فرمود: تو دیر آمدی و اکنون دیگر چیزی نمانده که به تو بدهم.
سید در غضب شد و آب دهان خود را بر محاسن مبارک شیخ افکند. شیخ از محراب برخاست، و دامن خود را گرفت و در میان صفوف جماعت گردش کرد و فرمود: هر که ریش شیخ را دوست میدارد به سیّد کمک کند. پس مردم دامن شیخ را پر از پول نمودند. شیخ آنها را به سیّد داد، پس از آن به نماز عصر ایستاد.
باید به این نکته توجه کرد که این انسان به چه مقام و مرتبهای رسیده که در مقابل چنین اهانتی اینگونه صبوری میکند. ایشان فقاهتش به مرتبهای رسیده بود که کتاب «کشف الغطاء» را در سفر نوشتهاند و نقل شده که میفرموده: «اگر همه کتابهای فقهی را بشویند، من آن را از حفظ از از ابتدا تا انتها مینویسم.»