آنچه پس از رحلت رسول اکرم(ص) در مدینه به وقوع پیوست این پرسش را در ذهن تداعى مىکند که آیا رسول خدا(ص) از حوادث پس ازحیات خود اطلاع نداشت؟ در آن صورت براى پیشگیرى از آن رخدادهاى تاسف آور چه تدابیرى اندیشیده و مردم را تا چه حد آگاه ساخته بود؟ آنچه در این گفتار مىخوانیم پاسخ همین پرسش و بیان رویدادهایىاست که با رحلت پیامبر(ص) به وقوع پیوست.
مهمترین موضوع ، بیان مقام زمامدارى على(ع) بود که پیامبر تا توانست بدان سفارش کرد و چه بسا همان سفارشها فرصت طلبان آن روز را به تلاش وا داشت که از این کار جلوگیرى کنند. گاهى گفته مىشود اى کاش پیامبر(ص) بیش از این، مردم را نسبت به حق اهل بیت علیهم السلام و على(ع) آگاه مىساخت. ولى در همان حد نیز رسول خدا تحت فشار قرار داشت و معمولا هرگاه فضیلتى ازعلى(ع) بیان مىفرمود برخى خرده مىگرفتند که آیا این همه را ازجانب خود مىگویى یا فرمانى از جانب خداست؟! این خرده گیرى حاکى از آن است که از همان ایام، پذیرش زمامدارى على(ع) واعتراف به مقام معنوى و اجتماعى او براى برخى چندان هم آسان نبوده است. مشکل ترین چاره اندیشىهاى پیامبر(ص) براى جانشین قرار دادن امام على(ع) به روزگار پس از غدیر باز مىگردد. ازغدیر (18 ذیحجه) تا روز رحلت آن حضرت (28 صفر) هفتاد روز بیش فاصله نبود. این زمان کوتاه براى آنان که در تدارک توطئهها به سر مىبردند زمانى کافى بود تا عدهاى را هم عقیده خویش سازند. شاید بهترین کارى که پیامبر مىتوانست انجام دهد آن بود که ازاین مردم کسانى را که حضور آنان در مدینه پس از وفاتش براى حکومت على(ع) مشکل ساز بود، از شهر دور سازد. این کار توفیق على(ع) را براى عهده دارى خلافت افزون تر مىساخت و به علاوه با دورشدن مخالفان، به موجب بى اطلاعى آنان از اوضاع مدینه، راه اندازى هر توطئه و نقشه دیگر را نا ممکن مىنمود. اما چه باید کرد که پس از فرمان پیامبر(ص) بر گسیل لشکر به سوى شام، منافقان به نقشه حضرت پى بردند و بر سرپیچى از این فرمان پاى فشارى کردند.
در ماه محرم سال یازدهم، رسول گرامى اسلام(ص) پیش از آن که در بستر بیمارى افتد مسلمانان را فرمان داد تا براى گسیل به مرزهاى روم از جانب شام آماده شوند.(1) این در حالى بود که عدهاى از نا مسلمانان نواحى جزیرة العرب و مدعیان پیغمبرى، درتدارک حمله به مدینه بودند و به ظاهر بیرون رفتن سپاهى بدان بزرگى، چندان موافق احتیاط نبود. با این همه رسول خدا(ص) کمترین تردیدى در گسیل نیروهایش به سوى شام نداشت. پیامبر اسامه بن زید را که کمتر از 20 سال داشت فرمانده این لشکر کرد و برخى از صحابه چون ابوبکر،عمر بن خطاب، ابوعبیده بن جراح و سعد بن ابى وقاص را فرمان اکید داد تا هرچه زودتر به فرماندهى زید جوان راهى شوند.(2) پیامبر(ص) با دست خود پرچم فرمانده جوان را بست و به او چنین دستور داد: مسافت را آن چنان به سرعت طى کن که پیش از آن که خبر حرکت تو به آنجا رسد خود و سربازانت به آنجا رسیده باشید. رسول اکرم(ص) صحابیان سالخوردهاى چون ابوبکر و... را به زیر فرمان جوانى کم سال به نبرد امپراتورى بزرگ روم راهى مىسازد تا پس از این، کمى سن، بهانه سرپیچى صحابه از فرمان فرد کاردان نشود. راستى چرا پیامبر(ص)، على(ع) را همراه آنان نفرستاد؟ آیا سالخوردگان لشکر اسامه تجربه نظامى و شجاعت ویژه داشتند؟ در آن صورت چرا به عنوان فرمانده برگزیده نشدند؟ این سفرنزدیک به دو ماه به طول مىانجامیده است.(3) و رسول خدا(ص) یقین داشت روزهاى آخر عمر را سپرى مىکند. با این حال به تاکید از برخى صحابه خواسته بود تا گوش به فرمان اسامه هرچه زودتر مدینه را ترک کنند. اما حرکت این سپاه، به رغم تاکید فراوان رسول خدا(ص) نخست به سبب اعتراض برخى از صحابه نسبت به جوانى اسامه، سپس به بهانه تهیه ساز و برگ سفر و سرانجام به سبب رسیدن خبر شدت یافتن بیمارى پیامبر(ص) و باز گشت ابوبکر و عمر و برخى دیگر، از اردوگاه«جرف» به مدینه، سر نگرفت.(4) ابن ابىالحدید به نقل گفتار شیخ خود ابویعقوب معتزلى در شرح خطبه 156 نهج البلاغه مىنویسد: چون بیمارى پیامبراکرم(ص) شدت یافت دستور داد سپاه اسامه به سوى شام حرکت کند و فرمان داد ابوبکر و دیگر بزرگان مهاجرین و انصار در آن شرکت جویند. با این کیفیت اگر حادثهاى براى رسول خدا(ص) پیش آید دستیابىعلى(ع) به خلافت از اطمینان بیشترى برخوردار خواهد بود.(5) چون اسامه حال پیامبر را وخیم و افراد تحت امرش را سرکش دید از رسول خدا(ص) در خواست کرد به او اجازه دهد تا بعد از سلامت یافتن پیامبراز بیمارى، سپاه را حرکت دهد. پیامبراکرم موافقت نکرد و فرمود: همین حالا. اسامه دوباره عرض مىکند آیا در حالى که قلبم از بیمارى شما اندوهگین است حرکت کنم؟ پیامبر(ص) مىفرماید: به پیروزى فکر کن! اما افراد حاضر در پیرامون بستر رسول خدا(ص) به فرمانهاى آن حضرت چندان عنایتى نداشتند و گاه فرمانهاى وى را بنابر منافع و اهداف خویش تفسیر و تحریف مىکردند.(6)
رسول خدا(ص) با آن که در تب شدیدى به سر مىبرد، با حالت خشم به مسجد آمد و ضمن نکوهش عاملان کارشکنى، متخلفان از حرکت سریع، سپاه را ملعون خواند.(7) براى پیامبر جاى تردید نبود که جمعى درانتظار مرگ او و اندیشه قبض حکومتاند و براى این هدف در پى نقشه و توطئهاند. از همین رو با آگاهى از حوادثى که به انتظار مرگ حضرتش کمین کرده بود و با شناختى که از برخى اطرافیان خود داشت براى آخرین بار فرصت را غنیمت شمرد و بر آن شد تا مهمترین پیام دوران رسالت را ساده و روشن بیان و مسیر آینده حرکت اسلامى را ترسیم نماید. عمر بن خطاب ماجراى رحلت پیامبر را براى ابن عباس چنین نقل مىکند:«... ما نزد پیامبر حضور داشتیم. بین ما و زنان - که فاطمه نیز در میانشان بود- پردهاى آویخته شده بود. رسول خدا به سخن درآمده، فرمود: نوشت افزار بیاورید تا براى شما چیزى بنویسم که با وجود آن هرگز گمراه نشوید. زنان پیامبر(ص) از پس پرده گفتند: خواسته پیامبر را برآورید. من گفتم: ساکت باشید.»(8) بخارى در صحیح خود بى آن که نامى از عمر ببرد مىنویسد: یکى از حاضران در مجلس، سخن حضرت را در حضورش رد کرد و گفت درد بر او غلبه کرده و نمىداند چه مىگوید ... و رو به حاضران گفت: قرآن نزد شماست و همان ما را کفایت مىکند. در میان حاضران اختلاف شد و به یکدیگر پرخاش کردند. برخى سخن او را تایید مىکردند و برخى سخن رسول خدا را . و بدین ترتیب از نوشتن نامه جلوگیرى شد. (9) به خوبى معلوم بود که موضوع آن نوشته چه بود؛ گفتارى صریح در تعیین جانشین پیامبر. بدین ترتیب چیزى نمانده بود که اصل نبوت حضرتش مورد تردید قرار گیرد و قرآن کلام غیر الهى پنداشته شود. زیرا قرآن، فرموده آن بزرگوار را درهرحال، برگرفته از وحى یاد کرده بود. (10) و این گروه سخن و فرمان پیامبر را هذیان ناشى از تب برشمردند. راستى آیا پیامبراسلام(ص) حق تعیین جانشین پس از خود را نداشت؟ و آیا کسى را براى این مقام برنگزید؟ چگونه است که دیگران حق انتخاب داشتند و پیامبرنداشت؟ آیا عاقلانه است که رسول خدا با تعیین نکردن جانشین،امت را به حال خود رها سازد تا هر که توانست بر جان و نوامیس مسلمانان تسلط یابد؟ آیا اصولا جانشینى پیامبرامرالهى است که تنها با تعیین پروردگار صورت مىپذیرد یا آن که بر عهده بعضى ازمردم است تا هر کسى را بر مسلمانان فرمانروا سازند؟ آیا این دیدگاه که از سوى برخى ابراز شده صحیح است که پیروى از بیانات پیامبر در مسائل سیاسى و اجتماعى بر اصحاب وى واجب نبوده است؟ پاسخ این پرسشها را باید در علم کلام جستجو کرد.
رحلت پیامبر، گروهى را در سکوت فرو برد و چنانکه حضرتش پیش بینى کرده بود جمعى را نیز به تلاشهاى مرموز و مخفیانه وا داشت. کسانى که از روزهاى شدت یافتن بیمارى پیامبر و احتمال درگذشت ایشان در پى این بیمارى، نیاتى براى دستیابى به قدرت در دل داشتند، بى درنگ پس از شنیدن این خبر و هنگامى که هنوز على(ع)، فضل بن عباس و تنى چند سرگرم تجهیز پیکر پاک رسول خدا(ص) براى دفن بودند، دست به کار شدند. اینان بى توجه به همه آنچه رسول اکرم(ص) فرموده بود به شور نشستند تا شاید پیروان آخرین برگزیده خدا را از بیراهه روى و بى رهبرى برهانند. چه به ادعاى ایشان آن حضرت رهبرى براى امتش برنگزیده یا به پیروى فردى سفارش کرده که محبوبیتى در میان قوم خود نداشته و از عهده کار رهبرى برنمىآمده است.(11)
پس از رحلت پیامبر(ص) نخستین واقعهاى که مسلمانان با آن رو به رو شدند موضوع تکذیب وفات آن حضرت از جانب عمربن خطاب بود. او در برابر خانه پیامبر(ص) افرادى را که مىگفتند پیامبر فوت کرده است را به قتل تهدید کرد. هر چه ابن عباس و ابن مکتوم آیاتى را که حاکى از امکان مرگ پیامبر بود تلاوت مىکردند مؤثرنمىافتاد. حرکات او که با نهایت شدت و قوت انجام مىشد همه را به تعجب و تردید انداخته بود و پارهاى پرسیدند: آیا پیامبرسخن خاصى با تو گفته یا وصیت ویژهاى در مورد مرگش با تو کرده است؟ او جواب منفى داد.(12) طولى نکشید که دوست او ابوبکر که در بیرون مدینه به سر مىبرد به وسیلهاى به مدینه فرا خوانده شد. ابوبکر هنگامى به مسجد رسید که عمر درمیان مردم، خشمناک، کسانى را که سخن از وفات پیامبر(ص) به زبان مىآوردند، با انتساب آنان به منافقان، تهدید به قتل مىکرد. ابوبکر با مشاهده این صحنه جامه از چهره پیامبر به سویى زد و پس از بیان چند جمله به مسجد آمد و بى محابا به عمر گفت: «آرام باش عمر،خاموش» و سپس با استشهاد به آیهاى از قرآن (آیه 30 سوره زمر: - انک میت و انهم میتون- (تو مىمیرى و دیگران نیز مىمیرند) که قبل از او دیگران نیز تلاوت کرده بودند عمر را خاموش و وفات پیامبر را تایید کرد.(13) این گفتگوها حتى اگر صحنه سازى از پیش طراحى شده نبود، تا همین جا مىتوانست مردم را به نقش ابوبکر در رهبرى جامعه مسلمانان و آرام ساختن اوضاع متوجه سازد.
در همین حال که پیکر مطهر خاتم الانبیاء(ص) بر زمین بود و بنى هاشم در غم بزرگ از دست رفتن آخرین فرستاده خدا به سوگ نشسته بودند، عدهاى از انصار به دلیل مشاهده این رفتارها که حاکى از نوعى تحریکات سیاسى مهاجران براى تصاحب مقام جانشینى پیامبر بود به انگیزه چاره جویى براى زمامدارى مسلمانان، درمحلى به نام سقیفه بنى ساعده تجمع نمود. آنها چنین وانمود کردند که تعیین جانشینى پیامبر نیز مانند دیگر امور اجتماعى با گفتگوى بزرگان قوم، امرى شدنى است. پیغمبر(ص) خود هنگامى که زنده بود در کارهاى بزرگ با مهاجر و انصار مشورت مىکرد.
درهمین لحظات کسى براى ابوبکر و عمر خبر آورد که انصار به گردهمایى پرداختهاند تا فردى را از میان خود به زمامدارى برگزینند. وى و ابوبکر چون از برپایى چنین انجمنى آگاه شدند پیکر مطهر پیامبر را که براى غسل آماده مىشد ترک کردند و بى آن که به کسى چیزى گویند به انجمن انصار در سقیفه پیوستند. آن دو درمیان راه به یار دیرین خود ابوعبیده بن جراح رسیدند و هر سه راهى سقیفه شدند. در آنجا سعد بن عباده، پیشواى خزرجیان، با حال بیمارى و تب، میان گروهى از انصار(اوس و خزرج) نشسته بود و سخنگویى از سوى او در فضایل انصار و اولویت آنان بر مهاجران در خلافت سخن مىگفت. البته نمىتوان پذیرفت که انگیزه اقدام سعد و اجتماع انصار در سقیفه بدون مقدمه و ناشى از ریاست طلبى آنان بوده، یا بر اثر اطلاعات جسته و گریخته و قراین و اماراتى که دلالت بر برخى پیش بینیها و مقدمه چینیهاى سران مهاجران داشته است. آنچه منطقى تر مىنماید این است که طرح چنان سخنانى از سوى انصار در آن ساعات، واکنشى در مقابله با اقدامات مهاجران باشد، نه موضع گیرى در برابر وصایاى پیامبر خدا(ص). اما هرچه بود تاریخ آنان را نخستین گروهى مىشناسد که به طور رسمى برخلاف خواسته رسول خدا(ص) اقدام به برپایى جلسه مشورتى براى تعیین جانشین پیامبرکردند. شاید هم اگر دیگران سالها پیشتراز ایشان مرموزانه در پى همین هدف بودهاند، چون زیرکانه تر مقاصد خود را دنبال مىکردند کمتر کسى توانسته است از کرده ایشان رد پایى بر این منظور بیابد. در هر صورت تردید نیست که مهاجران به مراتب نسبت به انصار از اطلاعات و تجارب اجتماعى و سیاسى بیشترى برخوردار بودهاند. به همین سبب در آن نشست ، انصار از مهاجران شکست خوردند. غیراز این که به موجب همان اقدام علنى بر خلاف فرموده رسول خدا(ص) براى همیشه از رسیدن به خلافت محروم ماندند. با این همه نمىتوان انکار کرد که حرکات مرموزانه برخى مهاجران عامل مهمى در اقدام انصار بوده است. آن حرکات تا آنجا که از نگاه تاریخ مخفى نمانده به قرار زیر است:
- تخلف بعضى از مهاجران از همراهى با لشکر اسامه به رغم تاکید پیامبر بر اعزام هر چه سریعتر آن.(14) - جلوگیرى ازنوشتن وصیت پیامبر.
- انکار وفات پیامبر از سوى عمر.(15)
- پیشگوییهاى پیامبر درباره محروم گشتن انصار از حقوق اجتماعى خود و روى آوردن سیاهى آشوبها در آینده نزدیک. (16)
این امورانصار را وا داشت تا نسنجیده براى حفظ موقعیت و منافع خود به دست خویش زمینه ساز شکل گیرى بزرگترین فتنه در سراسر تاریخ اسلام گردند و شکافى در اجتماع مسلمانان پدید آورند که هرگز به هم نیاید.
در سقیفه نخست انصار در فضل خود سخن گفتند و آنگاه عمربن خطاب به مخالفت با ایشان پرداخت و خلافت را حق مهاجران برشمرد. چون گفتگوها به خشونت گرایید ابوبکر پیش شتافت و خود فصلى در بیان فضایل مهاجران ایراد کرد و با زبانى نرم راى را با استفاده از اختلاف دیرینه دو قبیله بزرگ در مدینه (اوس وخزرج) به مهاجران اختصاص داد. پس از این گفتار بعضى بدین راضى شدند که کار حکومت با شرکت هر دو دسته مهاجر و انصار انجام شود و گفتند: از ما امیرى و از مهاجران امیرى. لیکن ابوبکر این راى را نپذیرفت و گفت: چنین اقدامى وحدت مسلمانان را بر هم خواهد زد. امیر از ما و وزیران از انصار انتخاب شود و بدون مشورت آنان کارى صورت نگیرد. - که البته این وعده هیچ گاه تحقق نیافت- او روایتى از پیغمبر(ص) نقل کرد که: الائمة من قریش. این روایت با آن که به طور کامل ذکرنشد، سخنى بود که در چنان مجمع اثرى بزرگ به جا گذاشت و به دعوى انصار پایان داد. به نظر مىرسد دشمنى دیرینه دو قبیله انصار،(اوس و خزرج) نیز در پیشبرد نظر مهاجران بى تاثیر نبوده است، چه بر فرض که امارت به انصار مىرسید هیچ یک از این دو قبیله راضى به ریاست قبیله دیگر نبود. چون زمامدارى مهاجران و قریش مسلم شد، گفتگو بر تعیین شخص به میان آمد. آنها که در آن مجلس کار را در دست داشتند هر یک به دیگرى واگذار مىکردند. سرانجام عمر و ابوعبیده جراح، ابوبکر را به ریاست پذیرفتند و با او بیعت کردند. درهمین هنگام فریادها به موافقت و مخالفت بلند شد. طبرى نقل مىکند که حتى بعد ازبیعت عمر با ابوبکر هنوز جمعى از انصار بودند که به این تصمیم اعتراض داشته، بانگ برآوردند:« ما جز با على با هیچ کس دیگر بیعت نخواهیم کرد.» ولى این فریاد و فریادهاى دیگر در آن آشوب گم شدند. بعد ازعمر وابوعبیده، مهاجران حاضر با ابوبکر بیعت کردند.(17) دو گروه انصار چون خود را شکست خورده دیدند هر یک در از دست ندادن آخرین موقعیت، در بیعت با ابوبکر نسبت به هم پیشدستى کردند. اوسیان گردن نهادن به فرمان رهبر قریشى را مطلوب تر و مفید تر از این مىدانستند تا این که بگذارند رئیس قبیله رقیب (خزرج) بر آنها حکمرانى کند. از همین رو در میان ایشان اولین کسى که با ابوبکر بیعت کرد، سعد بن حضیر (یکى از رؤساى اوس) بود.(18) سرانجام سیاست گروهى و رقابتهاى طایفهاى ابوبکر را قادر به مطالبه بیعت از اکثر مردم کرد. از طرفى رقابتهاى طایفهاى درمیان قریش و بخصوص در میان مهاجران، قبول رهبرى ابوبکر که مردى از تیره کم اهمیت بنوتیم بن مره بود آسانتر ساخت. بنوتیم هرگز در جنگ قدرت و تعارضات سیاسى که قبایل رقیب قریش(همچون بنى امیه و بنى هاشم و بنى مخزوم) را به ستوه آورده بود، درگیر نبودهاند. از طرفی ابوبکر از اعتبار خاصى برخوردار بود و در زیادى سن و برقرار ساختن رابطه نزدیک با پیامبر در پى تزویج دخترش با پیامبر(ص) و اظهار حمایت از اسلام از ابتداى رسالت، جلوهاى کسب کرده بود. بر پایه مدارک تاریخی ابوبکر وعمر از زمان بسیار دور اتحادى را تشکیل داده بودند که ابوعبیده جراح عضو سوم آن بود. این سه نفراهمیت و نفوذ چشمگیرى در شرافت اسلامى نوظهور و نیز در سیاست گروهى علیه حکومت اشرافى مکه کسب کرده بودند.
پس از جدالهاى لفظى و مشاجره، ابوبکر با پنج راى به عنوان خلیفه رسول الله انتخاب شد. اجتماع کنندگان هنوز پراکنده نشده بودند که عدهاى سواره و پیاده در شهر خود نمایى کردند. قبیله بنى اسلم که وابسته مهاجران بودند، وارد مدینه شدند، به آن سان که کوچهها را پر کردند و با ابوبکر بیعت نمودند.(19) شیخ مفید به روایت از ابومخنف آورده است که بنى اسلم براى تهیه خواربار به مدینه آمده بودند. به آنان گفته شد: اگر به ما یارى دهید که براى جانشین پیامبر(ص) بیعت ستانیم، به شما خواربار مىدهیم. پس بنى اسلم به امید دریافت خواربار به یارى برخاستند، تا آنجا که هر کس را که از بیعت خود دارى مىکرد با ضرب و زور بدین کار مجبور مى ساختند.(20) بى سبب نبود که عمرمىگفت: من تا بنى اسلم نیامده بودند به پیروزى اطمینان نیافتم.(21)
در آن هنگامه دیگر جاى هیچ اقدام مخالفى که بتواند به نتیجه انجامد وجود نداشت. کمترین مخالفت با شدید ترین پاسخ و شوم ترین کشتار و اختلاف مواجه مىشد. تا اینجا به خوبى معلوم بود که آن گفتگوها و مشورتهاى سران قبایل، نظرعمومى مسلمانان مدینه را در برنداشت و آنان هیچ فرصت اندیشه دراین باره نداشته ومخالفان نیز با تهدید و تطمیع سکوت کردهاند. نیز با مطالعه متن گفتگوها و دقت در استدلالهاى طرفین، آنچه که معیار تعیین حق اولویت خلافت را مطرح و بر آن تاکید و توافق مىشود و بر همان اساس «ابوبکر» خلیفه مىگردد، مساله خویشاوندى و نسب با پیامبر(ص) مىباشد. اما به راستى آیا طبق این معیار کسى شایسته تر از ابوبکر یافت نشد؟ ابوبکر خود در فرداى آن روز این پرسش را پاسخ گفت. وى به مسجد پیامبر آمد و عمر خطبهاى درفضیلت و سبقت او در اسلام و یارى وى از دین و همراهىاش با پیغمبر(ص) از مکه به مدینه خواند و از مردم خواست با او بیعت کنند. مردم نیز جز عدهاى از انصار(22) و خویشاوندان پیغمبر(ص) بیعت با او را پذیرفتند و ابوبکر به طور رسمى به خلافت رسید. او در آن مجلس خطبهاى خواند و در ضمن آن گفت: مرا که براى زمامدارى برگزیدهاید بهترین شما نیستم حاضرم این مسؤولیت را از گردن خود بردارم. من در کار خود و اداره امور مسلمانان به کتاب خدا و سنت رسول خدا رفتار خواهم کرد. جز آنکه همراه پیامبر فرشتهاى بود که او را از گناه و خطا بازمىداشت اما آگاه باشید که مرا شیطانى است که گاهى مرا فرو مىگیرد. هرگاه پیش من آمد از من بپرهیزید.(23)
با بیعت مردم با ابوبکر کارتعیین زمامدار به ظاهر پایان یافت. اما از آن زمان تا حال و آینده این پرسش باقى است که چرا در چنان مجلس مشورتی که سرنوشت مسلمانان تعیین مىشد، خاندان حضرت محمد(ص) را در زمره مشاوران به حساب نیاوردند؟ براى آشوبگران سقیفه کاملا هویدا بود که فرا خوانى خاندان پیامبراکرم به آن مجلس، مانع از پیشب رد اهداف آنان است. زیرا در آن صورت ایشان حقایقى از فرمایشهاى رسول اکرم(ص) را که گویاى منزلت خود بود به یاد مردم مىآوردند و توطئهها خنثى مىشد. به همین منظور بازیگران سقیفه براى این کار بهترین زمان ممکن را انتخاب کردند تا اهل بیت به موجب اشتغال به مراسم تجهیز پیامبر(ص) فرصت حضور نیابد.
این پرسش که چرا در سقیفه خاندان وحى را به شور نطلبیدند درهمان زمان نیز از سوى برخى مطرح شد. اما پاسخى که از طرف گردانندگان حکومت ارائه مىشد این بود که این حرکت تصمیمى از پیش طراحى شده نبود بلکه ناخواسته و به یکباره اتخاذ شده است. صمیمى ترین یار ابوبکر، خلیفه دوم، بعدها گفت: انتخاب ابوبکربراى زمامدارى کارى ناخواسته و نا اندیشیده بود که خودجوش پیش آمد اما خداوند آثار زیانبار احتمالى آن را پیشگیرىکرد.(24) او این سخن را پس از وقتى بیان کرد که این زمزمه درمیان مردم رواج یافته بود که: اگر خلافت براى ابوبکر به تعیین پیامبر(ص) نبوده و با راى تنى چند از افراد، استوار شده است پس هم اینک نیز مردم حق دارند با رایى به مراتب افزون تر، دیگرى را به زمامدارى برگزینند.
جز دلایل و قراینى که پیشتر برشمردیم شواهدى نشان مىدهد که آن تصمیم با توطئه قبلى صورت گرفته است و گرنه براى گروهى اندک چگونه زمینه و امکان کودتایى این چنین وجود داشته است؟! برخى شواهد بر توطئه بودن آن غایله به قرار زیر است:
الف- در آیهاى از قرآن در هشدار الهى به پیامبر(ص) چنین مىخوانیم: "... و من اهل المدینه مردوا على النفاق لا تعلمهم..." (25) یعنى هم اینک در شهر تو مدینه از کسانى که به ظاهر اسلام آوردهاند هستند کسانى که بر نفاق خویش باقىاند - آنان که برنفاق خو گرفتهاند و دمى از روى حقیقت به تو ایمان نیاوردهاند- غیر از آن که نفاق ایشان چنان زیرکانه است که اگر ما آنها را به تو معرفى نکنیم هیچ گاه آنان را باز نشناسى!
ب- تلاش عمر و ابوبکر براى تصدى امامت نماز به جاى پیامبر(ص) در ایام بیمارى آن حضرت. (26)
ج- گفتار امام على(ع) به عمر که «شیر خلافت را بدوش که براى تو نیز نصیبى خواهد بود. امروز زمام آن را محکم براى ابوبکردر دست گیر، تا فردا در اختیار تو باشد.»(27)
د- نامه معاویه به محمد بن ابى بکر و اشاره به همدستى ابوبکرو عمر بر ضد على(ع) و غصب خلافت.(28) ه- واگذارى خلافت از طرف ابوبکر به عمر و سخن عمر پس ازمضروب شدن به دست ابو لؤلؤ که اگر ابو عبیده زنده بود، او را به جانشینى برمىگزیدم.(29) در برخى از روایات نیز به این زمینه چینى که ریشه در گذشته (زمان رسول اکرم-ص-) داشته تصریح شده است.(30) حوادث بعد آشکار نمود که انتخاب خلفا در عهد هر سه خلیفه براساس آن بود که خلافت در خاندانهاى قریش به جز خاندان بنى هاشم به گردش درآید. و در اجراى این سیاست، قریشیان، اول «ابوبکر» را از تیره تیم و سپس «عمر» را از تیره عدى، و پس از او «عثمان» را از تیره بنى امیه، براى خلافت انتخاب کردند. خلفا بر پایه همین مقصد و سیاست، انصار و بنى هاشم را از صحنه سیاست دورنگاه داشتند و به هیچ وجه ریاست ارتش در فتوحات و حکومت شهرهاى اسلامى را به آنان واگذار نکردند.
1- الکامل، ابن اثیر، ج 2، ص 317.
2- الاصابه، ابن حجر، ج 8، ص 124/ تاریخ ابن اثیر، ج 2، ص317-321/ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 17، ص 177، ج 1، ص159.
3- در ایام خلافت ابوبکر سپاه اسامه راهى شام شد و نوشتهاند آنان پس از چهل یا هفتاد روز به مدینه باز گشتند.
4- تاریخ طبرى، ج 3، ص 186/ شرح ابن ابى الحدید، ج 1، ص159-162.
5- شرح نهج البلاغه، ج 9، ص 197.
6- مسند احمد ابن حنبل، ج 1، ص 356/ طبقات ابن سعد، ج 2، ص217، 242، 245/ تاریخ طبرى، ج 3، ص 192 و 193. ابن ابى الحدید در تایید نظر شیعه مىگوید: مىتوان احتمال داد که فرا خواندن اسامه از اردوگاه و جلوگیرى از حرکت سپاه وى توسط برخى از همین حاضران پیرامون بستر پیامبر، به قصد اعمال برخى از اغراض انجام گرفته باشد. (شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 82-90.)
7- شرح ابن ابىالحدید، ج 2، ص 20/ المراجعات، ص 275 و 276/ ملل و نحل شهرستانى، مقدمه چهارم، ص 29.
8- الطبقات الکبرى، ج 2، ص 243 و 244، چاپ بیروت.
9- صحیح بخارى، ج 8، ص 9، و ج 4، ص 85/ مسند احمد، ج 1، ص425/ الطبقات الکبرى، ج 2، ص 244.
10- سوره نجم، آیه 3 و 4.
11- الطبقات، ج 2، ص 271 و 272/ ابن کثیر، ج 5، ص 243/ حلبى،ج 3، ص 390 و 391.
12- سیره ابن هشام، ج 4، ص 305/ تاریخ طبرى، ج 3، ص 200-203/ طبقات ابن سعد، ج 2، ص 265-270/ انساب الاشراف بلاذرى، ج 1، ص581.
13- شرح ابن ابىالحدید، ج 1، ص 162-159.
14- الطبقات الکبرى، ابن سعد، ج 2، ص 242، 245.
15- سیره ابن هشام، ج 4، ص 305/ ابن ابى الحدید، «زمانى که عمر از مرگ رسول خدا مطلع گردید از شورش و انقلاب مردم درمساله امامت به هراس افتاد. او مىترسید انصار یا دیگران رشته حکومت را به دست گیرند. به ناچار مصلحت را در این دید که مردم را به هر نحوى که ممکن است ساکت و آرام کند، به خاطر همین بود که گفت آنچه را گفت، و مردم را در شک و تردید نگاه داشت تا حریم دین و دولت محفوظ ماند. همه اینها بود تا زمانى که ابوبکررسید.» (شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج 1، ص 129).
16- صحیح بخارى، ج 8، ص 86 به بعد/ المغازى واقدى، ج 2، ص113/ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 130. 17- تاریخ طبرى، ج 1، ص 181.
18- الاستیعاب، ج 1، صص 172.21.
19- تاریخ طبرى، ج 3، ص 205.
20- الجمل، شیخ مفید، ص 59/ لامنس با استناد بر مطالب تاریخ ابن فرات نوشته است این گروه سه نفره (ابوبکر،عمر،ابوعبیده) ازهمکارى بنى اسلم مطمئن شده بودند. (ص 142، حاشیه 7)
21- تاریخ طبرى، ج 3، ص 222.
22- از گروه بیعت نکردگان، سعد بن عباد رئیس قبیله خزرج که از بیعت با ابوبکر سر باز زد، هیچگاه در نماز او حاضر نشد. در روزگار خلافت عمر به زخم تیر از پا درآمد. جز سعد، على(ع) و بنى هاشم و چند تن دیگر از صحابه نیز تا مدتى از بیعت با ابوبکر سر باز زدند.
23- طبقات ابن سعد، ج 3، ص 212/ تاریخ طبرى، ج 3، ص 223/ الامامه، ج 1، ص 16.
24- سیره ابن هشام، ج 4، ص 308/ تاریخ طبرى، ج 3، ص 205.
25- سوره توبه، آیه 101.
26- مسند احمد، ج 1/ تاریخ طبرى، ج 3، ص 190.
27- ابن ابى الحدید، ج 6، ص 11.
28- مسعودى، مروج الذهب، ج 3، ص 21 و 22.
29- ابن سعد، ج 3، ص 413.
30- مسند احمد، ج 1، ص 110.