درست همان جا که گمان میبری انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازهای است؛ سختتر و شکننده تر.
اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاک گرم نینوا بگسترانی تا اسبها بی مهابا بر آن بتازند و جای جای سم ستوران بر آن نقش استقامت بیندازد.
بناست بمانی و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاک چاک سر کنی.
ابن سعد داوطلب میطلبد برای اسب تازاندن بر پیکر حسین. در میان این دهها هزار تن، ده تن از بقیه شقی ترند و دامان مادرشان ناپاک تر.
یکی اسحق بن حیوة حضرمی است، یکی اخنس بن مرثد، یکی حکیم بن طفیل، یکی عمر بن صبیح صیداوی، یکی رجأ بن منقذ عبدی، دیگری صالح بن سلیم بن خیثمه جعفی است. دیگری واحظ بن ناعم و دیگری صالح بن وهب جعفی و دیگری هانی بن ثبیت حضرمی و دهمی اسید بن مالک.
کوه هم اگر باشی با دیدن این منظره ویرانگر از هم میپاشی و متلاشی میشوی. اما تو کوه نیستی که کوه شاگرد کودن و مانده و درجازده مکتب توست.
پس میایستی، دندانهایت را به هم میفشاری و خودت را به خدا میسپاری و فقط تلاش میکنی که نگاه بچهها را از این واقعه بگردانی تا قالب تهی نکنند و جانشان را بر سر این حادثه نبازند.
و ذوالجناح چون همیشه چه محمل خوبی است. هرچند که خودش برای خودش داغی است و نشان و یادگاری از داغی، هرچند که بچهها دورهاش کردهاند و همه خبر از سوارش میگیرند و چند و چون شهادتش؛ هرچند که سکینه به یالش آویخته است و ملتمسانه میپرسد: "ای اسب بابای من! پدرم را عاقبت آب دادند یا همچنان با لب تشنه شهیدش کردند؟!
هرچند که پر و بال خونین ذوالجناح، خود دفتر مصیبتی است که هزاران اندوه را تداعی میکند، اما همین قدر که نگاه بچهها را از آنسوی میدان میگرداند، همین قدر که ذهن و دلشان را از اسبهای دیگر که به کاری دیگر مشغولند، غافل میکند، خود نعمت بزرگی است، شکر کردنی و سپاس گزاردنی.
بخصوص که مویه بچه ها، کاسه صبر ذوالجناح را لبریز میکند، او را از جا میجهاند و به سمت مقر دشمن میکشاند.
و بچهها از فاصلهای نه چندان دور جسارت و بی باکی ذوالجناح را میبیند که یک تنه به صف دشمن میزند و افراد لشکر ابن سعد را به خاک و خون میکشد و فریاد عجزآلود ابن سعد را بر سر سپاه خود میشنوند که: "تا این اسب، همه را به کشتن نداده کاری بکنید." و بچهها تا چهل جنازه را میشمرند که از زیر پای ذوالجناح بیرون کشیده میشود و عاقبت تن ذوالجناح را آکنده از تیرهای دشمن میبینند که در خود مچاله میشود و در خون خود دست و پا میزند و... سرهایشان را به زیر میاندازند تا جان دادن این آخرین یشان کاروان را نبینند.
در آنسوی دیگر، سم اسبان، خون حسین را در وسعت بیابان، تکثیر کردهاند و کار به انجام رسیده است اما مصیبت، نه.
درست همان جا که گمان میبری انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازهای است.
مگرنه بچهها در محاصره دشمن اند؟ مگر نه اسب و خود و سپر و شمشیر و نیزه و قساوت، مشتی زن و کودک را در محاصره گرفته؟ مگر نه آفتاب عصر، همچنان به قوت ظهر بر سر خاک، آتش میریزد؟ اصلا مگر نه هر داغدار و مصیبت دیدهای به دنبال سرپناهی میگردد، به دنبال گوشه ای، ستونی، دیواری، سایهای تا غم خویش را در بغل بگیرد و با غصه خویش سر کند؟
پس این خیمهها فرصت مغتنمی است که بچهها را در سایه سار آن پناه دهی و به التیام دردهایشان بنشینی.
اما هنوز این اندیشه ات را تمام و کمال، به انجام نرساندهای که ناگهان صدای طبل و دهل، صدای فریاد و هلهله، صدای سم اسبان و بوی دود، دود آتش و مشعل در روز، دلت را فرو میریزد و تن بچههای کوچک داغدیده را میلرزاند.
تا به خود بیایی و سر بر گردانی و چارهای بیندیشی، آتش از سر و روی خیمهها بالا رفته است و حتی به دامان تنی چند از دختران و کودکان گرفته است.
باور نمیکنی. این مرتبه از پستی و قساوت را نمیتوانی باور کنی. اما این صدای ضجه بچه هاست. این آتش است که از همه سو زبانه مس کشد و این دود است که چشمها را میسوزاند و نفس را تنگ میکند و این حضور چهره به چهره دشمن است و این صدای استغاثه و نوای بغض آلود بچهها ست که: "عمه جان چه کنیم؟ به کجا پناه ببریم؟" و این سجاد است که با دست به سمتی اشاره میکند و به تو میگوید: "عمه جان! از این سمت فرار کنید، بچهها را به این بگریزانید."
کدام سمت؟ کدام جهت؟ کدام روزنه از آتش و دشمن، خالی است؟
در بیابانی که دشمن بر همه جای آن چنگ انداخته، به سوی کدام مقصد، به امید کدام مأمن، فرار میتوان کرد؟ و چه معلوم که دشمن از این آتش، سوزاندهتر نباشد.
اینکه تو مضطر و مستأصل ماندهای و بهت زده به اطراف نگاه میکنی، نه از سر این است که خدای نکرده خود را باخته باشی یا توان از کف داده باشی،
بل از این روست که نمیدانی از کجا شروع کنی، به کدام کار اول همت بگماری، کدام مصیبت را اول سامان دهی، کدام زخم را اول به مداوا بنشینی.
اول جلوی هجوم دشمن را بگیری؟ به مهار کردن آتش فکر کنی؟ به گریزاندن بچهها بیندیشی به خاموش کردن آتش لباسهایشان بپردازی؟ کوچکترها را که نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه بیرون بیندازی؟ ستون خیمه را از فرو افتادن نگه داری؟ به آنکه گلیم از زیر بیمارت به یغما میکشد هجوم کنی؟ تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معرکه در ببری؟
مگر در یک زینب چند دست دارد؟ چند چشم؟ چند زبان؟ و چند دل؟ برای سوختن و خاکستر شدن؟
بچهها و زنها را به سمت اشاره سجاد، فرمان گریز میدهی! اما... اما آنها که آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزد و آتش را مشتعلتر کنند. به آنها میگویی بمانند و با دست به خاموش کردن آتشهایشان میپردازی، اما آتش که یک شعله نیست، از یک سو نیست. تا یک سمت را با تاول دستها خاموش میکنی، سمت دیگر لباس دیگرگر گرفته است.
از این سو، ستون خیمه در آتش میسوزد و بیم فروریختن خیمه و آتش میرود. از آن خیمههای دیگر بچهها با استیصال تو را صدا میزنند.
آنکه چشم به گلیم بستر سجاد داشته است، گلیم را از زیر تن او کشیده و او را بر زمین افکنده و رفته است.
در چشم به هم زدنی، بچههای مانده را به دو بال از خیمه میتارانی، سجاد را در بغل میگیری و از خیمه بیرون میزنی.
به محض خروج شما، خیمه فرو میریزد آتش، هستیاش را در بر میگیرد.
سجاد را به فاصله از آبش میخوابانی، بچههای آتش گرفته را به شن و خاک هدایت میکنی و به سمت خیمه دیگر میدوی. در آن خیمه، بچهها از ترس به آغوش هم پناه بردهاند و مثل بید میلرزند. بچهها را از خیمه بیرون میکشانی و به سمت بیابان میدوانی.
آبش همچنان پیشروی میکند و خیمهها را یکی پس از دیگری فرو میریزد.
بچههای نفس بریده را فقط آب میتواند هستی ببخشد. اما در این قحطی آب، چشمه امید کجاست جز اشک چشم؟!
اگر آرامش بود، اگر تنها آتش بود، کار آسانتر به انجام میرسید، اما این بوق و کرنا و طبل ودهل و هلهله دشمن، این گرگها که با چشمهای دریده، برههای شیری را دوره کرده اند، این کرکسها که معلوم نیست چنگالهایشان درندهتر است یا نگاههایشان، این هجوم همه جانبه، این اسبها که شیهه میکشند و بر روی دو پا بلند میشوند و فرود میآیند، این ضرباتی که با تازیانته و غلاف شمشیر. کعب نیزه بر دست و پا و پشت و پهلو وسر و صورت شما نواخته میشود، اینها قدرت تفکر و تمرکز را سلب میکند.
همین دشمن اگر آنچه را که به زور و هجوم و توحش چنگ میزند، به آرامش طلب کند، همه چیز را آسانتر به دست میآورد و به یغما میبرد.
آهای! سواز سنگدل بی مقدار! چه نیازی است که این دخترک را به ضرب تازیانه بر زمنی بیندازی و خلخال را به زور از بپایش بکشی، آنچنانکه خون تمام انگشتان و کف پایش را بپوشاند؟! بی اینهمه جنایت هم میتئوان خلخال از او گرفت. تو بگو، بخواه، اگر نشد به زور متوسل شو! به این رذالت تن بده!
این فرار بچهها از هراس هجوم سبعانه شماست نه برای دربردن دارایی کودکانه شان.
چه ارزشی دارد این تکه طلای گوشواره که تو گوش دختر آل الله را بشکافی؟!
نکن! تو را به هرچه بریت مقدس است، دنبال فاطمه نکن! این دختر، زهرهاش آب میشود و دل کوچکش میترکد. بگو که از او چه میخواهی و به زبان خوش از او بگیر.
عذاب خودت را مضاعف نکن. آتش به قیامت خودت نزن! ببین چگونه دامنش به پاهایش میپیچد و او را زمین میزند!
همین را میخواستی؟ که با صورت به زمین بیفتد و از همش بزود؟ و تن روسریاش را به غنیمت بگیری؟
خدا نه، پیامبر نه، دین نه،... جوانمردی هم نه، آن دل سنگی که در سینه توست چکونه به اینهمه خباثت رضایت میدهد؟
تپش قلب کببوترانه این پسر بچهها را از روی پیراهن نازکشان نمیبینی؟
هراس و انستیصالشان تکانت نمیدهد؟ آهای! نامرد بی همه چیز که بر اسب نشستهای و به یک خیز بر النگو و دست این دخترک، چنگ انداختهای. بایست! پیاده شو! و النگو را دربیار و ببر!
نکشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود! مگر نمیبینی چگونه در زیر دست و پای اسبت، دست و پا میزند؟!
اگر از قیامت اندیشه نمیکنی، از مکافات همین دنیا بترس! بترس از آن روز که مختار دستهای تو را به اسبی ببندد و به خاک و خونت بکشاند.
آی! عربهای خبیث بیابانی! عربهای جاهلیت مطلق! شما چه میفهمید دختر یعنی چه؟ و دختر کوچک چه لطافت غریبی دارد.
اگر میفهمیدید؛ رقیه را، این دختر داغدار سه ساله را اینگونه دوره نمیکردید و هر کدام به یاد ازلام(1) جاهلیت، زخمی بر او نمیزدید.
تو به کدامیک از اینها میخواهی برسی زینب! به کدامیک میتوانی برسی!
به سجادی که شمر با شمشیر آخته بالای سرش ایستاده است و قصد جانش را کرده است؟
به بچه هایی که در بیابان گم شده اند؟
به زنانی که بیش از کودکان در معرض خطرند؟
به پسرانی که عزای تشنگی گرفته اند؟
به دخترانی که از حال رفته اند؟
به مجروحینی که در غارت و احتراق خیام آسیب دیده اند؟
آنجا را نگاه کن! آن بی شرم، دست به سوی گردن سکینه یازیده است.
خودت را برسان زینب! که سکینه در حالی نیست که بتواند از خودش دفاع کند. مواظب باش که لباس به پایت نپیچد! نه! زمین نخور زینب! الان وقت لرزیدن زانوهای تو نیست. لبند شو! سوزش زانوهای زخمی قابل تحملتر است از آنچه پیش چشم تو بر سکینه میرود. کار خویش را کرد آن خبیث نامرد! این گوشواره خونین که در دستهای اوست و این خون تازه که از گوش و گردن و گریبان سکینه میچکد.
جز نگاه خشمگین و نفرین، چه میتوانی بکنی با این دشمن سنگدل بی همه چیز.
گریه سکینه طبیعی است. اما این نامرد چرا گریه میکند؟!
گریه ات دیگر برای چیست ای خبیثی که دست به شومترین کار عالم آلوده ای؟
نگاه به سکینه دازد و دستهای خونین خودش و گوشواره. و گریه کنان میگوید:
به خاطر مصبتی که بر شما اهل بیت پیامبر میرود!
با حیرت فریاد میزنی که: "خب نکن! این چه حالتی است که با گریه میکنی؟"
گوشواره را در انبانش جا میدهد و میگوید: "من اگر نبرم دیگری میبرد."
استدلال از این سخیف تر؟!
وای اگر جهل و قساوت به هم درآمیزد!
دندانهایت را به هم میفشاری و میگویی: "خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیایت پیش از آخرت بسوزاند!"
و همو را در چند صباح دیگر میبینی که مختار دست و پایش را بریده و او زنده زنده به آتش میاندازد.
سکینه را که خود مجروح و غمدیده است به جمع آوری بچهها از بیابان میفرستی و خودت ار عقاب واز به بالین بیابانی سجاد میرسانی.
عدهای با شمشیر و خنجر و نیزه او را دوزه کردهاند و شمر که سر دسته آنهاست به جد قصد کشتن او را دارد و استدلالش فرمان این زیاد است که: "هیچ مردی از لشگر حسین نباید زنده بماند."
تو میدانستی که حال سجاد در کربلا باید چنان بشود که دشمن امیدی به زنده ماندنش و رغبتی به کشتنش پیدا نکند، اما اکنون میبینی که کشتن او نیز به اندازه وخامت حال او جدی است. پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد حائل میشوی، پشت به سجاد و رو در روی شمر میایستی، دو دستت را همچون دو بال میگشایی و بر سر شمر فریاد میزنی: "شرم نمیکنی از کشتن بیماری تا بدین حد زار و نزار؟ و الله مگر از جنازه من بگذری تا به او دست پیدا کنی."
این کلام تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید. چه؛ میدانی که شمر کسی نیست که از کشتن زنی حتی مثل تو پرهیز داشته باشد.
بر این باوری که یا تو را میکشد و نوبت به سجاد نمیرسد، که تو پیشمرگ امام زمانت شدهای. و چه فوزی برتر از این؟!
و یا تو و او هر دو را میکشد که این بسی بهتر است از زیستن در زمین بی امام زمان و خالی از حجت.
شمر، شمشیر را به قصد کشتننت فراز میآرد و تو چشمانت را میبندی تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشنی...اما...اما انگار هنوز هستند کسانی که واقعهای اینچنین را بر نمیتابند.
یک نفر که واقعه نگار جبهه دشمن است، پا پیش میگذارد و بر سر شمر نهیب میزند که: "هر چه تا به اینجا کرده اید، کافیست. این دیگر در قاموس هیچ بنی بشری نیست."
و دیگری، زنی است از قبیله بکر بن وائل، با شمشیر افراشته پیش میآید، مقابل همسر و همدستانش در جبهه دشمن میایستد و فریاد میزند: "کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم و غارت خیام او کمر بسته اسی!؟"
همسرش او را به توصیه دیگران مهار میکند و به درون خیمهاش میفرستد اما این بلوا و بحث و جدل، ابن سعد را به معرکه میکشاند.
ابن سعد اما این بلوا و بحث و جدل، ابن سعد را به معرکه میکشاند.
ابن سعد، سیاستر از این است که جو عمومی را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به آشوب و بلوا بکشاند. از سویی میبیند که این حال و روز سجاد، ححال و روز جنگیدن نیست و از سوی دیگر او را کاملا در چنگ خود میبین آنچنانکه هر لحظه اراده کند، میتواند جانش را بستاند.
پس چرا بذر تردید و تفرقه را در سپاه خویش بپاشد، فریاد میزند:
"دست بردارید از این جوان مریض!"
ت رو به ابن سعد میکنی و میگویی: "شرم ندارید از غارت خیام آل الله؟"
ابن سعد با لحنی که به از سر واکردن بیشتر میماند، تا دستور، به سپاه خود میگوید: "هر که هر چه غنیمت برداشته، بازگرداند."
دریغ از آنکه حتی تکه مقنعهای یا پاره معجری به صاحبش باز پس داده شود.
این سعد، افراد لشگرش را به کار جمع آوری جنازهها و کفن و دفنشان میگمارد و این فررصتی است برای تو که به سامان دادن جبهه خودت بپردازی.
اکنون که افراد لشکر دشمن، آرام آرام دور خیمهها را خلوت میکنند، تو بهتر میتوانی ببینی که بر سر سپاهت چه آمده است و هجوم و غارت و چپاول با اردوگاه تو چه کرده است.
نگاه خسته ات را به روی دشت پهن میکنی.
چه سرخی غریبی دارد آفتاب! و چه شرم جانکاهی از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است. آنچنانکه با این رنج و تعب، چهره خود را در پشت کوهسار جمع میکند.
او هم انگار این پیکرهای پاره پاره، این کبوتران پر و بال سوخته و این آشیانههای آبش گرفته را نمیتواند ببیند.
پیش روی تو سجاد خفته است بر داغی بیابانی که تن تبدارش را میسوزاند، آنسوتر خیمههای نیم سوخته است که در سرخی دشت، خود به لشگر از هم گسسته میماند و دورتر، بچه هایی که جا به جا در پهنای بیابان، ایستاده اند، افتاده اند، نشسته اند، کز کردهاند و بعضیشان از شدت خستگی، صورت بر کف خاک به خواب رفته اند.
آنچه نگران کنندهتر است، دورترهاست. لکه هایی در دل سرخی بیابان. خدا نکند که اینها بچه هایی باشند که سر به بیابان نهادهاند و از شدت وحشت، بی نگاه به پشت سر، گریخته اند.
در میان خیمه ها، تک خیمهای که با بقیه اندکی فاصله داشته، از دستبرد شعلهها به دور مانده و پای آتش به درون آن باز نشده.
دستی به زیر سر و گردن و دستی به زیر دو پای سجاد میبری، از زمین بلندش میکنی و چون جان شیرین، در آغوشش میفشاری، و با خودت فکر میکنی؛ هیچ بیماری تاکنون با هجوم و آبش و غارت، تیمار نشده است و سر بر بالین نگذاشته است.
وقتی پیشانیاش را میبوسی، لبهایت از داغی پیشانی اش، میسوزد.
جزای بوسه ات درد آلودی است که بر لبهای داغمه بستهاش مینشیند.
همچنانکه او را در بغل داری و چشم از بر نمیداری، به سمت تنها خیمه سلامت مانده، حرکت میکنی.
یال خیمه را به زحمت کنار میزنی و او را در کنار خیمه بی اثاث میخوابانی.
اکنون نوبت زنها و بچه هاست. باید پیش از تاریکی کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه دانه از پهنه بیابان برچینی.
عطش، حتی حدقه چشمهایت را به خشکی کشانده. نه تابی در تن مانده و نه آبی در بدن. اما همچنان باید بدوی. باید تا یافتن تمامی بچه ها، راه بروی و تا رسیدگی به تک تکشان ایستاده بمانی.
تو اگر بیفتی پرچم کربلا فرو میافتد و تو اگر بشکنی، پیام عاشورا میشکند.
نپس ایستاده بمان و کار را به انجام برسان که کربلا را استقامت تو معنا میکند و استواری توست که به عاشورا رنگ جاودانگی میزند.
راه رفتن با روح، ایستادن بی جسم، دویدن با روان، استقامت با جان و ادامه حیات با ایمان کاری است که تنها از تو بر میآید.
پس ایستاده بمان و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان را از این بی سر و سامانی برهان.
پیش از هر کار باید سکینه را پیدا کنی. سکینه اگر باشد، هم آرامش دل است و هم یاور حل مشکل.
شاید آن کسی که زانو بر زمین زده و دو کودک را با دو بال در آغوش گرفته و سرهایشان را به سینه چسبانده، سکینه باشد.
آری سکینه است. این مهربانی منتشر، این داغدار تسلی بخش، این یتیم نوازشگر، هیچ کس جز سکینه نمیتواند باشد.
در حالیکه چشمهایش از گریه به سرخی نشسته و اشک بر روی گونه هایش رسوب کرده، به روی تو لبخند میزند و تلاش میکند که داغ و درد و خستگیاش را با لبخند، از تو بپوشاند. چه تلاش خالصانه اما بی ثمری! تو بهتر از هر کس میدانی که داغ پدری چون حسین و عمویی چون عباس و برادری چون علی اکبر و بر روی اینهمه چندین داغ دیگر، پنهان کردنی نیست. اما این تلاش شیرینش را پاس میداری و با نگاهت سپاس میگزاری.
اگر بار این مسؤ ولیت سنگین نبود، تو و سکینه سر بر شانه هم میگذاشتید و تا قیام قیامت گریه میکردید.
اما اکنون ناگزیری که مهربان اما محکم به او بگویی: "سکینه جان! این دو کودک را در آن خیمه نسوخته سامان بده و در پی من بیا تا باقی کودکان و زنان را از پهنه بیابان جمع کنیم."
سکینه، نه فقط با زبانش که با نگاهش و همه دلش میگوید: "چشم! عمه جان!" و دو کودک را با مهر به بغل میزند و با لطف در خیمه مینشاند و به دنبال تو روانه میشود. باید رباب باشد آن زنی که رو به قتلگاه نشسته است، با خود زبان گرفته است، شانه هایش را به دو سو تکان میدهد، چنگ بر خاک میزند، خاک بر سر میپاشد، گونه هایش را میخراشد و بی وقفه اشک میریزد.
خودت باید پا پیش بگذاری.
کار سکینه نیست، که دیدن دختر، داغ رفتن پدر را افزونتر میکند.
خودت پیش میروی، در کنار رباب زانو میزنی. دست ولایت بر سینهاش میگذاری و از اقیانوس صبر زینبی ات، جرعهای در جانش میریزی.
آبی بر آتش!
آرام و مهربان از جا بلندش میکنی، به سوی خیمهاش میکشانی و در کنار عزیزان دیگری مینشانی.
از خیمه بیرون میزنی.
به افق نگاه میکنی. سرخی خورشید هر لحظه پر رنگ میشود.
تو هم مگر پر و بال در خون حسین شستهای خورشید! که اینگونه به سرخی نشسته ای؟!
زنان و کودکان که خود، خلوت شدن اطراف خیام را از دور و نزدیک دیدهاند و این آرامش نسبی را دریافته اند، آهسته آهسته از گوشه و کنار بیابان، خود را به سمت خیمهها میکشانند.
همه را یک به یک با اشاره ای،نگاهی، کلامی، لبخندی و دست نوازشی، تسلی میبخشی و ب سوی خیمه هایت میکنی.
اما هنوز نقطههای ثابت بیابان کن نیستند. ماناهاند کسانی که زمینگیر شده اند، پشت به خیمه دارند یا دل بازگشتن ندارند.
شتاب کن زینب جان! هم الان هوا تاریک میشود و پیدا کردن بچهها در این بیابان، ناممکن.
مقصد را آن دورترین سیاهی بیابان قرار بده و جابه جا در مسیر، از افتادگان و درماندگان و زمینگیران بخواه که را به خیمه برسانند تا از شب و ظلمت و بیابان و دشمن در امان بمانند.
بلند شو عزیزکم! هوا دارد تاریک میشود.
خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ دست بچهها را بگیرید و به خیمه ببرید.
گریه نکن دخترکم! دشمنان شاد میشوند. صبور باش! سفارش پدرت را از یاد مبر!
سکینه جان! زیر بال این دو کودک را بگیر و تا خیمه یاریشان کن.
مرد که گریه نمیکند، جگر گوشه ام! بلند شو و این دختر بچهها را سرپرستی کن. مبادا دشمن اشک تو را ببیند.
عمه جان! این چه جای خوابیدن است؟ چشمهایت را باز کن! بلند شو عزیز دلم!
آرام آرام دانهها برچیده میشوند و به یاری سکینه در خیمه کوچک بازمانده، کنار هم چیده میشوند.
تاسکینه همین اطراف را وارسی کند تو میتوانی سری به اعماق بیابان بزنی و از شبح نگران کننده خبر بگیری.
هرچه نزدیکتر میشوی، پاهایت سستتر میشود و خستگی ات افزونتر.
دختری است انگار که چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است. به لاک پشتی میماند که سر و پا و دستش را در خود جمع کرده باشد.
آنچنان در خود پیچیده است که سر و پایش را نمیتوانی از هم بشناسی.
بازش میگردانی و ناگهان چهره ات و قلبت درهم فشرده میشود.
صورت، تماما به کبودی نشسته و لبها درست مثل بیابان عطش زده، چاک خورده.
نیازی نیست که سرت را بر روی سینهاش بگذاری تا سکون قلبش را دریابی. سکون چهرهاش نشان میدهد که فرسنگها از این جهان آشفته، فاصله گرفته است.
می فهمی که وحشت و تشنگی دست به دست هم دادهاند و این نهال نازک نورسته زا سوزانده اند.
می خواهی گریه نکنی، باید گریه نکنی. اما این بغضی که راه نفس را بسته است، اگر رها نشود، رهایت نمیکند.
در این اطراف، نه از سپاه تو کسی هست و نه از لشگر دشمن. فقط خدا هست. خدایی که آغوش به رویت گشوده است و سینه خود را بستر ابتلای تو کرده است.
پس گریه کن! ضجه بزن و از خدای اشکهایت برای ادامه راه مدد بگیر. بگذار فرشتگان طوفگیرت نیز از اشکهایت برای ادامه حیات، مدد بگیرند.
گریه کن! چشم به تتمه خورشید بدوز و همچنان گریه کن.
چه غروب دلگیری!
تو هم چشمهایت را ببند خورشید! که پس از حسین، در دنیا چیزی برای دیدن وجود ندارد. دنیایی که حضور حسین را در خود بر نمیتابد، دیدنی نیست.
این صدای گریه از کجاست که با ضجههای تو در آمیخته است؟ مگر نه فرشتگان بی صدا گریه میکنند؟!
سر بر میگردانی و سکینه را میبینی که در چند قدمی ایستاده است و غبار بیابان، با اشک چشمهایش در آمیخته است و گونه هایش را به گل نشانده است.
وقتی او خود ضجههای تو را شنیده است و تو را در حال شیون و گریه دیده است، چگونه میتوانی از او بخواهی که گریهاش را فرو بخورد و اشکهایش را پنهان کند؟
از جا برمی خیزی، آغوش به روی سکینه میگشایی، او را سخت در بغل میفشری و مجال میدهی تا او سینه تو را مأمن گریه هایش کند و بار طاقت فرسای اندوهش را بر سینه تو بگذارد.
معطل چه هستی خورشید؟ این منظره جانسوز چه دیدن دارد که تو از پشت بام افق، با سماجت سرک کشیدهای و این دلهای سوخته را به تماشا ایستادهای؟!
غروب کن خورشید! بگذار شب، آفتابی شود و بر روی غمها و اشکها و خستگیها سایه بیندازد!
زمین، دم کرده است. بگذار وقت نماز فرا رسد و درهای آسمان گشوده شود.
خورشید، شرمزده خود را فرو میکشد و تو شتابناک، کودک جانباخته را بغل میزنی، به سکینه نگاه میکنی و به سمت خیمه راه میافتی.
بی اشارت این نگاه هنم سکینه خوب میفهمد که خبر مرگ این کودک باید از زنان و کودکان دیگر پنهان بماند و جگرهای زخم خورده را به این نمک نیازارد.
وقتی به خسمه میرسی، میبینی که دشمن، آب را آزاد کرده است.
یعنی به فرزندان زهرا هم اجازه داده است که از مهریه مادرشان، سهمی داشته باشند.
بچهها را میبینی که با رنگ روی زرد، با لبهای چاک چاک و گلوهای عطشناک، مقابل ظرفهای آب نشستهاند اما هیچ ککدام لب به آب نمیزنند. فقط گریه میکنند.
به آب نگاه میکنند و گریه میکنند.
یکی عطش عباس را به یاد میآورد، یکی تشنگی علی اکبر را تداعی میکند، یکی به یاد قاسم میافتد، یکی از بی تابی علی اصغر میگوید و...
در این میانه، لحن سکینه از همه جانسوزتر است که با خود مویه میکند: هل سقی ابیام قتل عطشانا؟(2)
تاب دیدن این منظره طاقت سوز، بی مدد از غیب، ممکن نیست.
پرده را کنار میزنی و چشم به دور دستهای میدوزی؛ به ازل، به پیش از خلقت، به لوح، به قلم، به نقش آفرینی خامه تکوین، به معماری آفرینش و...می بینی که آب به اشارت زهراست که راه به جهان پیدا میکند و در رگهای خلقت جاری میشود.
همان آبی که دشمن تا دمی پیش به روی فرزندان زهرا بسته بود و هم اکنون با منت به رویشان گشوده است.
باز میگردی.
دانستن این رازهای سر به مهر خلقت و مرورشان، بار مصیبت را سنگینتر میکند.
باید به هر زبان که هست آب را به بچهها بنوشانی تا حسرت و عطش، از سپاه تو قربانی دیگری نگیرد.
چه شبی است امشب زینب!
عرش تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پای تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟
حسین، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است؟
الرحمن علی العرش استوی.
اینجا کربلا ست یا عرش خداست؟!
اگر چه خسته و شکستهای زینب! اما نمازت را ایستاده بخوان! پیش روی خدا منشین!
1- در لغت به معنای تیرها، اشاره به رسمی در جاهلیت عرب که حیوانی را در وسط میافکندند و هر کدام به اقتضای تیری که بر او میانداختند سهم میبردند.
2- پدرم را آب دادند یا تشنه شهیدش کردند؟
آفتاب در حجاب؛ پرتو دوازدهم ، سید مهدی شجاعی