من و تو علاوه بر آنکه بارها و بارها دربارهی خوشرفتاری با پدر و مار شنیدهایم، خودمان هم وقتی کمی فکر میکنیم به سادگی در مییابیم که هیچکس بسان والدینمان شایستهی آن نیست که لبخندمان تقدیم او شود. و مهربانی، از همه بیشتر آنان را سزد.
و هزار بار شنیدهایم که "بهشت زیر پای مادران است".
راستی شما نسبت به این جمله چه حسی دارید و چقدر فکر میکنید درست است؟
شاید بد نباشد با من بیایید تا شما را بر بالین جوانی که در حال جان سپردن است ببرم تا آنچه شنیدهاید را باور کنید.
هراسان در کوچهها میدوید تا آنکه بالاخره به پیامبر رسید و نفسزنان به رسول خدا (ص) خبر داد که پسرک سخت در حال جان کندن است.
حضرت بى درنگ خود کنار بستر او رساند، و او را تلقین نمود و فرمود: بگو «لا اله الّا اللّه» .
اما زبان او گرفت بود و نمیتوانست این جمله را بگوید.
پیامبر مدام تکرار میکرد که « شهادتین را بگو؛ بگو «لا اله الا الله ...».
ولی جوان چون لالی مادرزاد زبانش بند آمده بود و در آن حال اسفبار، قادر به گفتن شهادتین نبود.
گویا این اوضاع پیامبر را متوجه نکتهای کرده بود که رو به حاضران، که اندوهناک و وحشتزده، در تب و تاب بودند، کرد و فرمود: آیا این جوان، مادر دارد؟
یکى از بانوانی که در آنجا بود گفت: آرى من مادرش هستم.
پیامبر (ص) فرمود: آیا تو از پسرت ناراضى هستى؟
چشمها همه به لبهای مادر دوخته شده بود!
مادر گفت: آرى، حدود شش سال است با او سخن نگفتهام.
پیامبر (ص) به او فرمود: آیا اکنون به خاطر من از پسرت راضى مىشوى؟
زن؛ هرچه بود، مادر بود و دلش با آنکه آکنده از درد بود؛ اشک در چشمانش حلقه زد و و دلش برای جگرگوشهاش سوخت. و با طنین حزنناکی لب گشود و گفت: اى رسول خدا [در پیشگاه شما من که باشم؛ من از او گذشتم و امیدوارم]خداوند به رضاى شما، از او راضى گردد.
پیامبر که توانسته بود رضایت مادر دلشکسته را جلب کند، رو به جوان محتضَر کرد و فرمود: بگو «لا اله الّا اللّه».
در کمال حیرت، پسرکی که تا چند لحظهی پیش در چنگال مرگ با حالتی رقتبار جان میکند و بیتاب بود، آرام یافت و با کمال صراحت، شهادتین را فصیحانه بر زبان راند.
بهت و حیرت بر تمام حاضران سیتره داشت.
پیامبر (ص) به جوان گفت: چه مىبینى؟
و پسرک جواب داد: مرد سیاه چهرهی زشت رویى را مىنگرم، که لباس چرکین بر تن دارد و بوى متعفّنش آزارم میدهد، او بالاى سرم آمده تا حلقم را بگیرد و مرا خفه کند.
پیامبر (ص) فرمود بگو: «یا مَن یَقبَلُ الیَسیرَ وَ یَعفُو عَن الکَثیر، اِقبَل مِنّى الیَسیرَ وَ اعفُ عَنى الکَثیر، اِنّکَ اَنتَ الغَفورُ الرّحیم؛ اى خداوندى که عمل اندک را مىپذیرى و از گناه بسیار مىگذرى، عمل نیکِ اندکم را بپذیر و گناه بسیارم را ببخش، همانا که تو آمرزنده مهربان هستى».
جوان آنچه را که پیامبر میفرمود، تکرار میکرد.
وقتی جوان دعا را به پایان رساند، پیامبر (ص) فرمود: اکنون بگو چه مىبینى؟
پسرک که اکنون بسان کشتی طوفان زدهای که بر ساحل نجات رسیده است، با آرامشی که همهی حاضران را از التهاب میرهاند، گفت: آن شخص بد و سیاه چهره رفت و مردى خوشسیما و عطراگین و خوش لباس، به بالین من آمده است .
پیامبر (ص) فرمود: دعا را دوباره تکرار کن.
جوان بیدرنگ زبان گشود و آن را تکرار کرد که «اى خداوندى که عمل اندک را مىپذیرى و از گناه بسیار مىگذرى، عمل نیکِ اندکم را بپذیر و گناه بسیارم را ببخش، همانا که تو آمرزندهی مهربان هستى».
تا دعا تمام شد دوباره پیامبر (ص) احوال جوان را پرسید و فرمود: چه مىبینى؟
و پسرک گفت: آن جوان خوش سیما را مىنگرم که از من پرستارى مىکند.
کام حاضران به لذتی که جوان در آن غوطهور بود شیرین بود و همهمه مجلس را گرفته بود که پسرک با تبسمی ملیح چشمهایش را بست و جان سپرد.
حسین عسگری
سایت تبیان