سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 38
بازدید دیروز : 116
کل بازدید : 764606
کل یادداشتها ها : 965
خبر مایه


پیشینه فدک

در زمان حضرت موسى علیه‏السلام مردى عابد و زاهد و متقى و دانشمند از خصصین آنحضرت بود و به او زاهد «ذرخا» مى‏گفتند. او صفات و فضائل حضرت محمد مصطفى صلى اللَّه علیه و آله را از او مى‏شنید، و در دعا و اورادش آنحضرت را یاد مى‏کرد.
چون موسى علیه‏السلام از دنیا رفت آن مرد زاهد عبادت و ریاضت خود را بیشتر کرد. او دائم به صحرا و بیابان مى‏رفت و خدا را عبادت مى‏کرد، تا به یک وادى بین مدینه و مصر رسید که آنجا را «مدائن الحکماء» مى‏گفتند و شتران حکماى مدینه در آنجا چرا مى‏کردند، و آن وادى نزدیک مدینه بود و آب و درختى نداشت.
چون ذرخا به آنجا رسید خوشش آمد و در همانجا به عبادت مشغول شد و معبدى بنا نمود و چاه آبى کند و پیوسته به مقالات موسى علیه‏السلام و تلاوت تورات و مدح و صفات محمد صلى اللَّه علیه و آله و مهر و محبت على علیه‏السلام که در تورات مى‏خواند مشغول بود و علم هشت افلاک و رمل دانیال نبى را نیکو مى‏دانست. گاهى در اسطرلاب نظر مى‏داد و حکم مى‏کرد. در آن مکان از اعجاز محمد و على صلوات‏اللَّه‏علیهما و حرمت ذرخاء عابد چشمه‏ى پر آبى پدیدار شد، و او آن را حفر کرد تا آب آن زیاد شد. در آنجا زرع و آبادانى بنا نهاد، و عمارت ساخت و آبادى هر روز زیادتر مى‏شد تا آنکه از طرف زاهدان و عابدان و قبایل و عشایر روى به وى نهادند و در آنجا باغها و بستانها ساختند، و خانه‏ها و عمارتها بنیاد کردند، و در اندک زمانى هشت قریه‏ى آباد شد و مردم از هر سو مى‏آمدند و همچنان اضافه مى‏شدند.
عمر زاهد به پایان رسید در حالى که فرزند و فرزند زادگان وى بسیار شده بودند. هنگام مرگ دستور داد تا صندوقچه‏اى از فولاد و قفل بى‏کلید و لوحى از طلا ساختند و با دست خویش وصیت نامه‏اى در آن لوح نوشت و آن را در آن صندوق نهاد و قفل بر او زد.
بعد به فرزندان خود وصیت کرد که هزار و پانصد و پنجاه سال بعد از من پیامبرى پیدا مى‏شود که نام وى محمد است و وصى و خلیفه‏ى او پسر عموى اوست که على نام دارد و داماد او است که در تورات او را «ایلیا» گویند که شجاعى همچون او از آدم تا آخر دنیا پیدا نشود و بعد از محمد پیامبرى نباشد و بعد از على نیز وصى نباشد مگر از اولاد او. چون آنان پیدا شوند از قوم من یکى بر ایشان ایمان آورد و آنان را در خانه‏ى خود به مهمانى مى‏برد و در آن مهمانى از على معجزه‏اى ظاهر مى‏شود.
آن معجزه این است که انگشتر محمد در آن مجلس از انگشت وى به چاهى مى‏افتد و على آن را بدون آنکه به چاه رود بیرون مى‏آورد و همین صندوق را نیز از شما طلب کند. فورا صندوق را نزد وى برید که کلید این صندوق انگشت مبارک اوست که با انگشت خویشش آن را مى‏گشاید. وقتى شما این معجزه را از وصى پیامبر عربى ببینید همه بر دین وى درآیید که اگر خلاف کنید کافر از دین موسى مرده‏اید و این هشت قریه که در تصرف دارید تسلیم وى کنید که من آنها را فداى وى کرده‏ام.
این را گفت و جان بحق تسلیم کرد. آنان منتظر پیامبر آخرالزمان بودند تا آنکه یکهزار و پانصد و پنجاه سال از فوت ذرخا گذشت و آن بزرگوار عالم را به نور وجود خود منور گردانید و آوازه‏ى معجزه او هر روز بلندتر گشت و کارش قوى‏تر شد تا آنکه مکه را در دست مشرکان مکه گذاشت و به مدینه هجرت کرد.
روزى پیامبر صلى اللَّه علیه و آله با اصحاب خود از در خانه‏ى نواده‏ى بزرگ ذرخا عبور نمود. تا جمال رسول‏اللَّه صلى اللَّه علیه و آله را دید پرسید: این مرد چه کسى است؟ به او گفتند: واى بر تو! او را نمى‏شناسى؟ او پیامبر آخرالزمان است. چون پسر نام حضرت محمد صلى اللَّه علیه و آله را شنید و دانست که او نبى آخرالزمان است نعره‏اى زد و افتاد و بیهوش شد.
آنحضرت را از حال آن مرد با خبر نمودند. حضرت بازگشت و بر بالین او آمد. جوانى را دید که نور ایمان بر چهره‏اش نمایان بود. سر او را از زمین برداشت و بر زانوى مبارک خود نهاد و در آنجا نشست. چون قوم آن جوان این خلق را دیدند جملگى از دل محب حضرت شدند و زارى کنان بر سر آن جوان و بر گرد پیامبر صلى اللَّه علیه و آله جمع شدند. چون آن جوان بهوش آمد و چشم باز کرد سر خود را کنار آنحضرت دید و شهادت بر توحید و نبوت و امامت على علیه‏السلام را بر زبان جارى کرد و مادر و پدرش این قضیه را شنیدند و چیزى نگفتند.
پس برخاست و دست و پاى حضرت رسول صلى اللَّه علیه و آله و امیرالمؤمنین علیه‏السلام را بوسید و با یاران ایشان مصافحه کرد و به خانه‏ى خویش رفت و هر چند پدر و مادرش او را دلالت کردند که دست از اسلام بردارد سودى نبخشید و او هر روز بخدمت حضرت مى‏رسید. روزى به آنحضرت عرض کرد: یا رسول‏اللَّه، تمنا دارم دعا کنى که پدر و مادرم اسلام را قبول نمایند. فرمود: من ایشان را بطلبم و اسلام را بر ایشان عرضه کنم. عرض کرد: یا رسول‏اللَّه، ایشان با شما عداوت دارند نه بنزد شما مى‏آیند و نه اسلام را قبول مى‏کنند. اگر اجازه دهى من مهمانى برپا کنم و شما را بطلبم. چون تشریف بیاورید شاید از برکت قدوم شما و از اثر دیدار شما نور ایمان در دل آنها اثر کند.
پیامبر صلى اللَّه علیه و آله قبول نمود. آن جوان به خانه رفت و اسباب مهمانى مهیا نمود و آنگاه سراغ پیامبر صلى اللَّه علیه و آله آمد. آنحضرت برخاست و با امیرالمؤمنین علیه‏السلام و جماعتى از خاصان صحابه به خانه‏ى آن جوان به مهمانى رفتند و دیدند درون خانه گنجایش آن جماعت را ندارد.
چهار طاقنما در میان باغ بود و حوضى در میان آنها بود و در میان آنها و حوض چاه آبى بود که ذرخاى عابد کنده بود. آنان را به آنجا برد و انواع نعمتها را در آن مجلس حاضر ساخت و قوم ذرخاى عابد هم دست ادب بر سینه گذاشتند و بر خدمت ایستادند.
وقتى از خوردن غذا فارغ شدند کاغذى نزد پیامبر صلى اللَّه علیه و آله آوردند تا مهر نماید. پس خاتم را بیرون آورد تا به آن کاغذ بزند. ناگاه خاتم از دست آنحضرت در چاه افتاد.
آنان با دیدن این منظره متحیر شدند و اولاد ذرخاء زاهد که حاضر بودند وصیت جد خود را به یاد آوردند.
پیامبر صلى اللَّه علیه و آله امیرالمؤمنین علیه‏السلام را طلب کرد و فرمود: یا على، این خاتم را از چاه بیرون آور که حلال مشکلات تو هستى.
امیرالمؤمنین علیه‏السلام کنار آن چاه آمد و گفت: «بسم اللَّه الرحمن الرحیم» و سوره فاتحه را خواند. آب چاه جوشید و بالا آمد و دیدند انگشتر بر کف آب مى‏آید. چون بالا آمد امیرالمؤمنین علیه‏السلام دست مبارک برد و انگشتر را از روى آب برداشت و بوسید و به دست پیامبر صلى اللَّه علیه و آله داد و قوم ذرخاى عابد چون این معجزه را از امیرالمؤمنین علیه‏السلام دیدند وصیت جد خود را به یاد آوردند و در این گفتگو بودند و منتظر آن بودند که صندوق را هم بطلبد تا بیاورند.
امیرالمؤمنین علیه‏السلام رو به قوم ذرخاى زاهد کرد و فرمود: امانتى که جد بزرگ شما جهت ما گذاشته و وصیت کرده که تسلیم ما کنید بیاورید. این سخن را از امیرالمؤمنین علیه‏السلام شنیدند و رفتند و صندوق را آوردند و تسلیم آنحضرت نمودند و زمین ادب بوسیدند.
حضرت نظر کرد و صندوقى از فولاد دید که بسیار لطیف ساخته شده بود و قفل محکمى بر او زده شده بود و کلید نداشت.
حضرت صندوق را تماشا کرد و نزد امیرالمؤمنین علیه‏السلام گذاشت و فرمود: در صندوق را نیز تو باز کن و این معجزه را باز بنما و این را نیز تو آشکار کن. پس على علیه‏السلام دست مبارک را به دعا برداشت و چیزى خواند و سر انگشت بر آن قفل بسته زد. به قدرت حق تعالى و به ولایت امیرالمؤمنین علیه‏السلام آن قفل صدایى کرد و باز شد.
امیرالمؤمنین علیه‏السلام نظر کرد و لوحى دید از طلا و خطى که بر آن لوح با نقره‏ى سفید به خط عبرانى نوشته است. آن لوح را برداشت و به دست پیامبر صلى اللَّه علیه و آله داد.
آنحضرت نگاه کرد و دوباره به آن حضرت بازگرداند و فرمود: یا على، این لوح را نیز تو بخوان. على علیه‏السلام در لوح نظر کرد و مطلب مزبور را به خط ذرخاى زاهد در آن لوح نوشته و مهر کرده دید.
او گفته بود که بعد از هزار و پانصد و پنجاه سال، محمد صلى اللَّه علیه و آله پیامبر آخرالزمان ظاهر مى‏شود و على بن ابى‏طالب ابن‏عم و داماد و وصى وى است. یکى از ذریّه‏ى من به وى ایمان مى‏آورد و او آنها را به مهمانى مى‏برد، و انگشتر از انگشت محمد صلى اللَّه علیه و آله بیرون مى‏آید و در چاه مى‏افتد و داماد و وصى وى آن را از چاه بیرون مى‏آورد بى‏آنکه به چاه رود. سپس این صندوق را از شما مى‏طلبد. آن را نزد او ببرید و همگى اسلام را بپذیرید و اقرار به حقیقت وى نمائید که دین او ناسخ همه‏ى ادیان است، و این هشت قریه را تسلیم وى کنید که حق او است، و بر شما و بر جمیع مردم بجز اهل‏بیت او حرام است. اگر وصیت مرا عمل نکنید خداوند خصم شما باد و آنحضرت نیز خصم شما باشد و این روستاها و آبادیهاى من فداى وصى محمد صلى اللَّه علیه و آله و اهل‏بیت اوست.
وقتى آن قوم این خط و وصیت جد خویش را دیدند و شنیدند همگى اسلام آوردند و هشت قریه را فداى امیرالمؤمنین علیه‏السلام کردند و آنجا را «فداک» نام نهادند، یعنى «فداى تو». آنگاه امیرالمؤمنین علیه‏السلام آنها را فداى پیامبر صلى اللَّه علیه و آله نمود.
پیامبر صلى اللَّه علیه و آله هم آنها را به فرزند خود فاطمه علیهاالسلام داد و فاطمه علیهاالسلام نیز تسلیم على علیه‏السلام کرد. پس فدک در اصل «فداک» با الف بوده که از کثرت استعمال الف آن ساقط شده است.
بعضى گفته‏اند: علت تسمیه‏ى آن به فدک به خاطر آن است که بیشتر محصول آن پنبه است و لفظ «فدک» به معناى از هم باز شدن و پراکنده شدن و حلاجى پنبه است. بعضى هم گفته‏اند به نام «فدک بن هام» اول کسى است که در فدک سکونت داشته است






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ