روز ورود امام، ما از دانشگاه که در آنجا متحصن بودیم مىرفتیم فرودگاه خدمت امام، همه در ماشین خوشحال بودند و مىخندیدند. بنده از نگرانى خطراتى که ممکن است براى امام وجود داشته باشد، بىاختیار اشک مىریختم و نمىدانستم که براى ایشان چه ممکن است پیش بیاید. چون تهدیدهایى هم وجود داشت. بعد رفتیم و وارد فرودگاه شدیم، امام وارد شدند. به مجرد این که آرامش امام ظاهر شد، نگرانی ها و اضطراب ما به کلى برطرف شد و امام با آرامش خودشان به بنده و یا شاید به خیلی هاى دیگر که نگران بودند آرامش بخشیدند. وقتى که بعد از سال هاى متمادى، من امام را در آنجا زیارت مىکردم، ناگهان خستگى این چند ساله مثل این که از تن آدم خارج مىشد، احساس مىشد که همه این آرزوها در وجود امام مجسم شده است.
شاید عکسى از امام را دیده باشید که ایشان در مراسم بهشت زهرا عمامه به سر ندارند. این عکس متعلق به همین لحظه است که بر اثر ازدحام فوق العاده جمعیت، عمامه از سر امام افتاد. در این حالت من نگران حال امام بودم که خداى نکرده بر اثر فشار جمعیت دچار صدمه نشوند، هر چه که فریاد مىزدم کسى گوش نمىداد. لذا براى یک لحظه احساس کردم امام از دستمان رفت. امام را از این سو به آن سو مىکشاندند ولى آرامشى در چهره امام بود که گویا تسلیم خدا شده است، ولى ناگهان دیدم قدرتى امام را از میان جمعیت بیرون کشید که من هر چه قدر فکر مىکنم این چه نیرویى بود به چیزى جز نیروى الهى نمىرسم.
یک روز در مدرسه رفاه بودیم، گفتند که تقریبا اطلاعات موثقى رسیده که امشب مىخواهند بریزند به مدرسه رفاه و خانه امام را مورد حمله قرار دهند ما یک منزلى را پشت مدرسه علوى دیدیم که امام را از در پشت مدرسه ببریم به آن خانه، که شب آنجا باشند. آقاى هاشمى و سایر رفقا رفتند با امام صحبت کردند، ایشان فرمودند:«هر کسى که مىخواهد برود، من از این اتاق تکان نمىخورم.» آقاى هاشمى گفتند که من دوباره خدمت امام رفتم و گفتم که وجود شما لازم است. ایشان باز فرمودند:«هر کس که مىترسد برود، من تنها، توى اتاق خودم مىمانم.» همه وحشت زده بودند ولى امام یک لحظه ترس و وحشت نداشتند و عین برنامه هر شب، موقع خوابشان خوابیدند و سحر بلند شدند.