محبوبیت یوسف ـ علیه السلام ـ و آرامگاهِ او
حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ به قدری محبوبیت اجتماعی پیدا کرده و عزّت فوق العادهای نزد مردم مصر داشت که پس از فوتش بر سر محل به خاک سپاریش نزاع شد. هر طایفهای میخواست جنازه یوسف در محل آنها دفن شود، تا قبر او مایه برکت در زندگیشان باشد. بالاخره رأی بر این شد که جنازه یوسف را در رود نیل دفن کنند، زیرا آب رود که از روی قبر رد میشد مورد استفاده همه قرار میگرفت و با این ترتیب همه مردم به فیض و برکت وجود پاک حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ میرسیدند.
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چون تو فرزند بزاید
جنازه حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ را در میان رود نیل دفن کردند تا زمانی که حضرت موسی ـ علیه السلام ـ میخواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود. در این هنگام جنازه را از قبر درآورده و به سوی فلسطین آورده و دفن کردند، تا به وصیت حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ عمل شده باشد. خداوند به پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ خطاب نموده و میفرماید:
«ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیبِ نُوحِیهِ إِلَیکَ وَ ما کُنْتَ لَدَیهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ یمْکُرُونَ؛
اینها از اخبار غیبی است که به تو وحی کردیم، تو نزد برادران یوسف نبودی در آن موقعی که مکر کردند (تا یوسف را به چاه بیفکنند).»[1]
«لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِأُولِی الْأَبْصار...؛
در داستانهای ایشان (یوسف و یعقوب و برادران یوسف و داستانهای پیامبران دیگر)، درسهای آموزندهای برای صاحبان بصیرت است.»[2]
این داستانها حاکی از واقعیتهای حقیقی است، نه آن که آنها را ساخته باشند.[3]
جالب توجه این که: مدتی ماه (بر اثر ابرهای متراکم) بر بنی اسرائیل طلوع نکرد (هرگاه میخواستند از مصر به طرف شام بروند احتیاج به نور ماه داشتند و گرنه راه را گم میکردند) به حضرت موسی ـ علیه السلام ـ وحی شد که استخوانهای یوسف را از قبر بیرون آورد (تا وصیت او انجام گیرد) در این صورت، ماه را بر شما طالع خواهم کرد.
جنازه حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ را در میان رود نیل دفن کردند تا زمانی که حضرت موسی ـ علیه السلام ـ میخواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود. در این هنگام جنازه را از قبر درآورده و به سوی فلسطین آورده و دفن کردند، تا به وصیت حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ عمل شده باشد.
موسی ـ علیه السلام ـ پرسید که چه کسی از جایگاه قبر یوسف آگاه است؟ گفتند: پیرزنی آگاهی دارد. موسی ـ علیه السلام ـ دستور داد که آن پیرزن را که از پیری، فرتوت و نابینا شده بود، نزدش آوردند. حضرت موسی ـ علیه السلام ـ به او فرمود: «آیا قبر یوسف را میشناسی؟»
پیرزن عرض کرد: آری.
حضرت موسی ـ علیه السلام ـ فرمود: ما را به آن اطّلاع بده.
او گفت: اطلاع نمیدهم مگر آن که چهار حاجتم را بر آوری:
اول: این که پاهایم را درست کنی.
دوم: اینکه از پیری برگردم و جوان شوم.
سوم: آن که چشمم را بینا کنی.
چهارم: آن که مرا با خود به بهشت ببری.
این مطلب بر موسی ـ علیه السلام ـ بزرگ و سنگین آمد. از طرف خدا به موسی ـ علیه السلام ـ وحی شد، حوائج او را برآور. حوائج پیر زن برآورده شد. آن گاه او مکان قبر یوسف ـ علیه السلام ـ را نشان داد.
موسی ـ علیه السلام ـ در میان رود نیل جنازه یوسف ـ علیه السلام ـ را که در میان تابوتی از مرمر بود بیرون آورد و به سوی شام برد. آن گاه ماه طلوع کرد. از این رو، اهل کتاب، مردههای خود را به شام حمل کرده و در آن جا دفن میکنند.
[4]
جنازه یوسف ـ علیه السلام ـ را (بنابر مشهور) کنار قبر پدران خود دفن کردند. اینک در شش فرسخی بیت المقدس، مکانی به نام قدس خلیل معروف است که قبر یوسف ـ علیه السلام ـ در آن جا است.
حُسن عمل و نیکوکاری این نتایج را دارد که خداوند پس از حدود چهار صد سال با این ترتیبی که خاطر نشان شد، طوری حوادث را ردیف کرد، تا وصیت حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ به دست پیامبر بزرگ و اولوا العزمی چون حضرت موسی ـ علیه السلام ـ انجام شود، و به برکت معرّفی قبر یوسف ـ علیه السلام ـ به پیر زنی آن قدر لطف و عنایت گردد.[5]
آری، یوسف ـ علیه السلام ـ بر اثر پرهیزکاری و خدا ترسی، آن چنان مقام ارجمندی در پیشگاه خدا پیدا کرد که در روایت آمده: هنگامی که پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ در شب معراج، به آسمان سوم رسید، یوسف ـ علیه السلام ـ را در آن جا به گونهای دید که:
«کانَ فَضْلُ حُسْنِهِ عَلی سایرِ الْخَلْقِ کَفَضْلِ الْقَمَرِ لَیلَهِ الْبَدْرِ عَلی سایرِ النُّجُومِ؛ زیبائیش نسبت به سایر مخلوقات، همانند زیبایی ماه در شب چهارده نسبت به ستارگان بود.»[6]
________________________________________
[1] . یوسف، 103.
[2] . یوسف، 111.
[3] . مجمع البیان، ج 5، ص 262ـ266.
[4] . علل الشرایع، ص 107؛ بحار، ج 13، ص 127.
[5] . در بعضی از روایات نقل شده که پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ در سفری در بیابان به چادر نشینی برخورد، چادر نشین حضرت را شناخت، بسیار پذیرایی کرد. هنگام خداحافظی، رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ به او فرمود: هرگاه از ما چیزی بخواهی از خدا میخواهیم که به تو عنایت کند؛ او در جواب گفت: از خدا بخواه شتری به من بدهد که موقع حرکت، اثاثیه خود را بر آن بگذارم و چند گوسفند به من عطا کند که در این صحرا آنها را بچرانم، و از شیرشان استفاده کنم. حضرت آنها را از خدا تقاضا نمود. خداوند هم تقاضای حضرت را برآورد. در این هنگام رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ به اصحاب خود رو کرد و فرمود: ای کاش این مرد نظر و همتش بلند بود و مثل عجوزه بنی اسرائیل، خیر دنیا و آخرت را از ما میخواست تا آن را از خدا میخواستم، و خدا به او میداد، اصحاب تقاضای بیان قصه عجوزه بنی اسرائیل را نمودند. حضرت داستان عجوزه را به طور مشروح برای اصحاب شرح دادند. در این روایت است که آن عجوزه سه حاجت خواست و برآورده شد: 1. جوان شود 2. همسر موسی گردد 3. در بهشت هم همسر موسی باشد (به نقل از حیاه الحیوان دمیری).
[6] . بحار، ج 18، ص 325.
با تلخیص از اندیشه قم
توبه در لغت به معناى رجوع است.(1) توبه کار از گناه نادم گشته و به سوى خدا بر مى گردد. »تاب مِن ذنبه« یعنى از گناهش برگشت. از آن جا که خدا با پذیرفتن توبه، با رحمت بیکران خود به سوى نادم رو مى آورد، گفته مى شود »تاب علیه« یعنى با رحمت وسیع به او توجه کرد.(2)
علامه طباطبایى توبه را به دو قسم تقسیم کردهاند:
1- توبه خدا که عبارت است از برگشتن خدا به سوى عبد به رحمت.
2- توبه عبد که عبارت است از برگشتن بنده به سوى خدا به استغفار و دست برداشتن از معصیت.(3)
توّاب آن گاه که صفت خدا باشد، به معنى زیاد توبهپذیر است. علامه طباطبایى توبه انسان را احاطه شده به دو توبه خدا مى داند: توبه نخست، توفیق دادن به انسان و فراهم کردن اسباب آن است.
توبه دوم آن است که (بعد از توبه انسان) خدا با رجوع دیگر به بندهاش، با رحمت و لطف و عفو، دل او را از لوث گناه پاک مى کند.(4) یعنى روآورى خداوند به گناه کار با دادن توفیق به او براى توبه کردن.
پى نوشتها:
1. مقاییس اللغه، ج 1، ص 357.
2. جعفر سبحانى، منشور جاوید، ج 8، ص 211.
3. ترجمه المیزان، ج 1، ص 204.
4. همان، ج 4، ص 376.
تنظیم برای تبیان: شکوری
به خدمتگزار خود که دختر بسیار جوانى بود گفت :
- تا عصر برمى گردم ، مى روم از باغ بالا قدرى انگور و انجیر بیاورم .
- خدا به همراه ، مواظب خودتان باشید!
عزیر، پشت سر چارپایش که دو سبد خالى از دو سویش آویزان بود پیاده راه مى رفت . باغ قدرى از شهر دور بود اما او خوشتر مى داشت که راه را پیاده طى کند. چوبدستى خود را پشت گردن گذاشته و هر دو دست را از آرنج بر آن حمایل کرده بود. آرام راه مى سپرد و به زمین که آهسته از زیر پاى او فرار مى کرد مى نگریست . در این میان ناگاه استخوان کتف گوسفند یا حیوان دیگرى سر راهش سبز شد، دیدن استخوان ، اندیشه او را به دنیاى دیگرى برد:
- چگونه خداوند در قیامت ، استخوانهاى جدا از رگ و پى و گوشت و خون را دوباره به هم پیوند مى دهد؟
و در سراسر راه ، این اندیشه ذهنش را به خود مشغول داشت .
اوایل پاییز بود. برگ درختان ، رنگ باخته بود، اما باغ هنوز طراوت تابستانى خود را داشت . درختهاى به و انار و انجیر، سر در سر هم آورده و ساکت و بى صدا در آفتاب دلچسب پاییزى غنوده بودند. تاکها از سپیدارها بالا رفته و به گونه اى پیچ در پیچ ، خود را از شاخسارها آویخته بودند. انگورها، در خوشه هایى زرد و طلایى و یاقوتى ، از لابه لاى برگهاى انبوه نمایان بود.
عزیر، نان توشه را از درون یکى از سبدها برداشت و چارپاى خسته خود را در میان قصیلهاى وحشى کناره جویبارى که از لابه لاى درختان مى گذشت رها کرد. سپس خوشه اى انگور تازه چید و سفره نان توشه را زیر سپیدارى آن سوتر پهن کرد و به خودردن ناهار پرداخت . بعد از صرف غذا، مى خواست روى سبزه ها استراحت کند، اما راه بازگشت دراز و وقت تنگ بود. پس چارپا را آورد تا سبدهاى خالى را از انگور و انجیر پر کند. وقتى هر دو سبد پر شد، سفره خود را میان بار گذاشت و با چارپا از باغ بیرون آمد و به سوى خانه راه افتاد.
سپس یک روز، یک هفته ، یک ماه ، یک سال ، چند سال چشم به راه ماندند و از عزیر خبرى نشد. همه از او دل کندند و تا درست یکصد سال تمام از آن ماجرا گذشت .
در راه بازگشت ، دوباره چوبدستى خود را به موازات شانه ، پشت گردن نهاده و دستها را از آن آویخته بود و همچنان ، چشم بر گامهاى چارپاى خود داشت که اینک زیر بار سنگین انجیر و انگور، به سختى پا عوض مى کرد و پیش مى رفت .
باز همان اندیشه هاى صبح ، او را به فکر فرو برد:
- خداوندا! من به تو ایمان دارم ، اما جمع شدن دوباره استخوانهاى انسان یا حیوانى را که مرده و پوسیده است درک نمى کنم ! پروردگارا، به راستى روح چیست ودر کجاى زنده پنهان است که چون از او رخت مى بندد دیگر دست او تکان نمى خورد و از ناى او صدا برنمى آید و در نگاه او طراوت نیست و خون او از گردش مى ایستد و قلب او از تپش باز مى ماند و گرماى پوست پرواز مى کند و نفس از هرم و هوا مى افتد و عضلات ، گیرودار را فراموش مى کنند؟
علت این همه را اگر در نمى یابم دستکم آثار آن را در مردگان مى بینم و حس مى کنم . اما نمى دانم یک مرده تباه شده چگونه پس از سالیان سال همه استخوانها و اندامهاى پوسیده خود را باز مى یابد و دوباره زنده مى شود. ایمان دارم . اما نمى توانم درک کنم .
عزیر چنان در فکر فرو رفته بود که ندانست چارپاى بیچاره مدتى است به بیراهه افتاده است .
ناگهان ، در کنار خرابه هاى قریه اى خاک شده به خود آمد و دریافت که از راه منحرف شده است . پس چارپا را نگه داشت . عزیر خسته و بى رمق بود. با درماندگى ، به خرابه هاى بازمانده از آن قریه کهن که تا گردن در شن و خاک فرو رفته بود نگاه انداخت . به اطراف نیز نگاه کرد، اما هیچ نشانى از آبادى به چشم نمى خورد. چاره اى نداشت ، باید آن راه دراز را دوباره باز مى گشت . اما تصور طول راه بر او سنگینى مى کرد. پس به دیوار کوتاهى که در کنارش بود تکیه داد. پایش را دراز کرد و چوبدستى را با دو دست در مشت گرفت و یک سر آنرا بر دوش خود نهاد و سر دیگر را، پیش پاى خود، روى زمین .چارپا، روبروى او، یکمتر آنسوتر، زیر بار ایستاده بود. ریز نقش بود با موهاى خاکسترى در لعابى نامحسوس از رنگ شترى کدر رنگ زیر شکمش به سفیدى میزد .
عزیر، نگاهى به چارپاى خود انداخت و سپس به خرابه هاى اطراف نگریست و با خود اندیشید:
در ههمین خانه که اکنون من به دیوار خراب آن تکیه داده ام ، روزگارى دور انسانهایى زندگى مى کده اند، به هم عشق یا کینه مى ورزیده اند، همدیگر را دوست یا دشمن مى داشته اند؛ اکنون حتى استخوانهاى آنان هم بر جاى نمانده است ...
تامل در سرگذشت قریه و مردمانى که در آن زندگى مى کرده اند، دیگر بار به اندیشه هاى قبلى او جان داد و در آن حال و هوا بود که کم کم به خواب عمیقى فرو رفت ؛ گویى خود یکى از همان درگذشتگان بوده است .
دختر خدمتگزار، هر چه منتظر باشد عزیر نیامد! فرداى آن روز با آشنایان و خویشاوندان عزیر به باغ رفت ، اما نه از عزیر اثرى بود و نه از چارپاى او.
سپس یک روز، یک هفته ، یک ماه ، یک سال ، چند سال چشم به راه ماندند و از عزیر خبرى نشد. همه از او دل کندند و تا درست یکصد سال تمام از آن ماجرا گذشت .
دیگر همه آشنایان و خویشاوندان و دوستان و همشهریان عزیر مرده بودند، جز همان دختر خدمتگزار که پیر زالى یکصد و پانزده ساله شده بود! او تنها در خاطرات دور خود از عزیر یاد مى کرد و گاهى به یاد مهربانیهاى او اشکى در دیده مى گرداند. به یاد مى آورد که تا پنجاه و چند سال پس از گم شدن عزیر، هنوز به حوالى باغ مى رفت و در جست و جوى نشانه اى از او بود. به خاطر مى آورد که در همان هنگام ، یک بار تا کنار خرابه هاى قریه اى متروک ، در اطراف راهى که عزیر رفت و آمد داشت ، رفته بود اما در کنار دیوارى خراب و کهن جز استخوانهاى بر جاى مانده از یک انسان که انگار به دیوار تکیه داده بوده است و نیز استخوانهاى سفید شده یک اسب یا الاغ ، چیزى نیافته بود!
عزیر وقتى زندگانى را باز یافت ، شبح فرشته اى را روبه روى خود دید. فرشته از او مى پرسید:
- فکر مى کنى چه قدر در کنار این دیوار مانده اى ؟
- چند ساعت یا حدود یک روز!
اما وقتى بیشتر به خود آمد، اثرى از چارپاى خود و سبدهاى انجیر و انگور ندید.
همان فرشته گفت :
- اما تو درست یکصد سال است که در همین جا بوده اى و آن استخوانها هم بازمانده چارپاى توست . اکنون بنگر که خداوند چگونه آن را نیز جان مى بخشد.
ناگهان عزیر با شگفتى بسیار دید که استخوانها ناپدید شد و چارپایش به همان حالت که یکصد سال پیش بود پیش رویش ایستاده است ، با همان بار انگور و انجیر! پس بى اختیار به پروردگار سجده برد و عرض کرد:
- اینک مى دانم که پروردگار بر هر چیز تواناست .
شهر بکلى دگرگون شده بود. نوع لباسها، چهره ها، ساختمانها، خیابانها و کوچه ها تغییر کرده بود و با سختى بسیار، خانه خود را پیدا کرد. در زد. پیر زالى دم در آمد. عزیر پرسید:
- اینجا خانه عزیر است ؟
پیرزن ، از یادآورى عزیر به گریه افتاد و از اینکه کسى پس از سالیان نام او را بر زبان مى آورد در شگفتى ماند و با حسرت پاسخ داد:
- آرى ، اینجا خانه اوست ، اما خود او.....
- من خود، عزیرم ! خداوند مرا یکصد سال از دنیا برد و سپس دوباره به دنیا برگرداند.
پیرزن با ناباورى گفت :
- عزیر مستجاب الدعوه بود. اگر راست مى گویى ، دعا کن که من نیز چون همان ایام جوان شوم !عزیر دعا کرد و او نیز جوان شد.
پس آنگاه نوبت به بازماندگان خانواده او رسید. آنان از او خواستند تمام تورات که پس از حمله بخت نصر(1) از میان رفته و حتى یک نسخه از آن بر جا نمانده بود برایشان بخواند. عزیر تورات را بى کم و کاست خواند و آنان سخن او را باور کرده اند. از آن پس عزیر از سوى خداوند نبى قوم خود شد و سالها امت خویش را به راه حق رهنمون گشت (2).
--------------------------------------------------
1. بخت نصر: عالى ترین لقبى که به دو پادشاه بزرگ بابل داده شده یکى به بنوکد نصر اول 1112 - 1146 قبل از میلاد و دیگرى به بنوکد نصر دوم 605 - 562 قبل از میلاد. - فرهنگ معین .
2. آیات مربوط به داستان عزیر:
بقره : 259 - توبه : 30.
برگرفته از:
سید على موسوى گرمارودى، داستان پیامبران جلد هاى 1، تنظیم برای تبیان توسط شکوری
- دروغ سببِ گرفتن صورت انسانی از دروغگو است. یعنی چهره برزخی اش انسان نیست. رسول خدا(ص) به حضرت زهرا(س) فرمود: در شب معراج زنی را دیدم که سرش مانند خوک و بدنش مانند بدن الاغ بود وسببش فتنه انگیزی و دروغگویی اش بوده است.
- دروغگو به واسطه ی دروغ، بوی دهانش در قیامت گندیده است. ملائکه از بوی گندش فرار میکنند. بوی گند دهان دروغگو تا به عرش می رسد.
- دروغ از شراب بدتر است. حضرت باقر(ع) فرمود: خداوند برای شرّ قفلهایی قرار داده و کلید آن شراب است و دروغ بدتر از شراب است.
- دروغگو به عذاب مخصوصی معذّب می باشد چنانکه در کتاب دعوات راوندی، حدیثی طولانی از رسول خدا(ص) روایت نموده که آن حضرت مشاهدات خود را در معراج بیان نموده که از آن جمله فرمود: دیدم مردی که بر پشت خوابانیده شده و دیگری بر سرش ایستاده و در دستش مانند عصائی از آهن که سرش کج باشد، بود پس بر یک طرفش می آمد و با آنچه در دستش بود بر رویش می زد، از طرف دهان تا فقایش را قطعه قطعه می کرد و همچنین به بینی و چشمش می زد تا قفای آن آنگاه به طرف دیگر می آمد و همین کار را تکرار می کرد و هنوز از این طرف فارغ نشده، طرف دیگر صحیح و به حال اول برمی گشت و با او همان کار اول را می کرد.
پرسیدم: علت عذاب این شخص چیست؟ به من گفتند: این مردی است که صبح از خانه اش بیرون می رود دروغی می گوید که زیانش به آفاق می رسد و تا روز قیامت بر او چنین عذابی است.
- مردی از رسول خدا(ص) پرسید چه عملی سبب دخول در آتش است؟
رسول خدا(ص) فرمود: دروغ، زیرا دروغ سبب فجور و فجور سبب کفر و کفر سبب دخول در آتش است.
- از حضرت صادق(ع) است که از مجازات دروغگو آن است که خداوند فراموشی را بر او مسلط می گرداند. پس دروغی می گوید و آن را فراموش می نماید و بعد خبری می دهد که منافی با دروغ اولی است و خود را نزد مردم رسوا می سازد.
- دروغ دری از درهای نفاق است. دروغ از گناهان کبیره است.
- دروغ صاحبش را هلاک می کند چنان که پیامبر اکرم(ص) فرمود: از دروغ بپرهیزید، اگر شما در آن رستگاری می بینید (این طور نیست) به درستی که در آن هلاکت است. همچنین فرمود: از دروغ بپرهیزید زیرا که دروغ روی دروغگو را سیاه می کند.
- دروغگو قابل رفاقت و برادری نیست. حضرت امیر المؤمنین علی (ع) فرمود: مسلمان باید از دوستی و برادری دروغگو بپرهیزد زیرا به سبب دروغ گفتن اگر راست هم بگوید باور کرده نمی شود.
- خداوند دروغگو را هدایت نمی کند و راه حق را نشانش نمی دهد.
- عیسی بن مریم فرمود: کسی که دروغگوئی اش زیاد شود حسن و جمال و وقارش نزد خدا و خلق خدا از بین می رود به طوری که مردم از او متنفّر و منزجر می شوند.
- دروغگو از نماز شب محروم است و در نتیجه از برکاتی که این عبادت بزرگ دارد محروم می ماند که از آن جمله از سعه رزق بی بهره است.
- دروغ کلید خانه ای است که همه خبائث در آن است.
- دروغگو مروّتش از همه ی خلق کمتر است.
- دروغگو تخم کینه و دشمنی را در دلها می کارد.
- دروغ نشانه ای از نفاق است چنانکه رسول خدا(ص) فرمود: منافق را سه علامت است: دروغ گفتن، خیانت کردن، خلف وعده نمودن.
- دروغ انگشت پیچ شیطان است. دروغ بدترین رباهاست. (از حیث عذاب شدیدتر است)
برگرفته از کتاب گناهان کبیره از شهید آیت الله دستغیب
تنظیم برای تبیان: پایدار
ابومحمد حسن بن علی (ع)، معصوم سیزدهم و امام یازدهم شیعیان مشهور به امام حسن عسکری است. چون ایشان و پدر بزرگوارشان امام هادی (ع) در محله عسکر (قرارگاه سپاه) در شهر سامرا به حالت تحت الحفظ زندگی می کردند، به عسکری لقب یافتند. این دو امام مانند امام جواد (ع) به احترام جد بزرگوارشان امام رضا (ع) به ابنالرضا مشهور بودند. مادرش بانویی صالحه و عارفه به نام سوسن بود که در برخی منابع ، حدیثه یا سلیل آمده است. |
وفیات الاعیان 1 / 372 ؛ نزهة الجلیس 2 / 120 |
ی شنواترین شنوندگان!
ای بیناترین بینندگان !
ای داورترین دادرسان!
درود خود را بر محمد وتبار او برسان وبا احسان ولطف خود بر من طول عمر ووسعت روزی عطا فرما !
و وجود ما را از عوامل تقویت دین وآئین خود قرار بده ! امام حسن عسگری (ع)
نام : حسن
شهرت : عسگری زکی هادی ، سراج ، رفیق
نام پدر : امام علی النقی
نام مادر : حدیث
کنیه : ابو محمد معروف به « ابن رضا» (ع)
لقب : الخالص
محل تولد : مدینه
ولادت : هشتم ماه ربیع الثانی سال 232 هجری
شهادت : هشتم ماه ربیع الاول سال 260 هجری
مدفن : سامراء
مدت امامت: 6 سال
مدت زندگی 28 سال
در عصر حکومت وخلافت متوکل سفاک ترین خلفای بنی العباس ، یازدهمین ستاره ی درخشان برج آسمان ولایت در شهر تاریخی وپایگاه نشر اسلام مدینه در خانه ی امام هادی دهمین پیشوای جهان اسلام از یک مادر دانشمند وپرفضیلت دیده به جهان گشود مادر با فضیلت ودانشمند او بانوئی بود که بانوان مدینه از محضر پر فیض او بهره های علمی می بر دند .
نامی که برای این مولود انتخاب گردید همتای نام جد بزرگوارش امام حسن مجتبی بود که تجدید کننده خاطرات نخستین ثمره ی باغ پر بار رسالت است .
روز میلاد مبارک او به اتفاق اغلب سیره نویسان اسلامی در روز هشتم ربیع الثانی به سال 232 هجری بود .
دوران زندگی کوتاه امام حسن عسگری بر سه دوره ی مشخص تقسیم میگردد:
5 سال در حجاز در شهر زادگاه خود در حضور ومراقبت پدر بزرگوارش.
شانزده سال در عراق قبل از دوران امامت وپیشوائی .
هفت سال دوران کوتاه وپربار امامت وزعامت در عراق در عراق.
خلفای هم عصر امام:
عصر زندگی او با حکومت شش تن از خلفای عباسی مقارن بوده است متوکل ( اواخر حکومت او ) منتصر ، مستعین ، معتز مهتدی ، معتمد.
شهادت :
هنگامی که معتمد عباسی تمایل وعلاقه قلبی مردم را نسبت به امام حسن عسگری (ع) احساس نمود ویقین کرد که زندانهای متوالی مکرر نمی تواند ریشه های این محبت ومودت را از قلوب واعماق ضمیر مردم ریشه کن سازد ، وجود او را زنگ خطری به زوال حکومت خود تلقی کرد ، سعی وکوشش خود را در بر انداختن آن وجود پر فیض به کار انداخت وهمیشه در صدد چاره جوئی بود تا عاقبت نتیجه ی فکر او را به این مرحله انجامید که آن بزرگوار را مسموم نماید و برای اسکات مردم وفریب دادن افکار عمومی شیعیان وعلاقمندان صحنه ای بوجود آورد و پزشکان را برای معالجه آن حضرت گسیل داشت وخود مرتب به عیادت واحوال پرسی حضرت می شتافت ولی سم آثار خود را در وجود آنحضرت باقی گذاشت تا اینکه بعد از هشت روز بستری شدن در هشتم ماه ربیع الاول سال 260 هجری به سرای جاودان شتافت .
پس از شهادت :
بعد از شهادت امام حسن عسگری (ع) معتمد خلیفه عباسی به عده ای ماموریت داد تا وارد منزل آنحضرت گردند وتفتیش وبازجوئی کامل از منزل بعمل آورند واثاث خانه ووسائل زندگی شخصی حضرت را گرد آوری نموده ومهرو موم کنند ودر صدد تحقیق وبازجوئی فرزندان واخلاف او بر آیند واز تمام حجرات واطاقهای حضرت بازدید کنند .
نماز بر بدن مطهر امام حسن عسگری :
بعد از اینکه جنازه امام برای نماز خواندن آماده شد جعفر برادر امام را صدا کردند که نماز بخواند ، جلوتر رفت تا نماز بخواند میخواست تکبیر بگوید که ناگاه پسر بچه ای از داخل منزل بیرون آمد عبای جعفر را در هم کشید وفرمود : عمو عقب برگرد من سزاوارترم که بر جنازه ی پدر نماز بگزارم .جعفر عقب برگشت وآن پسر بچه نماز گزارد وجنازه را در کنار قبر پدرش امام هادی (ع) دفن کرد ، آن پسر بچه همان تنها اولاد امام حسن عسگری (ع) ، امام دوازدهم مهدی موعود (عج) بود .
ای پناه هر گریزنده ! وای امید گاه هر جوینده !
ای برترین قله امید ! وای زیباترین قاصد نوید !
ای آنکه به تو جز با تو نتوان رسید !
ای مهربانترین منادی !
ای آنکه اشک را قبل از اینکه به زمین بریزد به دامن می گیری !
ای آنکه دلهای شکسته را بند دستگیری می زنی !
ای آنکه محرومان وسائلان وفقیران را نه رد نمی کنی که در لطف می گشایی !
ای آنکه گل آرزوی خودت را نه پرپر نمی کنی که خود آبیاری می کنی !
مرا در کارگاه یکتایی خویش صیقل ببخش تا آینه دار جمال تو باشم .
مرا در کوره توحید بندگانت امتیازی دیگر گونه بخش که کارگزار تو باشم .
مرا آنچنان یقینی ده که پرده های ظلمانی چشم دلم پاره پاره گردد، به رحمت وجاودانه ات ، ای مهربانترین مهربانان .
http://www.tbzmed.ac.ir/monasebat/mazhabi/e-ASGHARI/asghri.htm
واژه مرگ در فارسی به معنای مردن، جان سپردن، بی جان شدن، از دست دادنِ نیروی حیوانی و حرارت غریزی، فنای حیات، نیست شدن زندگانی، از گیتی رفتن، و درگذشت است. از این واژه در عربی به موت، ممات، فوت، اجل و ... نام میبرند.
واژه قبر به معنای گور و معرّب آن، جایی است که مردهی آدمی را در آن میگذارند. نامهای دیگر آن، تربت، خاک، نهفت، جدث، حفیر، رمس، ریم، مرقد، مرمس، مضجع، مدفن، روضه، ضریح و ... است.
در فرهنگ قرآن مرگ به معنای "وفات" است، نه "فوت"؛ زیرا فوت به معنای زوال و نابودی است، ولی وفات به معنای اخذ تامّ و در اختیار گرفتن تمام و کمال یک حقیقت و انتقال آن به سرای دیگر است. این کار توسّط فرشتگان مأمور وفات صورت میگیرد: "قل یتوفّـکم ملک الموت الّذی وُکّل بکم ثمّ إلی ربّکم تُرجعون"(1)؛ کافران میگفتند: آیا وقتی مردیم و در روی زمین پراکنده و گم شدیم آیا دوباره زنده میشویم. پیامبر در جواب آنان بگو: فرشته مرگ که بر این کارتان گمارده شده همه وجود شما را میگیرد و چیزی از حقیقت شما روی زمین پراکنده و گم نخواهد شد؛ یعنی که بر این کارتان گمارده شده همه وجود شما را میگیرد و چیزی از حقیقت شما روی زمین پراکنده و گم نخواهد شد؛ یعنی اولا، مرگ به معنای فنا و نابودی نیست و شما نابود نخواهید شد و ثانیاً، چون تمام حقیقت شما با مردن نزد فرشته مأمور الهی محفوظ است رجوع شما با ارجاع مأمور خدا به سوی پروردگارتان خواهد بود: "ثمّ إلی ربّکم ترجعون"؛ و به جانب او برخواهید گشت. پس مرگ وفات است، نه فوت و انسان، "متوفّی" است، نه "ضالّ" و مرگ توفّی است، نه ضلالت و گم شدن در زمین.
بنابراین، انسان با انتقال به سرای دیگر سفر جدیدی را آغاز میکند و به مقصد نهایی خود میرسد: "إلی ربّک یومئذ المساق"(2)؛ هنگام مرگ به سوی پروردگارت رفتن خواهد بود. "النّاس نیام إذا ماتوا انتبهوا"(3)؛ مردم خفتهاند وقتی مردند بیدار میشوند.
حق تعالی گاهی توفّی و اخذ تام و تمام را به خود نسبت داده میفرماید: "الله یتوفّی الأنفسَ حین موتها و الّتی لم تمت فی مَنامها فیمسک الّتی قضی علیها الموت و یرسل الأخری إلی أجل مسمّی إنّ فی ذلک لایاتٍ لقوم یتفکّروُن"(4)؛ خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض میکند و ارواحی را که نمردهاند نیز به هنگام خواب میگیرد. سپس ارواح کسانی را که فرمان مرگشان را صادر کرده نگه میدارد و ارواح دیگری را که باید زنده بمانند بازمیگرداند، تا سرآمد معیّنی. در این امر نشانههای روشنی است برای کسانی که اهل اندیشهاند.
بنابراین، مرگ مانند پوسیدن میوه درخت و پراکنده شدن آن در زمین نیست، بلکه عمر بسان میوه شیرین و پرآبی است که پس از رسیدن، باغبان با کمال دقّت آن را میچیند و برای هدفی برتر آماده میسازد.
مردن بسان پرواز مرغی از قفس و پر کشیدن به جهانی برتر است، نه به منزله نابود شدن مرغ او و از قفس بیرون انداختن او توسط انسان.
پینوشتها:
1- سوره سجده، آیه 11.
2- سوره قیامت، آیه 30.
3- بحارالانوار، ج 50، ص 134.
4- سوره زمر، آیه 42.
برگرفته از تفسیر موضوعی، آیةالله جوادی آملی، ج 4 .
فراوری: سایت تبیان، هدهدی
" قُلْ یَتَوَفَّاکُم مَّلَکُ الْمَوْتِ الَّذِی وُکِّلَ بِکُمْ ثُمَّ إِلَى رَبِّکُمْ تُرْجَعُونَ"1
کافران میگفتند: آیا وقتی مردیم و در روی زمین پراکنده و گم شدیم آیا دوباره زنده میشویم. پیامبرا در جواب آنان بگو: فرشته مرگ که بر این کارتان گمارده شده ،همهی وجود شما را میگیرد و چیزی از حقیقت شما روی زمین پراکنده و گم نخواهد شد.«توفی» گرفتن تمام و کمال یک حقیقت و انتقال آن به سرای دیگر است. در این آیه ی کریمه، «توفی» به «کُم» یعنی حقیقت جان انسان نسبت داده شده در نتیجه آنچه وارد سرای آخرت میشود، نفس و روح انسان است. این آیه شریفه نیز بر همین حقیقت دلالت میکند: «یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَى رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ»2، «کدح» تلاش و حرکت به سوی چیزی است. انسان از ابتدای خلقت و تقدیر خود در تلاش و حرکت دائمی به سوی پروردگارخویش است و به همین خاطر از اقامت او در این دنیا در آیات بسیاری به «لبث» یعنی توقف کوتاه مدت تعبیر شده است؛ «قَالَ کَمْ لَبِثْتُمْ فِی الْأَرْضِ عَدَدَ سِنِینَ»3 از آنجا که نفسِ متوفّا یعنی انسان، حقیقتی است که با مرگ باطل نمیشود، و با سکونت در دنیا و زندگی در
«دارُ الغرور» به آن انس گرفته، اولین چیزی که هنگام مرگ برای او ظاهر و آشکار میشود باطل بودن دنیا و محو شدن تمامی رسومات آن و تبدیل شدن اهداف و غایات دنیوی به سراب و قطع شدن و پایان یافتن تمامی اسباب ظاهری است.4 "و لوتَری إذِ الظالمونَ فی غَمَراتِ المَوتِ و المَلـائکةُ باسطوا أیدِیَهُم أخرِجوا أنفَسَکُم الیَومَ تُجزَون عذابَ الهونِ بما کُنتم تقولون علی اللهِ غیرَ الحقِّ و کُنتم عن آیاتِه تَستَکبرون"؛ ای پیامبر اگر سختی و فضاحت حال ستمکاران را ببینی آنگاه که در بیهوشیهای مرگ گرفتار آیند، فرشتگان برای قبض روح آنان دست قهر و قدرت برآورند و گویند که جان از تن بدر کنید. امروز کیفر عذابِ خواری، میکشید؛ چون بر خدا سخن ناحقّ میگفتید و از حکم آیات او تکبّر و گردن کشی میکردید.5
وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَى کَمَا خَلَقْنَاکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَتَرَکْتُم مَّا خَوَّلْنَاکُمْ وَرَاء ظُهُورِکُمْ وَمَا نَرَى مَعَکُمْ شُفَعَاءکُمُ الَّذِینَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِیکُمْ شُرَکَاء لَقَد تَّقَطَّعَ بَیْنَکُمْ وَضَلَّ عَنکُم مَّا کُنتُمْ تَزْعُمُونَ.6 همانا شما تک تک برای حساب نزد ما باز خواهید آمد، آن گونه که نخست شما را آفریدیم و آنچه از مال و جاه به شما دادیم همه را پشت سر خواهید افکند و بین شما و آنها جدایی خواهد افتاد و همه، نابود خواهند گشت.
این آیه، از جامعترین آیاتی است که نشئهی دنیا و قیامت را در کنار هم بازگو میکند و نظام اعتباری دنیا را به نظام حقیقی آخرت منتهی میداند و از آن نظام علل و اسباب طبیعی همه قطع میشود، گرچه نظام علّی و معلولی در جهان آخرت نیز حکمفرماست و نظام آخرت از قلمرو علت و معلول بیرون نیست؛ زیرا در آنجا نیز اکرام الهی، سبب راه یافتن به بهشت و قهر خداوند مایه سرنگونی در دوزخ است.7 انسان در این دنیا با دو دسته از موجودات و شؤون دنیا انس میگیرد:اول، آنچه که تصور میکند مالک آن است، یعنی زیور و زینت دنیا و زر و سیم آن و از این امور، در رسیدن به آرزوها و اهداف و تصورات خود کمک میگیرد. دوم، آن چیزهایی که تصور میکند برای رسیدن به اهدافش واسطه و شفیع هستند؛ همچون همسر و فرزند و نزدیکان و فامیل و دوستان و صاحبان قدرت و شوکت.خداوند بلند مرتبه با آیهی «لَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَى» به بطلان همه ی این امور اشاره میکند.
با آیهی شریفهی «وَتَرَکْتُم مَّا خَوَّلْنَاکُمْ»به زائل شدن و از بین رفتن قسم اول اشاره میکند. و با آیه «مَا نَرَى مَعَکُمْ شُفَعَاءکُمُ» به نابود شدن و باطل شدن قسم دوم اشاره میکند. و با آیه ی: «لَقَد تَقَطَّعَ بَینَکُم» به دلیل بطلان این امور اشاره میکند و با آیه ی و « ضَلَّ عنکم» به نتیجه اشاره میکند .خلاصه آنچه متعلق به دنیا است در دنیا میماند و از لحظهی مرگ زندگی دیگری برای انسان آغاز میشود که هیچ یک از این امور متعلق به دنیا را در خود ندارد. به همین دلیل مرگ به «قیامت صغری» نام گرفته است. امیرالمؤمنین «علیه السلام» فرمودند: «مَن ماتَ فَقَد قامَت قِیامَتُهُ».
نفس، بعد از جدایی از بدن، صفت اختیار را از دست میدهد و دیگر بین انجام دادن و ترک کردن مختار نیست. در این هنگام موضوع تکلیف برطرف شده و او دیگر مکلَّف نیست.8
« یَوْمَ یَأْتِی بَعْضُ آیَاتِ رَبِّکَ لاَ یَنفَعُ نَفْسًا إِیمَانُهَا لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِن قَبْلُ أَوْ کَسَبَتْ فِی إِیمَانِهَا خَیْرًا»9
روزی که بعضی از آیات پروردگارت آشکار شود، دیگر ایمان آوردن سودی ندارد مگر آنکه قبلاً ایمان آورده و با این ایمان خیری را کسب کرده باشد.
در این هنگام انسان در یکی از دو مسیر سعادت، یا شقاوت قرار میگیرد و سعادت یا شقاوت برای او حتمی میگردد و در این هنگام بشارت سعادت یا وعید شقاوت را در مییابد.
تالیف: استاد محمد حسین رحیمی - گروه دین و اندیشه سایت تبیان
1- سوره سجده: 11
2- انشقاق: 6
3- مؤمنون: 112
4- الانسان: ص 62-66
5- انعام: 93
6- انعام: 94
7- معاد در قرآن:ص89
8- الانسان: ص 66 و 67
9- انعام :158
میرزا حسین نوری و اربعین
علامه میرزا حسین نوری از علمای برجسته شیعه، و صاحب کتاب «مستدرک الوسائل» در کتاب «لؤلؤ و مرجان در آداب اهل منبر» به نقد و ارزیابی برخی از روضهها و نقلهایی پرداخته که به مرور در جامعه شیعه رواج یافته و به نظر وی از اساس، نادرست بوده است. ظاهرا وی در دوره اخیر نخستین کسی است که به نقد این روایت پرداخته و دلایل متعددی در نادرستی آن اقامه کرده است.
ایشان این عبارت سید بن طاوس در لهوف را نقل کردهاست که اسرا در بازگشت از شام، از راهنمای خود خواستند تا آنها را به کربلا ببرد؛ و سپس به نقد آن پرداخته است. (لؤلؤ و مرجان، ص 152)
داستان از این قرار است که سید بن طاوس در «لهوف» خبر بازگشت اسراء را بهکربلا در اربعین نقل کرده است. در آنجا منبع این خبر نقل نشده و گفته میشود که وی در این کتاب مشهورات میان شیعه را که در مجالس سوگواری بوده، درآن مطرح کرده است.
اما همین سید بن طاوس در «اقبال الاعمال» با اشاره به این که شیخ طوسی در مصباح می گوید اسرا روز اربعین از شام به سوی مدینه حرکت کردند و خبر نقل شده در غیر آن که بازگشت آنان را در اربعین به کربلا دانستهاند، در هر دو موردتردید میکند. تردید او از این ناحیه است که ابن زیاد مدتی اسراء را در کوفه نگه داشت. با توجه به این مطلب و زمانی که در این نگه داشته صرف شده و زمانی که در مسیر رفت به شام و اقامت یک ماهه در آنجا و بازگشت مورد نیاز است، بعید است که آنان در اربعین به مدینه یا کربلا رسیده باشند. ابن طاوس میگوید: این که اجازه بازگشت به کربلا به آنها داده باشد، ممکن است، اما نمیتوانسته در اربعین باشد. در خبر مربوط بهبازگشت آنان به کربلا گفته شده است که همزمان با ورود جابر به کربلا بوده و با او برخورد کرده اند . ابن طاوس در این که جابر هم روز اربعین به کربلا رسیده باشد، تردید میکند. (اقبال الاعمال، ج 3، ص 101).
این ممکن است که ابن طاوس لهوف را در جوانی و اقبال را در دوران بلوغ فکری تألیف کرده باشد. در عین حال ممکن است دلیل آن این باشد که آن کتاب را برای محافل روضه خوانی و این اثر را به عنوان یک اثر علمی نوشته باشد. دلیلی ندارد که ما تردید های او را در آمدن جابر به کربلا در روز اربعین بپذیریم. به نظر می رسد منطقی ترین چیزی که برای اعتبار اربعین در دست است همین زیارت جابر در نخستین اربعین به عنوان اولین زایر است.
اما درباره اعتبار اربعین به بازگشت اسرا به کربلا توجه به این نکته هم اهمیت دارد که شیخ مفید در کتاب مهم خود در باب زندگی امامان و در بخش خاص به امام حسین (ع) از کتاب «ارشاد» در خبر بازگشت اسرا، اصلا اشارهای به این کهاسرا به عراق بازگشتند ندارد. همین طور ابومخنف راوی مهم شیعه هماشارهای در مقتل الحسین خود به این مطلب ندارد. در منابع کهن تاریخ کربلاهم مانند انساب الاشراف، اخبارالطوال، و طبقات الکبری اثری از این خبردیده نمیشود.
روشن است که حذف عمدی آن معنا ندارد؛ زیرا برای چنینحذف و تحریفی، دلیلی وجود ندارد.
خبر زیارت جابر، درکتاب بشارة المصطفی آمده، اما به ملاقات وی با اسرا اشاره نشده است.
مرحوم حاج شیخ عباس قمی هم، به تبع استاد خود نوری، داستان آمدناسرای کربلا را در اربعین از شام به کربلا نادرست دانسته است. (منتهی الامال، ج 1،صص 817 ـ 818) در دهههای اخیر مرحوم محمد ابراهیم آیتی هم در کتاببررسی تاریخ عاشورا بازگشت اسرا را به کربلا انکار کرده است. (بررسی تاریخعاشورا، صص 148 ـ 149) همین طور آقای مطهری که متأثر از مرحوم آیتی است. اما این جماعت یک مخالف جدی دارند که شهید قاضی طباطبائی است.
رسول جعفریان
اعتبار اربعین امام حسین (ع) از قدیم الایام میان شیعیان و در تقویم تاریخی وفاداران به امام حسین (ع) شناخته شده بوده است. کتاب مصباح المتهجد شیخ طوسی که حاصل گزینش دقیق و انتخاب معقول شیخ طوسی از روایاتفراوان درباره تقویم مورد نظر شیعه در باره ایام سوگ و شادی و دعا و روزه وعبادت است، ذیل ماه «صفر» مینویسد: نخستین روز این ماه (از سال 121)، روز کشته شدن زید بن علی بن الحسین است.
روز سوم این ماه از سال 64روزی است که مسلم بن عقبه پرده کعبه را آتش زد و به دیوارهای آن سنگپرتاب نمود در حالی که به نمایندگی از یزید با عبدالله بن زبیر در نبرد بود.
روز 20 صفر ـ یعنی اربعین ـ زمانی است که حرم امام حسین (ع) یعنی کاروان اسرا، از شام به مدینه مراجعت کردند. و روزی است که جابر بن عبدالله بن حرام انصاری، صحابی رسول خدا (ص)، از مدینه به کربلا رسید تا به زیارت قبر امام حسین (ع) بشتابد و او نخستین کسی است از مردمان که قبر آن حضرت را زیارت کرد.
1. عدد چهل
نخستین مسألهای که در ارتباط با «اربعین» جلب توجه میکند، تعبیر اربعین در متون دینی است. ابتدا باید نکتهای را به عنوان مقدمه یادآور شویم:
اصولا باید توجه داشت که در نگرش صحیح دینی، اعداد نقش خاصی به لحاظ عدد بودن، در القای معنا و منظوری خاص ندارند؛ به این صورت که کسی نمی تواند به صرف این که در فلان مورد یا موارد، عدد هفت یا دوازده یاچهل یا هفتاد به کار رفته، استنباط و استنتاج خاصی داشته باشد. این یادآوری، از آن روست که برخی از فرقههای مذهبی، بویژه آنها که تمایلات «باطنیگری» داشته یا دارند و گاه و بیگاه خود را به شیعه نیز منسوب می کردهاند، و نیز برخی از شبه فیلسوفان متأثر از اندیشههای انحرافی و باطنی و اسماعیلی، مروج چنین اندیشهای درباره اعداد یا نوع حروف بوده و هستند.
در واقع، بسیاری از اعدادی که در نقلهای دینی آمده، می تواند بر اساس یکمحاسبه الهی باشد، اما این که این عدد در موارد دیگری هم کاربرد دارد و بدون یک مستند دینی میتوان از آن در سایر موارد استفاده کرد، قابل قبول نیست. بهعنوان نمونه، در دهها مورد در کتابهای دعا، عدد صد بکار رفته که فلان ذکر را صد مرتبه بگویید، اما این دلیل بر تقدس عدد صد به عنوان صد نمیشود. همینطور سایر عددها. البته ناخواسته برای مردم عادی، برخی از این اعداد طی روزگاران، صورت تقدس به خود گرفته و گاه سوء استفادههایی هم از آنها میشود.
تنها چیزی که درباره برخی از این اعداد میشود گفت آن است که آن اعداد معین نشانه کثرت است. به عنوان مثال، درباره هفت چنین اظهار نظری شده است. بیش از این هر چه گفته شود، نمی توان به عنوان یک استدلال به آن نظر کرد.
مرحوم اربلی، از علمای بزرگ امامیه، در کتاب کشف الغمه فی معرفة الائمة در برابر کسانی که به تقدس عدد دوازده و بروج دوازده گانه برای اثبات امامتائمه اطهار(ع) استناد کردهاند، اظهار میدارد، این مسأله نمیتواند چیزی را ثابت کند؛ چرا که اگر چنین باشد، اسماعیلیان یا هفت امامیها، میتوانند دهها شاهد ـ مثل هفت آسمان ـ ارائه دهند که عدد هفت مقدس است، کما این که این کار را کردهاند.
عدد «اربعین» در متون دینی
یکی از تعبیرهای رایج عددی، تعبیر اربعین است که در بسیاری از موارد به کار رفته است. یک نمونه آن که سنّ رسول خدا (ص) در زمان مبعوث شدن، چهل بوده است. گفته شده که عدد چهل در سن انسانها، نشانه بلوغ و رشد فکری است. گفتنی است که برخی از انبیاء در سنین کودکی به نبوّت رسیدهاند. از ابن عباس (گویا به نقل از پیامبر (ص)) نقل شده که اگر کسی چهل ساله شد و خیرش بر شرش غلبه نکرد، آماده رفتن به جهنم باشد. در نقلی آمده است که، مردمان طالب دنیایند تا چهل سالشان شود. پس از آن در پی آخرت خواهند رفت. (مجموعه ورام، ص 35)
در قرآن آمده است «میقات» موسی با پروردگارش در طی چهل روز حاصلشده است. در نقل است که، حضرت آدم چهل شبانه روز بر روی کوه صفا در حال سجده بود. (مستدرک وسائل ج 9، ص 329) در باره بنی اسرائیل هم آمده که برای استجابت دعای خود چهل شبانه روز ناله و ضجّه می کردند. (مستدرک ج 5،ص 239) در نقلی آمده است که اگر کسی چهل روز خالص برای خدا باشد، خداوند او را در دنیا زاهد کرده و راه و چاه زندگی را به او می آموزد و حکمت را در قلب و زبانش جاری میکند. بدین مضمون روایات فراوانی وجود دارد. چله نشینی صوفیان هم درست یا غلط، از همین بابت بوده است. علامه مجلسی در کتاب بحار الانوار در این باره که برگرفتن چهل نشینی از حدیث مزبور نادرست است، به تفصیل سخن گفته است.
اعتبار حفظ چهل حدیث که در روایات فراوان دیگر آمده، سبب تألیف صدها اثر با عنوان اربعین در انتخاب چهل حدیث و شرح و بسط آنها شده است. در این نقلها آمده است که اگر کسی از امّت من، چهل حدیث حفظ کند که در امر دینش از آنها بهره برد، خداوند در روز قیامت او را فقیه و عالم محشور خواهد کرد. در نقل دیگری آمده است که امیرمؤمنان (ع) فرمودند: اگر چهل مرد با من بیعت میکردند، در برابر دشمنانم میایستادم. (الاحتجاج، ص (84
مرحوم کفعمی نوشته است: زمین از یک قطب، چهار نفر از اوتاد و چهل نفر از ابدال و هفتاد نفر نجیب، هیچگاه خالینمیشود. (بحار ج 53، ص 200)
درباره نطفه هم تصور براین بوده که بعد از چهل روز عَلَقه میشود. همین عدد در تحولات بعدی علقه به مُضْغه تا تولد درنقلهای کهن بکار رفته است، گویی که عدد چهل مبدأ یک تحول دانسته شدهاست.
در روایت است که کسی که شرابخواری کند، نمازش تا چهل روز قبول نمیشود. و نیز در روایت است که کسی که چهل روز گوشت نخورد، خلقش تند میشود. نیز در روایت است که کسی که چهل روز طعام حلال بخورد، خداوند قبلش را نورانی میکند. نیز رسول خدا(ص) فرمود: کسی که لقمه حرامیبخورد، تا چهل روز دعایش مستجاب نمیشود. (مستدرک وسائل، ج 5، ص 217)
اینها نمونهای از نقلهایی بود که عدد اربعین در آنها به کار رفته است.
رسول جعفریان