وقتى از یکى از دوستان خانوادگى آیةالله خمینى پرسیدم ایشان داراى چه خصوصیت هایى است؟ او با خاطره غرق شدن دختر بچه آیةالله خمینى حرفش را شروع کرد که 25 سال پیش غرق شده بود.
وقتى در آن هنگام دوست آیةالله خمینى سر مىرسد عالم روحانى (امام) در حال دعا کردن بر روى جسد ششمین فرزند جوان خود بود.
دوست آیةالله امروز مىگوید وقتى به صورتش نگاه کردم هیچگونه آثار اضطراب ندیدم در حالى که مىدانستم که او فرزندش را از جان و دل دوست دارد. امروز هم هیچگونه احساسات نه غمگینى و یا اضطرابى در این مورد از خود نشان نمىدهد، او ضمن تشریح ماجراى غرق شدن دختر بچه امام دنباله مطلب را چنین بیان مىکند: پس از چند لحظه(امام) خمینى که بالاى جسد بچهاش بود گفت: خدا این بچه را به من داده حالا هم خودش او را خواسته است پس بگیرد و سپس دعایش را از سرگرفت.
امام در مقابل جمعیت گریه نمىکردند
در بیشترین مجالس فاتحه و غیر فاتحهاى که به مناسبت شهادت مرحوم حاج آقا مصطفى برگزار مىشد من همراه امام بودم. در تمام این فاتحهها من یک ذره حالت تاثر عمیق و یا اشکى از امام ندیدم. و در مجالس نقل مىشد که تا چه حد صبر و استقامت دارند.
امام در مقابل جمعیت اصلا گریه نمىکردند. یا وقتى در منزل پیش خانم ها بودند ایشان گریه نمىکردند ولى وقتى تنها مىشدند زیاد گریه مىکردند.
پس از اعلامیه" شاه دوستى یعنى غارتگرى"، عده زیادى از طلاب و فضلا را براى سربازى از قم گرفتند و به باغ شاه تهران بردند، و خلع لباس نموده و به لباس سربازى در آوردند. در همان روزها، روزى خدمت امام بودیم. طلبه سیدى با سر و وضع آشفته طورى در خانه امام را که باز بود به دیوار زد و وارد خانه و اتاقى که امام و ما نشسته بودیم شد، که هم باعث خنده بود و هم موجب تاثر خاطر همه گردید. امام سر پایین داشتند و مشغول نوشتن بودند. سید با صداى بلند گفت: آقا! ما از درس آقاى مشکینى در مسجد امام بیرون آمدیم، مامورین هجوم آوردند و طلاب را گرفتند و سوار کامیون کردند و بردند سربازى، آقاى رفسنجانى را هم گرفتند و بردند. از این خبر و سر و وضع آشفته سید همه متاثر و منقلب شدیم، بعضى هم گریه کردند. امام همان طور که نشسته بودند و قلم در دست داشتند از بالاى عینک نگاهى به سید کردند و فرمودند: حالا چرا نمىنشینى؟ وقتى سید نشست، امام عینک را از چشم برداشتند و با خونسردى (آرامش) همیشگى خود تکیه دادند و فرمودند: بردند سربازى؟ سید با التهاب گفت: بله آقا. امام فرمود: ببرند، اینها باید تمرین نظامى کنند، ما در آینده با اینها کار داریم! این مطلب در آن موقع واقعا از امام در سر حد اعجاز بود!
غروب همان روز که قضیه مدرسه فیضیه اتفاق افتاد، ما در منزل امام بودیم که خبر آوردند در فیضیه، طلاب را کتک زدهاند و قصد دارند به این جا بیایند. مرحوم آقا سید محمد صادق لواسانى که از دوستان بسیار نزدیک امام بود بلند شد و در خانه را بست. تا امام فهمیدند بلافاصله بلند شده و در خانه را باز کردند و فرمودند: «فرزندان مرا کتک بزنند و من در خانهام را به روى خود ببندم؟» سپس به نماز ایستادند و مانند شب هاى دیگر نافلههایشان را نیز خواندند، در حالى که ممکن بود هر لحظه به خانه ایشان هجوم آوردند.
قبل از حادثه فیضیه و نزدیک عید، یک روز صبح زود، در بین راه که مىرفتم اعلامیههایى را دیدم که به در و دیوار زده بودند. در آن اعلامیهها که از ساواک بود و با نام هاى مختلفى از قبیل جبهه ملى، جمعیت زنان و... بر در و دیوار چسبانده بودند با فحش هاى رکیکى به امام توهین شده بود. با دیدن این اعلامیهها به شدت ناراحت شدم. به هر حال به منزل امام رفتم. در آنجا متوجه شدم که بعضى از افراد هم از این اعلامیهها به آنجا آوردهاند. در حالى که خیلى ناراحت بودم به آقاى صانعى گفتم: «با امام کار دارم.» آقاى صانعى آمدن مرا به اطلاع امام رساند و دقایقى بعد امام فرمودند: «بیایید تو». وقتى خدمت امام رسیدم، دیدم ایشان جهت درس دادن، مشغول مطالعه هستند. این موضوع براى من قدرى عجیب آمد که توى این گیر و دار و در این اوضاع و احوال، در حالى که مسایل این قدر به هم پیچیده شده و با وجود این اعلامیهها که همه ما را بشدت ناراحت کرده است، چگونه امام بر اعصابشان مسلطند و به مطالعه مىپردازند. آن هم کتابى که جزو متون درسى نبود. کتابى که ایشان مطالعه مىکردند، کتابى بود که مثلا یکى از علما راجع به یک بحث، مطلبى نوشته بود و امام آن را مطالعه مىکردند که بیایند آن مطلب را بحث کرده و رد بکنند. من از این روحیه عجیب امام در چنین حالتى که ما اصلا نمىتوانستیم به کتاب نگاه بکنیم و ایشان با کمال آرامش مشغول مطالعه بودند، تعجب کردم.
دوم فروردین سال 42 که مزدوران شاه خائن به مدرسه فیضیه حمله کرده بودند ما که طلبه جوانى بودیم و ندیده بودیم که عدهاى با چماق و اسلحه سرد و گرم به سر مردم بریزند و عدهاى را بکشند و یا از پشت بام به زیر بیاندازند، پس از نماز مغرب و عشا به دنبال امام به اتاق ایشان رفتیم. ما که بسیار بىتجربه بودیم نگران و ناراحت، به سخنان امام گوش دادیم. امام بیست دقیقه صحبت کردند و گفتند:«اینها خواهند رفت و شما خواهید ماند.»
امام بعد از سخنرانى پانزده خرداد که مامورین ساواک شبانه به منزلشان ریختند و ایشان را دستگیر کردند، مىفرمودند:«مامورین پس از این که مرا گرفتند، در اتومبیل انداخته و به سرعت خیابان هاى قم را پشت سر گذاشته، رو به سمت تهران به راه افتادند، ولى پیوسته با نگرانى به پشت سر خود و این طرف و آن طرف نگاه مىکردند. پرسیدم از چه مىترسید و نگران چه هستید؟ گفتند: مىترسیم مردم ما را تعقیب کنند و به دنبال ما بیایند، چون مردم شما را دوست دارند.» بعد امام فرمودند:«والله من نترسیدم ولى آنها آنقدر مىترسیدند که اجازه ندادند براى نماز صبح پیاده شوم. مىگفتند مىترسیم مردم برسند و از این رو من ناچار شدم همانگونه که در بین دو مامور در اتومبیل نشسته بودم، نماز خود را نشسته بخوانم.»
آنها مىترسیدند، من دلدارى مىدادم
در مورد شبى که امام را از قم دستگیر کردند و به تهران بردند، مرحوم حاج آقا مصطفى تعریف مىکرد که امام فرموده بودند:«وقتى مرا مىبردند، بین قم و تهران ماشین از جاده رفت بیرون. من فکر کردم که مىخواهند قضیه را خاتمه بدهند. ولى وقتى مراجعه کردم به قلبم دیدم هیچ تغییرى نکرده است» و لذا وقتى در سال 43 بعد از آزادیشان در مسجد اعظم سخنرانى کردند، فرمودند:«والله من به عمرم نترسیدهام. آن شبى هم که آنها مرا مىبردند، آنها مىترسیدند من آنها را دلدارى مىدادم.»
حاج احمد آقا در نجف تعریف مىکردند. ایشان گفتند که از آقا سؤال کردم، آن زمانى که سوار هواپیما شده و به سوى ترکیه پرواز مىکردید، چه حالى داشتید؟ امام فرمودند:«والله همین حالى که الآن در کنار شما نشستهام داشتم.»
در کمال آرامش به ملاقات هاى خود ادامه دادند
اولین ملاقاتى که با امام در قم داشتیم روزى بود که جنبش خلق مسلمان آن آشوب و بلوا را در قم راه انداخته بود و حتى قصد حمله و جسارت به منزل امام را داشتند که با مقاومت و ایستادگى عاشقان امام این توطئه استعمارى در هم شکسته شد. به یادم مىآید که بعضى خیابان هاى اصلى قم حالت جنگ زدهاى داشت شیشههاى داروخانه و در بعضى مغازهها خرد شده بود در این حالت طبیعى قاعدتا هر کس در موقع رهبرى بود حداقل در آن روز ملاقات هایش را تعطیل مىکرد ولى امام در کمال آرامش و متانت به ملاقات هاى معمولى خود ادامه مىدادند.
... صبح زود، حدود ساعت پنج، من خواب بودم که با تکان هایى که به پایم داده مىشد، چشمهایم را باز کردم و امام را دیدم که مىگویند: بلند شو و برو خانه مصطفى، گفتهاند بروى آنجا، فکر مىکنم معصومه خانم(همسر حاج آقا مصطفى) ناراحت هستند. چون ایشان مریض بودند و شب قبل هم دکتر رفته بودند. من با عجله به آنجا رفتم. دیدم یک تاکسى جلوى خانه ایشان ایستاده است. وقتى به داخل منزل رفتم، سه نفر را دیدم: از جمله آقاى دعایى و یک برادر افغانى که در آنجا درس مىخواند و یک آقاى دیگر، وقتى به قسمت بالاى منزل رفتم دیدم زیر بغل و پاهاى برادرم را گرفتهاند که از پله پایین بیاورند، من دستم را بر پیشانى ایشان گذاشتم، دیدم هنوز گرم است، او را در تاکسى گذاشتیم، ولى انگار کسى در همان لحظه به من گفت که او مرده است. ایشان را در بغل گرفتم و به بیمارستان رفتیم. دکتر بعد از معاینه او گفت:«متاسفم، ایشان تمام کرده است» من به خانه برگشتم، نمىدانستم که به امام چه بگویم، بالاخره مىبایست طورى قضیه را به ایشان مىگفتم. رفتم در قسمت بیرونى بیت امام، جایى که مراجعه کنندگان عمومى مىآمدند. دو نفر را خدمت ایشان فرستادم که بگویند حاج آقا مصطفى حالش بد شده است و ایشان را به بیمارستان بردهاند. آنها هم رفتند و همین را گفتند،امام گفتند:«بگویید احمد بیاید» خدمت ایشان که رفتم گفتند:«من مىخواهم به بیمارستان بروم و مصطفى را ببینم.»
خیلى ناراحت شدم، بیرون آمدم و به آقاى رضوانى گفتم آقا چنین چیزى گفتهاند، خوبست به ایشان بگوییم دکتر ملاقات با حاج آقا مصطفى را ممنوع کرده است که حتى المقدور امام دیر از جریان مطلع شوند. قرار شد بروند این طور مطلب را بگویند، همه از طرح این قضیه وحشت داشتند. من در طبقه بالا بودم، پنجرهاى بود که امام از آنجا مرا دیدند و صدا زدند، و گفتند:«احمد!» من به خدمت ایشان رفتم، گفتند:«مصطفى فوت کرده؟» من خیلى ناراحت شدم و گریهام گرفت، چیزى نگفتم، ایشان همان طور که نشسته بودند و دست هایشان روى زانو قرار داشت چند بار انگشتانشان را تکان دادند و سه بار گفتند:«انا لله و انا الیه راجعون.» تنها عکس العملشان همین بود، هیچ واکنش دیگرى نشان ندادند، و بلافاصله آمدن برادران براى تسلیت دادن به امام شروع شد...
اما امام بعد از شنیدن این خبر هیچ تغییرى در برنامه روزانه خود ندادند، حتى روزى که جسد فرزند مجاهدشان را به کربلا مىبردند در نماز جماعت ظهر و شب حاضر شدند.
آثار هیجان در صداى امام دیده نمىشد
آیة الله خمینى در تبعیدگاه خود، نجف(عراق)، فرستاده مخصوص «لوموند» را به حضور پذیرفت. آیة الله خمینى با چهرهاى لاغر که محاسنى سفید آن را کشیده تر مىکرد، با بیانى متهورانه و لحنى آرام، به مدت دو ساعت با ما سخن گفت. حتى وقتى به این مطلب و تکرار آن مىپرداخت که ایران باید خود را از شر شاه خلاص کند و نیز هنگامى که به مرگ پسرش اشاره مىکرد، نه آثار هیجان در صدایش دیده مىشد و نه در خطوط چهرهاش حرکتى ملاحظه مىگردید. وضع رفتار و قدرت تسلط و کف نفس او خردمندانه بود. آیة الله به جاى آن که با فشار بر روى کلمات، ایمان و اعتقاد خود را به مخاطبش ابلاغ کند، با نگاه خود چنین مىکرد، نگاهى که همواره نافذ بود. اما هنگامى که مطلب به جاى حساس و عمدهاى مىرسید، تیز و غیر قابل تحمل مىشد. آیة الله عزمى راسخ و کامل دارد و در صدد قبول هیچ گونه مصالحهاى نیست. مصمم است که در مبارزه خود علیه شاه تا پایان پیش برود...
روزى که شاه رفته بود بعد از نماز صبح آمدم خدمت امام و عرض کردم برادران مىگویند شاه رفته و رادیو هم خبرش را پخش کرد. طبیعتا همه ذوق زده شده بودند و خوشحالى مىکردند. ولى جز عبارت «دیگه چى؟» کلمه دیگرى از امام شنیده نشد.
هیچ تغییرى در صداى امام دیده نشد
موقعى که خبر دادند، شاه رفته، پلیس فرانسه زنگ زد و من آمدم آقاى غرضى را که در جمع ما فرانسه بلد بود. آوردم که گفتند شاه رفته و خبرنگارها هم آمدند. حدود نماز شب امام بود، اطلاع دادیم. امام گفتند روز مىآیم. براى خبرنگارها و افراد خارجى عجیب بود که امام کسى را که مىخواستند از ایران بیرون کنند رفته، اما ایشان هیجانى ندارند و طبق قرار معمول مىآیند اما به دلیل ازدیاد خبرنگارها یک ساعت بعد آمدند، محل صحبت آقا، سراشیبى بود، یک صندلى گذاشتیم تا امام مصاحبه کنند. من هم تصور مىکردم که امام هیجانى مىشوند. پس نزدیک ایشان ماندم، اما دیدم هیچ هیجانى نشدند. قاعدتا ما آنجا دستگاه صوتى مرتبى هم نداشتیم به وسیله یک میکروفون که جلو امام گرفتم امام صحبت کردند. این اولین سخنرانى امام بعد از رفتن شاه بود که خط مشى را معلوم کردند و گفتند این اولین قدمى است که برداشته شده و من آنقدر نزدیک بودم که اگر امام هیجانى مىشدند من متوجه مىشدم. اما نکته ظریف اینجاست که امام هیجانى نشدند. نماز خواندند، سخنرانى هم کردند و هیچ تغییرى حتى در تن صدایشان نبود.
اطمینان، آرامش و قدرت در نگاه امام
یکى از عکاسان هنرمند ایرانى مقیم پاریس در سفرى که براى زیارت امام به آنجا رفته بودم به من گفت، فلانى مطلبى را مىخواهم برایت بگویم که دریافت خودم است. وقتى امام به فرودگاه پاریس آمدند، چنان نبود که با قرار قبلى آمده باشند و معلوم باشد که حتما براى ورود ایشان به پاریس مشکلى بوجود نخواهد آمد. خوب حساب کنید رهبرى در این سن و سال و در این مقطع حیاتى مبارزه به سمت کویت رفته، نشده است که برود. صحبت رفتنش به سوریه بوده، نشده. حالا به سمت فرانسه آمده. مىگفت من به دلیل آن فن خاص عکاسى و خبرنگارانهام رفته بودم در یک نقطه حساس از فرودگاه، جایى که مسافرها از جلو آن میز عبور مىکنند، ایستادم. مىخواستم ببینم چهره و نگاه امام چگونه چهره و نگاهى است. لذا رفتم از یک زاویه بسیار جالب عکس برداشتم. که عکس را دارم. همان طور که نگاه توى دوربین مىکردم درست دوربین را میزان کردم روى چشمهاى امام که دوربین تمام نگاه امام را بگیرد. در آن نگاه، جز اطمینان و آرامش و قدرت و قاطعیت هیچ چیز دیده نمىشد.
دو تن از همکارانم در گزارشى که براى مجله ژون افریک تهیه کردهاند، نوشتهاند: در هواپیمایى که امام را به تهران مىبرد همه نگران بودند که آیا مىتوانند در تهران فرود بیایند یا این که مورد حمله هواپیماهاى شکارى رژیم شاه قرار مىگیرند. هیچ کس از این نگرانى نتوانست بخوابد جز یک نفر که آن هم شخص امام خمینى بود که به طبقه بالاى هواپیما رفتند و روى زمین دراز کشیدند و خوابیدند.
در موقع عزیمت امام به تهران چیزى که باعث تعجب من شد پاسخى بود که ایشان به این سؤال دادند که شما چه احساسى دارید؟ و ایشان فقط اظهار داشتند هیچ . این پاسخ کوتاه مرا شگفت زده کرد.
در هواپیمایى که امام را از پاریس به ایران مىآورد، من در کنار ایشان نشسته بودم. هواپیما که به تهران نزدیک شد خبرنگارى آمد و از امام پرسید:«شما الآن چه احساسى دارید؟» ایشان فرمودند:«هیچ» خبرنگار فکر مىکرد که الآن امام مثل دیگر افراد که خیلى هیجان زده بودند و اشک شوق مىریختند و عدهاى هم مىترسیدند و در تردید به سر مىبردند که آیا هواپیما را مىزنند یا سالم فرود خواهد آمد، آیا همگى را دستگیر خواهند کرد؟ و... هستند.
اما بر خلاف این تصور امام کاملا حالت عادى داشتند زیرا از قبل خود را براى هر نوع برخوردى حتى شهادت، آماده کرده بودند و از اول نهضت اعلام کرده بودند که سینه من براى گلولههاى شما آماده است