سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 298
بازدید دیروز : 77
کل بازدید : 765181
کل یادداشتها ها : 965
خبر مایه



آیت‌الله حاج میرزا هادی خراسانی در کتاب معجزات و کرامات می نویسد : چنین فرمود عالم ربانی شیخ مرتضی آشتیانی ، از حجت الاسلام استادش حاج میرزا حسین خلیلی طهرانی – اعلی الله مقامه – که گفت : خبر داد ما را شیخ جلیل و رفیق نبیل که با همدیگر در دروس «صاحب جواهر » حاضر می شدیم ، که یکی از تجار حه رئیس خانواده «الکبه » در زمان خود بود پسری دارد جوان خوش منظر و مؤدب ، والده اش علویه محترمه ای است و منحصر است اولاد ایشان به همین جوان ، در کربلا مریض شد و شاید ناخوشی او حصبه «تیفوس » بوده و به قدری سخت شد که به حال مرگ و احتضار افتاد ، بلکه فوت کرد و چشم و پای او را بستند . پدرش از اندرون خانه به بیرونی رفته و بر سر و سینه می زد . علویه محترمه مادر آن جوان ، به حرم مطهر حضرت ابوالفضل‌العباس (ع) مشرف و از کلیددار آستانه خواهش کرد که اجازه بدهد شب را تا صبح در حرم بماند . نخست کلیددار قبول نمی کرد ولی وقتی علویه خود را معرفی کرد و گفت : پسر من محتضر است و چاره ای جز توسل به حضرت باب الحوائج ندارم کلیددار قبول کرد و به مستخدمین دستور داد علویه را در حرم بگذارند بماند.
شیخ جلیل می فرماید : همان شب من مشرف به کربلا شدم و ابدا از جریان حال تاجر «الکبه» و بیماری فرزندش اطلاعی نداشتم . در همان شب خواب دیدم ، که مشرف به حرم حضرت سیدالشهدا گشتم ، از طرف مرقد حبیب بن مظاهر وارد شدم دیدم فضای بالا سر حرم از زمین و آسمان فضا تمام مملو از ملائکه است و در مسجد بالا سر تخت گذاشته اند حضرت رسالت ماب (ص) و حضرت شاه ولایت امیرالمؤمنین علی (ع) بر تخت نشسته اند . در آن اثنا ملکی پیش رفت و عرض کرد : «السلام علیک یا رسول الله ، السلام علیک یا خاتم النبیین» پس عرض کرد حضرت باب احوائج ابی الفضل (ع) عرض می کند: یا رسول الله ، علویه ، عیال حاجی الکبه ، پسرش مریض است به من متوسل شده شما به درگاه الهی دعا کنید که حق –سبحانه تعالی – او را شفا عطا فرماید. حضرت ختمی مرتبت دست به دعا برداشتند . بعد از لحظه ای فرمودند : موت این جوان مقدر است . ملک برگشت . بعد از لحظه ای دیگر ، ملک دیگر آمد و سلام کرد و پیغامی به همان قسم آورد .
دو مرتبه ، حضرت رسالت ماب دست به دعا و روی به درگاه حیضرت باریتعالی کردند . پس از لحظه ای سر فرود آوردند ، فرمودند : نااه دیدم ملائکه حاضرین در حرم یک مرتبه به جنبش آمدند ، ولوله و زلزله در آنها افتاد. گفتم : چه خبر شده ؟! چون نظر کردم دیدم حضرت ابی الفضل (ع) خودشان تشریف آوردند با همان حالت وقت شهادت در کربلا !
مؤلف گوید : جهت اضطراب ملائکه همین است که تاب دیدار آن حالت را نداشتند . عباس پیش آمد و عرض کرد :
السلام علیک یا رسول الله ، السلام علیک یا خیر المرسلین ، علویه فلانه توسل به من کرده و شفای فرزندش را از من می خواهد شما به درگاه کبریائی عرض نمایید که ، یا این جوان را شفا عنایت فرماید و یا آنکه مرا باب الحوائج نگویند و این لقب را از من بردارند !
چون آن سرور این سخن را به خدمت پیغمبر اطهر عرضه داشت ناگاه چشم مبارک آن حضرت پر از اشک شد و روی مبارک به حضرت امیر نمود فرمود : یاعلی تو هم با من در دعا همراهی کن . هردو بزرگوار ، روی به آسمان و دست به دعا برداشتند . بعد از لحظه ای ملکی از آسمان نازل گردید و به خدمت حضرت رسالت ماب مشرف گشته سلام نمود و سلام حق – سبحانه و تعالی – را ابلاغ نمود ، عرض کرد حق متعال می فرماید : «باب الحوائج» را از عباس نمی گیریم ، و جوان را شفا عطا فرمودیم .
شیخ راوی که این خوای را دیده می گوید : فورا از خواب بیدار شدم چون اصلا خبری از این قضیه بهیچوجه نداشتم بسیار تعجب نمودم . گفتم : البته این خواب ، صدق و صحیح است و در آن اسراری است . برخاستم دیدم الان سحر است و یک ساعت به صبح مانده است . فصل تابستان بود . به سمت خانه حاجی الکبه روانه شدم .
مؤلف گوید : گوینده قصه ، آدرس خانه حاجی مذکور را – که در مقابل درب صحن سلطانی می باشد – گفتند و مرحوم علامت العلما حاج محمد حسن کبه ، برادر مرحوم حاج مصطفی کبه ، اولاد مرحوم حاج صالح کبه که بزرگترین تاجر شیعه در بغداد و صاحب خیرات و مبرات بودند در همان خانه منزل می کردند و این جانب در همانجا به دیدن مرحوم علامه مذکور رفتم . سالهای متمادی در بحث مرحوم استاد حجت الاسلام تقی الدین شیرازی با آن مرحوم کمال انس را داشتیم.
شیخ گوینده گفت : چون وارد خانه شدم ، پدر آن جوان را دیدم میان خانه راه می رود و بر سر و صورت می‌زند ، و جوان را در اطاقی تنها گذاشته اند زیرا مرگش محقق و محسوس بود و چشم و انگشت پاهای او را بسته بودند . به حاجی گفتم تو را چه می شود ؟ گفت : دیگر چه می خواهی بشود ؟ دست او را گرفتم ، گفتم آرام بگیر و بیا همراه من ، پسرت کجاست ، حق تعالی او را شفا داد و دیگر خوفی و خطری در او نیست . تعجب کرد مرا برد در اطاق بیماری که می پنداشتند چند لحظه دیگر زنده نخواهد بود و یا آنکه چند دقیقه بود که مرگ او را ربوده بود . وارد شدیم دیدم به قدرت کامله الهیه جوان نشسته است و مشغول باز کردن چشم خود می باشد ! پدرش که این حالت را دید دوید او را در بغل گرفت . جوان فریادش برآمد که گرسنه ام خوراک بیاورید چنان مزاجش رو به بهبودی می رفت که گویا ابدا مرض والمی او را عارض نگردیده بود .






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ