در محله شترداران تبریز مرد متدینی میزیست که پیشهاش شاطری بود و به راستگویی در شهر خویش شهرت داشت. وقتی در تبریز قحطی شده بود، شب عیدی مرد شاطر چند قرص نان و چند تکه باسلوق (شیرینی مخصوص تبریز ) به منزل می برد. در راه دید دو سه نفردورهم نشسته اند و از روی زمین چیزی را بر می دارند و می خورند. به آنها نزدیک می شود و مشاهده می کند از شدت گرسنگی چند تکه استخوان پیداکرده اند، آنها را با سنگ پودر کرده و در حال خوردن آن هستند. متأثر می شود، دو قرص نان و باسلوق را کنار آنها روی زمین می گذارد و می گوید امشب مهمان ما. چند قدمی که جلو می رود یکی از آنها می گوید ای مرد خدابه تو پسری دهد که نامش شرق و غرب عالم رابگیرد. چندسال بعد آن دعا مستجاب شد و خداوند پسری به او داد که شهرتش شرق و غرب عالم را گرفت. پسرش متفکر و فیلسوف فرزانه ای شد به نام محمدتقی جعفری.
خود محمدتقی نقل می کرد که هنگامی که به سن مدرسه رسید با برادرش به مدرسه رفت در مدرسه می بایست لباس فرمی که در آن زمان چندان گران هم نبود می پوشیدند، اما به دلیل اینکه پدر محمدتقی بضاعت خرید لباس فرم را نداشت وی را به مدرسه راه ندادند. او نیز از رفتن به مدرسه صرف نظر کرد.
یک شب وقتی محمد تقی در خواب به سر می برد، پدرش بر بالین وی نشسته بود.ظاهرأ درخواب شعری زمزمه کرده بود که پدرش می شنود. مضمون شعر این بود که ما در این دنیا فقط به علم علاقه داشتیم که آن هم دنیا از ما دریغ داشت. این حرف پدر را متأثر می کند. شخصی به او می گوید پسرت را به حوزه علمیه بفرست. آنجا دیگراز لباس فرم خبری نیست حتی گاهی کمک هزینه هم پرداخت می کنند. بدین ترتیب محمد تقی به حوزه راه یافت. چند وقتی در تبریزدرس می خواند، از آنجا به قم می آید و از قم نیز میرزا فتاح شهیدی از مراجع تقلید آن زمان که از استادان وی نیزبود، هزینه سفر به نجف را برایش مهیا می کند و او برای ادامه تحصیل به نجف اشرف می رود. آنجا در محضر افرادی چون آیت الله خویی و آیت الله شیرازی درس خواند و به مدارج عالی رسید. پس از نجف به تهران بازگشت و در حوزه های علمیه تهران مشغول تدریس درسهای خارج فقه و اصول درسطح عالی شد.