سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 73
بازدید دیروز : 40
کل بازدید : 765848
کل یادداشتها ها : 965
خبر مایه


از آینه بیزارم .

از آینه بدم میاد.

پیش از خواندن این مقاله ، به صورت تان در آیینه نگاه کنید. به پیشانی ، به ابروها ، به گونه ها ، به لبها و دست آخر به چشمهای تان.

به چشمهای تان در آینه نگاه کنید. شما سالمید؟ همه چیز رو به راه است؟ ولی صورت او جز دو چشم ، ابروها و گونه ها و لبها و بینی را کم داشت.  ناهید را می گویم .

 

18 مرداد. سال 1376. محله خطیب خرم آباد. خانه از رفت و آمد زنها شلوغ بود. روضه می خواندند. نذر مادر ناهید بود برای قبولی اش در دانشگاه. «معماری قبول شده بودم ، دانشگاه دولتی.» ناهید از حلقه زنهایی که هق هق می کردند ، جدا شد. رفت تا حیاط.

 

یادش نیست روضه به کجا رسیده بود ، بعدازظهر طولانی تلخی بود. ناهید زانو زد جلوی علاءالدین در پیت چهار لیتری نفت را باز کرد که مخزن را پر کند. «علاءالدین منفجر شد!» آتش ناهید را تا نیم تنه بلعید. هرم گرما چشمهایش را بست. چشم که باز کرد ، تنش را دید که می سوزد. به یک نفس هم نرسید که شعله از دستهایش دوید تا صورتش.

 

«دویدم. چشمایم باز بود.» پشت پرده آتش ، تصویر لرزان زنها را دید که جیغ می زدند و چنگ می انداختند به صورت هایشان. «جرات جلو آمدن نداشتند.» ناهید هم جیغ زد. «هر چه بیشتر می دویدم. آتش بیشتر می شد.» زیاد طول نکشید. «شاید 2-3 دقیقه. شاید فقط 2-3 دقیقه. بعد مادر و برادرم آتش را خاموش کردند».

 

همان شب اعزامش کردند اصفهان. «8 روز کور شده بودم. درد داشتم.» خانواده را دلداری می داد. «شوخی می کردم که بخندند.» کسی به شوخی های ناهید نمی خندید. «می گفتم گریه نکنید. زنده می مانم.»

 

بینایی اش که برگشت ، دکترها آیینه را قدغن کردند. ناهید نمی دانست چرا پرستارها با وحشت نگاهش می کنند ، یا چرا مادر وقتی صورتش را می بیند بی صدا زار می زند یا چرا آقاجان اولین بار که بیمارستان آمد دخترکش را نشناخت و رو گرداند. «دکترها جوابمان کرده بودند».

 

هر چند آتش دیگر نبود. اما تن ناهید مثل عروسک های شمعی روی شعله داشت ذوب می شد و فرو می ریخت. خونابه ها تمامی نداشت. پوست و گوشت لهیده روی تخت جا می ماند.

 

بوی عفونت دلش را به هم می زد. از لمس صورتش چیزی نمی فهمید. داغ و تب دار و لزج بود ، شکلی نداشت. دلش پیش آیینه کوچک روی دیوار بود که خنده او را کم داشت و با دو سه قدم می شد به آن رسید. «بالاخره یک روز یواشکی رفتم سراغ آیینه» جیغ کشید.

 

صورتش فقط حجمی سرخ بود از گوشت و خون درهم. از بینی دو حفره مانده بود ، بی پلک ، بی لب ، بی پیشانی ، بی ابرو. «خوردم زمین. دست و پایم فلج شد. یادم نیست تا چند هفته با کسی حرف نزدم».

 

زندگی از همان وقت برای ناهید کابوس شد. دلش می خواست یک روز صبح از خواب بپرد ، توی آیینه روی پوست گندمی و نرم صورتش دست بکشد و برای خیر شدن خواب پریشان شب قبل صدقه بدهد اما این خواب بیداری نداشت.

 

«28بار جراحی ام کردند.» ناهید 28 بار روی تخت چرخدار بیمارستان تا اتاق عمل رفت و هر بار گفت «این دفعه برنمی گردم »اما برگشت. «دکترها پوست بقیه قسمتهای تنم را پیوند زدند به صورت و دستهایم». ظاهر دستهای ناهید ، حالا بهتر شده است. «گاهی دستهایم مشت می شوند و نمی توانم بازشان کنم. درد دارند.» زندگی که مثل همان ظهر طولانی تلخ مرداد رنگ عوض کرد ، تلخی اش را حتی 2 خواهر و 5برادرش هم فهمیدند ، وقتی اسباب خانه هر روز کمتر شد ، یا وقتی آقاجان کامیونش را فروخت و خانه نشین شد. «خانه را هم فروختند.» آقاجان گفت : «فدای سرش» مادر افسردگی مزمن گرفت. «دارو مصرف می کنند. هر دو افسردگی دارند.» آقاجان دیگر سرپا نشد. «هنوز هم نیست.» بغض اما از 10سال پیش ، راه گلویش را بست و هنوز هم گریه نمی شود. «مستاجر شدیم. هنوز هم مستاجریم بچه ها محصل بودند. مهمان هم زیاد می آمد.» زنهای فامیل ناهید را که می دیدند بد حال می شدند. «یکبار یکی غش کرد.» ناهید از آیینه بیزار شد از غریبه هایی که او را با صورتش می شناختند هم. آقاجان گفت : « دیگر کسی حق ندارد بیاید دل دخترکم را بشکند.»

 

ناهید تکرار می کند «خرج زندگی مان از کجا می آید؟» انگشت های ناهید خم نمی شوند. پوست پیوندی روی انگشت ها بعد از 10 سال هنوز بی حس است و زبر ، آنقدر زبر که وقت دست دادن ، دستم را قلقلک داده است.

 

ناهید می شمرد:«کمیته امداد هر دو ماه 70 هزار تومان می دهد. بهزیستی هر دو ماه 20 هزار تومان.

 

برادرهایم هم کارگری می کنند.» پسرها هم مثل ناهید درس خوانده اند. پسرها هم مثل ناهید بیکارند. «یکی مهندسی عمران خوانده ، یکی برق ، یکی دیپلم ریاضی دارد. خودم هم فوق دیپلم معماری گرفته ام. اما چه فایده؟ کاری پیدا نمی شود.»ناهید به خیلی ها رو انداخته است که برای خودش یا برادرها کاری پیدا کنند. سه تا از پسرها، عادت کرده اند مثل روزهای اول خجالت نمی کشند. صبح زود پیش از آن که ناهید یا خواهرهای دیگر بیدار شوند ، راه می افتند و در حاشیه میدان شقایق خرم آباد می ایستند تا رهگذری بیاید و کارگر بخواهد یا کامیونی بایستد و آنها هم مثل بقیه کارگرها هجوم بیاورند و به زور سوار شوند ، پسرها گاهی شالی کاری می کنند ، گاهی کارگری ساختمان.

 

«پیشتر وام گرفته ایم ، با پول کمیته امداد و بهزیستی هم قسط وام می دهیم ، هم کرایه خانه را.»قرص های رنگی نه حال او را بهتر کرده است ، نه مادر را. آقاجان آخر هر ماه افسرده تر می شود. «زمستان کار نیست». پسرها زمستان ها دست خالی به خانه برمی گردند.

 

«من 10 سال است با چشمهای باز می خوابم.» آنها که بیدارند دیده اند که پلکهای ناهید بعد از سوختگی کاملا بسته نمی شود. ناهید با چشم های باز خواب می بیند، خواب خودش را ، نه مثل حالا ، مثل عکس سیاه و سپیدش که به من هدیه داده است. کمیسیون پزشکی وزارت بهداشت درخواست ناهید را برای اعزام به خارج از کشور رد کرده است «ولی بعضی ها را فرستادند خارج ، بعضی ها خوب شدند.» ناهید می گوید چند سال پیش دکتر یوخ و دکتر اشمیت دو جراح برجسته آلمانی به ایران سفر کرده اند: «خیلی ها را مجانی جراحی کردند. روی صورت من هم 25 دقیقه جراحی کردند.» دکترها گفته اند اگر ناهید آلمان بیاید وضع صورتش را بهتر می کنند. «پولش کجا بود؟!»

 

کسی به ناهید اسید نپاشیده است ، «ولی من هم حق دارم. حادثه مگر با حادثه چه فرقی می کند.» ناهید باز کاغذها را نشان می دهد ، وامهایی را که گرفته است ، فتوکپی اجاره نامه و... «گفتند خودت با پول خودت برو. من اگر پول داشتم که...» ناهید 10سال است که التماس می کند. «پیش رئیس جمهور هم رفتم. قرار شد کمکم کنند. لابد سرشان شلوغ بوده که...» ناهید گریه نمی کند. 10سال است که بغض ناهید هم مثل بغض آقاجان توی گلویش مانده است و گریه نمی شود «چرا 10 سال پیش نمردم؟ من به چی زنده ام؟»

 

ناهید هنوز هم باور نمی کند ، بیدار باشد. کسی چه می داند شاید چراغ علاء الدین و اتاق عمل و من و دکتر یوخ و... همه اجزای یک خواب پریشان باشیم ، شاید هنوز خانه را نفروخته اند ، شاید آقاجان هنوز پشت کامیون است ، شاید مادر ایستاده است روی ایوان برای تماشای نسترن های باغچه ، شاید ناهید منتظر خواستگار خوابش برده ، شاید توی یکی از اتاقهای خانه در محله خطیب خرم آباد پلکهای ناهید روی هم افتاده و آنقدر خسته بوده که کابوس دیده است.

 

شاید همین حالا ، ناهید از خواب بپرد ، یک لیوان آب خنک بخورد ، به خودش در آیینه نگاه کند ، به پیشانی ، به ابروها ، به گونه ها ، به لبها و دست آخر به چشمهایش. بعد لبخند بزند و برای خیر شدن خواب پریشانش صدقه بدهد. کسی چه می داند ، شاید همه ما اجزای خواب پریشان ناهید باشیم.

 

منبع : جام جم – با تلخیص






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ