مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 417
کل بازدید : 779462
کل یادداشتها ها : 965
خبر مایه


مردن

من و تو علاوه بر آنکه بارها و بارها درباره‌ی خوش‌رفتاری با پدر و مار شنیده‌ایم، خودمان هم وقتی کمی فکر می‌کنیم به سادگی در می‌یابیم که هیچ‌کس بسان والدینمان شایسته‌ی آن نیست که لبخندمان تقدیم او شود. و مهربانی، از همه بیشتر آنان را سزد.

و هزار بار شنیده‌ایم که "بهشت زیر پای مادران است".

راستی شما نسبت به این جمله چه حسی دارید و چقدر فکر می‌کنید درست است؟

شاید بد نباشد با من بیایید تا شما را بر بالین جوانی که در حال جان سپردن است ببرم تا آنچه شنیده‌اید را  باور کنید.

* * *

هراسان در کوچه‌ها می‌دوید تا آنکه بالاخره به پیامبر رسید و نفس‌زنان به رسول خدا (ص) خبر داد که پسرک سخت در حال جان کندن است.

حضرت بى درنگ خود کنار بستر او رساند، و او را تلقین نمود و فرمود: بگو «لا اله الّا اللّه» .

اما زبان او گرفت بود و نمی‌توانست این جمله را بگوید.

پیامبر مدام تکرار می‌کرد که « شهادتین را بگو؛ بگو «لا اله الا الله ...».

ولی جوان چون لالی مادرزاد زبانش بند آمده بود و در آن حال اسف‌بار، قادر به گفتن شهادتین نبود.

گویا این اوضاع پیامبر را متوجه نکته‌ای کرده بود که رو به حاضران، که اندوهناک و وحشت‌زده، در تب و تاب بودند، کرد و فرمود: آیا این جوان، مادر دارد؟

 

یکى از بانوانی که در آنجا بود گفت: آرى من مادرش هستم.

 پیامبر (ص) فرمود: آیا تو از پسرت ناراضى هستى؟

چشمها همه به لبهای مادر دوخته شده بود!

مادر گفت: آرى، حدود شش سال است با او سخن نگفته‌ام.

پیامبر (ص) به او فرمود: آیا اکنون به خاطر من از پسرت راضى مى‌شوى؟

زن؛ هرچه بود، مادر بود و دلش با آنکه آکنده از درد بود؛ اشک در چشمانش حلقه زد و و دلش برای جگر‌گوشه‌اش سوخت. و با طنین حزن‌ناکی لب گشود و گفت: اى رسول خدا [در پیشگاه شما من که باشم؛ من از او گذشتم و امیدوارم]خداوند به رضاى شما، از او راضى گردد.

پیامبر که توانسته بود رضایت مادر دلشکسته را جلب کند، رو به جوان محتضَر کرد و فرمود: بگو «لا اله الّا اللّه».

در کمال حیرت، پسرکی که تا چند لحظه‌ی پیش در چنگال مرگ با حالتی رقت‌بار جان می‌کند و بی‌تاب بود، آرام یافت و با کمال صراحت، شهادتین را فصیحانه بر زبان راند.

بهت و حیرت بر تمام حاضران سیتره داشت.

پیامبر (ص) به جوان گفت: چه مى‌بینى؟

و پسرک جواب داد: مرد سیاه چهره‌ی زشت رویى را مى‌نگرم، که لباس چرکین بر تن دارد و بوى متعفّنش آزارم می‌دهد، او بالاى سرم آمده تا حلقم را بگیرد و مرا خفه کند.

پیامبر (ص) فرمود بگو: «یا مَن یَقبَلُ الیَسیرَ وَ یَعفُو عَن الکَثیر، اِقبَل مِنّى الیَسیرَ وَ اعفُ عَنى الکَثیر، اِنّکَ اَنتَ الغَفورُ الرّحیم؛ اى خداوندى که عمل اندک را مى‌پذیرى و از گناه بسیار مى‌گذرى، عمل نیکِ اندکم را بپذیر و گناه بسیارم را ببخش، همانا که تو آمرزنده مهربان هستى».

جوان آنچه را که پیامبر می‌فرمود، تکرار می‌کرد.

وقتی جوان دعا را به پایان رساند، پیامبر (ص) فرمود: اکنون بگو چه مى‌بینى؟

پسرک که اکنون بسان کشتی طوفان زده‌ای که بر ساحل نجات رسیده است، با آرامشی که همه‌ی حاضران را از التهاب می‌رهاند، گفت: آن شخص بد و سیاه چهره رفت و مردى خوش‌سیما و عطراگین و خوش لباس، به بالین من آمده است .

پیامبر (ص) فرمود: دعا را دوباره تکرار کن.

جوان بی‌درنگ زبان گشود و آن را تکرار کرد که «اى خداوندى که عمل اندک را مى‌پذیرى و از گناه بسیار مى‌گذرى، عمل نیکِ اندکم را بپذیر و گناه بسیارم را ببخش، همانا که تو آمرزنده‌ی مهربان هستى».

تا دعا تمام شد دوباره پیامبر (ص) احوال جوان را پرسید و فرمود: چه مى‌بینى؟

و پسرک گفت: آن جوان خوش سیما را مى‌نگرم که از من پرستارى مى‌کند.

کام حاضران به لذتی که جوان در آن غوطه‌ور بود شیرین بود و هم‌همه مجلس را گرفته بود که پسرک با تبسمی ملیح چشمهایش را بست و جان سپرد.

حسین عسگری

سایت تبیان






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ