المَوتُ اَولی مِن رُکوبِ العارِ وَ العارُ اَولی مِن دُخولِ النارِ
قرار ناگذاشته میان تو و حسین این است که تو در خیام از سجاد و زنها و بچهها حراست کنی و او با رمزی، رجزی، ترنم شعری، آوای دعایی و فریاد لاحولی، سلامتیاش را پیوسته با تو در میان بگذارد.
و این رمز را چه خوش با رجز آغاز کرده است. و تو احساس میکنی که این نه رجز که ضربان قلب توست و آرزو میکنی که تا قیام قیامت، این صدا در گوش آسمان و زمین، طنین بیندازد.
سجاد و همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند، احساس میکنند که ضربان قلبی هستی هنوز مستدام است و زندگی هنوز در رگهای عالم جریان دارد.
برای تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطلاع و آگاهی باشد، یک نیاز عاطفی است. هیچ پردهای حایل میان میدان و چشمهای تو نیست.
این یک نجوای لطیف و عارفانه است که دو سو دارد.
او باید در محاصره دشمن، بجنگد، شمشیر بزند و بگوید: الله اکبر
و از زبان دل تو بشنود: جانم!
بگوید: لااله الاالله
و بشنوذ: همه هستیام.
بگوید: لا حول و لا قوة الا بالله!
و بشنود: قوت پاهایم، سوی چشمم، گرمای دلم، بهانه ماندنم!
تو او را از ورای پردهها ببینی و او صدای تو را از ورای فاصلهها بشنود.
تو نفس بکشی و او قوت بگیرد. تو سجده میکنی و او بایستد، تو آب شوی و او روشنی ببخشد و او...او تنها با اشارت مژگانش زندگی را برای تو معنا کند.
و...ناگهان میدان از نفس میافتد، صدا قطع میشود و قلب تو میایستد.
بریده باد دستهای تو مالک!
این شمشیر مالک بن یسر کندی است که بر فرق امام فرود آمده است، کلاه او را به دو نیم کرده است و انگار باران خون بر او باریده باشد، تمام سر و صورتش را گلگون کرده است.
همه عالم فدای یک تار مویت حسین جان! برگرد! این سر و پیشانی بستن میخواهد، این کلاه و عمامه عوض کردن و... این چشم خون گرفته بوسیدن.
تا دشمن به خود مشغول است بیا تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد. بیا که خون گونه ات را به اشک چشم بروبد، بیا که جانش را سر دست بگیرد و دور سرت بگرداند.
تا دشمن، کشتههای شمشیر تو را از میانه میدان جمع کند، مجالی است تا خواهرت یک بار دیگر، خدا را در آینه چشمهایت ببیند و گرمای دست خدا را با تمام رگهایش بنوشد.
زینب! این هم حسین. دستش را بگیر و از اسب پیادهاش کن. چه لذتی دارد گرفتن دست حسین، فشردن دست حسین و بوسیدن دست حسین.
چه عالمی دارد تکیه کردن دست حسین بر دست تو.
حسین جان! تا قلب من هست پا بر رکاب مفشار. تا چشم من هست پا بر زمین مگذار! هرگز مباد که مژگان من پای نازنین تو را بیازارد.
جان هزار زینب فدای قطره قطره خونت حسین!
صدای هلهله دشمن آرامش ذهنت را بر هم نزند زینب!
و زیبایی رخسار حسین، تو را مبهوت خود نکند زینب!
دست به کار شو و با پارچه سپیدت، پیشانی شکافته عزیزت را ببند!
آب؟ برای شستن زخم؟
آب اگر بود که یک قطره به شکاف کویری لبهایش میچکاندی.
چه باک؟ اشک را خدا آفریده است برای همین جا. باران بی صدای اشکهای تو این زخم را میتواند شستشو دهد، اگرچه شوری آن بر جگر چاک چاک او رسوب میکند.
فرصت مغتنمی است زینب! باز این تویی و حسین است و تنهایی.
اما...اما نه انگار. بچهها بی تابتر بودهاند برای این دیدار و چشم انتظارتر.
پیش از آنکه دست تو فرصت پیدا کند که زخم را مرهم بگذارد و پارچه را گرداگرد سر حسین بپیچد، بچهها گرداگرد او حلقه زدهاند و هر کدام به سلام و سؤال و نوازش و گریه و تضرع و واکنشی نگاه او را میان خود تقسیم کرده اند.
بار سنگینی بر پشت بچه هاست و از آن عظیمتر کوله بار حسین است تو این هر دو را خوب میفهمی که کوله باری به سنگینی هر دو را یک تنه بر دوش میکشی.
پیش روی بچه ها، محبوبترین عزیز آنهاست که تا دمی دیگر برای همیشه ترکشان میگوید. بچهها چه باید بکنند تا بیشترین بهره را از این لحظه، داشته باشند. تا بعدها با خود نگویند که کاش چنین میگفتیم و چنان میشنیدیم، کاش چنین میدادیم و چنان میستاندیم، کاش چنین میکردیم و...
شرایط سختی است که سختتر از آن در جهان ممکن نیست. حکایت تشنه و آب نیست، که تشنگی به خوردن آب، زایل میشود.
حکایت ظلمات و برق نیست، که روشنی به ظواهر عالم کار دارد.
حکایت پروانه و شمع نیست، که جسم شمع خود از روح پروانگی تهی است.
حکایت غریبی است حکایت این لحظات که فهم از دریافتن آن عاجز است چه رسد به گفتن و پرداختن آن.
اگر از خود بچهها که بی تاب، درگیر این کشمکشاند بپرسی، نمیدانند که چه میخواهند و چه باید بکنند.
به همین دلیل است که هر کدام خواسته و ناخواسته، خودآگاه و ناخودآگاه، کاری میکنند.
یکی مات ایستاده است و به چشمهای حسین خیره مانده است. انگار میخواهد بیشترین ذخیره را از نگاه حسین داشته باشد.
یکی مدام دور حسین چرخ میزند و سر تا پای او را دوره میکند.
یکی پیش روی حسین زانو زده است، دستها را دور پای او حلقه کرده است و سر بر زانوانش نهاده است.
یکی دست حسین را بوسه گاه لبهای خود کرده است. آن را بر چشمهای اشکبار خود میمالد و مدام بر آن بوسه میزند.
یکی بازوی حسین را در آغوش گرفته است. انگار که برترین گنج هستی را پیدا کرده است.
یکی فقط به امام نگاه میکند و گریه میکند، پیوسته اشکهایش را به پشت دو دست میزداید تا چهره حسین را همچنان روشن ببیند.
یکی پهلوی حسین را بالش گریههای خود کرده است و به هیچ روی، دستش را از دور کمر حسین رها نمیکند.
یکی تلاش میکند که خود را به سر و گردن امام برساند و بوسهای از لبهای او بستاند.
و چه سخت است برای حسین، گفتن این کلام به تو که: باز کن این حلقههای عاطفه را از دست و بال من!
و از آن سخت تر، امتثال این امر است برای تو که وجودت منتشر در این حلقههای عاطفه است.
با کدام دست و دلی میخواهی این حلقهها را جدا کنی.
چه کسی زهره کشیدن تیر از پهلوی خویش دارد؟ این را هر کس به دیگری وامی گذارد.
این حلقهها که اکنون بر دست و پای حسین بسته است، از اعماق قلب تو گذشته است.
چگونه میتوان این حلقهها را گشود؟
اما اینگونه هم که حسین نمیتواند تا قیام قیامت قدم از قدم بردارد.
کاری باید کرد زینب!
اگر دیر بجنبی، دشمن سر میرسد و همین جا پیش چشم بچهها کار را تمام میکند. کاری باید کرد زینب! حسین کسی نیست که بتواند انده هیچ دلی را تاب بیاورد، که بتواند هیچ کسی را از آغوش خود بتاراند، که بتواند هیچ چشمی را گریان ببیند.
حسین عصاره رحمت خداوند است.
"نه " گفتن به هیچ خواهش و درخواست و التماسی در سرشت حسین نیست.
تو کی به یاد داری که سائلی دست خالی از در خانه حسین بازگشته باشد؟
نه، اگر به حسین باشد گره هیچ بازوانی را از دور گردن خویش باز نمیکند،
اگر به حسین باشد، هیچ نگاه تضرعی را بی پاسخ نمیگذارد،
اگر به حسین باشد روی از هیچ چشم خواهشی بر نمیگرداند،
گره این تعلق تنها با سرانگشتان صلابت تو گشوده میشود.
مگر نه حسین تو را به این کار، فرمان داده است، از هم او مدد بگیر و بار این معجزه را به منزل برسان.
سکینه هم که حال پدر و استیصال تو را دریافته است، به یاوری ات، خواهد آمد.
او که هم اکنون بیش از همه نیاز به آغوش پدر دارد، از خود گذشته است، به تمامی پدر شده است و کمر به سامان فرزندان بسته است.
این است که حسین وقتی به سر تا پای سکینه نگاه میکند و به رفتار و گفتار او، در دلش حضور این معنا را میبینی که: "سکینه هم دارد زینبی میشود برای خودش." اما بلافاصله این معنا از دلش عبور میکند و جای آن این جمله مینشیند که: "زینب یکی است در عالم و هیچ کس زینب نمیشود."
با نگاهت به حسین پاسخ میدهی که: "اگر هزار هم بودم همه را پیش پای یک نگاه تو سر میبریدم."
و دست به کار میشوی؛ تو از سویی و سکینه از سوی دیگر.
یکی را به ناز و نوازش، دیگری را به قربان و تصدیق، سومی را به وعدههای شیرین، چهارمی را به وعیدهای دشمن، پنجمی را به منطق و استدلال، ششمی را به سوگند و التماس، هفتمی را و... همه را یکی یکی به زحمت ستاندن کودک از سینه مادر، از حسینشان جدا میکنی، به درون خیمه میفرستی و خود میان آنها و حسین حائل میشوی.
نفسی عمیق میکشی و به خدا میگویی: "تو اگر نبودی این مهم به انجام نمیرسید."
و چشمت به سکینه میافتد که شرار عاطفه دخترانه در وجودش شعله میکشد اما از جا تکان نمیخورد.
محبوب را در چند قدمی میبیند، تنها و دست یافتنی، بوسیدنی و به آغوش کشیدنی، سر بر شانه گذاشتنی و تسلی گرفتنی، اما به ملاحظه خود محبوب پا پیش نمیگذارد و دندان صبوری بر جگر عاطفه میفشرد.
چه بزرگ شده است این سکینه، چه حسینی شده است!
چه خدایی شده است این سکینه!
چشمت به حسین میافتد که همچنان ایستاده است و به تو و سکینه و بچهها خیره مانده است.
انگار اکنون این اوست که دل نمیکند، که نای رفتن ندارد، که پای رفتنش به تیر مژگان بچهها زخمی شده است.
یک سو تو ایستاده ای، سدی در مقابل سیل عاطفه بچهها و سوی دیگر حسین، عطشناک این زلال عاطفه. حسین اگر دمی دیگر بماند این سد میشکنتد و این سیل جاری میشود و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوی، غیر ممکن است.
دستت را محکمتر به دو سوی خیمه میفشاری و با تضرع و التماس به امام میگویی: "حسین جان! برو دیگر!"
و چقدر سخت است گفتن این کلام برای تو!
حسین از جا کنده میشود. پا بر رکاب ذوالجناح میگذارد، به سختی روی از خیمه برمی گرداند و عزم رفتن میکند.
اما... اما اکنون ذوالجناح است که قدم از قدم بر نمیدارد و از جا تکان نمیخورد.
تو ناگهان دلیل سکوت و سکون ذوالجناح را میفهمی که دلیل را روشن و آشکار پیش پای ذوالجناح میبینی، اما نمیتوانی کاری کنی که اگر دستت را از دو سوی خیمه رها کنی... نه... به حسین وابگذار این قصه را که جز خود حسین هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمی آید. همو که اکنون متوجه حضور فاطمه پیش پای ذوالجناح شده است و حلقه دستهای فاطمه را به دور پاهای ذوالجناح دیده است.
کی گریخته است این دخترک! از روزن کدام غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است؟
به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمیگیرد.
گوارای وجودت فاطمه جان! کسی که فراستی به این لطافت دارد، باید که جایزهای چنین را در بر بگیرد.
هر چه باداباد هلهلههای سبعانه دشمن!
اگر قرار است خدا با دستهای تو تقدیر را به تأخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهای تو!
نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه، پدر را از اسب فرود میآورد. نیازی به کلام نیست. این دختر به زبان نگاه، بهتر میتواند حرفهایش را به کرسی بنشاند. چرا که مخاطب حرفهای او حسینی است که زبان اشک و نگاه را بهتر از هر کس دیگر میفهمد.
فاطمه از جا بر میخیزد. همچنان در سکوت، دست پدر را میگیرد و بر زمین مینشاند، چهار زانو. و بعد خود بر روی پاهای او مینشیند، سرش را میچرخاند، لب بر میچیند، بغض کودکانهاش را فرو میخورد و نگاه در نگاه پدر میدوزد:
پدر جان! منزل زباله یادت هست؟ وقتی خبر شهادت مسلم رسید؟ پدر مبهوت چشمهای اوست:
تو یتیمان مسلم را بر روی زانو نشاندی و دست نوازش بر سرشان کشیدی!
پدر بغضش را فرو میخورد و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه میکند.
"پدر جان! بوی یتیمی در شامه جهان پیچیده است."
و ناگهان بغضش میترکد و تو در میان هق هق پنهان گریه ات فکر میکنی که این دخترک شش ساله این حرفها را از کجا میآورد. حرفهایی که این دم رفتن، آسمان چشم حسین را بارانی میکند:
بابا! این بار که تو میروی، قطعاً یتیمی میآید. چه کسی گرد یتیمی از چهرهام بزداید؟ چه کسی مرا بر روی زانو بنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ خودت این کار را بکن بابا! که هیچ دستی به لطف دستهای تو در عالم نیست.
با حرفهای دخترک، جبهه حسین، یکپارچه گریه و شیون میشود و اگر حسین، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گدازههای جگر کودکان، خیام را به آتش میکشد.
و حسین خوب میداند و تو نیز که این خواهش فاطمه، فقط یک ناز کودکانه نیست، یک کرشمه نوازش طلبانه نیست، یک نیاز عاطفی دخترانه نیست.
او دست ولایت حسین را برای تحمل مصیبت میطلبد، برای تعمیق ظرفیت، برای ادامه حیات.
تو خوب میدانی و حسین نیز که این مصیبت، فوق طاقت فاطمه است و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین، قالب تهی میکند و جان میسپارد.
این است که حسین با همه عاطفه اش، فاطمه را در آغوش میفشرد، بر سر روی و سینهاش میکشد و چشم و گونه و لبهایش را غرق بوسه میکند.
و تو انتقال آرامش را به وجود فاطمه، احساس میکنی، طمأنینه و سکینه را به روشنی در چشمهای او میبینی و ضربان تسلیم و توکل و تفویض را از قلب او میشنوی.
حالا فاطمه میداند که نباید بیش از این پدر را معطل کند و آغوش استقبال خدا را گشاده نگه دارد. و حسین میداند که فاطمه میماند. شهادت را میبیند و تاب میآورد.
فاطمه بر میخیزد و حسین نیز، اما تو فرو مینشینی. حسین میایستد اما تو فرو میشکنی، حسین بر مینشیند اما تو فرو میریزی.
می دانی که در پی این رفتن، بازگشتی نیست. و میدانی که قصه وصال به سر رسیده است و فصل هجران سر رسیده است. و احساس میکنی که به دستهای حسین از فاطمه کوچک، نیازمندتری و احساس میکنی که بی رهتوشه بوسهای نمیتوانی بار بازماندگان را به منزل برسانی.
و ناگهان به یاد وصیت مادرت میافتی؛ بوسهای از گلوی حسین آنگاه که عزم را به رفتن بی بازگشت جزم میکند.
چه مهربانی غریبی داشتی مادر! که در وصیت خود هم، نیاز حیاتی مرا لحاظ کردی.
برخیز و حسین را صدا بزن! با این شتابی که او پیش میراند، دمی دیگر، صدای تو، به گرد گامهایش هم نمیرسد. دمی دیگر او تن خود را به دست نیزهها میسپارد و صدای تو در چکاچک شمشیرها گم میشود.
اما با صلابتی که او پیش میرود، رکاب مردانهای که او میزند، بعید...
نه، محال است خواهش خواهرانه تو بتواند عنان رفتنش را به سستی بکشاند. این همه تلاش کرده است برای کندن و پیوستن، چگونه تن میدهد به دوباره نشستن؟!
پس چه باید کرد؟ زمان دارد به سرعت گامهای اسب میگذرد و تو چون زمین ایستاده ای، اگر چه داری از سر استیصال، به دور خودت میچرخی.
یا به زمان بگو که بایستد یا تو راه بیفت.
اما چگونه؟
اسم رمز! نام مادرتان زهرا! تنها کلامی که میتواند او را بایستاند و تو را به آرزویت برساند:
مهلا مهلا! یابن الزهرا! قدری درنگ... مهلتی ای فرزند زهرا!
ایستاد! چه سر غریبی نهفته است در این نام زهرا!
حالا کافیست که چون تیر از چله کمان رها شوی و پیش پایش فرود بیایی:
بچه ها؟
بسپارشان به امان خدا.
احترام حضور توست یا حرمت نام زهرا که حسین را از اسب پیاده کرده است و بوسه گاه تو را دست یافتنی تر.
نه فرصت است و نه نیاز به توضیح واضحات که حسین، هم وصیت مادر را میداند و هم نیاز تو را میفهمد. فقط وقتی سیراب، لب از گلوی حسین بر میداری، عمیقتر نفس میکشی و میگویی: "جانم فدای تو مادر!"
و کسی چه میداند که مخاطب این "مادر" فاطمهای است که این بهانه را برای تو تدارک دیده است یا حسینی است که تو اکنون او را نه برادر که پسر میبینی و هزار بار از جان عزیزتر. یا هر دو!؟
تو همچنان و هنوز در خلسه این بوسهای که صدای زخم خورده حسین را از میانه میدان میشنوی.
خوبی رمز "لا حول و لا قوة الا بالله " به همین است. تو میتوانی از لحن و آهنگ کلام حسین، در بیان این رمز، حال و موقعیت او را دریابی.
با شنیدن آهنگ کلام حسین میتوانی ببینی که اکنون حسین چه میکند. اسب را به سمت لشکر دشمن پیش میراند، یا شمشیر را دور سرش میگرداند و به سپاه دشمن حمله میبرد یا ضربههای شمشیر و نیزه را از اطراف خویش دفع میکند، یا سپر به تیرهای رعدآسای دشمن میساید، یا در محاصره نامردانه سیاهدلان چرخ میخورد، یا به ضربات نا به هنگام اما هماهنگ عده ای، از اسب فرو می افتد...
آری، لحن این لاحول، آهنگ فرو افتادن خورشید بر زمین است.
تو ناگهان از زمین کنده میشوی و به سمت صدا پر میکشی و از فاصلهای نه چندان دور، ذوالجناح را میبینی که بر گرد سوار فرو افتاده خویش میچرخد و با هجمههای خویش، محاصره دشمن را بازتر میکند.
چه باید بکنی؟ حسین به ماندن در خیمه فرمان داده است اما دل، تاب و قرار ماندن ندارد. و دل مگر حسین است و فرمان دل مگر غیر از فرمان حسین؟
اگر پیش بروی فرمان پیشین حسین را نبردهای و اگر بازپس بنشینی، تمکین به این دل حسینی نکردهای.
کاش حسین چیزی بگوید و به کلام و حجتی تکلیف را روشنی ببخشد.
این صدای اوست که خطاب به تو فریاد میزند: "دریاب این کودک را!"
و تو چشم میگردانی و کودکی را میبینی که بی واهمه از هر چه سپاه و لشکر و دشمن به سوی حسین میدود و پیوسته عمو را صدا میزند.
تو جان گرفته از فرمان حسین، تمام توانت را در پاهایت میریزی و به سوی کودک خیز بر میداری. عبدالله صدای تو را میشنود و حضور و تعقیب را در مییابد اما بنا ندارد که گوش جز به دلش و سر جز به حسینش بسپارد.
وقتی تو از پشت، پیراهنش را میگیری و او را بغل میزنی، گمان میکنی که به چنگش آوردهای و از رفتن و گریختن بازش داشتهای. اما هنوز این گمان را در ذهن مضمضه نکردهای که او چون ماهی چابکی از تور دستهای تو میگریزد و خود را به امام میرساند.
در میان حلقه دشمن، جای تو نیست. این را دل تو و نگاه حسین هر دو میگویند. پس ناگزیری که در چند قدمی بایستی و ببینی که ابجر بن کعب شمشیرش را به قصد حسین فرا میبرد و ببینی که عبدالله نیز دستش را به دفاع از امام بلند میکند و بشنوی این کلام کودکانه عبدالله را که:
تو را به عموی من چه کار ای خبیث زاده ناپاک!
و ببینی که شمشیر، سبعانه فرود میآید و از دست نازک عبدالله عبور میکند، آنچنانکه دست و بازو به پوست، معلق میماند.
و بشنوی نوای "وا اماه " عبدالله را که از اعماق جگر فریاد میکشد و مادر را به یاری میطلبد.
و ببینی که چگونه حسین او را در آغوش میکشد و با کلام و نگاه و نوازش تسلایش میدهد:
صبور باش عزیز دلم! پاره جگرم! زاده برادرم! به زودی با پدرت دیدار خواهی کرد و آغوش پیامبر را به رویت گشاده خواهی یافت و...
و ببینی... نه... دستت را به روی چشمهایت بگذاری تا نبینی که چگونه دو پیکر عمو و برادر زاده به هم دوخته میشود.
حسین تو اما با این همه زخم، هنوز ایستاده مانده است. نای دوباره برنشستن بر اسب را ندارد اما اسب را تکیه گاه کرده است تا همچنان برپا بماند.
آنچه اکنون برای تو مانده، پیکر غرق به خون عبدالله است و جای پای خون آلوده حسین.
حسین تلاش میکند که از جایگاه تو و خیمهها فاصله بگیرد و جنگ را به میانه میدان بکشاند.
اما کدام جنگ؟
جسته و گریخته میشنوی که او همچنان به دشمن خود پند میدهد، نصیحت میکند و از عواقب کار، برحذرشان میدارد.
و به روشنی میبینی که ضارب و مضروب خویش را انتخاب میکند.
از سر تنی چند میگذرد و به سر و جان عدهای دیگر میپردازد.
اگر در جبین نسلهای آینده کسی، نور رستگاری میبیند، از او در میگذرد اگر چه از همو ضربه میخورد اما به کشتنش راضی نمیشود.
جنگی چنین فقط از دست و دل کسی چون حسین برمی آید.
کسی به موعظه کسانی برخیزد که او را محاصره کردهاند و هر کدام برای کشتنش از دیگری سبقت میگیرند.
کسی دلش برای کسانی بسوزد که با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر و کمان، کمین کردهاند تا ضربات بیشتری بر او وارد آورند و زودتر کارش را بسازند.
وای... مشت بر پیشانی مکوب زینب! اگر چه این سنگ که از مقابل میآید، مقصدش پیشانی حسین است.
فقط کاش حسین، پیراهن را به ستردن پیشانی، بالا نیاورد و سینهاش طمع تیر دشمن را برنیانگیزد.
آفتاب در حجاب؛ پرتو دهم، سید مهدی شجاعی