مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 334
بازدید دیروز : 361
کل بازدید : 780157
کل یادداشتها ها : 965
خبر مایه


در صورتش هیچ اضطرابى ندیدم

وقتى از یکى از دوستان خانوادگى آیةالله خمینى پرسیدم ایشان داراى چه خصوصیت هایى است؟ او با خاطره غرق شدن دختر بچه آیةالله خمینى حرفش را شروع کرد که 25 سال پیش غرق شده بود.

وقتى در آن هنگام دوست آیةالله خمینى سر مى‏رسد عالم روحانى (امام) در حال دعا کردن بر روى جسد ششمین فرزند جوان خود بود.

دوست آیةالله امروز مى‏گوید وقتى به صورتش نگاه کردم هیچگونه آثار اضطراب ندیدم در حالى که مى‏دانستم که او فرزندش را از جان و دل دوست دارد. امروز هم هیچگونه احساسات نه غمگینى و یا اضطرابى در این مورد از خود نشان نمى‏دهد، او ضمن تشریح ماجراى غرق شدن دختر بچه امام دنباله مطلب را چنین بیان مى‏کند: پس از چند لحظه(امام) خمینى که بالاى جسد بچه‏اش بود گفت: خدا این بچه را به من داده حالا هم خودش او را خواسته است پس بگیرد و سپس دعایش را از سرگرفت.

امام در مقابل جمعیت گریه نمى‏کردند

در بیشترین مجالس فاتحه و غیر فاتحه‏اى که به مناسبت ‏شهادت مرحوم حاج آقا مصطفى برگزار مى‏شد من همراه امام بودم. در تمام این فاتحه‏ها من یک ذره حالت تاثر عمیق و یا اشکى از امام ندیدم. و در مجالس نقل مى‏شد که تا چه حد صبر و استقامت دارند.

امام در مقابل جمعیت اصلا گریه نمى‏کردند. یا وقتى در منزل پیش خانم ها بودند ایشان گریه نمى‏کردند ولى وقتى تنها مى‏شدند زیاد گریه مى‏کردند.

حالا چرا نمى‏نشینى؟

پس از اعلامیه" شاه دوستى یعنى غارتگرى"، عده زیادى از طلاب و فضلا را براى سربازى از قم گرفتند و به باغ شاه تهران بردند، و خلع لباس نموده و به لباس سربازى در آوردند. در همان روزها، روزى خدمت امام بودیم. طلبه سیدى با سر و وضع آشفته طورى در خانه امام را که باز بود به دیوار زد و وارد خانه و اتاقى که امام و ما نشسته‏ بودیم شد، که هم باعث ‏خنده بود و هم موجب تاثر خاطر همه گردید. امام سر پایین داشتند و مشغول نوشتن بودند. سید با صداى بلند گفت: آقا! ما از درس آقاى مشکینى در مسجد امام بیرون آمدیم، مامورین هجوم آوردند و طلاب را گرفتند و سوار کامیون کردند و بردند سربازى، آقاى رفسنجانى را هم گرفتند و بردند. از این خبر و سر و وضع آشفته سید همه متاثر و منقلب شدیم، بعضى هم گریه کردند. امام همان طور که نشسته بودند و قلم در دست داشتند از بالاى عینک نگاهى به سید کردند و فرمودند: حالا چرا نمى‏نشینى؟ وقتى سید نشست، امام عینک را از چشم برداشتند و با خونسردى (آرامش) همیشگى خود تکیه دادند و فرمودند: بردند سربازى؟ سید با التهاب گفت: بله آقا. امام فرمود: ببرند، اینها باید تمرین نظامى کنند، ما در آینده با اینها کار داریم! این مطلب در آن موقع واقعا از امام در سر حد اعجاز بود!

فرزندان مرا کتک بزنند!

غروب همان روز که قضیه مدرسه فیضیه اتفاق افتاد، ما در منزل امام بودیم که خبر آوردند در فیضیه، طلاب را کتک زده‏اند و قصد دارند به این جا بیایند. مرحوم آقا سید محمد صادق لواسانى که از دوستان بسیار نزدیک امام بود بلند شد و در خانه را بست. تا امام فهمیدند بلافاصله بلند شده و در خانه را باز کردند و فرمودند: «فرزندان مرا کتک بزنند و من در خانه‏ام را به روى خود ببندم؟» سپس به نماز ایستادند و مانند شب هاى دیگر نافله‏هایشان را نیز خواندند، در حالى که ممکن بود هر لحظه به خانه ایشان هجوم آوردند.

نفس مطمئنه

قبل از حادثه فیضیه و نزدیک عید، یک روز صبح زود، در بین راه که مى‏رفتم اعلامیه‏هایى را دیدم که به در و دیوار زده بودند. در آن اعلامیه‏ها که از ساواک بود و با نام هاى مختلفى از قبیل جبهه ملى، جمعیت زنان و... بر در و دیوار چسبانده بودند با فحش هاى رکیکى به امام توهین شده بود. با دیدن این اعلامیه‏ها به شدت ناراحت‏ شدم. به هر حال به منزل امام رفتم. در آنجا متوجه شدم که بعضى از افراد هم از این اعلامیه‏ها به آنجا آورده‏اند. در حالى که خیلى ناراحت ‏بودم به آقاى صانعى گفتم: «با امام کار دارم.» آقاى صانعى آمدن مرا به اطلاع امام رساند و دقایقى بعد امام فرمودند: «بیایید تو». وقتى خدمت امام رسیدم، دیدم ایشان جهت درس دادن، مشغول مطالعه هستند. این موضوع براى من قدرى عجیب آمد که توى این گیر و دار و در این اوضاع و احوال، در حالى که مسایل این قدر به هم پیچیده شده و با وجود این اعلامیه‏ها که همه ما را بشدت ناراحت کرده است، چگونه امام بر اعصابشان مسلطند و به مطالعه مى‏پردازند. آن هم کتابى که جزو متون درسى نبود. کتابى که ایشان مطالعه مى‏کردند، کتابى بود که مثلا یکى از علما راجع به یک بحث، مطلبى نوشته بود و امام آن را مطالعه مى‏کردند که بیایند آن مطلب را بحث کرده و رد بکنند. من از این روحیه عجیب امام در چنین حالتى که ما اصلا نمى‏توانستیم به کتاب نگاه بکنیم و ایشان با کمال آرامش مشغول مطالعه بودند، تعجب کردم.

اینها خواهند رفت

دوم فروردین سال 42 که مزدوران شاه خائن به مدرسه فیضیه حمله کرده بودند ما که طلبه جوانى بودیم و ندیده بودیم که عده‏اى با چماق و اسلحه سرد و گرم به سر مردم بریزند و عده‏اى را بکشند و یا از پشت‏ بام به زیر بیاندازند، پس از نماز مغرب و عشا به دنبال امام به اتاق ایشان رفتیم. ما که بسیار بى‏تجربه بودیم نگران و ناراحت، به سخنان امام گوش دادیم. امام بیست دقیقه صحبت کردند و گفتند:«اینها خواهند رفت و شما خواهید ماند.»

والله من نترسیدم

امام بعد از سخنرانى پانزده خرداد که مامورین ساواک شبانه به منزلشان ریختند و ایشان را دستگیر کردند، مى‏فرمودند:«مامورین پس از این که مرا گرفتند، در اتومبیل انداخته و به سرعت‏ خیابان هاى قم را پشت ‏سر گذاشته، رو به سمت تهران به راه افتادند، ولى پیوسته با نگرانى به پشت‏ سر خود و این طرف و آن طرف نگاه مى‏کردند. پرسیدم از چه مى‏ترسید و نگران چه هستید؟ گفتند: مى‏ترسیم مردم ما را تعقیب کنند و به دنبال ما بیایند، چون مردم شما را دوست دارند.» بعد امام فرمودند:«والله من نترسیدم ولى آنها آنقدر مى‏ترسیدند که اجازه ندادند براى نماز صبح پیاده شوم. مى‏گفتند مى‏ترسیم مردم برسند و از این رو من ناچار شدم همانگونه که در بین دو مامور در اتومبیل نشسته بودم، نماز خود را نشسته بخوانم.‏»

آنها مى‏ترسیدند، من دلدارى مى‏دادم

در مورد شبى که امام را از قم دستگیر کردند و به تهران بردند، مرحوم حاج آقا مصطفى تعریف مى‏کرد که امام فرموده بودند:«وقتى مرا مى‏بردند، بین قم و تهران ماشین از جاده رفت ‏بیرون. من فکر کردم که مى‏خواهند قضیه را خاتمه بدهند. ولى وقتى مراجعه کردم به قلبم دیدم هیچ تغییرى نکرده است‏» و لذا وقتى در سال 43 بعد از آزادیشان در مسجد اعظم سخنرانى کردند، فرمودند:«والله من به عمرم نترسیده‏ام. آن شبى هم که آنها مرا مى‏بردند، آنها مى‏ترسیدند من آنها را دلدارى مى‏دادم‏.»

همین حالى که الآن دارم

حاج احمد آقا در نجف تعریف مى‏کردند. ایشان گفتند که از آقا سؤال کردم، آن زمانى که سوار هواپیما شده و به سوى ترکیه پرواز مى‏کردید، چه حالى داشتید؟ امام ‏فرمودند:«والله همین حالى که الآن در کنار شما نشسته‏ام داشتم.‏» 

در کمال آرامش به ملاقات هاى خود ادامه دادند

اولین ملاقاتى که با امام در قم داشتیم روزى بود که جنبش خلق مسلمان آن آشوب و بلوا را در قم راه انداخته بود و حتى قصد حمله و جسارت به منزل امام را داشتند که با مقاومت و ایستادگى عاشقان امام این توطئه استعمارى در هم شکسته شد. به یادم مى‏آید که بعضى خیابان هاى اصلى قم حالت جنگ زده‏اى داشت ‏شیشه‏هاى داروخانه و در بعضى مغازه‏ها خرد شده بود در این حالت طبیعى قاعدتا هر کس در موقع رهبرى بود حداقل در آن روز ملاقات هایش را تعطیل مى‏کرد ولى امام در کمال آرامش و متانت ‏به ملاقات هاى معمولى خود ادامه مى‏دادند.

من صبر مى‏کنم

... صبح زود، حدود ساعت پنج، من خواب بودم که با تکان هایى که به پایم داده مى‏شد، چشمهایم را باز کردم و امام را دیدم که مى‏گویند: بلند شو و برو خانه‏ مصطفى، گفته‏اند بروى آنجا، فکر مى‏کنم معصومه خانم(همسر حاج آقا مصطفى) ناراحت هستند. چون ایشان مریض بودند و شب قبل هم دکتر رفته بودند. من با عجله به آنجا رفتم. دیدم یک تاکسى جلوى خانه ایشان ایستاده است. وقتى به داخل منزل رفتم، سه نفر را دیدم: از جمله آقاى دعایى و یک برادر افغانى که در آنجا درس مى‏خواند و یک آقاى دیگر، وقتى به قسمت ‏بالاى منزل رفتم دیدم زیر بغل و پاهاى برادرم را گرفته‏اند که از پله پایین بیاورند، من دستم را بر پیشانى ایشان گذاشتم، دیدم هنوز گرم است، او را در تاکسى گذاشتیم، ولى انگار کسى در همان لحظه به من گفت که او مرده است. ایشان را در بغل گرفتم و به بیمارستان رفتیم. دکتر بعد از معاینه او گفت:«متاسفم، ایشان تمام کرده است‏» من به خانه برگشتم، نمى‏دانستم که به امام چه بگویم، بالاخره مى‏بایست طورى قضیه را به ایشان مى‏گفتم. رفتم در قسمت‏ بیرونى بیت امام، جایى که مراجعه کنندگان عمومى مى‏آمدند. دو نفر را خدمت ایشان فرستادم که بگویند حاج آقا مصطفى حالش بد شده است و ایشان را به بیمارستان برده‏اند. آنها هم رفتند و همین را گفتند،امام گفتند:«بگویید احمد بیاید» خدمت ایشان که رفتم گفتند:«من مى‏خواهم به بیمارستان بروم و مصطفى را ببینم.‏»

خیلى ناراحت‏ شدم، بیرون آمدم و به آقاى رضوانى گفتم آقا چنین چیزى گفته‏اند، خوبست‏ به ایشان بگوییم دکتر ملاقات با حاج آقا مصطفى را ممنوع کرده است که حتى المقدور امام دیر از جریان مطلع شوند. قرار شد بروند این طور مطلب را بگویند، همه از طرح این قضیه وحشت داشتند. من در طبقه بالا بودم، پنجره‏اى بود که امام از آنجا مرا دیدند و صدا زدند، و گفتند:«احمد!» من به خدمت ایشان رفتم، گفتند:«مصطفى فوت کرده؟» من خیلى ناراحت ‏شدم و گریه‏ام گرفت، چیزى نگفتم، ایشان همان طور که نشسته بودند و دست هایشان روى زانو قرار داشت چند بار انگشتانشان را تکان دادند و سه بار گفتند:«انا لله و انا الیه راجعون‏.» تنها عکس العملشان همین بود، هیچ واکنش دیگرى نشان ندادند، و بلافاصله آمدن برادران براى تسلیت دادن به امام شروع شد...

اما امام بعد از شنیدن این خبر هیچ تغییرى در برنامه روزانه خود ندادند، حتى ‏روزى که جسد فرزند مجاهدشان را به کربلا مى‏بردند در نماز جماعت ظهر و شب حاضر شدند.

آثار هیجان در صداى امام دیده نمى‏شد

آیة الله خمینى در تبعیدگاه خود، نجف(عراق)، فرستاده مخصوص «لوموند» را به حضور پذیرفت. آیة الله خمینى با چهره‏اى لاغر که محاسنى سفید آن را کشیده‏ تر مى‏کرد، با بیانى متهورانه و لحنى آرام، به مدت دو ساعت‏ با ما سخن گفت. حتى وقتى به این مطلب و تکرار آن مى‏پرداخت که ایران باید خود را از شر شاه خلاص کند و نیز هنگامى که به مرگ پسرش اشاره مى‏کرد، نه آثار هیجان در صدایش دیده مى‏شد و نه در خطوط چهره‏اش حرکتى ملاحظه مى‏گردید. وضع رفتار و قدرت تسلط  و کف نفس او خردمندانه بود. آیة الله به جاى آن که با فشار بر روى کلمات، ایمان و اعتقاد خود را به ‏مخاطبش ابلاغ کند، با نگاه خود چنین مى‏کرد، نگاهى که همواره نافذ بود. اما هنگامى که مطلب به جاى حساس و عمده‏اى مى‏رسید، تیز و غیر قابل تحمل مى‏شد. آیة الله عزمى راسخ و کامل دارد و در صدد قبول هیچ گونه مصالحه‏اى نیست. مصمم است که در مبارزه خود علیه شاه تا پایان پیش برود...

دیگه چى؟

روزى که شاه رفته بود بعد از نماز صبح آمدم خدمت امام و عرض کردم برادران مى‏گویند شاه رفته و رادیو هم خبرش را پخش کرد. طبیعتا همه ذوق زده شده بودند و خوشحالى مى‏کردند. ولى جز عبارت «دیگه چى؟» کلمه دیگرى از امام شنیده نشد.

هیچ تغییرى در صداى امام دیده نشد

موقعى که خبر دادند، شاه رفته، پلیس فرانسه زنگ زد و من آمدم آقاى غرضى را که در جمع ما فرانسه بلد بود. آوردم که گفتند شاه رفته و خبرنگارها هم آمدند. حدود نماز شب امام بود، اطلاع دادیم. امام گفتند روز مى‏آیم. براى خبرنگارها و افراد خارجى عجیب بود که امام کسى را که مى‏خواستند از ایران بیرون کنند رفته، اما ایشان هیجانى ندارند و طبق قرار معمول مى‏آیند اما به دلیل ازدیاد خبرنگارها یک ساعت ‏بعد آمدند، محل صحبت آقا، سراشیبى بود، یک صندلى گذاشتیم تا امام مصاحبه کنند. من هم تصور مى‏کردم که امام هیجانى مى‏شوند. پس نزدیک ایشان ماندم، اما دیدم هیچ هیجانى نشدند. قاعدتا ما آنجا دستگاه صوتى مرتبى هم نداشتیم به وسیله یک میکروفون که جلو امام گرفتم امام صحبت کردند. این اولین سخنرانى امام بعد از رفتن شاه بود که خط مشى را معلوم کردند و گفتند این اولین قدمى است که برداشته شده و من آنقدر نزدیک بودم که اگر امام هیجانى مى‏شدند من متوجه مى‏شدم. اما نکته ظریف اینجاست که امام هیجانى نشدند. نماز خواندند، سخنرانى هم کردند و هیچ تغییرى حتى در تن صدایشان نبود.

اطمینان، آرامش و قدرت در نگاه امام

یکى از عکاسان هنرمند ایرانى مقیم پاریس در سفرى که براى زیارت امام به آنجا رفته بودم به من گفت، فلانى مطلبى را مى‏خواهم برایت ‏بگویم که دریافت‏ خودم است. وقتى امام به فرودگاه پاریس آمدند، چنان نبود که با قرار قبلى آمده باشند و معلوم باشد که حتما براى ورود ایشان به پاریس مشکلى بوجود نخواهد آمد. خوب حساب کنید رهبرى در این سن و سال و در این مقطع حیاتى مبارزه به سمت کویت رفته، نشده است که برود. صحبت رفتنش به سوریه بوده، نشده. حالا به سمت فرانسه آمده. مى‏گفت من به دلیل آن فن خاص عکاسى و خبرنگارانه‏ام رفته بودم در یک نقطه حساس از فرودگاه، جایى که مسافرها از جلو آن میز عبور مى‏کنند، ایستادم. مى‏خواستم ببینم چهره و نگاه امام چگونه چهره و نگاهى است. لذا رفتم از یک زاویه بسیار جالب عکس برداشتم. که عکس را دارم. همان طور که نگاه توى دوربین مى‏کردم درست دوربین را میزان کردم روى چشمهاى امام که دوربین تمام نگاه امام را بگیرد. در آن نگاه، جز اطمینان و آرامش و قدرت و قاطعیت هیچ چیز دیده نمى‏شد.

همه جز امام نگران بودند

دو تن از همکارانم در گزارشى که براى مجله ژون افریک تهیه کرده‏اند، نوشته‏اند: در هواپیمایى که امام را به تهران مى‏برد همه نگران بودند که آیا مى‏توانند در تهران فرود بیایند یا این که مورد حمله هواپیماهاى شکارى رژیم شاه قرار مى‏گیرند. هیچ کس از این نگرانى نتوانست‏ بخوابد جز یک نفر که آن هم شخص امام خمینى بود که به طبقه بالاى هواپیما رفتند و روى زمین دراز کشیدند و خوابیدند.

پاسخ امام مرا شگفت زده کرد

در موقع عزیمت امام به تهران چیزى که باعث تعجب من شد پاسخى بود که ایشان به این سؤال دادند که شما چه احساسى دارید؟ و ایشان فقط اظهار داشتند هیچ . این پاسخ کوتاه مرا شگفت زده کرد. 

امام کاملا عادى بودند

در هواپیمایى که امام را از پاریس به ایران مى‏آورد، من در کنار ایشان نشسته بودم. هواپیما که به تهران نزدیک شد خبرنگارى آمد و از امام پرسید:«شما الآن چه احساسى دارید؟» ایشان فرمودند:«هیچ‏» خبرنگار فکر مى‏کرد که الآن امام مثل دیگر افراد که خیلى هیجان زده بودند و اشک شوق مى‏ریختند و عده‏اى هم مى‏ترسیدند و در تردید به سر مى‏بردند که آیا هواپیما را مى‏زنند یا سالم فرود خواهد آمد، آیا همگى را دستگیر خواهند کرد؟ و... هستند.

اما بر خلاف این تصور امام کاملا حالت عادى داشتند زیرا از قبل خود را براى هر نوع  برخوردى حتى شهادت، آماده کرده بودند و از اول نهضت اعلام کرده بودند که سینه من براى گلوله‏هاى شما آماده است






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ