به خدمتگزار خود که دختر بسیار جوانى بود گفت :
- تا عصر برمى گردم ، مى روم از باغ بالا قدرى انگور و انجیر بیاورم .
- خدا به همراه ، مواظب خودتان باشید!
عزیر، پشت سر چارپایش که دو سبد خالى از دو سویش آویزان بود پیاده راه مى رفت . باغ قدرى از شهر دور بود اما او خوشتر مى داشت که راه را پیاده طى کند. چوبدستى خود را پشت گردن گذاشته و هر دو دست را از آرنج بر آن حمایل کرده بود. آرام راه مى سپرد و به زمین که آهسته از زیر پاى او فرار مى کرد مى نگریست . در این میان ناگاه استخوان کتف گوسفند یا حیوان دیگرى سر راهش سبز شد، دیدن استخوان ، اندیشه او را به دنیاى دیگرى برد:
- چگونه خداوند در قیامت ، استخوانهاى جدا از رگ و پى و گوشت و خون را دوباره به هم پیوند مى دهد؟
و در سراسر راه ، این اندیشه ذهنش را به خود مشغول داشت .
اوایل پاییز بود. برگ درختان ، رنگ باخته بود، اما باغ هنوز طراوت تابستانى خود را داشت . درختهاى به و انار و انجیر، سر در سر هم آورده و ساکت و بى صدا در آفتاب دلچسب پاییزى غنوده بودند. تاکها از سپیدارها بالا رفته و به گونه اى پیچ در پیچ ، خود را از شاخسارها آویخته بودند. انگورها، در خوشه هایى زرد و طلایى و یاقوتى ، از لابه لاى برگهاى انبوه نمایان بود.
عزیر، نان توشه را از درون یکى از سبدها برداشت و چارپاى خسته خود را در میان قصیلهاى وحشى کناره جویبارى که از لابه لاى درختان مى گذشت رها کرد. سپس خوشه اى انگور تازه چید و سفره نان توشه را زیر سپیدارى آن سوتر پهن کرد و به خودردن ناهار پرداخت . بعد از صرف غذا، مى خواست روى سبزه ها استراحت کند، اما راه بازگشت دراز و وقت تنگ بود. پس چارپا را آورد تا سبدهاى خالى را از انگور و انجیر پر کند. وقتى هر دو سبد پر شد، سفره خود را میان بار گذاشت و با چارپا از باغ بیرون آمد و به سوى خانه راه افتاد.
سپس یک روز، یک هفته ، یک ماه ، یک سال ، چند سال چشم به راه ماندند و از عزیر خبرى نشد. همه از او دل کندند و تا درست یکصد سال تمام از آن ماجرا گذشت .
در راه بازگشت ، دوباره چوبدستى خود را به موازات شانه ، پشت گردن نهاده و دستها را از آن آویخته بود و همچنان ، چشم بر گامهاى چارپاى خود داشت که اینک زیر بار سنگین انجیر و انگور، به سختى پا عوض مى کرد و پیش مى رفت .
باز همان اندیشه هاى صبح ، او را به فکر فرو برد:
- خداوندا! من به تو ایمان دارم ، اما جمع شدن دوباره استخوانهاى انسان یا حیوانى را که مرده و پوسیده است درک نمى کنم ! پروردگارا، به راستى روح چیست ودر کجاى زنده پنهان است که چون از او رخت مى بندد دیگر دست او تکان نمى خورد و از ناى او صدا برنمى آید و در نگاه او طراوت نیست و خون او از گردش مى ایستد و قلب او از تپش باز مى ماند و گرماى پوست پرواز مى کند و نفس از هرم و هوا مى افتد و عضلات ، گیرودار را فراموش مى کنند؟
علت این همه را اگر در نمى یابم دستکم آثار آن را در مردگان مى بینم و حس مى کنم . اما نمى دانم یک مرده تباه شده چگونه پس از سالیان سال همه استخوانها و اندامهاى پوسیده خود را باز مى یابد و دوباره زنده مى شود. ایمان دارم . اما نمى توانم درک کنم .
عزیر چنان در فکر فرو رفته بود که ندانست چارپاى بیچاره مدتى است به بیراهه افتاده است .
ناگهان ، در کنار خرابه هاى قریه اى خاک شده به خود آمد و دریافت که از راه منحرف شده است . پس چارپا را نگه داشت . عزیر خسته و بى رمق بود. با درماندگى ، به خرابه هاى بازمانده از آن قریه کهن که تا گردن در شن و خاک فرو رفته بود نگاه انداخت . به اطراف نیز نگاه کرد، اما هیچ نشانى از آبادى به چشم نمى خورد. چاره اى نداشت ، باید آن راه دراز را دوباره باز مى گشت . اما تصور طول راه بر او سنگینى مى کرد. پس به دیوار کوتاهى که در کنارش بود تکیه داد. پایش را دراز کرد و چوبدستى را با دو دست در مشت گرفت و یک سر آنرا بر دوش خود نهاد و سر دیگر را، پیش پاى خود، روى زمین .چارپا، روبروى او، یکمتر آنسوتر، زیر بار ایستاده بود. ریز نقش بود با موهاى خاکسترى در لعابى نامحسوس از رنگ شترى کدر رنگ زیر شکمش به سفیدى میزد .
عزیر، نگاهى به چارپاى خود انداخت و سپس به خرابه هاى اطراف نگریست و با خود اندیشید:
در ههمین خانه که اکنون من به دیوار خراب آن تکیه داده ام ، روزگارى دور انسانهایى زندگى مى کده اند، به هم عشق یا کینه مى ورزیده اند، همدیگر را دوست یا دشمن مى داشته اند؛ اکنون حتى استخوانهاى آنان هم بر جاى نمانده است ...
تامل در سرگذشت قریه و مردمانى که در آن زندگى مى کرده اند، دیگر بار به اندیشه هاى قبلى او جان داد و در آن حال و هوا بود که کم کم به خواب عمیقى فرو رفت ؛ گویى خود یکى از همان درگذشتگان بوده است .
دختر خدمتگزار، هر چه منتظر باشد عزیر نیامد! فرداى آن روز با آشنایان و خویشاوندان عزیر به باغ رفت ، اما نه از عزیر اثرى بود و نه از چارپاى او.
سپس یک روز، یک هفته ، یک ماه ، یک سال ، چند سال چشم به راه ماندند و از عزیر خبرى نشد. همه از او دل کندند و تا درست یکصد سال تمام از آن ماجرا گذشت .
دیگر همه آشنایان و خویشاوندان و دوستان و همشهریان عزیر مرده بودند، جز همان دختر خدمتگزار که پیر زالى یکصد و پانزده ساله شده بود! او تنها در خاطرات دور خود از عزیر یاد مى کرد و گاهى به یاد مهربانیهاى او اشکى در دیده مى گرداند. به یاد مى آورد که تا پنجاه و چند سال پس از گم شدن عزیر، هنوز به حوالى باغ مى رفت و در جست و جوى نشانه اى از او بود. به خاطر مى آورد که در همان هنگام ، یک بار تا کنار خرابه هاى قریه اى متروک ، در اطراف راهى که عزیر رفت و آمد داشت ، رفته بود اما در کنار دیوارى خراب و کهن جز استخوانهاى بر جاى مانده از یک انسان که انگار به دیوار تکیه داده بوده است و نیز استخوانهاى سفید شده یک اسب یا الاغ ، چیزى نیافته بود!
عزیر وقتى زندگانى را باز یافت ، شبح فرشته اى را روبه روى خود دید. فرشته از او مى پرسید:
- فکر مى کنى چه قدر در کنار این دیوار مانده اى ؟
- چند ساعت یا حدود یک روز!
اما وقتى بیشتر به خود آمد، اثرى از چارپاى خود و سبدهاى انجیر و انگور ندید.
همان فرشته گفت :
- اما تو درست یکصد سال است که در همین جا بوده اى و آن استخوانها هم بازمانده چارپاى توست . اکنون بنگر که خداوند چگونه آن را نیز جان مى بخشد.
ناگهان عزیر با شگفتى بسیار دید که استخوانها ناپدید شد و چارپایش به همان حالت که یکصد سال پیش بود پیش رویش ایستاده است ، با همان بار انگور و انجیر! پس بى اختیار به پروردگار سجده برد و عرض کرد:
- اینک مى دانم که پروردگار بر هر چیز تواناست .
شهر بکلى دگرگون شده بود. نوع لباسها، چهره ها، ساختمانها، خیابانها و کوچه ها تغییر کرده بود و با سختى بسیار، خانه خود را پیدا کرد. در زد. پیر زالى دم در آمد. عزیر پرسید:
- اینجا خانه عزیر است ؟
پیرزن ، از یادآورى عزیر به گریه افتاد و از اینکه کسى پس از سالیان نام او را بر زبان مى آورد در شگفتى ماند و با حسرت پاسخ داد:
- آرى ، اینجا خانه اوست ، اما خود او.....
- من خود، عزیرم ! خداوند مرا یکصد سال از دنیا برد و سپس دوباره به دنیا برگرداند.
پیرزن با ناباورى گفت :
- عزیر مستجاب الدعوه بود. اگر راست مى گویى ، دعا کن که من نیز چون همان ایام جوان شوم !عزیر دعا کرد و او نیز جوان شد.
پس آنگاه نوبت به بازماندگان خانواده او رسید. آنان از او خواستند تمام تورات که پس از حمله بخت نصر(1) از میان رفته و حتى یک نسخه از آن بر جا نمانده بود برایشان بخواند. عزیر تورات را بى کم و کاست خواند و آنان سخن او را باور کرده اند. از آن پس عزیر از سوى خداوند نبى قوم خود شد و سالها امت خویش را به راه حق رهنمون گشت (2).
--------------------------------------------------
1. بخت نصر: عالى ترین لقبى که به دو پادشاه بزرگ بابل داده شده یکى به بنوکد نصر اول 1112 - 1146 قبل از میلاد و دیگرى به بنوکد نصر دوم 605 - 562 قبل از میلاد. - فرهنگ معین .
2. آیات مربوط به داستان عزیر:
بقره : 259 - توبه : 30.
برگرفته از:
سید على موسوى گرمارودى، داستان پیامبران جلد هاى 1، تنظیم برای تبیان توسط شکوری