آتشفشانی که از اعماق دلت، شروع به فوران کرده، مهار شدنی نیست.
شقشقهای است انگار به سان شقشقیه پدر که تا تاریخ را به آتش نکشد فرو نمینشیند.
نه شیون و ضجههای مردم، از زن و مرد و پیر و جوان، و نه چشمهای به خون نشسته دژخیمان و نه نگاههای تهدیدآمیز سربازان، هیچ کدام نمیتواند تو را از اوج خشم و خطاب و عتاب و توبیخ و محاکمه خلق پایین بیاورد. اما... اما یک چیز هست که میتواند و آن اشارات پنهانی چشم سجاد است، و آن نگاههای شکیب جوی امام زمان توست.
و تو جان و دل به فرمان این اشارات میسپاری، سکوت میکنی و آرام میگیری. اما گریه و ضجه و غلغله، لحظه به لحظه شدیدتر میشود آنچنانکه بیم اعتراض و عصیان و قیام میرود.
نگرانی و اضطراب در وجود مأموران و دژخیمان، بدل به استیصال میشود و نگاهها، دستها و گامهایشان را بی هدف به هر سو میکشاند.
راهی باید جست که آتش کلام تو، کوفه را مشتعل نکند و بنیان حکومت را به مخاطره نیفکند.
تنها راه، کوچاندن هر چه زودتر کاروان به سمت دارالاماره است.
سربازان و دژخیمان، مردم را از کاروان جدا میکنند و با هر چه در دست دارند، از نیزه و شمشیر تا شلاق و تازیانه، کاروان را به سمت دارالاماره پیش میرانند. ازدحام جمعیت، عبور کاروان را مشکل میکند، چند مأموری که پیش روی کاروان قرار گرفته اند، ناگهان تازیانهها را میکشند و دور سر میچرخانند تا سریعتر راه را باز کنند و کاروان را به دارالاماره برسانند. گردش ناگهانی تازیانهها مردم را وحشتزده عقب میکشد و بر روی هم میاندازد. اما راه کاروان باز میشود.
شترها به اشاره مأموران به حرکت درمی آیند و علمها و پرچمها و نیزههای حامل سرها دوباره افراشته میشوند.
و تو... ناگهان چشمت به چهره چون ماه برادر میافتد که بر فراز نیزه، طلوع... نه... غروب کرده است. خون سر، پیشانی و محاسن سپیدش را پوشانده است و موهای سرخ فامش در تبانی میان تکانهای نیزه و نسیم، به دست باد افتاده است.
تو سرت سلامت باشد و سر معشوقت حسین، شکافته و خون آغشته؟!
این در قاموس عشق نمیگنجد. این را دل دریایی تو بر نمیتابد. این با دعوی دوست داشتن منافات دارد، این با اصول محبت، سر سازگاری ندارد.
آری... اما... آرامتر زینب! تو را به خدا آرامتر.
اینسان که تو بی خویش، سر بر کجاوه میکوبی، ستونهای عرش به لرزه میافتد. تو را به خدا کمی آرامتر. رسالت کاروانی به سنگینی پیام حسین بر دوش توست.
نگاه کن! خون را نگاه کن که چگونه از لابه لای موهایت میگذرد، چگونه از زیر مقنعه ات عبور میکند و چگونه از ستون کجاوه فرو میچکد!
مرثیهای که به همراه اشک، بی اختیار از درونت میجوشد و بر زبانت جاری میشود، آتشی تازه در خرمن نیم سوخته کاروان میاندازد.
یاهلالا لما استتم کمالا ما توهمت یاشقیق فؤ ادی غاله خسفه فابدی غروبا کان هذا مقدرا مکتوبا(1)
ای هلال! ای ماه نو! که درست به هنگامه بدر و کمال، چهرهاش را خسوف گرفت و درچار غروب شد.
هرگز گمان نمیبردم ای پاره دلم که این باشد سرنوشت مقدر مکتوب...
چه میکنی تور را این کاروان دلشکسته، زینب!؟
دختران و زنان کاروان که تا کنون همه بغضهایشان را فرو خورده بودند، اکنون رها میکنند و بر بال ضجه هایشان به آسمان میفرستند.
همه اشکهایشان را که به سختی در پشت سد چشمها، نگاه داشته بودند، اکنون در بستر صورتها رها میکنند و به خاک میفرستند.
و همه زخمهای روحشان را که از چشم مردم پوشانده بودند، اکنون به نشتر مرثیه سوزناک تو میگشایند و خون دلشان را به آسمان میپاشند.
مردم، وحشت میکنند از این هول و ولا و ولوله ناگهانی، و مأموران در میمانند که چه باید بکنند با این چهرههای پنهان و گریان، با این کجاوههای لرزان و با این صیحههای ناگهان.
سجاد، مرکبش را به تو نزدیکتر میسازد و آرام در گوشت زمزمه میکند: "بس است عمه جان! شما بحمدالله عالمه غیر متعلمهاید و استاد کلاس ندیده. خدا شما را به علم لدنی و تفهیم الهی پرورده است."
و تو با جان و دل به فرمان امام زمانت، سر میسپری، سکوت میکنی و آرام میگیری.
اما نه، این صحنه را دیگر نمیتوانی تحمل کنی.
زنی از بام خانه مجلل خود، سر بر آورده است، و به سر بر نیزه حسین، اهانت میکند، زباله میپاشد و ناسزا میگوید.
زن را میشناسی، اُم هجام از بازماندگان خبیث خوارج است.
دلت میشکند، دلت به سختی از این اهانت میشکند، آنچنانکه سر به آسمان بلند میکنی و از اعماق جگر فریاد میکشی: "خدایا! خانه را بر سر این زن خراب کن!"
هنوز کلام تو به پایان نرسیده، ناگهان انگار زلزلهای فقط در همان خانه واقع میشود، ارکان ساختمان فرو میریزد و زن را به درون خویش میبلعد.
زن، حتی فرصت فریادی پیدا نمیکند.
خاک و غبار به هوا بلند میشود. رعب و وحشت بر همه جا سایه میافکند و بیش از آن، حیرت بر جان همگان مسلط میشود.
پس آن زن اسیر زجر کشیده مظلوم، صاحب چنین قرب و قدرتی است؟
بی جهت نیست که در خطابه خود، از موضع خدا، با خلق سخن میگفت؟
این زن میتواند به نفرینی، کوفه را کن فیکون کند. پس چرا سکوت و تحمل میکند؟ چه حکمتی در کار این خاندان هست؟!
کاروان، همه را در بهت و حیرت فرو میگذارد و به سمت دارالاماره پیش میرود. خبر به سرعت باد در کوچه پس کوچههای کوفه میپیچد.
مأموران تا خود دارالاماره جرأت نفس کشیدن پیدا نمیکنند.
کاروان به آستانه دارالاماره میرسد.
هر چه کاروان به دارالاماره نزدیکتر میشود از حضور مردم کاسته میگردد و بر تعداد مأموران و حاجبان افزوده میشود.
وقتی که دارالاماره در منظر چشمهایت قرار میگیرد، باز به یاد پدر میافتی.
مگر چند سال از شهادت پدر گذشته است؟
پدر از آن خانه محقر و کوچک، بر تمام عالم اسلام حکم میراند و اینان فقط برای حکومت بر کوفه چه دارالامارهای بنا کرده اند؟!
از این پس هر چه ظلم و ستم بر سر مردم جهان میرود، باعث و بانیاش همان غاصب اولی است.
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک.
سر حسین را پیش از کاروان به دارالاماره رساندهاند و در طشتی زرین پیش روی ابن زیاد نهاده اند. ابن زیاد با تفاخر و تبختر بر تخت تکیه زده است و با چوبی که در دست دارد، بر لب و دندان حسین میزند، و قیحانه میخندد و میگوید: "چه زود پیر شدی حسین! امروز تلافی روز بدر!"
و تو با خودت فکر میکنی که آیا روزی سختتر از امروز در عالم هست؟
می فهمی که این صحنه را تدارک دیدهاند تا به هنگام ورود شما، تتمه عزت و جلالتان را هم به خیال خود فرو بریزند.
در میان حضار، چشمت به زید بن ارقم صحابی خاص پیامبر میافتد با ریش و مو و ابرویی سپید و اندامی نحیف و تکیده.
در دلت به او میگویی: "تو چرا این صحنه را تاب میآوری زید بن ارقم؟"
زید، ناگهان از جا بلند میشود و با لرزشی در صدا فریاد میزند: "نکن ابن زیاد! چوب را از این لب و دندان بردار. به خدا که من بارها و بارها شاهد بوسه پیامبر بر این لب و دندان بوده ام."
و گریه امانش را میبرد.
ابن زیاد میگوید: "خدا گریه ات را زیاد کند. برای این فتح الهی گریه میکنی؟ اگر پیر و خرفت نبودی، حتم گردنت را میزدم."
زید در میان گریه پاسخ میدهد: "پس بگذار با بیان حدیث دیگری خشمت را افزون کنم:
من به چشم خودم دیدم که پیامبر نشسته بود، حسن را بر پای راست و حسین را بر پای چپ نشانده بود، دو دست بر سر آن دو نهاده بود و به خدا عرضه میداشت: خدایا! این دو و مومنان صالح را به دست تو میسپارم.
ببین ابن زیاد! که با امانت رسول خدا چه میکنی؟!"
و منتظر پاسخ نمیماند. به ابن زیاد پشت میکند و راه خروج پیش میگیرد و در حالیکه از ضعف و پیری آرام آرام قدم بر میدارد، زیر لب به حضار مجلس میگوید: "از امروز دیگر برده دیگرانید. فرزند فاطمه را کشتید و زاده مرجانه را امیر خود کردید. او کسی است که خوبانتان را میکشد و بدانتان را به خدمت میگیرد. بدبخت کسی که به این ننگ و ذلت تن میدهد."
یکی به دیگری میگوید:"اگر شنیده باشد ابن زیاد این کلام را، سر بر تن زید باقی نمیماند."
اولین نقشه ابن زیاد با اعتراض زید به هم میریزد و ابن زیاد به نقشههای دیگر خود فکر میکند.
تو گوشهترین مکان را برای نشستن انتخاب میکنی و مینشینی.
بلافاصله زنان دیگر به دورت حلقه میزنند و تو را چون نگینی در میان میگیرند.
سجاد در نزدیکی تو و بقیه نیز در اطراف شما مینشینند.
ابن زیاد چشم میگرداند و نگاهش بر روی تو متوقف میماند.
با لحنی سرشار از تبختر و تحقیر میپرسد: "آن زن ناشناس کیست؟"
کسی پاسخ نمیدهد.
دوباره میپرسد. باز هم پاسخی نمیشنود.
خشمگین فریاد میزند: "گفتم آن زن ناشناس کیست؟"
یکی میگوید: "زینب، دختر علی بن ابیطالب."
برقی اهریمنی در نگاه ابن زیاد میدود. رو میکند به تو و با تمسخر و تحقیر میگوید: "خدا را شکر که شما را رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش کرد."
تو با استواری و صلابتی که وصل به جلال خداست، پاسخ میدهی:
"خدا را شکر که ما را به پیامبرش محمد، عزت و شوکت بخشید و از هر شبهه و آلودگی پاک ساخت. آنکه رسوا میشود، فاسق است و آنکه دروغش فاش میشود فاجر است و اینها به یقین ما نیستیم."
ابن زیاد از این پاسخ قاطع و غیر منتظره جا میخورد و لحظهای میماند.
نمی تواند شکست را در اولین حمله، بر خود هموار کند. نگاه حیرتزده حضار نیز او را برای حملهای دیگر تحریک میکند. این ضربه باید به گونهای باشد که جز ضعف و سکوت پاسخی به میدان نیاورد.
- چگونه دیدی کار خدا را با برادرت حسین؟!
و تو محکم و استوار پاسخ میدهی: "ما رأیت الا جمیلا. جز خوبی و زیبایی هیچ ندیدم ".
و ادامه میدهی: "اینان قومی بودند که خداوند، شهادت را برایشان رقم زده بود. پس به سوی قتلگاه خویش شتافتند.
به زودی خداوند تو را و آنان را جمع میکند و در آنجا به داوری مینشیند.
و اما ای ابن زیاد! موقفی گران و محکمهای سنگین پیش روی توست.
بکوش که برای آن روز پاسخی تدارک ببینی. و چه پاسخی میتوانی داشت؟!
ببین که در آن روز، شکست و پیروزی از آن کیست.
مادرت به عزایت بنشیند ای زاده مرجانه!"
ابن زیاد از این ضربه هولناک به خود میپیچد، به سختی زمین میخورد و نای برخاستن در خود نمیبیند.
تنها راهی که در نهایت عجز، به ذهنش میرسد، این است که جلاد را صدا کند تا در جا سر این حریف شکست ناپذیر را از تن جدا کند.
عمروبن حریث که ننگ کشتن یک زن را بیش از ننگ این شکست میشمرد و جنس این ننگ را بیش از ابن زیاد میفهمد، به او تذکر میدهد که دست از این تصمیم بردارد.
اما ابن زیاد درمانده و مستأصل شده است، باید کاری کند و چیزی بگوید که این شکست را بپوشاند.
رو میکند به حضرت سجاد و میگوید: "تو کیستی؟"
امام پاسخ میدهد: "من علی فرزند حسینم."
ابن زیاد میگوید: "مگر علی فرزند حسین را خدا نکشت؟"
امام میفرماید: "من برادری به همین نام داشتم که... مردم! او را کشتند؟"
ابن زیاد میگوید: "نه، خدا او را کشت."
امام به کلامی از قرآن، این بحث را فیصله میدهد:
- الله یتوفی الانفس حین موتها(2) خداوند هنگام مرگ، جان انسانها را میگیرد.
خشم ابن زیاد برافروخته میشود، فریاد میزند: "تو با این حال هم جرأت و جسارت به خرج میدهی و با من محاجه میکنی؟"
و احساس میکند که تلافی شکست در میدان تو را هم یکجا به سر او در بیاورد.
فریاد میزند: "ببرید و گردنش را بزنید."
پیش از آنکه مأموران پا پیش بگذارند، تو از جا کنده میشوی، دستهایت را چون چتری بر سر سجاده میگیری و بر سر ابن زیاد فریاد میکشی: "بس نیست خونهایی که از ما ریختهای. به خدا قسم که برای کشتن او باید از روی جنازه من بگذرید."
ابن زیاد به اطرافیان خود میگوید: "حیرت از این محبت خویشاوندی!
به خدا قسم که به راستی حاضر است جانش را فدای او کند."
سجاد به تو میگوید: "آرام باش عمه جان! بگذار من با او سخن بگویم."
و بر سر ابن زیاد فریاد میکشد: "ابن زیاد! مرا از قتل میترسانی؟! تو هنوز نفهمیدهای که کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت خاندان ماست؟!"
ابن زیاد از صلابت این کلام برخود میلرزد. رو میکند به مأموران و میگوید: "رهایش کنید. بیماریاش او را از پا در خواهد آورد."
و فریاد میزند: "ببریدشان. همه شان را ببرید."
و با خود فکر میکند: "کاش وارد این جنگ نمیشدم. هیچ چیز جز شکست و شماتت بر جا نماند."
شما را در خرابهای کنار مسجد اعظم سکنی میدهند تا فردا راهی شامتان کنند و تا صبح، هیچ کس سراغی از شما نمیگیرد، مگر کنیزان و اسیری چشیدگان.
پس کجا رفتند آنهمه مردمی که در بازار کوفه ضجه میزدند و اظهار ندامت و حمایت میکردند؟!
چه شهر غریبی است کوفه!
1-
یا اخی فاطم الصغیرة کلمها فقد کاد قلبها ان یذوبا
برادرم با این فاطمه کوچک سخن بگو که قلبش میرود که آتش بگیرد.
یا اخی قلبلک الشفیق علینا ماله قد قسا و صار صلیبا
برادرم دلت که همیشه با ما مهربان بود چه شد که یکباره سخت و نامهربان گردید.
یا اخی لو تری علیا لدی الاسر مع الیتم لا یطیق وجوبا
برادرم کاش علی را در این یتیمی و اسارت میدیدی که چگونه از انجام واجبات نیز عاجز مانده است.
کلما ارجعوه بالضرب نادا ک بذل یغیض دمعا سکوبا
و هر بار که به ضرب تازیانهای دردش را افزون میکنند، خفیف و بغض آلوده و اشکریزان فقط تو را صدا میکند.
یا اخی ضمه الیک و قربه و سکن فؤ اده المرعوبا
برادرم در آغوش خودت بگیر و پناهش ده و قلب وحشتزدهاش را آرام کن
ما اذل الیتیم حین ینادی بابیه و لا یراه مجیبا
چه دشوار و ذلت بار است برای یتیم که پدر را بخواند و پاسخگویی نبیند.
2- سوره زمر، شروع آیه 42
آفتاب در حجاب؛ پرتو چهاردهم، سید مهدی شجاعی