هر گفتار و کرداری باطن و ملکوتی دارد غیر از ظاهرش. خواستند ملکوت پنج چیز را نشان یکی از پیغمبران بدهند (مطابق روایتی که از حضرت صادق علیهالسلام رسیده است)1 . از جانب ملکوت به پیغمبر گفتند: فردا اولین چیزی که دیدی آن را بخور، دومین چیزی که دیدی دفنش کن و رویش خاک بریز، سومین چیزی را که دیدی نگه دار، چهارمین چیزی که دیدی مأیوس و محرومش نکن، از پنجمین چیزی که دیدی فرار کن.
گفت: چشم. فردا که شد، عالم ملکوت برایش آشکار شد. اولی چیزی که دید کوه عظیمی بود که جلویش پیدا شد. با خود گفت به من گفتهاند هر چه دیدی بخور، خدای این کوه گفته است، من چه کار کنم؟ خودش را قانع کرد. گفت به من دستور دادهاند بخور، پس میشود خورد، بروم نزدیک، اگر نمیشد بخورم نمیگفتند. حرکت کرد آمد به طرف کوه، دید هر قدمی که برمیدارد، کوه کوچک میشود، هر چه او نزدیکتر میشود، کوه کوچکتر میشود تا به اندازه لقمهای شد، در دهنش گذاشت، دید از حلوا شیرینتر است. نخست کوه و سنگی محکم بود، سپس لقمهای اینطور شیرین و لذتبخش گردید. لذت ملکوتی غیر از لذت مادی است صدها برابر است.
دوباره حرکت کرد. به او دستور داده بودند دومین چیزی که دیدی آن را نهان کن، همانطوری که میرفت طشت طلایی دید، فوراً طشت طلا را کرد زیر خاک. پشت که کرد صدای زمینلرزه آمد، خاکها عقب رفت و طشت طلا آشکار شد. با خود گفت به من مربوط نیست، به من گفتهاند خاکش کن، من هم خاکش کردم.
سومین چیزی که دید کبوتری بود که بازی دنبال او بود. کبوتر آمد پناهنده شد به پیغمبر. به او گفته بودند سومین چیز را نگه دار. فوراً آن را در آستین لباسش آرام نگه داشت. چهارمین چیزی که آمد باز شکاری بود. گفت به من گفتهاند محرومش نکن. یک تکه گوشت به او داد.
پنجمین چیزی که تا میدید باید فرار میکرد، لاشه مرداری بود که بوی گندش بلند بود (مردارها مختلف است، آنکه بوی گندش از همه بیشتر است مردار آدمی است. بوی مردار انسان زیاد اذیت میکند. لذا واجب شده بدن را دفن کنند و به اندازهای پایین ببرند که بویش بالا نیاید و زندهها را ناراحت و اذیت نکند.) تا دید لاشه مردار است، پا به فرار گذاشت. اما بعد از مرگ نمیتوان فرار کرد. قرآن میفرماید: آرزو میکنی دور باشی ولی نمیشود. هر جا بروی لاشه همراهت هست.2
پس از اینکه پنج منظره ملکوتی را مشاهده کرد، حکمتش را پرسید.
دوم: عمل خالص