مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 95
کل بازدید : 766271
کل یادداشتها ها : 965
خبر مایه


کعبه

و این آرزویى بى‏جا و ناموجّه نیست، آخر مگر نه همین اشک است که دریاهاى آتش را خاموش و فرومى‏نشاند؟(1)

مگر نه همین اشک است که آدمى را به کانون حرّیت و آزادگى و ارزش‎هاى والاى انسانى؛ یعنى قافله سالار شهیدان و شمع محفل بشرّیت حسین بن على ـ علیهماالسلام ـ اتّصال داده و از این راه او را به لقاى محبوب حقیقى نائل مى‏کند؟

(2)

مگر گریه و اشک مورد توصیه اکید قرآن کریم نیست؟(3) مگرنه این است که گفته‎اند (و خوب هم گفته‏اند): که «چشم گریان، چشمه فیض الهى و دواى دردهاى بى‏درمان است.»(4)

و راستى مگر درد و مرضى بدتر از مرض دل هست؟ درست گفته که: «نیست بیمارى، چو بیمارى دل»

و مگر نسخه‏اى شفابخش‏تر و مؤثرتر از اشک چشم براى این بیمارى هست؟

بنابراین این آرزو، آرزویى معقول و موجه است آن هم در کنار کعبه، خانه خدا؛ همان جایى که ابراهیم خلیل گفت: «اى مالک و صاحب من! من زن و بچه‏ام را در این وادى خشک و ساکت تنها گذاشتم، در کنار خانه‏ات؛ «عند بیتک المحرّم.»

آیا ابراهیم در این جا اشک نریخت؟ آیا ذریه و نسل طاهر و مطهّر ابراهیم در این جا اشک نریختند؟

و آیا این جا چشم گریانِ بنده برگزیده خدا، محمد مصطفى و عترت و اهل‎بیت عزیزش را ندیده است؟

مگر نه همین جا است که شاهد ناله‏ها و سوز و گدازهاى زین العایدبن علیه السلام بوده؟ و مگر نه همین جا است که شب و روز پذیراى چشم‎هاى گریان و اشک‎هاى ریزانِ عاشقانِ مجذوب و مخلصانِ محبوب است؟

اینک گمان مبر که آرزوى گریه و ریختن اشکى در این مکان، آرزویى بى‏جا باشد و این مهمترین آرزوى حقیر ناتوان در این سفر بود و به خصوص که اولین بار بود به این سفر میمون مشرف مى‏شدم؛ به اصطلاح حجّم «حجّ صَرُوره» بود. نخستین بار است که چشمم به کعبه مى‏افتد و این خانه مکعب شکل را مى‏بینم و نیز مقام ابراهیم را. با خواندن دو رکعت نماز پشت مقام، حجر اسماعیل و سعى در صفا و مروه و ... معلوم است که چه چیزهایى تداعى مى‏شود. آیا ابراهیم و اسماعیل این دو قهرمان توحید و اخلاص، مردان تسلیم و رضا، آنگاه که در دل بیابان و در کنار صخره‏ها و وادى غیر ذى‏زرع، خانه را پى‏افکندند و آرزویشان این بود که مقبول حق گردد؛ ربّنا تقبّل منا ... ، در آن حال چشمه چشمشان جارى نشد و اشک نریختند؟

و در صفا و مروه هاجر و اسماعیل را یاد مى‏آورى؛ آن مادر و فرزند و آن تشنگى و قحط آب و دویدن مادر به کوه صفا و مروه در جستجوى آب، با آن تب و تاب و اضطراب و ... آیا چشمِ هاجر در آن لحظات اشکبار نبود و آیا کودک خردسال او آرام و بى‏گریه بود؟ در این دیار به هر طرف که بنگرى جاى پاى این خانواده را مى‏بینى.

مگر در منا و قربانگاه و رمى جمرات، ابراهیم و اسماعیل و هاجر را نمى‏بینى با دیده‏هاى پر آب و اشک شوق و لذّت دیدار .

مگر اخلاص و تسلیم این پدر را نمى‏بینى؛ «یا بُنَىَّ اِنّى اَرى فِى الْمَنامِ انّى اَذْبَحُکَ» و نیز: جواب شیرین و گواراى پسرش را که: «یا اَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَر»؟

و آیا این گفتگوهاى عاشقانه، خالى از سوز و گداز و اشک و گریه بود؟ و حال بنگر و ببین زائران این خانه و مسافران این بلد و سرگذشت پرفراز و نشیب این ام القرى را.

ببین فرزند نازنین ابراهیم، محمد مصطفى ـ صلى‏الله‏ علیه و آله و سلم ـ را که در این‏جا و در کنار این خانه، با صاحب‏خانه چه راز و نیازها داشته و چگونه اشک‎هایش با مناجات و نجواهاى نیمه ‏شبش در هم آمیخته و این مکان مقدس را براى همیشه معطّر ساخته تا صاحب‏دلان همواره مشام خود را از آن رایحه‏هاى طیّب، خوشبو کنند و آشنایان بارگاه ملکوت گوش‎هاى خود را از آن راز و نیازها نوازش دهند.

و نیز خاندان مطهّرش را بنگر؛ زهراى اطهر، على مرتضى و فرزندان معصومشان در دلِ شب و نیمه روز با این خانه چه‏ها داشته‏اند! و همچنین خیل عُبّاد و زهّاد و شیفتگان حق و حقیقت در طول اعصار و قرون را ...

این جا شاهد چه نجوى‎ها و راز و نیازها که نبوده و چه چشمه‏هاى فیض الهى از چشم‎هاى حق‏بین جارى و سارى نگشته است؟!

در این لحظات و با به ذهن آوردن این خاطرات بود که آرزوى ریختن اشکى در این ذره ناچیز تقویت مى‏گردید و دریغا که حاصل نمى‏شد. اگر زبان را به گفتن ذکرى، وردى یا تلاوت آیه‏اى وامى‏داشتم، دل جاى دِگر بود. غوغاى زندگى حیوانى و جاذبه‏هاى کاذب و پرزرق و برق مادى هرگونه توفیق را سلب مى‏کرد. غذاها و میوه‏هاى آنچنانى، بازار پر از اجناس بنجل و اسقاطى فرنگ که دور تا دورِ این خانه را احاطه کرده، دیگر مجالى براى حالى متناسبِ با این مکان مقدس و طاهر نمى‏گذارد. آرى این آرزو به دل مانده بود ولى مأیوس نبودم و در انتظارِ عنایت الهى، و به همین سبب بود که دست به دامن دوستى شدم که در این سفر با من انس و اُلفتى یافته بود. و چون مکرّر توفیق دیدار این دیار داشت ـ و نمى‏دانم سفر چندمش بود ـ بسیارى از جاها را بلد بود و به همه‏جا آشنایى داشت. به زبان خارجى نیز ناآشنا نبود. هر شب به هنگام سحر مى‏دیدمش که از خواب برخاسته روانه حرم مى‏شد. از او ملتمسانه خواستم که به هر قیمت شده شبى نیز مرا از خواب بیدار نموده و به همراه خود ببرد و چقدر ممنون اویم که این کار را کرد. شب از نیمه گذشته بود که مرا از چنگال خواب رهانید ...

به اتفاق راهىِ حرم شدیم، مسجد شلوغ نبود، خلوت هم نبود، چرا که ایام حج است و از اقطارِ عالم حاجیان به عزم زیارت بدین مأمن الهى روى آورده‏اند و خیلى‏ها براى طواف خانه و سخنى با صاحب خانه، شب و روز را نمى‏شناسند و البته کم نیستند ـ امثال راقم سطور ـ که تمام همّشان در همان وظیفه واجب ـ آن هم در روز براى یک بار؛ چه سعیش، چه طوافش و چه نمازش به همان ظاهر خشک و بى‏روح ـ خلاصه مى‏شود و همین که این عمل انجام گرفت، دیگر کارى جز طواف در بازار، و سعى در خرید همان اشیاء بنجل ـ که همه از بیگانه‏اند ـ ندارند. ولى هستند زیرکان و عاشقانى که نیک مى‏دانند به دست آوردنِ این فرصتِ مغتنم براى بار دیگر چندان سهل و آسان نیست، چه اینکه پیک اجل بى‏خبر مى‏رسد و کجا بهتر از اینجا براى تحصیل زاد و توشه راه، و چه ساعتى دل‏انگیزتر از نیمه‏هاى شب؛

شب خیز که عاشقان به شب راز کنند.

و این عاشقانِ دلباخته در آن نیمه شب کم نبودند که خوب مى‏دانستند، دعاى صُبح و ورد شب کلید گنج مقصود است، بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندى. (5)

و چه شورانگیز و روح‏بخش است آن لحظات آمیخته با سوز و گداز و راز و نیازِ مخلصانى که پروانه شمع فروزان خانه بوده و چون نگینى این بیت عتیق را احاطه کرده با صاحب خانه در سخن بودند:

«ربّنا آتنا فى الدّنیا حسنة و فى الآخرة حسنة وَ قِنا عذاب النّار ... .»

و چه درخواست جامع و جالبى که چنانچه روا شود (و از کرم کریم هم بعید نیست) دیگر همه چیز تمام است: سعادت دارین (دنیا و آخرت).

به اتفاق رفیقم خود را همچون قطره‏اى به این دریاى پر موج افکندیم و هفت بار دور خانه را گشتیم و از مطاف خارج شدیم عازم رفتن بودیم ناگهاى صداى رفیقم که مرا مى‏خواند (فلانى نگاه کن) به طرف مقام ابراهیم متوجهم کرد، گفت: ببین این خواهر را؛ قیافه، چهره و وضع پوشش و لباسش حکایت از این مى‏کرد که از شبه قاره هند است؛ هندوستان یا پاکستان و یا بنگلادش. همین که نگاهم به آن زن افتاد، میخکوب شدم و خیره در او که چگونه با صاحب‏خانه (و نه خانه) در حال سخن گفتن بود! در پوششى از وقار، متانت و خضوع، با انگشتانش اشاره به کعبه مى‏کرد و در همان حال چشمه‏هاى چشمانش جارى، سیل اشک بر گونه‏هایش روان، لبانش در حرکت و به گفتگو مشغول، با چى، با چه کسى و ...؟

با سنگ‎ها و دیوار ساکت؟ نه، مخاطب او ساکت و جامد نیست. مخاطب او سمیع، بصیر، آگاه، حىّ، توانا و عارى از هر نقص و خلل است. مخاطبش میزبان او است و میزبانش در و دیوار نیست. و او خوب مى‏دانست که میزبانش کیست و چگونه باید با او سخن گفت. و خوب مى‏دانست که او را نخوانده‏اند براى خالى کردن بازارِ مکّه و مدینه از محصولات آمریکا، او را نخوانده‏اند براى خرید یخچال، تلویزیون، ضبط، رادیو و صدها الوان و انواع از این قبیل؛ آن هم محصول دست بیگانه، بیگانه دشمن، دشمن صاحب خانه و هر چه مربوط و وابسته به اوست. او را نخوانده‏اند براى پر کردنِ شکم از گوشت مرغ‎هاى از خارج (استرالیا و ...) آمده با مارک «الذبح الشرعى!». او را براى چیز دیگرى دعوت کرده‏اند، مقصود از این دعوت، خور و خواب نیست که این راه و رسمى است آئین نابخردان.(6)

مقصود از این دعوت موز و پرتقال و سیب و گلابى نیست. این میزبان، شأنش بالاتر از این حرف‎ها و تصوّرات و امیال و اغراض ما بیچارگان چسبیده بر زمین است. هدف از این دعوت چیز دیگرى است.

مقصود از این دعوت اگر دست دهد چند روزى و اِلاّ حدّاقل لحظات و ساعاتى از خودِ حیوانى بیرون آمدن، از این زندگى سر تا پا مادّى فانى، جدا شدن، از این ظواهر دلفریب دل کندن، رستن و خلاص شدن از غل و زنجیرهایى که آز و طمع، حرص و حسد، بخل و کینه، عجب و تکبّر و صدها صفات شیطانى دیگر دست و پاى ما بیچارگان را بسته و به چاه ویل این زندگى زودگذر انداخته. آرى رستن از این بدبختى‏ها و پیوستن به آن مبدئى که از آنجا آمده‏اى و برگشتنت نیز به آنجاست. (انّا لله و انّا الیه راجعون).

فارغ شدن از این موهومات و چند لحظه‏اى با میزبان خلوت کردن و لذت حضور چشیدن؛ همان میزبانى که به دعوت او آمده‏اى.

او کیـست؟

«ذو الجلال و الاکرام» او است «هو الاوّل و الآخر و الظاهر و الباطن». او است «الملک القدّوس السلام المؤمن المهیمن العزیز الجبار المتکبّر». او است «الخالق البارئ المصوّر». او است «اللطیف الخیبر». او است «سمیعٌ علیمٌ»، او است. «یعلم خائنة الأعین و ما تخفى الصدور»، خلاصه او است «الله‏» مستجمع جمیع صفات کمال و منشأ و اساس کل کمال و جمال و جلال.

و حالا تو میهمان چنین میزبانى و بر سر سفره اویى و خوب بیندیش؛ بر سر سفره چنین میزبانى سزاوار است به دنبال پرتقال و موز دویدن و شب و روز در بازار پرسه‏زدن براى خرید البسه و اقمشه و مأکولات و مشروباتِ از دیارِ دشمن آمده؟!

و من نه گمان، که یقین دارم این زن در آن لحظات به این حقیقت نائل شده و از آرزوهاى موهوم و خواسته‏هاى بى‏ارزش مادّى بدر آمده و لمس کرده که کجا است و با چه کسى سخن مى‏گوید. او میزبان خود را شناخته است. او با تمام وجود با این میزبان مهربان در سخن بود و سفره دلش را باز کرده بود و با چشمه‏هاى چشمش غبار حجاب بین خود و معبودش را مى‏زدود و خود را تقریبا به محبوب رسانده بود و این حقیر بى ‏همه چیز، و مسکینِ درمانده، مات و مبهوت به مشاهده این حال، سرگرم و مشغول و دلِ چون سنگ در تاب و تب، بناگاه متوجّه شدم که چشمانم نم‏آلود و قطراتى بر گونه‏ام جارى ولى دریغا و افسوس؛ «خوش درخشید ولى دولت مستعجل بود.»

از مطاف خارج و راهى منزل شدیم. آیا بار دیگر این حال و احوال دست مى‏دهد؟ نمى‏دانم، امّا از کرم کریم مأیوس نیستم که: «لا تیأسوا من روح الله‏.»

 

پی‎نوشت‎ها:

1ـ رجوع شود به سفینة البحار، ماده «بکى».

2ـ رجوع شود به کتب مقاتل، مثل نفس المهموم و ...

3ـ اشاره به آیه 81 سوره توبه «فلیضحکوا قلیلاً وَلْیَبْکوا کثیراً ...»

4 ـ گریه بر هر درد بى‏درمان دواست               چشم گـریـان چشمـه فیض خداست

5 ـ حافظ شیرازى.

6 ـ خور و خواب تنها طریق دد است                  بـر ایـن بـودن آییـن نـابخـرد اسـت

 

منبع:

مجله میقات حج، شماره 5 ، غلامحسین جمى






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ