اشاره: متنی که می خوانید خاطراتی از شهید مهدی باکری است که از زبان دکتر محسن رضایی بیان شده است.
در سپاه حرف زیاد از مهدی می زدند. من یک چیزهایی از بچه های ارومیه شنیده بودم. در تهران شایعه کرده بودند«اینها با امام نیستند» به خصوص مهدی را می گفتند. متهمش می کردند که مشکلاتی دارد و افکارش درست نیست. آن موقع من مسئول اطلاعات سپاه بودم و این چیزها را فقط می شنیدم. بعد که تحقیق کردم دیدم انگیزه های محلی باعث این حرفها شده. که معمولاً تنگ نظری بود. این افراد نمی توانستند تفکیک کاملی از جریانات داشته باشند و ناچار برخوردشان با مردم و جوانان برخوردی دور از واقعیت بود. مثلاً نمی توانستند درک کنند که مهدی و حمید آنقدر ظرفیت دارند که می توانند در دانشگاه با گروه ههای منحرف تماس داشته باشند و از آنها هم تأثیر نگیرند. مهدی اصلاً نظرش این بود که برود روی آنها تأثیر بگذارد، آن هم فقط به خاطر اعتماد به نفسی که به خودش و نظرش داشت، کما اینکه تأثیری هم روی عده ای گذاشت. برایش مسأله ای نبود که کسی که مسأله دار است با او تماس بگیرد. احساس مسئولیت می کرد. پیش خودش احساس نیاز می کرد که حتماً آن طرف به او نیاز دارد که با او تماس گرفته. می رفت با برخورد منطقی خودش او را تحت تأثیر قرار می داد. دیگران نمی توانستند ظرفیت مهدی را درک کنند. لذا با خودشان مقایسه اش می کردند. آمیزه ای از حسادت و جهالت دست به دست هم می داد تا برای مهدی مشکل درست شود.
گاهی جو آنقدر مسموم می شد که حتی به نزدیکان او متوسل می شدند.
یادم هست می خواستم برای مهدی حکم فرماندهی بزنم. حکمش را هم آماده کرده بودم. و همه هم می دانستند. یکی از دوستان صمیمی خود مهدی بود. آمد گفت: «حرف پشت سر مهدی زیاد است. تو از آن چیزها اطلاع داری که می خواهی برایش حکم بزنی؟» گفتم: «بی خبر نیستم. خبر جدید چی داری؟»
یک چیزهایی گفت.
گفتم: «اینها را می دانم.»
گفت: «این چیزها را می دانی و می خواهی حکم بزنی؟»
گفتم: «بله! حتماً. چون می دانم مهدی را بی واسته شناختم و هیچ احتیاج به تأیید کسی ندارم. مطمئن باشید حتماً حکمش را می زنم، حتماً هم از او دفاع می کنم.»
من آن موقع هنوز خودم تثبیت نشده بودم، ولی حکم مهدی را زدم و پای تمام حرفها هم ایستادم. بعد فهمیدم که اشتباه نکرده ام.
اولین باری که مهدی را دیدم قبل از عملیات فتح المبین بود. یکی از فرمانده های تیپ آمده بود به من گزارش بدهد که دیدم یک نفر همراهش آمده، ساکت و با حجب و حیا. آن فرمانده گزارشش را می داد و من تمام توجه ام به غریبه بود. بعد که فرمانده گزارشش را داد. پرسیدم او کی هست. گفت «ایشان آقای باکری اند.»
گفتم: «کدام باکری؟»
گفت: «مهدی»
گفتم: «قبلاً کجا بودند؟»
گفت: «ارومیه»
یادم آمد او همان باکری است که در ارومیه حرف پشت سرش زیاد بود و از او گزارشهای زیادی به من رسانده بودند. همان موقع هم در ذهنم هست که روی او به عنوان یک آدم فعال حساب می کردند. تا اینکه سال شصت شد و من فرمانده سپاه شدم. یکی از کارهای اصلی ام این شد که دنبال افراد لایقی بگردم و به آنها حکم بدهم بروند فرمانده تیپ بشوند. آن روزها سپاه اصلاً لشکر و تیپ نداشتند. دو سه گردان یا محور داشتیم که عملیات ثامن الائمه را آنها انجام داده بودند. لذا از همان روز مهدی را زیر نظر گرفتم. مهدی توی همین عملیات شد معاون احمد کاظمی و ما یکی از حساس ترین جبهه ها را به تیم آنها سپردیم. تیم احمد و مهدی. که سربلند هم بیرون آمدند.
بعد از آن بود که بهش حکم تشکیل تیپ عاشورا را دادم. قبول نمی کرد. حتی دلیل های منطقی می آورد
می گفت می خواهد کنار نیروها باشد، نه بالای سرشان، که بعد خدای نکرده غرور بگیردش. و به نظر من حق داشت. چون با تمام وجودش کار کردن را تجربه کرده بود. از قبل از انقلاب و همچنین در زمان انقلاب و نیر در زمان مقابله با ضد انقلاب در کردستان ودر شهرها و حالا هم جنگ. و بخصوص در زمان شهردار بودنش در ارومیه و بخصوص در هشت نه ماه اول جنگ، که بنی صدر فرمانده کل قوا بود و در حقیقت تمام جنگ دست او بود.
بنی صدر و دوستانش عقیده داشتند نیروهای مردمی، کسانی مثل مهدی و حمید و شفیع زاده، حق ندارند بیایند توی آبادان برای خودشان خط دفاعی تشکیل بدهند. در حالی که حمید و مهدی و شفیع زاده اصلاً به این حرفها اعتنا نمی کرد. خودشان با اختیار خودشان آمدند آبادان و مشغول به کار شدند. مهدی می رفت بالای دکل دیدبانی می کرد و از همان بالا به شفیع زاده می گفت بفرست، یعنی خمپاره بفرست. صبح تا شب از همان جا، بنا به سهمیه ای که داشت، بیست سی تا گلوله شلیک می کردند، بعد می آمدند توی دفترچه شان می نوشتند که چند ایفا آتش گرفت، چند تا سنگر منهدم شد، چند تا عراقی خط خورده اند و از همین مسائل.
آنجا قدرت مانور این سه نفر دو کیلومتر بیشتر نبود. چون تمام درها به رویشان بسته بو د. در حقیقت آنها اول اسیر خودی بودند و بعد در محاصره ی عراقی ها. آن هم مهدی که اگر جای رشد می دید، قدرت فرماندهی 2000 نفر را داشت. انسانهای بزرگ گاهی در درون خودی ها به اسارت کشیده می شوند. انسانهایی که اگر دستشان را باز بگذارند تمام دشمنان یک ملت را می توانند سرکوب کنند و بسیاری از موانع را از سر راه بردارند.
مهدی این طوری بود، حمید این طوری بود، شفیع زاده اینطوری بود. یادم هست ما در آن هشت نه ماه از طرف بنی صدر و دوستانش خیلی تحت فشار بودیم و به سختی یک خط پیدا می کردیم تا برویم علیه دشمن بجنگیم. تفکر حاکمه این بود که «شما جنگ بلد نیستید. می روید منطقه را لو می دهید.»
مثلاً می گفتند: «شما با این آخوندهایی که با خودتان می آورید، به خاطر عمامه های سفیدشان، به دشمن اجازه گرا گرفتن می دهید.»
بهانه می گرفتند. البته مسخره هم می کردند. و ما هم از خودی ها و هم از عراقی زخم می خوردیم و صبر می کردیم. خودی ها در شهر و با تظاهرات و ترور و شایعه پراکنی و حمله های مسلحانه ی کردستان و عراقی ها با گرفتن پنج استان ما.
خرمشهر سقوط کرده بود و آبادان در محاصره بود و عراقی ها در دره پانزده کیلومتری اهواز مستقر شده بودند. نمی دانستیم باید بیاییم تهران را حفظ کنیم یا برویم خوزستان بجنگیم.
بعد از ترورهای سال شصت و از دست دادن خیلی از عزیزان و فرار بنی صدر. بچه های انقلاب دست به دست هم دادند و دور هم جمع شدند ابتدا به تهران سر و سامانی دادند. کسی مثل مهدی از شهرداری ارومیه و مسئولیت های دیگرش دست کشید آمد شد معاون تیپ و بعد هم فرمانده ی تیپی که بعدها لشکر شد. مهدی خیلی سریع رشد کرد. به همه ثابت کرد که در آن نه ماه اول جنگ آن ظلم سیاسی عجیبی که به نیروهای حزب الهی وارد شد از حمله عراق و صدام هم بدتر بود.
مهدی در عملیات بیت المقدس به عنوان فرمانده تیپ آمد توی صحنه و مشهور شد در عملیات رمضان هم، با وجود جراحتش بیمارستان را رها کرد آمد وارد صحنه عملیات شد.
یادم هست بچه ها گزارش می دادند که مهدی از فشار درد ، گاهی خم می شد تا دردش تسکین پیدا کند.
می گفتند با همان حالت خمیده از پشت خط بی سیم می زده و فرمانده گردان هاش را صدا می زده می گفته چه کار کنند یا از کجا بروند. خیلی ها بودند که اگر چنین زخمی بر می داشتند یک لحظه هم حاضر نبودند در عملیات شرکت کنند. می رفتند یکی دو سال در ایران یا اروپا بستری می شدند و استراحت می کردند تا این ترکش را از جسم نازنینشان بیرون بیاورند. اما برای مهدی جسم و جان معنی نداشت.
معروف بود در جبهه های جنگ که وقتی به نیروها فشار می آمد یک عده بروند به فرمانده ها بگویند بروید گزارش بدهید و امکانات بگیرید. تکیه کلام او این بود که «ما فقط گزارش مان را به خدا می دهیم. نه به کسی دیگر»
مهدی یکی دو بار هم خودش را نشان داد. که یکیش به «عدم الفتح» معروف شد. یعنی عملیات خیبر. این عملیات خیلی مهم و حساس بود. چرا که نقطه ی عطفی بود در جنگهای ما. چون ما داشتیم از نوع جنگ های زمینی به طرف جنگ های آبی- خاکی می رفتیم. لذا فراهم کردن مقدمات این عملیات خیلی مهم بود. هم از نظر آموزش غواصی و قایقرانی. هم از نظر روحی. نیروها باید مسافتی را حدود سی کیلومتر در آب پیش می رفتند و بعد می رسیدند به عراقی ها. خیز خیلی بلندی بود. اولین باری بود که این صورت می گرفت. هم حرکت در آب، هم جنگ در آب برای همه ی ما جدید و عجیب بود.
من گاهی برای بررسی وضع نیروها غافلگیرانه می رفتم توی لشکر. یک شب بدون این که به مهدی بگویم با چند نفر از بچه ها بعد از نماز مغرب رفتیم لشکر عاشورا. من اغلب چفیه می زدم که شناخته نشودم. رفتم پرسیدم: «بچه ها ی لشکر کجا هستند؟»
گفتند: فلان جا هستند و «دارند زیارت عاشورا می خوانند.»
رفتم آن جا دیدم همه ی بچه های لشکر عاشورا جمعند، چراغها خاموش است و دارند عزاداری می کنند بین شان نشستیم و به عزاداری گوش دادم. مداحان ترکی می خواندند. متوجه نمی شدم چه می گویند. با این حال از شور و حال جلسه داشتم منقلب شدم. چشم هم می چرخاندم تا حمید یا مهدی را ببینیم. اصلاً پیدایشان نبود. از بغل دستی ام پرسیدم: «میدانی مهدی باکری کجاست... یا حمید؟»
تلاش کرد پیدایشان کند. نتوانست. خیلی دلم می خواست بدانم مهدی کجاست. فکر کردم شاید جلو نشسته باشد. رفتم جلوتر. ترسیدم بچه ها مرا بشناسند و مراسم شان تحت تأثیر قرار بگیرد. همان جا نشستم تا مراسم تمام شود. دیدم این طور که نمی شود با مهدی صحبت کرد. این جوری هم که نمی توانستم مهدی را ببینم. به هر ترتیبی بود مهدی را پیدا کردم. در حقیقت این را می خواستم بگویم که برام جالب بود که فرمانده لکشر طوری توی نیروهایش محو شده که هیچ کس نمی توانست پیدایش کند. حتی من که از دور هم میتوانستم او را تشخیص دهم. صدر و ذیلی در آن مجلس نبود. همه گمنام نشسته بودندو عزاداری شان را
می کردند. از مهدی گزارش خواستم. گفت: «آموزش ها تمام شده. بچه ها از هر نظری آماده اند، حتی روحی.» و حمید از همه آماده تر. برای همین شاید قلب شریان خیبر را سپردیم به حمید. پل صویب خط مقدم بود. یعنی مقدم ترین لبه ی جلویی نبرد با عراقی ها. دیگر جلوتر از آن نیرو نداشتیم. فاصله ی آن جا تا قرار گاه زیاد بود. به خاطر این که نیروهایمان از آب عبور کرده بودند و رفته بودند توی منطقه ی صویب و عزیر، که منطقه شمالی آن جا بود. حساسیت آن قدر زیاد بود که فرمانده لکشرها لحظه به لحظه با تمام فرمانده گردان هاشان به گوش بودند. آن کسی را که می فرستادند جلو معمولاً به عنوان جانشین لشکر می فرستادند تا از نزدیک بالای سر نیروها باشد. مکالمه های آن ها با هم خیلی واضح و روشن بود. من نمی توانستم حرف های مهدی را با حمید بشنوم. اما حرف های مهدی با خودم و با قرارگاه بالاترش در دسترس بود. از حرف های مهدی با خط جلو می فهمیدم که عراقی ها از سه طرف آمده اند و حمید را محاصر کرده ا ند. منطقه ی عزیر هم شکسته بود و خودی ها عقب نشینی کرده بودند. عقبه ی نیروهای حمید کور شد.
تلاش زیادی کردیم مهدی و حمید را تقویت کنیم. نشد. هلی کوپترها نتوانستند نیرو ببرند، حتی نمی توانستند که بروندتمام شان را برگردانند. به همین دلیل شد که آن جا تعدادی از نیروها زخمی و شهید شدند و جنازه هاشان ماند و ما نتوانستیم بیاوریم شان. حمید یکی از آن ها بود.
من اصلا از لحن مهدی نتوانستم شرایط سخت حمید را بفهمم. اضطراب مهدی فقط برای حمید نبود، برای همه بود، که یا سریع بیایند عقب، یا به طریقی به آن ها کمک شود. لحنش با شرایط مشابه عملیات های دیگرش فرقی نداشت. شاید به همین دلیل بود که من بعدها متوجه شدم که حمید آن جا بوده. مهدی خیلی طبیعی، مثل مواقع دیگرش و مثل یک فرمانده لشگر، تمام سعی اش رامی کرد بچه هاش را از محاصره بیرون بیاورد.
بعد از خیبر تمام فرماندهان توی جزیره شمالی دور هم جمع شدیم و شروع کردیم به زیارت عاشورا خواندن.
بی خبر از ما یکی رفت با بیت امام تماس گرفت که «بچه ها ازاین عدم الفتح ناراحتند. نشسته اند دارند عزاداری می کنند.» همان لحظه آقای رسول زاده آمد گفت: « احمد آقا شما را می خواهد.» ازجلسه آمدم با احمد آقا صحبت کردم. گفت:« چیه؟ چرا نشسته اید دارید گریه می کنید؟»
گفتم: «مسئله خاصی نیست. بچه ها دارند زیارت عاشورا می خوانند.»
گفت:« صبر کن امام می خواهد یک چیزی بگوید!»
چند دقیقه بعد تماس گرفت گفت:« امام گفته این جمله ها را بخوانید برای بچه ها.»
جمله ها این بود:« شما پیروز هستید. به هیچ وجه نگران این عدم الفتح ها نباشدید و خودتان را برای عملیات بعدی آماده کنید.»
آمدم تمام این حرف ها را برای بچه ها گفتم. وضع جلسه به کلی عوض شد. انگار یک انرژی فوق العاده پیدا کرده بودند. روحیه شان با یک دقیقه پیش زمین تا آسمان فرق کرده بود. اولین کسی که صحبت کرد مهدی بود. رفت بلندگو را به دست گرفت و شروع کرد به حرف زدن. گفت:« برادرها!مگر غیر از این است که ما به تکلیف
می جنگیم؟ مگر غیر از این است که پیغمبر خدا عزیزترین عزیزانش را در جنگ از دست داد و خم به ابرو نیاورد؟»
خیلی با ظرافت، بدون این که بگوید من برادرم را از دست داده ام، می خواست بگوید نباید نگران باشیم.
گفت:« حالا که امام این طور فرموده، ما باید خودمان را برای عملیات بعدی آماده کنیم.
حرف های مهدی شور و حال خاصی به جمعمان داد.
هنوز چند ساعت از عملیات خیبر نگذشته بود که خودمان را آماده کردیم برای عملیات بدر، که به یک معنا تکرار خیبر بود. با این فرق که ما تلاش زیادی کردیم کاستی های خیبر را برطرف کنیم. مهدی یکی ازکسانی بود که با دادن طرح ها و نظرهای جدید خیلی گل کرد. مثلا یکی از مشکلات ما حمله ی غواص ها به خط عراقی ها بود. غواصها باید از توی نی ها بیرون می آمدند و یک مسافت دو سه کیلومتری را در مسیری بدون نی و زیر نور ستاره ها طی می کردند و نور ستاره ها طوری آب را روشن می کرد که غواص ها پیدا بودند. با نزدیک شدن به سیل بند عراقی ها عمق آب هم کم می شد و غواصها نمی توانستند زیر آب بروند. ازگردن به بالا بیرون آب می ماندند و سیبل ثابت تیربارهای عراقی می شدند.
جلسه ای گذاشتیم که « ما با این مشکل چی کار باید بکنیم؟»
مهدی گفت: « غواص ها باید نوعی از لباس ها را بپوشند که نور را منعکس نکند.»
اول یک لباس را نشان داد و بعد لباس دیگری را که اگر نور به آن می خورد منعکس می شد. گفت:« نه از این ها که نور منعکس می کند.»
تعجب کردم. فکر کردم حتما مهدی خودش رفته لباس را پوشیده که توانسته اشکالش را پیدا کند.
گفت:« بعضی از این کفشک های غواصی عاج ندارند. باعث می شوند غواص لیز بخورد. سروصداشان هم غواص ها را لو می دهد. این ها باید حتما آج داشته باشند.» ما به این جزئیات اصلا توجه نکرده بودیم.
یکی دیگر از طرح های مهدی آماده کردن قایق ها بود. که مهدی خیلی به آب بندی و در آب کار کردنشان حساس بود. و همین طور به رفع کردن عیب موتورهاشان.
یک روز مهدی می بیند کسی به قایقش گاز می دهد. می رود به او می گوید این کار را نکند و او گوش نمی دهد. مهدی یک سنگ بر می دارد دنبالش می کند. می گوید« مرد حسابی! مگر نمی گویم آهسته برو؟ این قایق مال بیت المال است، مال جنگ است، مال عملیات است، نه برای تفریح من و تو.»
طرح دیگر مهدی در بدر، آن طور که یادم می آید، رفع مشکلات خط شکنی بود. ما معمولا توی عملیاتها کارهایمان را مرحله به مرحله پیگیری می کردیم. می آمدیم جلسه می گذاشتیم و مشکلات آن مرحله را حل و فصل
می کردیم و یک قدم می رفتیم جلوتر.
آخرین مرحله ی طرح عملیاتی، نحوه ی شکستن خط مقدم بود. مسئله غواص ها حل شده بود. همه چیز آماده بود، بجز شکستن خط، که هنوز در پرده ی ابهام بود. در آن جلسه در جمع فرمانده لشگرها مطرح کردم:
« طرحش با شما، که چطور خط جزیره ی جنوبی شکسته شود!»
عراق از خیبر تا بدر فرصت زیادی داشت تا آن جا را پر از سیم خاردار و مین و موانع دیگر کند.
مهدی گفت: « بیاییم برای هر گردان یک کانال بزنیم و تا آن جا که امکان دارد خودمان را از داخل کانال ها به عراقی ها نزدیک کنیم.»
سوال کردند:« چطوری تا زیر پای دشمن کانال بزنیم؟ می فهمد. می آید مانع می شود.»
مهدی گفت:« از آن جا به بعد یک سری تیم های هجومی آماده می کنیم، در حد پانزده نفر، که آن فاصله را با سرعت بدوند و خودشان را به عراقی ها برسانند.»
گفتند: « آن جا تیربار هست، خمپاره شصت هست، آتش هست. به این راحتی که نمی شود.»
مهدی گفت: « هرچی بترسیم از این تیربار و خمپاره و آتش بیشتر شهید می دهیم. تنها راهش همین است که گفتم. باید سریع بروند و همین تیربارها و همین خط را بگیرند، و گرنه بازهم تلفاتمان بیشتر می شود. »
بحث شد. در نهایت همه به این نتیجه رسیدند که حرف مهدی درست و عملی هست. این طرح را فقط کسی می توانست بدهد که خودش جرات تا آن جا رفتن و دویدن و به خط دشمن رسیدن را داشته باشد. که مهدی خودش داشت. علی الخصوص در بدر و کنار دجله و در همان محلی که به کیسه یی معروف شد و فقط از یک راه باریک می شود به آن جا رفت. آن جا هم مثل قلب خیبر بود که اگر از دست می رفت تمام جبهه سقوط می کرد.
مهدی چون حساسیت آن منطقه را می دانست. رفت آن جا مقاومت کرد. من تلاشی را که او در بدر و در کیسه ای کرد در هیچ کدام یک از فرماندهان جنگ ندیده بودم. شرایط مهدی خیلی عجیب و پیچیده بود. پشت سرش یک پل ده پانزده کیلومتری بین جزیره شمالی تا آن جا بود، که با یک بمباران از کار افتاد. از محل پل تا آن کیسه یی هم حدود پنج شش کیلومتر راه بود. خود کیسه ای که اصلا وضع مناسبی نداشت. مهدی خودش با همان پنج نفری که آن جا بودند تا آخرین لحظه مقاومت کرد.
من خسته شده بودم. کمی قبل از این که سختی ها بیشتر شود رفتم به آقا رحیم و آقای رشید گفتم: « شما مواظب بی سیم ها باشید تا من ده دقیقه استراحت کنم برگردم.» تاکید هم کردم که زود بیدارم کنند. ربع ساعت خوابیدم که آمدند بیدارم کردند. به قیافه ها نگاه کردم دیدم فرق کرده اند. گفتم :« چی شده؟»
همه شان از علاقه من به مهدی خبر داشتند. نگفتند چی شده. نگران مهدی شدم. به خاطر حساس بودن کیسه ای. با احمد کاظمی تماس گرفتم پرسیدم: « موقعیت؟»
گفت: « دیگر داریم می آییم عقب. منتها روی پل ازدحام است. وضع ناجوری پیش آمده. می ترسیم عراق پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانیم این طرف اسیر شویم.»
آن پل دوازده کیلومتری داستان عجیبی برای خودش داشت. در آن عقب نشینی توانست سه برابر تناژ استانداردش نیرو و ماشین را تحمل کند و نشکند.
به احمد گفتم: « مهدی کجاست؟ حالش چطور است؟»
گفت: « مهدی هم هست. پیش من است. مسئله ندارد.»
دیدم احمد حرف زدنش عادی نیست. رفتم توی فکر که نکند مهدی شهید شده. گمانم به آقا رحیم یا آقای رشید بود که فکرم را گفتم. گفتم:« احساس می کنم باید برای مهدی اتفاقی افتاده باشد و شما هم می دانید.»
گفتند: « نه. احتمالا باید زخمی شده باشد و بچه ها دارند مداوایش می کنند.»
گفتم: « تماس بگیرید بگویید من می خواهم با مهدی حرف بزنم!»
طول کشید. دیدم رغبتی نشان نمی دهند. خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم: « احمد!چرا حقیقت را به من نمی گویی؟ چرا نمی گوییی مهدی شهید شده؟»
احمد نتوانست خودش را نگه دارد. من هم نتوانستم سر پا بایستم، پاهام، همان طور بی سیم به دست، شل شدند. زانو زدم. ساعت ها گریه کردم.
بچه ها آمدند دورم جمع شدند و توصیه کردند خودم را کنترل کنم.
گفتند: « چرا این قدر گریه می کنی؟»
یادم به حرف زدن هامان با یکدیگر می افتاد، یا درد دل کردن هامان، یا خنده های خودمانی مان. یادم به مرخصی نرفتن هاش می افتاد و اینکه بهش گفتم برود خانه سر بزند و او گفت پیش بچه های لشگرش راحت تر است. و یادم می افتاد به این که هیچ وقت از زندگی خودش به من نگفت. و این که هیچی برای خودش از من نخواست. نه ماشین، نه خانه، نه وام، نه مقام، نه هیچ چیز دیگری که دیگران برایش سر و دست می شکنند. و این که خودش را رفت رساند به دریا. از دجله به اروند و از اروند به خلیج فارس. فهمیدم نمی خواسته در خاک دفن شود. فهمیدم می خواسته برود به ابدیتی برسد که خیلی از عرفا حسرتش را دارند برای همین چیزهاست که معتقد هستم که « مهدی باکری» گمنام ترین شهید این جنگ است.
بارها شده که شب ها برای مهدی و بچه های دیگر گریه کرده ام. نمی توانم فراموششان کنم. بیشتر از دوازده سال گذشته، ولی تعلق خاطری که به آنها دارم. خیلی بیشتر از تعلق خاطری است که به فرزندان خودم دارم. علاقه ی من به مهدی، حمید، بروجردی، باقری، خرازی، زین الدین، قابل مقایسه با تعلقم به خانواده ی خودم نیست.
در یک جمله بگویم که « مهدی روح من است و این از کالبد من جدا نمی شود. من با مهدی زندگی می کنم.»
راوی: دکتر محسن رضایی