ایام عاشورا بود. من کلاس پنجم بودم و بسیار علاقه و تقید داشتم که در مراسم دهه محرم شرکت کنم . در آنجا با خلوص قلب از خانم ، فاطمه زهرا (س) درخواست کردم که مرا عاقبت به خیر کند و همیشه این احساس را دارم که خانم پاسخ مرا دادند و مرا برای پسرشان انتخاب کردند.
اقوام حاج آقا که در همسایگی خانم عموی من بودند،گفته بودند که ما برای پسرمان دنبال همسری می گردیم و خانم عمویم مرا معرفی کرده بودند. بعد که فهمیدند کلاس پنجم ابتدایی هستم، گفته بودند که این عروس کوچک است و پدرم گفتند دخترم کوچک است و صدمه می خورد و خلاصه مخالفت کردند .یکی دوهفته از این موضوع گذشت و یک روز صبح پدرم از خواب بیدار شدندو به مادرم گفتند : "من فکر می کنم در این ماجرا اشتباه کرده ام.
دیشب خواب دیدم که در حسینیه ارشاد جمعیتی از علما هستند و فردی نورانی روی منبر نشسته اند که من صورتشان را از شدت نور نمی بینم ،ولی پاهایشان را می دیدم . ایشان اشاره کردند که بیا جلو. من رفتم جلو و آن آقا دست آقای لاجوردی را گرفتند و گذاشتند در دست من و گفتند از امروز به بعد نسل من با تو یکی شد.
"الحمدالله رب العالمین ،هرچند با سختی های فراوانی روبرو بودیم ، ولی همیشه شاد بودم و هرگز نشد که خدای ناکرده در دلم احساس کنم که دارم رنج می برم و ازهر کسی هم که درباره من و زندگیم چنین قضاوتی داشت که دارم رنج می برم ،دیگر دلم نمی خواست با او معاشرت کنم. احساس می کردم خداوندبه من هدیه ای داده و باید قدرش را بدانم وشکر کنم.
می دانستم ، اما به روی خود نمی آوردم.احساس می کنم واقعاً خدا کمک می کرد. خیلی صبر می کردم . زهره خانم را هشت ماهه باردار بودم. از حمام برمی گشتم که دیدم دورتادور منزل ، محاصره است . شاید سیزده چهارده سال بیشتر نداشتم . همین طور متعجب بودم .حاج صادق امانی دامادمان بودند و به خاطر ایشان منزل را محاصره کرده بودند. ما هم که در منزل اعلامیه های امام و بریده های روزنامه ها را داشتیم. با دیدن ماموران خیلی پریشان بودم و یک ختم انعام نذر کردم وگفتم ،"یا باب الحوائج! من می خواهم که لاجوردی به هنگام زایمان فرزندمان ، در کنارم باشد.
" شب جمعه بود که حاج آقا ساعت 11شب از زندان کمیته مشترک ،با سری متورم و در حالی که معلوم بود حسابی شکنجه شده اند، آمدند. جمعه هفته بعد ، زهره خانم به دنیا آمد و ده روز بعد باز خانه را محاصره کردند و حاج آقا را بردند. خانه ما دائماً محاصره می شد و دائماً حاج آقا را می گرفتند و می بردند ، ولی من ته دلم شاد بود ، چون می دانستم هدف ایشان چیست .
هر وقت می آمدند می گفتم و می خندیدم وشاد بودم و حاج آقا می گفتند ،"همیشه صدای خنده های تو توی گوشم هست و در زندان به من روحیه می دهد ."بچه ها را هم که می خواستم ببرم برای ملاقات ، اسم زندان را نمی آوردم و می گفتم ،" داریم می رویم باغ پدرجان." به آنجا که می رسیدیم ، بچه ها سنگ برمی داشتند و به در و دیوار زندان می زدند. می گفتم چرا اینطور می کنید؟" می گفتند ،" می خواهیم درو دیوار زندان خراب شود و بیایند بیرون."ته دلم محکم و روشن بود که انقلاب می شود ، ولی البته نه به این زودی . می گفتم نوه نتیجه هایمان انقلاب را می بینند.
من فکر می کنم دعا خیلی در زندگی من تاثیر داشت و بسیار به من آرامش می داد. یک شب خواب دیدم در حرم حضرت رضا (ع) هستم و یک آقای نورانی بلند بالایی یک چادر زیبا را به من دادند و گفتند،" این چادر مال شماست."من توی خواب عقب چادرم می گشتم و ایشان اصرار داشتند که این چادر مال توست . بالاخره چادر را گرفتم و تازه متوجه شدم که این شخصیت بزرگوار ، خود حضرت رضا (ع) هستند. عرض کردم ، " آقا !شوهر مرا خیلی زندان می برند . من تا کی باید منتظر آمدن ایشان بمانم ؟" آقا فرمودند ، "می آید و دیگر بر نمی گردد.
محبتی را که به خانواده داشتند ، خوب بلد بودند بروز بدهند . گاهی موقعی که در آشپزخانه ظرف می شستم ویا کار می کردم، می آمدند و اظهار شرمساری می کردند از اینکه من به قول ایشان این قدر برای بچه ها و برای ایشان زحمت می کشم .یا مثلاً اگر منزل مادرم بودم و یک ربع یا یک ساعت دیرتر از ایشان وارد منزل می شدم ، ایشان می گفتند،"مادر جانم را هزار سال است که ندیده ام." به من می گفتند مادر جان . هیچ وقت نمی گفتند چرا دیر آمدی ؟ با آن تعبیر شیرین " دلم برای مادر جانم تنگ شده " با من صحبت می کردند . اهل این نبودند که بخواهند تظاهر کنند ، محبتشان را خیلی بروز می دادند.
حاج آقا خیلی مقاوم بودند . من همه چیز را توی دلم می ریختم و بروز نمی دادم . گاهی بی اختیار می گفتند، "خانم ! من دیشب دو ساعت بیشتر نخوابیده ام. " از بی مهرو محبتی کسانی که تصورش را نمی کردند خیلی فشار روی ذهنشان بود .در این گونه مواقع به شدت کار می کردند. هیچ وقت هم درباره این چیزها با کسی صحبت نمی کردند. من یک وقتهایی به بچه ها می گفتم که پدرجان خیلی تحت فشار هستند .مدتی بود که می گفتند ، "جدم بیشتر از 63 سال عمر نکردند من چرا باید بمانم؟"
یک شب خوابی دیدم و زنگ زدم به عالیه خانم ، همسر شهید مطهری که سکته کرده بودند و گوشی را بر نمی داشتند. آن روز استثنائاً گوشی را برداشتند . به ایشان گفتم ،"خواب دیدم آمده ام منزل شما و آقای مطهری روی صندلی و افراد خانواده دور ایشان روی زمین نشسته اند. شما گفتید اگر سئوالی داری از ایشان بپرس ." اول خجالت کشیدم ، ولی بعد من هم رفتم نشستم کنار بقیه و سئوالاتی را پرسیدم. ناگهان متوجه شدم که دیگر آقای مطهری را نمی بینم .
می خواستم از خانم مطهری خداحافظی کنم و برگردم خانه که دیدم کیفم کنار دستم نیست ،گفتم ،"یک مقدار پول بدهید تا من برگردم منزل و برای شما بفرستم ."ایشان یک هزار تومانی به من دادند و بعد گفتند "بیا منزل را به تو نشان بدهم ." رفتیم به اتاق اول و دیدم که آقای مطهری در لباس احرام ، آرام خوابیده اند .بعد نگاه کردم دیدم آقای لاجوردی هم چند متر آن طرف تر توی لباس احرام خوابیده اند. گفتم ،"خانم مطهری ! من دیگر به پول نیازی ندارم. خیالم از آقای لاجوردی راحت شد که پیش آقای مطهری است".
دو هفته مانده بود. این خواب را که برایشان تعریف کردم ، ایشان هیچ چیز نگفتند و فقط اشک روی گونه هایشان راه گرفت . دو سه روز مانده به شهادت هم گفتند ،" خانم بگویید همه بچه ها بیایند که دیدار آخر را هم داشته باشیم." من گفتم ، "حاج آقا !این حرفها را نزنید ."گفتند بگویید بیایند".
به اعتقاد من به خاطر ایمان و تقوایشان بود که خداوند نیروی تشخیص خارق العاده ای را به ایشان داده بود. ایشان سریع و دقیق متوجه این امور می شدند. من همیشه از این تیزهوشی حیرت می کردم ، ولی همانطور که عرض کردم این حاصل تقوا و خداترسی ایشان بود . بسیار متواضع بودند. بصیرت بی نظیر پدر ،حاصل تقوا بود...