ماجرای هتک حرمت به حضرت زهرا (س) توسط خلیفه دومماجرای هتک حرمت به حضرت زهرا (س) توسط خلیفه دوم علامه مجلسى عهدنامهاى از خلیفه دوم براى معاویه در بحارالانوار آورده که ماجراى خود را با زهرا علیهاالسلام در آن حکایت کرده است. (1) از جمله در آن آمده: «به خانه على آمدم تا مگر او را به زبانى بیرون کشم. کنیزک فضّه که به او گفتملى بگو براى بیعت با ابوبکر بیرون آید که مسلمانان بر خلافت او اجماع کردهاند; گفت: امیرالمؤمنین مشغول است. گفتم: این را فراموش کن و به او بگو بیرون آید و الّا داخل مىشویم و او را به اکراه بیرون مىآوریم. فاطمه بیرون آمد. پشت در ایستاد و گفت: این گمراهان دروغگو; چه مىگویید؟ و چه مىخواهید؟ گفتم: فاطمه! گفت: عمر! چه مىخواهى؟! گفتم پسر عمویت را چه شده که تو را براى پاسخ فرستاده و خودش پشت پرده نشسته است؟ گفت: اى شقى! طغیان تو مرا بیرون آورد و حجت را بر تو تمام کرد... گفتم: این اباطیل و افسانههاى زنانه را از سرت بیرون کن و به على بگو بیرون بیاید. گفت مورد احترام ما نیستى، عمر! مرا از حزب شیطان مىترسانى؟ در حالى که حزب شیطان بس ضعیف است. گفتم: اگر على نیاید، هیزم مىآورم و خانه را به روى ساکنانش آتش مىزنم، و آنان را به آتش مىکشم یا على را براى بیعت مىبریم. تازیانه قنفذ را گرفتم و زدم. به خالد بن ولید گفتم: تو با مردان هیزم فراهم کنید. خودم خانه را آتش مىزنم. فاطمه گفت: اى دشمن خدا و دشمن رسول او و دشمن امیرالمؤمنین. فاطمه دستهاى خود را پشت در گذاشت تا مرا از باز کردن در بازدارد خواستم در را باز کنم. نتوانستم. پس با تازیانه به دستهایش زدم چنانکه دردش گرفت و من صداى ناله و گریهاش را مىشنیدم. نزدیک بود که نرم شوم و از دم در بازگردم، اما کینههاى على و حرص او به خون دلیران عرب را به یاد آوردم... پس لگدى به در زدم که فاطمه شکمش را به آن چسبانده بود و پشت آن پنهان شده بود. چنان فریاد زد که گمان کردم که فریادش مدینه را زیر و رو کرد شنیدم که گفت: پدر! یا رسولاللَّه! اینگونه با حبیبه و دخترت رفتار مىشود؟ آه: فضّه! مرا بگیر که به خدا قسم جنین داخل شکمم کشته شد. و شنیدم که او را درد زایمان گرفته است. او به دیوار تکیه داده بود. در را به داخل راندم و داخل شدم. به گونهاى در مقابلم ایستاد که جلوى دیدم را گرفت. از روى مقنعه چنان به گونهاش سیلى زدم که گوشوارهاش کنده شد و روى زمین افتاد. على بیرون آمد. چون احساس کردم که مىآید، به سرعت بیرون دویدم و به خالد و قنفذ و کسانى که با آن دو بودند، گفتم: از خطر بزرگى نجات پیدا کردم». در روایت دیگرى آمده: «جنایت بزرگى مرتکب شدم و اینک بر خودم ایمن نیستم. این على است که از خانه بیرون آمده. همه با هم طاقت او را نداریم. على بیرون آمد. فاطمه دستانش را به سر برد تا آن را باز کند و از آنچه به او رسیده بود، از خداى بزرگ استغاثه کند. على، پیراهنش را روى فاطمه انداخت و به او گفت: دختر رسول خدا! خداوند پدرت را براى جهانیان رحمت فرستاده است، پس تو نیز، اى سرور زنان! براى این خلق نگونبخت رحمت باش نه عذاب. درد زایمانش سخت شد. وارد خانه شد و جنینى را سقط کرد که على او را محسن نامید. جمعیتى زیاد فراهم کردم نه براى مقابله با على بلکه قلبم به آنان محکم شود. آمدم و او را که در محاصره قرار داشت، از خانهاش بیرون آوردم... ابوبکر مىگفت: واى بر تو عمر! چه کارى بود که با فاطمه کردى؟!». (2)
1 ـ بحارالانوار، ج 30، صص 293- 295; الهدایةالکبرى، ص 417. 2 ـ بحارالانوار، ج 39، صص 41- 42; معانىالاخبار، صص 205- 207.