***
عشق در غالب دل ها، در شکل ها و رنگ های تقریباً مشابهی متجلی می شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خویش دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روح ها، برخلاف غریزه ها، هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و عطری ویژه ی خویش دارند، می توان گفت که :
***
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سال ها و تجارب بر آن اثر می گذارد، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند و بر آشیانه ی بلندش روز و روزگار را دستی نیست... .
***
عشق، در هر رنگی و سطحی، با زیبایی محسوس، در نهان یا آشکار، رابطه دارد. چنانکه بزرگی می گوید: «شما بیست سال بر سن و عشق تان بیفزایید، آنگاه تأثیر مستقیم آن را بر روی احساستان مرور کنید»!! اگر منصف باشید؟!
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبایی های روح، که زیبایی های محسوس را به گونه ای دیگر می بیند.
***
عشق طوفانی ، متلاطم و بوقلمون صفت است، اما دوست داشتن آرام ، استوار و پر وقار و سرشار از نجابت.
***
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است. اگر دوری کمی به طول انجامد ضعیف می شود، اگر تماس دوام یابد به ابتذال می کشد و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و «دیدار و پرهیز»، زنده و نیرومند می ماند. اما دوست داشتن با این حالات ناآشنا است.
***
عشق جوششی یکجانبه است. به معشوق نمی اندیشد که کیست؟! یک «خود جوشی ذاتی» است، و از این رو همیشه اشتباه می کند و در انتخاب به سختی می لغزد و یا همواره یکجانبه می ماند و گاه، میان دو بیگانه ی ناهمانند، عشقی جرقه می زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی بینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنائی آن، چهره یکدیگر را می توانند دید و در اینجاست که گاه، پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره ی هم می نگرند، احساس می کنند که هم را نمی شناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق – که درد کوچکی نیست – فراوان است.
اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد ؛ در زیر نور سبز می شود و رشد می کند و از این رو است که همواره پس از آشنائی پدید می آید و در حقیقت، در آغاز دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر می خوانند، و پس از «آشنا شدن» است که «خودمانی و رفیق» می شوند، دو روح، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر با هم در عین رودربایستی ها احساس خودمانی بودن کنند و این حالت به قدری ظریف و فرار است که به سادگی از زیردست احساس و فهم می گریزد و سپس طعم خویشاوندی ، بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی از سخن و رفتار و آهنگ کلام یکدیگر احساس می شود و از این منزل است که ناگهان، خود به خود، دو همسفر (همسر) به چشم می بینند که بر پهندشت بی کرانه ی مهربانی رسیده اند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن در بالای سرشان خیمه گسترده است و افقهای روشن و پاک و صمیمی «ایمان» در برابرشان باز می شود و نسیمی نرم و لطیف همچون روح یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه ی درد آلود نیایش مناره ی تنها و غریب آن را به لرزه می آورد. هر لحظه پیام الهام های تازه ی آسمان های دیگر، سرزمین های دیگر و عطر گل های مرموز و جانبخش بوستان های دیگر را به همراه دارد و خود را به مهر و عشوه ای بازیگر و شیرین و شوخ، هر لحظه، بر سر و روی این دو می زند.
***
عشق، جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی «فهمیدن» و «اندیشیدن» نیست. اما دوست داشتن، در اوج معراجش، از سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند و با خود به قله ی بلند اشراق رهنمون می سازد.
***
***
عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق.
***
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن.
***
عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن ارزانی می دارد.
***
عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار اطمینان.
***
عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر.
***
***
عشق هر چه دیرتر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن نوتر.
***
عشق نیرویی است در عاشق، که او را به معشوق می کشاند؛ دوست داشتن جاذبه ای است در دوست، که دوست را به دوست می برد. عشق، تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.
***
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند، زیرا عشق جلوه ای از خودخواهی و روح تاجرانه یا جانورانه آدمی است، و چون خود به بدی خود آگاه است، آن را در دیگری که می بیند؛ از او بیزار می شود و کینه بر می گیرد. اما دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز می خواهد و می خواهد که همه ی دل ها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند.
که دوست داشتن جلوه ای از روح خدایی و فطرت آدمی است و چون خود به قداست ماورائی خود بیناست آن را در دیگری که می بیند، دیگری را نیز دوست می دارد و با خود آشنا و خویشاوند می یابد.
***
در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که «هوا داران کویش را چو جان خویشتن دارند»
که حسد شاخصه عشق است چه، عشق معشوق را طعمه خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود، با هر دو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد و دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است، یک ابدیت بی مرز است، از جنس این عالم مادی نیست.
***
عشق ریسمان طبیعت است و سرکشان را به بند خویش می آورد تا آنچه را آنان، به خود از طبیعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ می ستاند، به حیله ی عشق، بر جای نهند، که عشق تاوان دهِ مرگ است.
و دوست داشتن عشقی است که انسان، دور از چشم طبیعت، خود می آفریند، خود بدان می رسد، خود آن را «انتخاب» می کند.
***
عشق اسارت در دام غریزه است و دوست داشتن آزادی از جبر مزاج.
***
***
عشق یک «اغفال» بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگی مشغول گردد و به روزمره گی - که طبیعت سخت آن را دوست می دارد- سرگرم می شود، و دوست داشتن زاده ی وحشت از غربت است و خود آگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده!
***
عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن.
***