مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 50
بازدید دیروز : 43
کل بازدید : 771629
کل یادداشتها ها : 965
خبر مایه


یکی از مهم‌ترین وظایف روحانیون تبلیغ دین است؛ برای همین است که مثلا هر سال نزدیکی‌های ماه رمضان تعداد زیادی روحانی به عنوان مبلّغ به مناطق مختلف می‌روند.

از طرفی تلویزیون هم مهم‌ترین رسانه تبلیغاتی است و در حقیقت دانشگاهی است که حتی در دورترین ده‌کوره‌ها هم شعبه دارد (با تمام احترامی که برای دانشگاه آزاد قائلیم!)؛ بنابراین طبیعی است که در صدا و سیمای جمهوری اسلامی شاهد حضور روحانیون باشیم.

تلویزیون سخنرانی‌های ضبط‌شده زیادی از روحانیون معروف را پخش کرده و می‌کند اما بعضی از روحانیون هم بوده و هستند که مقتضیات تلویزیونی را شناخته‌اند و در برنامه‌های خاص تلویزیونی و با زبان آن، تبلیغ دین می‌کنند. یکی از اولین برنامه‌های روحانی‌محور «با قرآن در صحنه» بود که توسط آیت‌الله طالقانی اجرا می‌شد.

ضمن اینکه یکی از  باسابقه‌ترین برنامه‌های تلویزیونی هم «درس‌هایی از قرآن» حجت‌الاسلام محسن قرائتی است که 28سال پای ثابت تلویزیون بوده است. آقای قرائتی در تازه‌ترین نظرسنجی با 35درصد، محبوب‌ترین روحانی‌ای است که مردم برنامه او را از تلویزیون دیده‌اند. بعد از او، حجج‌اسلام راشد یزدی، پناهیان، شهاب مرادی، طباطبایی، فلاح‌زاده (همان آقای احکام)، انصاریان و نقویان در رتبه‌های بعدی قرار دارند.

 

شما چند تا برنامه سراغ دارید که همزاد انقلاب باشند؛ یعنی با انقلاب متولد شده باشند و هنوز هم که هنوز است هر هفته – بدون وقفه – از روی آنتن توی خانه‌ها بروند؟ خبر داشتید که «درس‌هایی از قرآن» یکی از این برنامه‌های منحصر به فرد و ریش سفیدی است که از 2 ماهگی انقلاب تا حالا، پای ثابت برنامه‌های هفتگی تلویزیون بوده و هست؟ برنامه‌ای که کلیدش را شهید مطهری زده و پایش را امام امضا کرده. با این حال کلی فراز و نشیب داشته و حتی تا مرز تعطیلی پیش رفته.

 

هم هنرمند، هم آخوند

گفت‌وگو با حجت‌الاسلام قرائتی، از آن ماموریت‌های غیرممکن است چون به قول خودش 25سال است که با هیچ نشریه‌ای مصاحبه نکرده است. با اینکه این قضیه را می‌دانستیم ولی با خودمان گفتیم سعی‌مان را بکنیم؛ شاید طلسم مصاحبه نکردن حاج آقا شکست.

 

چند هفته پیگیری و به این در و آن در زدن، نتیجه‌اش هماهنگی برای رفتن به منزل آقا قرائتی – با هزار امید و آرزو – بود.

از ساعت 2 دم در منزل حاج آقا قرائتی هستیم. رابط ما که هماهنگی‌ها را به عمل آورده، شماره تلفن همراه خود حاج آقا را به ما داده و قول اخلاقی و شرعی گرفته که پس از اتمام مصاحبه این شماره معدوم شود. کسی جواب نمی‌دهد. ساعت 3:30 است.

 

نمی‌دانیم توی این گرمای تابستان، زیر آفتاب، دم در باز هم منتظر و امیدوار بمانیم یا نه؛ بالاخره محافظ حاج آقا گوشی را برمی‌دارد و می‌گوید «الان می‌آیم دم در». تا او بیاید دم در، نیم ساعت دیگر هم می‌گذرد و حدود ساعت 4، 2 خبرنگار و یک عکاس در پارکینگ منزل شخصی حاج آقا – حوالی تقاطع خیابان‌های ولی عصر و امام خمینی – با ایشان مواجه می‌شوند؛ با چهره‌ای که آثار خواب قیلوله (ظهرگاهی) بر آن نمایان است.

رابط به ما گفته بود که «اگه از اول با گارد مصاحبه وارد بشید، حاجی پس می‌زند ولی آن‌قدر خوش قلبه که وقتی ببینه تا دم در خونه‌اش رفتی، حتما نرم می‌شه و باهاتون حرف می‌زند».

هنوز 3-2 جمله‌ای بیشتر به زبان نیاورده‌ایم که حاج آقا صاف و پوست کنده دست رد به سینه ما می‌زند؛ «نه مصاحبه اصلا هیچ رقم».

«حاج آقا، ما فقط می‌خواهیم یک گپ مختصر بزنیم و دو سه تا سؤال برای پرونده...»

«نه گپ، نه گفت‌وگو، نه مصاحبه، نه مشورت، نه هیچ رقم از این چیزها با هیچ روزنامه و مجله‌ای. دیروز هم کرباسچی 2 ساعت اینجا بود و می‌گفت برای روزنامه ما یادداشت بده، گفتم نچ! (لازم به ذکر است که آن موقع هنوز روزنامه هم‌میهن در قید حیات بود.) این را پاسدارانم هم می‌دونن. من 25 ساله که مصاحبه نکرده‌ام. پشت این کارم هم سیاست دارم‌ها! همین‌جوری الکی نیست».

 

صحبت‌های حاج آقا، آب یخ ملسی توی گرمای تابستانی روی سرمان می‌ریزد؛ «من مجلس شهید سخنرانی نمی‌کنم، سخنرانی ماه رمضان و دهه محرم هیچ جا نمی‌روم، تو روستا منبر نمی‌روم، چون یکی را بروم، باید همه را بروم. یک شهید را توی مراسمش سخنرانی کنم، صد تای دیگر توقع پیدا می‌کنند. من هم که نمی‌کشم. آن‌قدر جون ندارم، آن‌قدر وقت ندارم که برای همه‌شون بگذارم؛ من فقط جاهایی می‌روم که تکه، یکیه؛ مثل تلویزیون، دانشگاه تهران، حرم امام رضا».

گفتیم «پس حاج آقا، حداقل این چند شماره مجله ما را هدیه داشته باشید و یک نگاهی به‌شان بیندازید». حاج آقا باز هم انقلابی و بی‌معطلی فرمود: «نه اسرافه، آخه من اصلا روزنامه نمی‌خوانم. من ماهی یک ساعت هم روزنامه نمی‌خوانم؛ یعنی شما بگو روزی 2 دقیقه، هیچ رقم روزنامه‌ای نمی‌خوانم. این روزنامه شما را هم نمی‌شناسم.

به ظاهرش می‌خوره که برای جوون‌ها جذاب باشه (باز هم امید توی دل لک‌زده‌مان جوانه زد). ولی اگر نشریه‌تون دولتیه که دادنش به من اسرافه؛ چون مال بیت‌الماله. اگه خصوصی هم هست خب، باز هم اسرافه». گفتیم «باشد، برای بچه‌ها و جوان‌هایی که می‌آیند منزلتان، آنها بخوانند». گفت «ما بچه‌هامون رو زود رد کردیم خانه خودشان. هیچ‌کدام اینجا نیستند».

چاره‌ای نبود. دست از پا طولانی‌تر باید برمی‌گشتیم. حاج آقا در منزلش اجازه عکاسی هم نداد و گفت «زندگی شخصیه، عکس گرفتن درست نیست». گفتیم: «حداقل می‌شه یک لیوان آب به ما بدهید؟».

 

این بار پاسخ مثبت بود و با اشاره سر حاج آقا، محافظ یک پارچ آب و یک لیوان آورد. موقع خداحافظی هم، ما عذرخواهی کردیم که مزاحم حاج آقا شده بودیم و هم ایشان عذرخواهی کردند که از مواضع اصولی‌شان دست نکشیده بودند. البته ایشان ضمن عذرخواهی، دائما این جمله را تکرار می‌کرد که «من پشت این کارم سیاست خوابیده‌ها! سیاست». از دست این دست سیاست‌ها!

آخرین تیری که در کمان داشتیم، رفتن به پشت‌صحنه «درس‌هایی از قرآن» یا یکی دیگر از برنامه‌های تلویزیونی حاج آقا بود. زنگ زدیم، گفتند: «درس‌هایی از قرآن در شهرستان‌ها ضبط می‌شود و از الان تا 8 ماه دیگر، برنامه‌ها ضبط و آماده شده. سالی یک بار اختتامیه آن ـ خردادماه ـ توی تهران برگزار می شود. شماره نشریه را بدهید برای سال بعد خبرتان کنیم».

ولی در این شرایط ناامیدی، یک شماره تلفن همراه به دادمان رسید و کاشف به عمل آمد که دوشنبه 22مرداد ساعت 10 صبح، چهارراه کالج، تالار فرهنگ ـ در همین تهران ـ درس‌هایی از قرآن خودمان ضبط دارد؛ فقط یک قسمت، آن هم برای نیمه شعبان. تقویم 29رجب را نشان می‌داد ولی پارچه‌نوشته سالن، نیمه شعبان را تبریک گفته بود.

خانم‌های مربی تربیتی و قرآن که دوره تخصصی مهدویت را گذرانده بودند، حالا تحت عنوان اختتامیه دوره میهمانان جلسه درس‌هایی از قرآن بودند.  بیرون سالن، کارگردان تلویزیونی پشت یک میز و رو به روی 3 مانیتور نشسته بود و با یک بی‌سیم، کار3 فیلم‌بردار را هدایت می‌کرد؛ «حالا یک زاویه بسته از حاج آقا... ابراهیم تکون زیاده، جمعیت رو بگیر. یه جور بگیر پارچه‌ نوشته توی کادر باشه. آروم رو به بالا حرکت کن...».

جمعیت بدجوری محو صحبت‌های حاج آقا بودند. غالبا هم قلم و کاغذ به دست، یادداشت برمی‌داشتند؛ خصوصا از آن جملاتی که پای تخته نوشته می‌شد. موضوع بحث، نقش امام و تأثیر آن در زندگی بشر بود.

حاج آقا مثل همیشه با کلی داستان و مثال و سؤال، بحثش را پیش می‌برد، تکنیک «بقیه‌اش را شما بگویید» هم که نقل کار بود؛ تذکرها و توصیه‌ها هم متناسب با مخاطبان که البته همه معلم تربیتی و قرآن بودند؛ «خیلی مواظب این کتاب‌های عرفان و سیر و سلوک باشید.یک خانم در جلسه‌ای می‌گفت یک عارفی توی خانه‌اش قبر کنده بود و هر شب می‌رفت تویش می‌خوابید؛ شما هم یاد بگیرید! اون عارف غلط کرد! کجا توی قرآن و حدیث داریم که تو خونه‌هاتون قبر بکنید؟ خب، زن حامله می‌ترسد، بچه می‌ترسد، این چه کاری است؟ من نمی‌گویم همه این کتاب‌ها غلط‌اند ولی خیلی‌هایشان دروغند. ما قرآن، اهل‌بیت، سنت و مرجع تقلید داریم. هر سیر و سلوکی را که از طریق اینها و توی مجرای اینها باشد، قبول داریم؛ هر چه را هم که چنین نبود، بسمه تعالی قبول نداریم».

 

صحبت‌های حاج آقا 40 دقیقه‌ای طول کشید و با یک صلوات برنامه به پایان رسید و همهمه‌ها شروع شد. حالا وقت شکار پشت صحنه فرا رسیده بود. اما حاج آقا خودش در این کار پیشقدم شد.

 مسئول آموزش و پرورش منطقه آمده بود بالای سن که حاج آقا دستش را گرفت و او را آورد جلوی سن و گفت: «همه یک تکانی به خودشان بدهند». (البته منظورش این بود که صندلی‌هایشان را تکان بدهند). در سالن صدای جیرجیر دلخراشی بلند شد. بعد هم حاج آقا از قول آقای مسئول گفت: «ایشان همین الان قول می‌دهند همه صندلی‌ها را عوض کنند».

روی سن علاوه بر آقای قرائتی، محافظ و بعضی مسئولان، کلی هم آدم بود؛ خانم‌هایی که در سؤال پرسیدن از حاج آقا از هم سبقت می‌گرفتند. یکی سؤال شرعی پرسید، حاج آقا گفت «برو از مرجعت بپرس». دیگری به وضع برگزاری معترض بود، حاج آقا گفت «با شماره 88965056 تماس بگیر.اینجا دفتر خودمونه، بررسی می‌کنه».

 وسط این همه فشار و آدم، یکی هم سؤال خصوصی داشت و به زور می‌خواست حاج آقا را یک گوشه بکشد که فقط خودشان 2 نفری باشند. بازار عکس گرفتن با موبایل هم آن‌قدر داغ بود که عقبی‌ها موبایلشان را دست به دست جلو می‌فرستادند تا گوشی آنها از عکس حاج آقا خالی نباشد.

مادری که دست پسرش را گرفته بود، به زور حلقه جمعیت  را باز کرد و به حاج آقا گفت «حاج آقا، نصیحتش بکنید». بعد هم درگوشی به حاج آقا یک چیزهایی گفت. حاج آقا هم با جوان دست داد و گفت: «خودش باید بفهمه. با خدا آشتی کن. تو باید پسرخاله‌هارو عوض کنی، تو باید امام اونها بشی نه اونها». واقعا حاج آقا یک‌جوری نصحیت کرد که ما اصلا نفهمیدیم آن مادر در گوشی چه چیزی گفت.

یکی از فاصله 3متری چنان داد زد که ناچار همه به او توجه کردند؛ «حاج آقا، بچه من همه‌اش می‌گه خدا چیه؟ تو رو خدا من را راهنمایی کنید، به‌اش چی بگویم؟». حاج آقا به سمت صدا برگشت و گفت «کلاس چندمه؟». جواب آمد که «راهنمایی». حاج آقا گفت: «به‌اش بگو نمی‌دونم. مگه تو می‌دونی جاذبه چیه؟ مگه تو جاذبه را می‌بینی؟ تو از اثر جاذبه به جاذبه پی می‌بری ولی خودش را نمی‌بینی...».

حاج آقا به زور از میان جمعیت و همهمه «التماس دعا» سوار پژو GLX مشکی‌اش شد و رفت.

شما چند تا برنامه سراغ دارید که همزاد انقلاب باشند؛ یعنی با انقلاب متولد شده باشند و هنوز هم که هنوز است هر هفته – بدون وقفه – از روی آنتن توی خانه‌ها بروند؟ خبر داشتید که «درس‌هایی از قرآن» یکی از این برنامه‌های منحصر به فرد و ریش سفیدی است که از 2 ماهگی انقلاب تا حالا، پای ثابت برنامه‌های هفتگی تلویزیون بوده و هست؟ برنامه‌ای که کلیدش را شهید مطهری زده و پایش را امام امضا کرده. با این حال کلی فراز و نشیب داشته و حتی تا مرز تعطیلی پیش رفته.

قرائتی به دنیا می‌آید

علینقی، کاسب ‌مؤمن و خیری بود که هیچ‌گاه  وقت نماز در دکان پیدایش نمی‌کردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می‌شد. یک عمر جلسات مذهبی در خانه‌ها و تکیه‌ها به ‌راه انداخته و کلی مسجد مخروبه را آباد کرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود.

آنهایی که حسودی‌شان می‌شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می‌گشتند تا نمکی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی‌ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی که رضاخان قلدر قلچماق هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل کند. او یعنی پدر پدر آقا محسن، در اوج لجاجت و مبارزه رضاخانی با مظاهر دینی، استاد جلسات قرائت قرآن بود و مردم به قرائتی می‌شناختندش؛ همان لقبی که با صدور شناسنامه به عنوان فامیل برایش ثبت شد.

 

علینقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسری نداشت که او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه کینه‌توز بهانه خوبی پیدا کرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علینقی آمد دم در. مردک به او یک گونی داد و گفت: «حالا که تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به کارت بیاید». علینقی در گونی را باز کرد.

11 تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردک و صدای گریه علینقی قاتی شد. کنار کعبه سیاه نشسته بود و دستانش به دعا بلند؛ «ای که گفتی بخوانیدم تا اجابتتان کنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می‌کنم که به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت کنم».

خدایی که دعای زکریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت کرده بود، 11 فرزند به علینقی داد که اولین‌شان همین آقا محسن قرائتی بود.

 

فرار از مدرسه

پدر که نذر کرده بود پسرش طلبه شود، هر چقدر اصرار می‌کرد به بن‌بست می‌خورد. محسن پایش را کرده بود توی یک کفش که من حوزه ‌برو نیستم؛ می‌خواهم بروم دبیرستان و رفت.

یک روز چند تا از همکلاسی‌هایش را دید که در راه مدرسه، مزاحم مردم می‌شدند. او هم آنتن بازی‌اش گل کرد و راپرت آنها را به مدیر داد. مدیر هم یک حال حسابی به آنها داد. آنها هم برای آنکه با محسن بی‌حساب شوند، چنان کتک مفصلی به محسن زدند که با تن له و لورده و سر و صورت زخمی به زور خودش را به خانه رساند.

پدر گفت: «چی شده؟» محسن گفت: «هیچی، فقط می‌خواهم بروم حوزه علمیه و طلبه بشوم». و به این ترتیب در سال 1338، محسن 14ساله زیر نظر آیت‌الله صبوری وارد حوزه کاشان شد. شب‌ها هم در تفسیر شیخ علی نجفی حاضر می‌شد. البته سال دوم رفت قم مدرسه آیت‌الله گلپایگانی و سرجمع 16سال در کاشان، قم، مشهد و نجف دروس سطح و خارج حوزه را خواند.

محسن بیشترین مطالعاتش درباره قرآن و تفسیر بود. در کنار دروس حوزوی، «مجمع البیان» را  مطالعه و مباحثه می‌کرد؛کم‌کم دست به قلم هم شده بود و برداشت‌های تفسیری‌اش را می‌نوشت تا اینکه خبردار شد آیت‌الله مکارم شیرازی در فکر تالیف یک تفسیر قرآن به صورت تیمی افتاده. او با نشان دادن نوشته‌های تفسیری‌اش به تیم اضافه شد و بالاخره بعد از 15سال، تفسیر 27جلدی نمونه چاپ شد.

درگیری‌ها و مبارزات برای تغییر رژیم پهلوی تنورش داغ شده بود و محسن برای دیدار علمای زندانی به زندان می‌رفت و گاهی هم به تبعیدگاه بعضی علمای تبعیدی سر می‌زد.

حمایت‌های جانبی، اطلاع‌رسانی و تحریک مردم هم شده بود برنامه یومیه‌اش. ساواکی‌ها به منزل پدری‌اش توی کاشان حمله کردند و ناکام شدند. منزلش در قم را هم پیدا کردند  و بارها به آن هجوم بردند ولی باز هم نتوانستند ردی از محسن- که چند ماهی بود زندگی مخفی داشت- پیدا کنند.

 

معلمی قرآن

قرآن عشق او بود و شوق دیگرش شغل معلمی. دلش می‌خواست مفاهیم و تفسیر قرآن را به یک زبان ساده و شیرین و مردمی بگوید تا ارتباط با آن آسان‌تر شود. معتقد بود قرآن بیش از 660 قصه دارد و پیامبر هم با همین داستان‌ها سلمان و ابوذرها را تربیت کرده است. یک بار که به کاشان رفته بود، بعد از نماز، ته مسجد 7 نوجوان را دید که با هم می‌گفتند و می‌خندیدند و بازی می‌کردند.

سراغ آنها رفت و گفت: «دوست دارید برایتان جوک و قصه بگویم و بخندانم‌تان؟». بچه‌ها از خدا خواسته پای حرف‌های او نشستند و کلی کیف کردند. آخر جلسه پرسید: «دوست دارید هفته بعد هم بیایم؟». همه مشتاق بودند.

گفته بود: «به شرطی که هر کدامتان دست یکی دیگر از رفقایتان را بگیرید و بیاورید مسجد، تا من هم به‌شان قصه بگویم و هم بخندانم‌شان». بدین ترتیب هر هفته از قم به کاشان می‌رفت، با این انگیزه که برای نوجوانانی که هر هفته بیشتر می‌شدند، یک کلاس تلفیقی داشته باشد  از اصول عقاید، احکام و داستان‌های قرآنی. کم‌کم،  هم‌زمان آن کلاس بیشتر شد و هم امکاناتش؛ پای گچ و تخته هم  وسط آمد.

گذشته از حرف‌هایش، بچه‌ها با قدرت تشبیه و تمثیل‌اش یک‌جور دیگر حال می‌کردند. حالا دیگر او، هم در کاشان جلسه داشت هم در قم. آوازه جلساتش به گوش خیلی‌ها رسیده بود؛ حتی تلویزیون رژیم دعوتش کرد برای اجرای برنامه ولی او که قصد نداشت بازوی دستگاه طاغوت باشد، قبول نکرد.

در عوض تقریبا به همه شهرهای کشور سفر کرد و به سبک خودش جلسه راه انداخت. آیت‌الله مشکینی، شهید بهشتی و آیت‌الله خامنه‌ای، کارش را دیده و پسندیده بودند. حتی آیت‌الله خامنه‌ای (رهبر انقلاب) او را به منزل خودشان دعوت کرده بودند و بعد از تشویق، مسجد امام حسن را که امام جماعتش بودند، برای کلاس‌داری به او سپردند.

 

آغاز درس‌هایی از قرآن

شهید مطهری هم در اهواز کارش را دیده و به ذهن سپرده بود. انقلاب که پیروز شد، در سال 58، به تلویزیون معرفی‌اش کرد. رئیس وقت صداوسیما گفت: «تلویزیون جای هنرمند است نه آخوند».

محسن هم کم نیاورد و گفت: «من هم هنرمندم هم آخوند». کل‌کل‌ بالا گرفت. قرار شد اگر محسن توانست یک برنامه‌ای اجرا کند که هنرمندان سازمان خوششان بیاید، ماندنی شود. او گفته بود: «من معلم دین هستم. از این لحظه، 2 ساعت وقت بگیرید، قول می‌دهم آن چنان با حرف حق شما را بخندانم که نتوانید لب‌های خود را جمع کنید». از آن جلسه بود که پایش به تلویزیون باز شد.

البته جای پایش آن اوایل خیلی هم محکم نبود. شاید برای تشکیلاتی که آن موقع‌ها بیشتر کارکنانش حتی نمی‌دانستند که قبله کدام طرفی است، به این راحتی‌ها قابل قبول نبود که یک آخوند برنامه اجرا کند و گل هم بکند؛ حالا پذیرش قرائتی بی‌عمامه یک حرفی ولی با عمامه‌اش اصلا! بهترین توجیه هم این بود؛ «ببین حاجی! ما جز دو تا روحانی (امام و آیت‌الله طالقانی) در تلویزیون آخوند دیگری نداریم!». قرائتی هم آخوند حاضرجوابی بود که جواب این تکه‌ها را از بر بود؛ «من این برخورد و حرف شما را به شخص امام خبر می‌دهم».

صداوسیمایی‌ها هم به پایش افتادند. به این ترتیب اولین روحانی تلویزیونی با سبک و سیاق خودش مشغول شد، آن هم در یک برنامه تلویزیونی که هنوز متزلزل بود و خیلی‌ها به دنبال زیرآب زدن‌اش بودند. حتی رئیس آن موقع سازمان، دستور تعطیلی‌اش را داد اما خبر به امام رسید و ایشان آب پاکی را ریخت روی دست آنها و کار را محکم‌تر کرد؛ «این برنامه‌ها مفید است و باید باشد».

 

رژیم غذایی قرائتی

چون قرائتی پولی  برای برنامه‌اش نمی‌گرفت، امام چند باری برایش پول قابل توجهی فرستادند. او رفت پیش امام و گفت: «فعلا نیاز ندارم». اما امام پول را پس نگرفت؛ «این پول‌ها از بیت‌المال نیست، باشد برای استفاده».

این می‌شود که امام بعد از مدتی حکم نمایندگی خودش در نهضت سوادآموزی را به نام «جناب حجت‌الاسلام آقای حاج شیخ محسن قرائتی دامت افاضاته» می‌زند. حالا مسئولیت ستاد اقامه نماز را هم به بالایی اضافه کنید تا به قول خودش بشود رئیس بی‌سوادها و بی‌نمازها. البته ستاد زکات، معاونت وزارت آموزش و پرورش، فعالیت در ستاد امر به معروف و نهی از منکر، ستاد تفسیر و ترویج فرهنگ قرآنی، بنیاد امام زمان و چند تا کار ریز و درشت دیگر را هم باید اضافه کنید تا فهرست‌تان کامل شود.

دغدغه ترویج تفسیر قرآن در سطح فهم عموم، او را وادار کرد تا یادداشت‌های تفسیری‌اش را به 2 نفر از علمای قم نشان بدهد و تاییدشان را بگیرد. بعد هم چندین نفر را مشغول تدوین و بازنویسی کرد تا «تفسیر نور» درآید. کلی کتابچه‌های قد و نیم قد هم از او تا حالا در تیراژ میلیونی چاپ شده، آن هم به چند زبان. بله، عددش را درست خواندید.

نوشته‌های محسن قرائتی تیراژهای میلیونی را تجربه کرده‌اند. تازه کلی فیش هم توی دست و بالش مانده که قرار بوده به هزینه شخصی خودش روی سی‌دی ریخته شود و در اختیار اهالی فرهنگ قرار بگیرد و بدون چشمداشت مادی، ثوابش به حسابش واریز شود.

حتی گاهی که خبر می‌رسد که مطلبش جایی بدون اجازه او چاپ شده، عکس‌العمل‌اش این است که «مهم انتشار مطالب است ولو به اسم دیگری!». جدای از سفرها و برنامه‌های رادیو تلویزیونی و جلساتش با مسئولان، او به جلسات استخر هم علاقه‌مند است.

هفته‌ای 6-5 بار به استخر می‌رود؛ در نتیجه با این حجم کار عجیب نیست که خیلی از جلسات با مسئولان را در داخل استخر  برگزار کنند. این همه کار در آب و خشکی، گاهی محافظ‌ها و سربازها را از پا درآورده ولی او را نه؛ چیزی که باعث شده شخصیت و فعالیت و موفقیت او سوژه چندین پایان‌نامه علمی و تخصصی شود و حتی یک خبرنگار خارجی دنبال برنامه غذایی وی بگردد تا کشف کند که با چه نوع رژیم غذایی می‌شود «محسن قرائتی» شد.

 

چند خاطره

 یک روز در منزل دیدم خانم دستگیره‌هایی دوخته که با آن ظرف‌های داغ غذا را برمی‌دارند که دستشان نسوزد. آنها را برداشتم و به جلسه درس بردم. وقتی خواستم جایزه بدهم به طرف گفتم: یکی از این 3 جایزه را انتخاب کن؛ یک دوره تفسیر المیزان یا 3 هزار تومان پول یا چیزی که به آتش دنیا نسوزی. گفت: مورد سوم. من هم دستگیره‌ها را به او دادم!

 

 جبهه جنوب بودم. برادران داشتند بازی می‌کردند. خواستند بازی آنان را برای سخنرانی من تعطیل کنند. گفتم: نه! خودم هم لباس را کندم و با آنها بازی کردم.

 در کاشان دیوانه‌ای وقت نماز وارد مسجد شد و با صدای بلند به مردم گفت: همه شما دیوانه‌اید. همه خندیدند. گفت: همه شما چه و چه هستید. باز همه خندیدند. آمد صف جلو و رو کرد به پیش‌نماز و گفت: آقا به تو بودم. بعد شروع کرد و یکی‌یکی گفت: آقا به تو بودم، آقا به تو بودم. این دفعه مردم عصبانی شدند و دیوانه را بغل کردند و از مسجد بیرون انداختند. از کار این دیوانه یاد گرفتم که گاهی سخنرانی عمومی تأثیر ندارد و باید گفت: آقا به تو بودم.

 

منبع: همشهری جوان






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ