- شخصی از دوستان میگفت:
روزی خدمت مرحوم میرزا رسیدم، از محضرشان یک سؤال نمودم؛ با توجه به این که ایشان چند روزی بیش نبود که از بیمارستان مرخص شده بودند و پس از عمل جراحی، دوران نقاهت را در منزل می گذراندند، ولی پس از این که سؤال کردم، ایشان خودشان را کشان کشان روی زمین کشیدند تا رسیدند به نزدیک اشکافی که کتابهایشان را آنجا می گذاشتند. سپس کتابی برداشتند و جواب مسئله مرا دادند. این عمل ایشان در شرایطی بود که بنده کنار اشکاف نشسته بودم، ولی معذلک به بنده نفرمودند که فلانی، فلان کتاب را برای من بیاور یا به من بده! و جالب این که هر سئوالی از احکام که از ایشان میشد، مقید بودند از روی توضیح المسائل پاسخ دهند. ( و هرگز نظر خود را نمیگفتند که یعنی من هم هستم!)
- جمعی از آقایان طلاب خدمت ایشان بودند؛ آقا نشسته بودند و صحبت می کردند، ناگهان حالشان به هم خورد و صحبت را قطع کردند؛ روی فرش اطاق خوابیدند و خود را روی زمین به طرف گوشه اطاق که کلمن آبی بود، کشیدند.
ما نمی دانستیم منظورشان چیست؟! تا به کلمن آب نزدیک شدند، شیر آن را باز کردند، مقداری آب خوردند پس از دقایقی به حال آمدند، بعد عذرخواهی کردند که پیش ما مجبور شدند دراز بکشند و خود را به کلمن آب برسانند.
ما از عمل آن بزرگوار در تعجب بودیم که چگونه در آن حال حاضر نشدند موجبات زحمت کسی را فراهم سازند.
- یکی از دوستان نقل می کند :
میرزا جواد آقا تهرانی در بیمارستان عمل پروستات انجام داده بودند و به منزل آمده و پزشکان ملاقات ایشان را ممنوع اعلام کرده بودند، ولی ارادتمندان و دوستداران ایشان مرتب در خانه را می زدند و احوالپرسی می کردند، من و یک نفر دیگر از شاگردان ایشان قرار گذاشتیم به نوبت برویم و در ابتدای کوچه ورودی منزلشان بایستیم و هر کس آمد از همانجا او را آگاه کنیم که درِ منزل ایشان نرود.
مدتی که ایستادیم، میرزا جواد آقا یکی از فرزندانشان را دنبال ما فرستادند و فرمودند: من راضی نیستم شما آقایان چنین زحمتی را تحمل کنید، حتما برگردید!
وقتی که نزد آقا میرزا رفتم آنقدر عذرخواهی کردند و فرمودند: من وسیله زحمت شما شدهام و مرتب عذرخواهی می کردند.
مکرر می شنیدیم هیچگاه حاضر نشدند زحمتی را به خانواده خود و فرزندانشان بدهند، تا چه رسد به دیگران.
در رابطه با تأثیر پر معنویت ایشان نقل شده است:
روزی آقای طاهانی به منزل آمدند و گفتند: امروز در خدمت آقا شاهد ماجرای عجیبی بودم. دو نفر برای طرح شکایتی نزد ایشان آمده بودند؛ آن که شاکی بود وقتی خواست مسئله خود را عنوان کند. آقا فرمودند: اجازه بدهید من چند کلمه ای صحبت کنم بعد شما بفرمائید. و خود اینگونه آغاز فرمودند:
بسم الله الرحمن الرحیم ـ ولا تستوی الحسنه ولا السیئه ادفع بالتی هی احسن فاذا الذی بینک و بینه عداوة کانه ولی حمیم ـ یعنی بدی و نیکی مساوی نیستند، بدی را به نیکی دفع کن پس در این هنگام آن که دشمن توست، دوست صمیمی تو خواهد شد.
تا این آیه به وسیله ایشان خوانده و ترجمه شد، یک مرتبه اشک از دیدگان آن دو نفر فرو ریخت؛ برخاستند و یکدیگر را در آغوش کشیده و گفتند: ما دیگر با هم دشمن نیستیم، دوست و برادریم و شکایتی نداریم. و رفتند.
ایشان میفرمودند:
روزی به یکی از دوستان قدیمی و با سابقهام رسیدم. هر چه سعی کردم نتوانستم نامش را بر زبان بیاورم و کاملا فراموش کردم. این را دانستم که خداوند میخواهد بفهماند که هر چه داری از من است و تو هیچ نیستی و چیزی از خودت نداری، علمت عارضی است نه ذاتی!
نبی اکرم صلی الله علیه و آله میفرمایند: خردمندترین مردم، شدیدترین مردم است، در مدارا و ملاطفت با مردم؛ و هوشیار و دوراندیشترین مردم، کسی است که بیشتر از همه خشم خود را فرو خورد. |
در مقام علمی هر گاه میخواستند نظریه کسی را رد کنند هیچگاه با نگاه تحقیر یا توهین مطلبی را نمیگفتند و مواظب بودند که هتک حرمت بزرگان نشود. در همین ارتباط یک روز هنگام درس، اشکالی به گفتههای صاحب جواهر داشتند، نام ایشان را که بردند، آنقدر از ایشان تعریف و تمجید نمودند مثلا صاحب جواهر کسی است که اسلام را زنده کرده و چه خدمات ارزندهای برای جامعه اسلامی نموده و کتب گرانقدری را تألیف نموده و خیلی تعریفهای دیگر، سپس فرمودند حالا من هم یک نفهمی به گفتههای ایشان دارم و بعد اشکالشان را بیان کردند.
حتی ایشان درباره عظمت و جاه و مقام علمای شیعه می فرمودند:
کسی کتاب شریف «وسیلة النجاة» مرحوم سیدابوالحسن اصفهانی را به عنوان تمسخر و بیاحترامی و هتک حرمت، پرت کرد، یکباره لال شد.
در جلساتی که بزرگان و علماء بودند اگر سئوالی پیش می آمد، ایشان سکوت اختیار مینمودند تا دیگر بزرگان جواب بدهند و این به خاطر ادب و احترامی بود که برای آنها قائل بودند.
و اگر اظهار نظری میکردند و کسی میگفت شما اشتباه کردید یا خودشان میفهمیدند که اشتباه نمودند، علنا میفرمودند: «من اشتباه کردم» و این جمله را بدون خجالت میفرمودند.
مدتها بود که با شخص سلمانی ریش تراشی دوست بودند. بعضیها از دوستی ایشان تعجب میکردند و نمیتوانستند بفهمند که چرا آقا با او رفاقت می کنند، تا این که یک روز هنگامی که آقا از کنار مغازه سلمانی رد میشوند و میبینند که او یک مشتری را روی صندلی نشانده و به صورت او صابون یا خمیر ریش مالیده و تیغ در دست آماده تراشیدن ریش مشتری است. در همان موقع آقا با یک حالت خاص و ابهت الهی میفرمایند: "فلانی" و رد می شوند.
شخص سلمانی با دیدن ایشان دست از تراشیدن صورت مشتری برمی دارد و به دنبال آقا میدود و اظهار ندامت و پشیمانی میکند. و همین امر سبب میشود که دیگر از این شغل دست برمی دارد و به شغل دیگری مشغول میشود.
ایشان از منزل بیرون آمده بودند و از حاشیه خیابان در حال گذر بودند که ناگهان دوچرخه سواری با شدت به ایشان برخورد کرد، به نحوی که عبا و عمامه و عصا و نعلینها هر کدام به طرفی پرت شد، و ایشان زخمی گردید. پس از لحظهای، قبل از این که به سوی عبا و عمامه بروند، به سراغ دوچرخه سوار رفتند، در حالی که خودشان بیشتر آسیب دیده بودند با این حال او را از زمین بلند کرده، و گرد و غبار از صورتش پاک نموده و پشت سر هم تکرار میکردند که: پسر جان! حالت چطور است؟ آیا جایی از بدنت درد میکند؟ آیا آسیبی دیدی؟ ... و از این قبیل حرفها!
نبی اکرم صلی الله علیه و آله میفرمایند:
خردمندترین مردم، شدیدترین مردم است، در مدارا و ملاطفت با مردم؛ و هوشیار و دوراندیشترین مردم، کسی است که بیشتر از همه خشم خود را فرو خورد.
- ایشان به وقت مردم خیلی اهمیت میدادند. از وصایای ایشان این بود که برای تشیع جنازه من اگر چهار نفر بودند دیگر منتظر نشوید که مردم جمع شوند؛ مرا تشیع کنید و مزاحم وقت مردم نشوید.
یکی از شاگردان نقل میکند: در یک روز گرم تابستان ساعت یک بعد از ظهر در اتاقم در مدرسه میرزا جعفر استراحت می کردم. ناگهان شنیدم مرا صدا می زنند، از ایوان اتاق به داخل مدرسه نظر انداختم استادم آقا میرزا را دیدم که مرا می طلبند.
فورا به پایین دویدم، عرض کردم چه می فرمایید آقا؟
اشاره کردند به یک نفر نوجوانی که به تازگی از روستا برای تحصیل به این مدرسه وارد شده بود و فرمودند: این آقا را می شناسی؟ پرسیدم برای چه؟ فرمودند: اظهار میدارد از محلهمان پولی برایم پست کردهاند. چون برای دریافت مراجعه کردم مأمور پست گفت: چون شناسنامه همراهت نیست باید یک نفر معرف بیاوری. حال ایشان دنبال من آمده است. چون او را نمی شناسم خواستم به وسیله شما او را شناسایی کنم تا در اداره پست گواهی نمایم که ایشان فلانی است و پول حواله شده متعلق به ایشان است.
عرض کردم ایشان را با همین نام می شناسم و به تازگی به این مدرسه آمده است ولی اجازه بفرمایید تا بنده همراه ایشان بروم و شما خود را با این ضعف حال و هوای گرم زحمت ندهید. این کار از من ساخته است .
فرمودند: مرا معرفی کرده، خودم باید همراه ایشان بروم. هر چه اصرار ورزیدم فایده ای نبخشید و مرحوم میرزا همراه با آن نوجوان تازه از روستا آمده به طرف اداره پست راه افتادند.
ایشان می فرمودند: راه مبارزه با شیطان آن است که به او اعتناء نکنی؛ زیرا شیطان متکبر است، هر چه به او بیشتر اعتناء کنی او سرکش تر می شود.
هنگامی که ایشان به عنوان نماینده مجلس خبرگان قانون اساسی انتخاب شدند، در تهران که بودند سعی می نمودند از بیت المال استفاده نکنند و احتیاط زیاد می نمودند؛ حتی از غذای آنجا نمی خوردند.
بعدها برای فرزندشان نقل نموده بودند که:
من وقتی در مجلس خبرگان اول برای تدوین و تنظیم قانون اساسی شرکت داشتم، شبها در منزل فرزندم در تهران مقیم بودم و روزها ایشان مرا با وسیله شخصی خود به مجلس می برد و ظهر برای نهار برمی گرداند و مجددا عصر می برد و چون مسافت راه از مجلس تا خانه طولانی بود من به ایشان گفتم لزومی ندارد که برای نهار به منزل بیایم؛ در همانجا نهاری می خورم.
بنا شد که من ظهرها در مجلس بمانم اما چون نمیخواستم از غذای بیت المال استفاده کنم، صبح که از منزل بیرون می رفتم چند عدد میوه ( سیب یا پرتقال یا غیره) با خود می بردم . ظهر برای ادای فریضه نماز پائین میآمدیم پس از پایان نماز، مراقب بودم که رفقا برای صرف نهار بروند و کسی متوجه من نباشد. آن وقت میرفتم و میوههایی را که با خود آورده بودم را از جیب درمی آوردم و می خوردم، این ناهار من بود، بدون این که کسی متوجه شود؛ حتی برادرت هم نمیدانست.
هنگامی که ایشان جبهه رفته بودند، یک روز برای تهیه فیلم و خبر آمده و شروع کرده بودند به فیلمبرداری از جاهای مختلف تا رسیده بودند به مرحوم میرزا جواد آقا تهرانی.
شناخته بودند که ایشان چه شخصیتی است و میخواستند بهتر و بیشتر فیلمبرداری کنند، ولی تا دوربین فیلمبرداری به ایشان میرسد، ایشان عمامه را از سر برمیدارند تا شناخته نشوند، که موجب شهرت و آوازه ایشان شود.
- بعد از فوت ایشان، نامهای در یادداشتهای شخصی شان پیدا شد که از ایشان خواسته بودند تا در برنامهای به معرفی خود تحت عنوان یکی از شخصیتهای اسلامی این مرز و بوم بپردازند.
ایشان در زیر جملاتی که از ایشان به عنوان شخصیت اسلامی در نامه یاد شده بود، با خودکار قرمز خطی کشیده بودند و در حاشیه آن دو جمله نوشته بودند یکی:
"رب شهرة لا اصل لها؛ ای بسا شهرتی که هیچ اصل و اساسی نداشته باشد."
و حدیث شریفی بدین مضمون آمده بود: "رحم الله امره عرف قدره و لم یتعد طوره؛ خداوند رحمت کند شخصی را که قدر و اندازه خود را بشناسد و پایش را از گلیمش دراز نکند.
کسی خدمت ایشان آمده و سئوال نموده بود که آقا یک فرش زیلو دارم که روی آن نام ابراهیم نوشته، آیا پای گذاشتن روی آن اشکال دارد یا خیر، و آن اسم به نیت حضرت ابراهیم(ع) نوشته نشده، بلکه به طور مطلق میباشد.
ایشان فرموده بودند: ولو این که اسم مطلق می باشد ولی من این کار را نمی کنم.