مطالعه بودند، تعجب کردم.

اینها خواهند رفت

دوم فروردین سال 42 که مزدوران شاه خائن به مدرسه فیضیه حمله کرده بودند ما که طلبه جوانى بودیم و ندیده بودیم که عده‏اى با چماق و اسلحه سرد و گرم به سر مردم بریزند و عده‏اى را بکشند و یا از پشت‏ بام به زیر بیاندازند، پس از نماز مغرب و عشا به دنبال امام به اتاق ایشان رفتیم. ما که بسیار بى‏تجربه بودیم نگران و ناراحت، به سخنان امام گوش دادیم. امام بیست دقیقه صحبت کردند و گفتند:«اینها خواهند رفت و شما خواهید ماند.»

والله من نترسیدم

امام بعد از سخنرانى پانزده خرداد که مامورین ساواک شبانه به منزلشان ریختند و ایشان را دستگیر کردند، مى‏فرمودند:«مامورین پس از این که مرا گرفتند، در اتومبیل انداخته و به سرعت‏ خیابان هاى قم را پشت ‏سر گذاشته، رو به سمت تهران به راه افتادند، ولى پیوسته با نگرانى به پشت‏ سر خود و این طرف و آن طرف نگاه مى‏کردند. پرسیدم از چه مى‏ترسید و نگران چه هستید؟ گفتند: مى‏ترسیم مردم ما را تعقیب کنند و به دنبال ما بیایند، چون مردم شما را دوست دارند.» بعد امام فرمودند:«والله من نترسیدم ولى آنها آنقدر مى‏ترسیدند که اجازه ندادند براى نماز صبح پیاده شوم. مى‏گفتند مى‏ترسیم مردم برسند و از این رو من ناچار شدم همانگونه که در بین دو مامور در اتومبیل نشسته بودم، نماز خود را نشسته بخوانم.‏»

آنها مى‏ترسیدند، من دلدارى مى‏دادم

در مورد شبى که امام را از قم دستگیر کردند و به تهران بردند، مرحوم حاج آقا مصطفى تعریف مى‏کرد که امام فرموده بودند:«وقتى مرا مى‏بردند، بین قم و تهران ماشین از جاده رفت ‏بیرون. من فکر کردم که مى‏خواهند قضیه را خاتمه بدهند. ولى وقتى مراجعه کردم به قلبم دیدم هیچ تغییرى نکرده است‏» و لذا وقتى در سال 43 بعد از آزادیشان در مسجد اعظم سخنرانى کردند، فرمودند:«والله من به عمرم نترسیده‏ام. آن شبى هم که آنها مرا مى‏بردند، آنها مى‏ترسیدند من آنها را دلدارى مى‏دادم‏.»

همین حالى که الآن دارم

حاج احمد آقا در نجف تعریف مى‏کردند. ایشان گفتند که از آقا سؤال کردم، آن زمانى که سوار هواپیما شده و به سوى ترکیه پرواز مى‏کردید، چه حالى داشتید؟ امام ‏فرمودند:«والله همین حالى که الآن در کنار شما نشسته‏ام داشتم.‏» 

در کمال آرامش به ملاقات هاى خود ادامه دادند

اولین ملاقاتى که با امام در قم داشتیم روزى بود که جنبش خلق مسلمان آن آشوب و بلوا را در قم راه انداخته بود و حتى قصد حمله و جسارت به منزل امام را داشتند که با مقاومت و ایستادگى عاشقان امام این توطئه استعمارى در هم شکسته شد. به یادم مى‏آید که بعضى خیابان هاى اصلى قم حالت جنگ زده‏اى داشت ‏شیشه‏هاى داروخانه و در بعضى مغازه‏ها خرد شده بود در این حالت طبیعى قاعدتا هر کس در موقع رهبرى بود حداقل در آن روز ملاقات هایش را تعطیل مى‏کرد ولى امام در کمال آرامش و متانت ‏به ملاقات هاى معمولى خود ادامه مى‏دادند.

من صبر مى‏کنم

... صبح زود، حدود ساعت پنج، من خواب بودم که با تکان هایى که به پایم داده مى‏شد، چشمهایم را باز کردم و امام را دیدم که مى‏گویند: بلند شو و برو خانه‏ مصطفى، گفته‏اند بروى آنجا، فکر مى‏کنم معصومه خانم(همسر حاج آقا مصطفى) ناراحت هستند. چون ایشان مریض بودند و شب قبل هم دکتر رفته بودند. من با عجله به آنجا رفتم. دیدم یک تاکسى جلوى خانه ایشان ایستاده است. وقتى به داخل منزل رفتم، سه نفر را دیدم: از جمله آقاى دعایى و یک برادر افغانى که در آنجا درس مى‏خواند و یک آقاى دیگر، وقتى به قسمت ‏بالاى منزل رفتم دیدم زیر بغل و پاهاى برادرم را گرفته‏اند که از پله پایین بیاورند، من دستم را بر پیشانى ایشان گذاشتم، دیدم هنوز گرم است، او را در تاکسى گذاشتیم، ولى انگار کسى در همان لحظه به من گفت که او مرده است. ایشان را در بغل گرفتم و به بیمارستان رفتیم. دکتر بعد از معاینه او گفت:«متاسفم، ایشان تمام کرده است‏» من به خانه برگشتم، نمى‏دانستم که به امام چه بگویم، بالاخره مى‏بایست طورى قضیه را به ایشان مى‏گفتم. رفتم در قسمت‏ بیرونى بیت امام، جایى که مراجعه کنندگان عمومى مى‏آمدند. دو نفر را خدمت ایشان فرستادم که بگویند حاج آقا مصطفى حالش بد شده است و ایشان را به بیمارستان برده‏اند. آنها هم رفتند و همین را گفتند،امام گفتند:«بگویید احمد بیاید» خدمت ایشان که رفتم گفتند:«من مى‏خواهم به بیمارستان بروم و مصطفى را ببینم.‏»

خیلى ناراحت‏ شدم، بیرون آمدم و به آقاى رضوانى گفتم آقا چنین چیزى گفته‏اند، خوبست‏ به ایشان بگوییم دکتر ملاقات با حاج آقا مصطفى را ممنوع کرده است که حتى المقدور امام دیر از جریان مطلع شوند. قرار شد بروند این طور مطلب را بگویند، همه از طرح این قضیه وحشت داشتند. من در طبقه بالا بودم، پنجره‏اى بود که امام از آنجا مرا دیدند و صدا زدند، و گفتند:«احمد!» من به خدمت ایشان رفتم، گفتند:«مصطفى فوت کرده؟» من خیلى ناراحت ‏شدم و گریه‏ام گرفت، چیزى نگفتم، ایشان همان طور که نشسته بودند و دست هایشان روى زانو قرار داشت چند بار انگشتانشان را تکان دادند و سه بار گفتند:«انا لله و انا الیه راجعون‏.» تنها عکس العملشان همین بود، هیچ واکنش دیگرى نشان ندادند، و بلافاصله آمدن برادران براى تسلیت دادن به امام شروع شد...

اما امام بعد از شنیدن این خبر هیچ تغییرى در برنامه روزانه خود ندادند، حتى ‏روزى که جسد فرزند مجاهدشان را به کربلا مى‏بردند در نماز جماعت ظهر و شب حاضر شدند.

آثار هیجان در صداى امام دیده نمى‏شد

آیة الله خمینى در تبعیدگاه خود، نجف(عراق)، فرستاده مخصوص «لوموند» را به حضور پذیرفت. آیة الله خمینى با چهره‏اى لاغر که محاسنى سفید آن را کشیده‏ تر مى‏کرد، با بیانى متهورانه و لحنى آرام، به مدت دو ساعت‏ با ما سخن گفت. حتى وقتى به این مطلب و تکرار آن مى‏پرداخت که ایران باید خود را از شر شاه خلاص کند و نیز هنگامى که به مرگ پسرش اشاره مى‏کرد، نه آثار هیجان در صدایش دیده مى‏شد و نه در خطوط چهره‏اش حرکتى ملاحظه مى‏گردید. وضع رفتار و قدرت تسلط  و کف نفس او خردمندانه بود. آیة الله به جاى آن که با فشار بر روى کلمات، ایمان و اعتقاد خود را به ‏مخاطبش ابلاغ کند، با نگاه خود چنین مى‏کرد، نگاهى که همواره نافذ بود. اما هنگامى که مطلب به جاى حساس و عمده‏اى مى‏رسید، تیز و غیر قابل تحمل مى‏شد. آیة الله عزمى راسخ و کامل دارد و در صدد قبول هیچ گونه مصالحه‏اى نیست. مصمم است که در مبارزه خود علیه شاه تا پایان پیش برود...

دیگه چى؟

روزى که شاه رفته بود بعد از نماز صبح آمدم خدمت امام و عرض کردم برادران مى‏گویند شاه رفته و رادیو هم خبرش را پخش کرد. طبیعتا همه ذوق زده شده بودند و خوشحالى مى‏کردند. ولى جز عبارت «دیگه چى؟» کلمه دیگرى از امام شنیده نشد.

هیچ تغییرى در صداى امام دیده نشد

موقعى که خبر دادند، شاه رفته، پلیس فرانسه زنگ زد و من آمدم آقاى غرضى را که در جمع ما فرانسه بلد بود. آوردم که گفتند شاه رفته و خبرنگارها هم آمدند. حدود نماز شب امام بود، اطلاع دادیم. امام گفتند روز مى‏آیم. براى خبرنگارها و افراد خارجى عجیب بود که امام کسى را که مى‏خواستند از ایران بیرون کنند رفته، اما ایشان هیجانى ندارند و طبق قرار معمول مى‏آیند اما به دلیل ازدیاد خبرنگارها یک ساعت ‏بعد آمدند، محل صحبت آقا، سراشیبى بود، یک صندلى گذاشتیم تا امام مصاحبه کنند. من هم تصور مى‏کردم که امام هیجانى مى‏شوند. پس نزدیک ایشان ماندم، اما دیدم هیچ هیجانى نشدند. قاعدتا ما آنجا دستگاه صوتى مرتبى هم نداشتیم به وسیله یک میکروفون که جلو امام گرفتم امام صحبت کردند. این اولین سخنرانى امام بعد از رفتن شاه بود که خط مشى را معلوم کردند و گفتند این اولین قدمى است که برداشته شده و من آنقدر نزدیک بودم که اگر امام هیجانى مى‏شدند من متوجه مى‏شدم. اما نکته ظریف اینجاست که امام هیجانى نشدند. نماز خواندند، سخنرانى هم کردند و هیچ تغییرى حتى در تن صدایشان نبود.

اطمینان، آرامش و قدرت در نگاه امام

یکى از عکاسان هنرمند ایرانى مقیم پاریس در سفرى که براى زیارت امام به آنجا رفته بودم به من گفت، فلانى مطلبى را مى‏خواهم برایت ‏بگویم که دریافت‏ خودم است. وقتى امام به فرودگاه پاریس آمدند، چنان نبود که با قرار قبلى آمده باشند و معلوم باشد که حتما براى ورود ایشان به پاریس مشکلى بوجود نخواهد آمد. خوب حساب کنید رهبرى در این سن و سال و در این مقطع حیاتى مبارزه به سمت کویت رفته، نشده است که برود. صحبت رفتنش به سوریه بوده، نشده. حالا به سمت فرانسه آمده. مى‏گفت من به دلیل آن فن خاص عکاسى و خبرنگارانه‏ام رفته بودم در یک نقطه حساس از فرودگاه، جایى که مسافرها از جلو آن میز عبور مى‏کنند، ایستادم. مى‏خواستم ببینم چهره و نگاه امام چگونه چهره و نگاهى است. لذا رفتم از یک زاویه بسیار جالب عکس برداشتم. که عکس را دارم. همان طور که نگاه توى دوربین مى‏کردم درست دوربین را میزان کردم روى چشمهاى امام که دوربین تمام نگاه امام را بگیرد. در آن نگاه، جز اطمینان و آرامش و قدرت و قاطعیت هیچ چیز دیده نمى‏شد.

همه جز امام نگران بودند

دو تن از همکارانم در گزارشى که براى مجله ژون افریک تهیه کرده‏اند، نوشته‏اند: در هواپیمایى که امام را به تهران مى‏برد همه نگران بودند که آیا مى‏توانند در تهران فرود بیایند یا این که مورد حمله هواپیماهاى شکارى رژیم شاه قرار مى‏گیرند. هیچ کس از این نگرانى نتوانست‏ بخوابد جز یک نفر که آن هم شخص امام خمینى بود که به طبقه بالاى هواپیما رفتند و روى زمین دراز کشیدند و خوابیدند.

پاسخ امام مرا شگفت زده کرد

در موقع عزیمت امام به تهران چیزى که باعث تعجب من شد پاسخى بود که ایشان به این سؤال دادند که شما چه احساسى دارید؟ و ایشان فقط اظهار داشتند هیچ . این پاسخ کوتاه مرا شگفت زده کرد. 

امام کاملا عادى بودند

در هواپیمایى که امام را از پاریس به ایران مى‏آورد، من در کنار ایشان نشسته بودم. هواپیما که به تهران نزدیک شد خبرنگارى آمد و از امام پرسید:«شما الآن چه احساسى دارید؟» ایشان فرمودند:«هیچ‏» خبرنگار فکر مى‏کرد که الآن امام مثل دیگر افراد که خیلى هیجان زده بودند و اشک شوق مى‏ریختند و عده‏اى هم مى‏ترسیدند و در تردید به سر مى‏بردند که آیا هواپیما را مى‏زنند یا سالم فرود خواهد آمد، آیا همگى را دستگیر خواهند کرد؟ و... هستند.

اما بر خلاف این تصور امام کاملا حالت عادى داشتند زیرا از قبل خود را براى هر نوع  برخوردى حتى شهادت، آماده کرده بودند و از اول نهضت اعلام کرده بودند که سینه من براى گلوله‏هاى شما آماده است


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ