مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 146
بازدید دیروز : 398
کل بازدید : 779191
کل یادداشتها ها : 965
خبر مایه


علامه طباطبایی

داستان‌واره‌ی زندگی علامه طباطبایی

آفتاب آمده بود تا وسط اتاق و مگس ها را هم با خودش آورده بود. اردیبهشت بود و هنوز لذت داشت که دراز بکشی توی این آفتاب و آن قدر گل ختمی هایی را که با آن گردن خارخاری تا لب پنجره قد کشیده بودند، نگاه کنی تا چشم هایت گرم شود، سنگین شود و خوابت ببرد؛ اگر مگسها بگذارند.

محمدحسین هر روز اول چادر برمی دارد، مگس ها را بیرون می‌کند و گاهی که یکی دوتایشان سمج می‌شوند، آن قدر دور اتاق دنبالشان می‌کند تا بالاخره آن ها را می‌گیرد توی مشتش. بعد در حالی که عرق از سر و رویش راه افتاده، می‌آید توی حیاط، ولشان می‌کند. آن وقت است که نجمه سادات، عبدالباقی، نورالدین و بدرسادات با هم می‌زنند زیر خنده. نجمه می‌گوید: آقا جون، خب چرا این طوری می‌کنید؟ یکی بزنید توی سرش بمیرد دیگر. و خودش جلو جلو می‌داند آقا جون چی جواب می‌دهد: عزیز دلم، این مگس هم جان دارد. نباید جاندار را کشت. بعد چادر را با وسواس، تا می‌کند و می‌دهد دست نجمه سادات. می‌گوید: لباس را هیچ وقت پرت نکنید بیفتد یک گوشه. حتما آویزان کنید یا تا کنید. کلی از این کارهای ریز ریز هست که مقید است آنها را انجام بدهد. دست هایش را قبل از کار و قبل و بعد از غذا بشوید. قبل از غذا کمی نمک بخورد، بعدش هم همین طور. وقتی سرش را شانه می‌کند، بنشیند و چیزی پهن کند. ایستاده چیز نخورد. توی در ننشیند. سبزه و گیاه ـ اگر شده کم ـ دور و برش باشد و... به بچه ها می‌گوید: کسی که مقید باشد به چیزهای کوچک، کم کم آمادة چیزهای بزرگ هم می‌شود. این ها خودش آدم را می‌کشد به سمت حقیقت.

اولین بار، پاییز سال سی و هفت بود که علامه، هانری کُربَن را دید. در تهران و در خانة دوستی با نام دکتر جزایری که استاد دانشگاه بود.

درباره معمولی ترین کارها هم مقید بود مثلا این که لباسش را حتما تا کند و پرت نکند می گفت این طوری آماده کارهای بزرگ می شوی

کربن هر سال، اوایل شهریور به ایران می‌آمد و تا زمستان می‌ماند. قرار این دو نفر، شد هر دو هفته یک بار، شبهای جمعه در تهران و خانة کسی به اسم ذوالمجد طباطبایی. سیدحسین نصر و گاهی که او نبود، داریوش شایگان، حرفهای کربن را برای علامه به فارسی برمی‌گرداندند و برعکس.

کربن، فارسی را خوب می‌فهمید، اما گوشهایش سنگین بود. از آن طرف، محمدحسین خیلی آرام حرف می‌زد و با لهجة ترکی. با این حال، معلوم بود که هر دو از هم صحبتی هم لذت می‌برند. تا وقتی پاییز شروع نشده بود، توی حیاط می‌نشستند. حیاط بزرگ بود. بیشتر باغ  بود و سروهای بلند داشت با حوض و فواره که وقتی کار می‌کرد، قطره‌های ریز آب را سمت آنها می‌پاشید.

متن مباحثه‌های این دو نفر با پاورقی هایی که خود علامه به آنها اضافه کرد، کتابی شد به اسم شیعه و به عربی و انگلیسی و فرانسه هم ترجمه شد. این جمع در آن سالها و در آن باغ، تجربة عجیب دیگری هم داشتند؛ بررسی تطبیقی ادیان جهان. برای این کار، آنها کتابهای مقدس این ادیان را بارها و بارها خواندند. تائوته کینگ لائوتسه را سیدحسین نصر و داریوش شایگان همان موقع و برای همین کار به فارسی برگرداندند.

محمدحسین وقتی این یکی را خواند، گفت: از بین همة این متونی که با هم خوانده‌ایم، کتاب لائوتسه عمیق ترین و ناب ترین آن هاست. با آن آرامش عجیب و چشمهایی که همیشه پایین را نگاه می‌کردند و به هیچ کس خیره نمی شدند، انجیل ها، اوپانیشادها، سوتراها و لائوتسه را می‌خواند. گاهی تفسیر می‌کرد، گاهی ساکت بود. چیزی در او بود؛ در چشمهایش بود، در صدایش بود، در طرز گوش دادن و نشستنش حتی بود، که آدم را آرام می‌کرد و تن می‌دادی با رغبت به آن چه می‌گفت و آن چه نمی گفت.

سال های آخر، حالات استاد، غریب تر شد یک روز تمام شعرهایش و جزو ه ای را که در شرح غزل های حافظ نوشته بود، آورد وسط حیاط و سوزاند

وقتی درس می‌داد، کمی جلوتر از دیوار می‌نشست. تکیه نمی داد. تشکچه یا منبر هم نداشت. شاگردها حلقه می‌نشستند و او هم یک جایی بین آن ها می‌نشست و درس را شروع می‌کرد. عادت نداشت بین درس دادنش از ضرب المثل و شعر و حکایت استفاده کند. می‌گفت: مطلب برهانی را باید با استدلال تفهیم کرد.

اگر کسی سؤال  یا اشکالی داشت، خوب گوش می‌داد و صبر می‌کرد حرف او تمام شود، بعد صحبت می‌کرد. عصبانی نمی شد، حتی وقتی شاگردی که در بحث جوش آورده بود، صدایش را بلند می‌کرد. کسی باورش نمی شد، اما سؤال هایی بود که او می‌گفت: نمی دانم. یا بیشتر از این نمی دانم. چهارزانو می‌نشست و عبا می‌انداخت روی دوشش. یک پوستین هم داشت، از آن ها که از پدربزرگ آدم ارث می‌رسد، و زمستانها آن را می‌پوشید.

تا جایی که می‌توانست، با قلم نی می‌نوشت. می‌گفت: قلم آهنی از تأثیر مطلب کم می‌کند، چون بنای آهن بر جنگ و خونریزی است. و اَنْزَلْنا الحَدیدَ فیهِ بَأس شَدید.

اتاق کوچک بود. به اندازة یک دست رختخواب جا داشت که خان‌جون توی آن مچاله شده بود و یک باریکه کنار رختخواب که نجمه سادات و حاج آقا نشسته بودند و نجمه داشت در گوش حاج آقا می‌گفت: چرا من را زودتر خبر نکردید؟ دلش نیامد. می‌دانست او کار دارد. مهمان دارد. جهان‌خانم، مادرشوهر نجمه، از نهاوند آمده بود.

عبدالباقی می‌گفت او، نورالدین و نجمه می‌توانند نوبتی بنشینند و مراقب خان‌جون باشند. همین کار را کردند، اما حاج آقا با هر سه‌ی آن ها می‌نشست. همه چیز را گذاشته بود کنار. کتاب و کاغذها توی اتاق جلویی پهن بودند، اما دو هفته بود دست نخورده بود به آنها. تا آن موقع، نجمه دیده بود که پدرش فقط روزهای عاشورا کار را تعطیل می‌کند. حتی می‌دانست هر صفحه‌ی تفسیر را که می‌نویسد، بدون نقطه است. نقطه‌ها را بعد می‌گذارد، چون این طوری هر صفحه، یکی دو دقیقه جلو می‌افتد.

یک روز یکی از آقایان علما که آمده بود خانه، حاج آقا را ملامت کرد. گفت: چرا همه چیز را رها کرده‌اید، نشسته‌اید اینجا؟ محمدحسین سرش را بالا  آورد و او را نگاه کرد. شاید هم نکرد. به حال خودش نبود. گفت: من چهل سال با خانم زندگی کرده ام. امروز بهتر از روز اول بودند. همه چیز من، مال خانم است. دو هفته بعد، خانم فوت کرد. رماتیسم، تمام بدنش را گرفته بود. حاج آقا می‌گفت: من فکر نمی کردم مرگ خانم را ببینم، نبودن او را ببینم. و دوباره توی چشم هایش که از زور بی خوابی قرمز بود، اشک جمع می‌شد.

با آن آرامش عجیب و چشم هایی که همیشه پایین را نگاه می کردند و به هیچ کس خیره نمی شدند، انجیل ها، اوپانیشادها، سوتراها و لائوتسه را می خواند. گاهی تفسیر می کرد، گاهی ساکت بود. چیزی در او بود؛ در چشم هایش بود، در صدایش بود، در طرز گوش دادن و نشستن اش حتی بود، که آدم را آرام می کرد و تن می دادی با رغبت به آن چه می گفت و آن چه نمی گفت

خرداد بود، سر ظهر. داشت به گلدانهایش که زیر آفتاب سوخته بودند، می‌رسید که خبر را آوردند. برادرش مرده بود؛ همان برادر کوچکتر، آرام و کم حرف که برعکس او در تبریز مانده بود و در تبریز درس خوانده بود و در تبریز درس داده بود. همان که او مثل پسرش دوستش داشت، حالا مرده بود. تشییع جنازه، دفن، سوم، هفتم... هنوز ده سال نمی شد که خانم از دست رفته بود.

این در طاقت او نبود و وقتی برای چهلم به تبریز می‌رفت، قلبش ایستاد؛ برای چند لحظه ایستاد. دکترها گفتند انفارکتوس کرده است. گفتند خدا دوستش داشته که زنده مانده و بعد از این، باید خیلی مراقب باشد. فشار عصبی برایش حکم سم را دارد، نمک هم همین طور.

حالا همه بسیج شده بودند که او آرام باشد و به قول خودش، یک قیراط نمک هم توی چیزهایی که می‌ خورد، نباشد. چون آن طور که دکتر گفته بود، هر کدام از این قیراطها سه روز از عمر او کم می‌کند.

نان را نجمه می‌آمد و توی خانه می‌پختند، چون نانی که نمک نداشته باشد، پیدا نمی شد. بدتر از همه این که آب قم، شور بود. عبدالباقی توی زیرزمین، دستگاهی راه انداخت که با آن، آب مقطر می‌گرفتند.

پسر ارشد، مهندسی می‌خواند. راه پدر را نرفته بود. محمدحسین دوست داشت او برود حوزه، لباس بپوشد. چند بار هم با او حرف زد، اما وقتی دید او نمی  خواهد، رها کرد. تندی یا زور در کارش نبود.

حالا پسر ارشد برای خودش کسی شده بود و چند سال بود که از طرف دولت، او را فرستاده بودند انگلستان، درس بخواند.

زمستان پنجاه و شش، چهار سال بعد از فوت برادرش، محمدحسین هم مجبور شد برود آن جا برای معالجه. قلبش خوب بود، اما دستهایش مدام می‌لرزید. نمی توانست بخواند... خسته بود. گفتند سلسله اعصابش ضعیف شده. باید یک دکتر خوب، او را ببیند. دکتر خوب در لندن، او را دید. داروهایی برای سلسله اعصابش نوشت و وقتی چشمهایش را معاینه کرد، گفت پرده‌ای روی آنهاست که باید جراحی کرد و برداشت، وگرنه دید او را از بین می‌برد.

قرار شد همان روزها و همانجا عملش کنند. مثل هر جراحی‌ای در هر جای دنیا، دکتر گفت او را بی‌هوش کنند. اما محمدحسین اجازه نمی‌داد او را بی هوش کنند و کسی نمی‌دانست چرا.

یک روز، یکی از دوستان قدیم که آمده بود دیدنش، پرسید: آقا از اشعار حافظ، چیزی در نظر دارید؟ او نگاهش کرد. چشم‌هایش که توی این صورت رنگ پریده، آبی تر شده بودند، برق زدند. خواند: صلاح کار کجا و من خراب کجا؟

بعد، سرش را توی بالِش فشار داد و چشم‌هایش را بست.

می‌گفت: من خودم هر چند دقیقه که لازم باشد، چشمم را باز نگه می‌دارم، بدون پلک زدن. موضوع را به دکتر گفتند و او راضی نمی‌شد. بعد سعی کردند برایش توضیح بدهند که این پیرمرد با آدم‌های دیگر فرق دارد. گفتند او حکیم است، Philosopher است. دکتر این را که شنید، لبخند زد. گفت: اگر فیلسوف است، بی‌هوشی لازم نیست.

می‌گویند سالهای بعد از این، حالات استاد، غریبتر شد. کمتر از همیشه حرف می‌زد، کمتر از همیشه غذا می‌خورد، بیشتر از همیشه راه می‌رفت و ساعتها بدون این که خواب باشد، چشمهایش را روی هم می‌گذاشت. وضو می‌گرفت، رو به قبله می‌نشست و چشمهایش را می‌بست. یک روز هم تمام شعرهایش و جزوه‌ای را که در شرح غزل های حافظ نوشته بود، آورد وسط حیاط و سوزاند. کسی جرأت نکرد بپرسد چرا. آنهایی که نسخه ای، دست نویسی از اینها را پیش خودشان داشتند، سفت نگه داشتند و چیزی نگفتند. دلشان نمی‌آمد این چیزها بسوزد.

چند ماه بعد، وقتی بهار شد، محمدحسین به مشهد رفت و بیست و دو روز، آن جا ماند. آن جا حالش بهتر بود. دیگر نمی‌گفت: حالت خواب در چشمهایم پیداست. نمی‌گفت: چشم‌هام پر از خواب است، پر از خاک است. اما چند ماه بعد، دوباره حالش بد شد و در بیمارستانی در تهران بستری‌اش کردند. بعد هم او را به خانة خودش در قم آوردند. دوستها و شاگردهایش به دیدنش می‌آمدند و او ساکت بود. ساکت، با چشم هایی که به گوشه‌ای از اتاق، خیره شده بود.

چند هفته که گذشت، دوباره برش گرداندند تهران. دکترها چیز درست و معلومی نمی‌گفتند و او گاهی به هوش بود، گاهی نبود. یک روز، یکی از دوستان قدیم که آمده بود دیدنش، پرسید: آقا از اشعار حافظ، چیزی در نظر دارید؟ او نگاهش کرد. چشم‌هایش که توی این صورت رنگ پریده، آبی تر شده بودند، برق زدند. خواند: صلاح کار کجا و من خراب کجا؟ بعد، سرش را توی بالش فشار داد و چشم‌هایش را بست.


بخش‌هایی از یک کتاب زندگی محمد حسین طباطبایی ؛ انتشارات روایت فتح






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ