« ستدفن بضعة منى بخراسان ما زارها مکروب الا نفس الله کربته ولا مذنب الا غفر الله ذنوبه» (1) ؛ پاره تن من در خراسان دفن خواهد شد، هیچ گرفتار و گنهکارى او را زیارت نکند جز این که خداوند گرفتارى او را برطرف سازد و گناهانش را ببخشاید.
امام رضا علیه السلام میفرماید:
«ان لکل امام عهدا فى عنق اولیائه و شیعته و ان من تمام الوفاء بالعهد و حسن الاداء زیارة قبورهم » (2) ؛ هر امام و رهبرى، عهد و میثاقى بر پیروان و دوستدارانش دارد و همانا یکى از اعمالى که نمایانگر وفادارى و اداى میثاق است، زیارت آرامگاه آنان است.
امام رضا علیه السلام میفرماید:
«من زارنى على بعد دارى و مزارى اتیته یوم القیامة فى ثلاثة مواطن حتى اخلصه من اهوالها اذا تطایرت الکتب یمیناً و شمالاً و عند الصراط و عند المیزان»(3) ؛ کسى که با دورى راه، مزارم را زیارت کند، روز قیامت در سه جا [براى دستگیرى] نزد او خواهم آمد و او را از بیم و گرفتارى آن موقفها رهایى خواهم بخشید:
1- هنگامى که نامهها (ى اعمال) به راست و چپ پراکنده شود،
2- کنار پل صراط
3- کنار میزان (هنگام سنجش اعمال).
امام رضا علیه السلام فرمود:
«من زارنى و هو یعرف ما اوجب الله تعالى من حقى و طاعتى فانا و آبائى شفعائه یوم القیامة و من کنا شفعائه نجى»(4) ؛ هر که مرا زیارت کند در حالى که حق و طاعت مرا که خدا بر او واجب کرده بشناسد، من و پدرانم در روز قیامت شفیع او هستیم و هر که ما شفیع وى باشیم نجات یابد.
امام رضا علیه السلام فرمود:
« ... و هذه البقعة روضة من ریاض الجنة و مختلف الملائکة لا یزال فوج ینزل من السماء و فوج یصعد الى ان ینفخ فى الصور»(5) ؛ این بارگاه بوستانى از بوستانهاى بهشت است، و محل آمد و شد فرشتگان آسمان، و همواره گروهى از ملائکه فرود مىآیند و گروهى بالا مىروند تا وقتى که در صور دمیده شود.
پینوشتها:
1- عیون اخبار الرضا، ج2، ص257.
2- بحار الانوار، ج100، ص 116.
3- وسائل الشیعه، ج10، ص433.
4- همان، ج 5، ص 436.
5- بحارالانوار، ج 102، ص 44.
| ||
| ||
|
| ||
|
| ||
|
چرا امام رضا علیه السلام، ولایتعهدى مأمون را پذیرفت؟ این سؤالى است که مقاله در پى پاسخگویى به آن به سه محور مهم مىپردازد:
1 ـ دلایل پذیرش ولایتعهدى: امام رضا(ع) در قبول ولایتعهدى ناچار شد، زیرا در صورت امتناع نه تنها خود امام بلکه علویان نیز در مخاطره قرار مىگرفتند. نیاز امت اسلامى به وجود امام و علماى شیعه وجه دیگرى براى قبول این منصب بود. با پذیرش آن، برای علویان در حکومت سهم پیدا شد و زمینه حضور اهل بیت در صحنه سیاست فراهم گردید، هر چند که ائمه هیچگاه در مسأله رهبرى امت تقیه نکردند. افشاگرى امام رضا(ع) علیه مأمون مؤید همین مطلب است.
2 ـ ترسیم اوضاع فرهنگى و اجتماعى جامعه آن روز: انحراف فرمانروایان، وجود علماى فرومایه و معتقدین به جبر که تحریم قیام و انقلاب علیه ستمگران را از عقاید دینى مىشمردند.
3 ـ موضع گیرىهاى امام در برابر پذیرش ولایتعهدى: امام براى این که به بى رغبتى خود به ولایتعهدى و اجبارى بودن آن صحه بگذارد به موضعگیرىهایى پرداخت: یعنی هرگز در مدینه پیشنهاد آنان را نپذیرفت، با این که با خانواده دعوت شده بود، خود به تنهایى عازم خراسان شد، در مسیر، با خواندن حدیث سلسلة الذهب به مشکل اساسى مردم که توحید و ولایت است اهمیت داد و اتصال به مبدأ اعلى را شرط رهبرى امت دانست، همواره بر این نکته تأکید مىنمود که مأمون مرا به اجبار به ولایتعهدى برگزیده است، امام وانمود مىکرد که مأمون حق را به اهل آن واگذار کرده است و کار مهمى نکرده و حتى مأمون به حقانیت و اولویت اهل بیت اعتراف مىکند که مفاد دست خط امام بر سند ولایتعهدى که مىفرماید اگر زنده باشم و حکومت در دستم قرار گیرد به مقتضاى اطاعت خداوند عمل مىکنم. شروط امام که تنها مشاور باشد و عزل و نصبى نداشته باشد، نماز عید فطر و رسوایى مأمون و آداب و معاشرت امام، دلایل روشنى است بر خنثى کردن نقشهها و توطئههاى مأمون از سوى آن حضرت .
پس از آن که امام پیشنهاد خلافت را با توجه به جدى نبودن آن از سوى مأمون، پشت سر نهاد، خود را در برابر صحنه بازى دیگرى یافت و آن این که مأمون به رغم امتناع امام از خلافت از پاى ننشست و این بار ولیعهدى خویش را به وى پیشنهاد کرد. در اینجا نیز امام مىدانست که منظور مأمون، تأمین هدف هاى شخصى است، لذا این بار نیز امتناع ورزید، ولى اصرار و تهدیدهاى مأمون چندان اوج گرفت که امام به ناچار با پیشنهاد او موافقت کرد.
امام رضا علیه السلام به این حقیقت توجه داشت که در صورت امتناع از پذیرش ولایتعهدى نه تنها جان خود، بلکه علویان و دوستدارانشان نیز در معرض خطر واقع مىشوند. در این حال اگر بر امام جایز بود که در آن شرایط، جان خویشتن را به خطر بیافکند، ولى در مورد دوستداران و شیعیان خود و یا سایر علویان هرگز به خود حق نمىداد که جان آنان را نیز به مخاطره بیاندازد، بنابراین ولایتعهدى را پذیرفتند.
افزون بر این، بر امام لازم بود که جان خویشتن و شیعیان و هواخواهان را از گزندها برهاند . زیرا امت اسلامى به وجود آنان و آگاهى بخشیدنشان نیاز بسیار داشت. اینان باید باقى مىماندند تا براى مردم چراغ راه و راهبر و مقتدا در حل مشکلات و هجوم شبههها باشند .
آرى، مردم به وجود امام و دست پروردگان وى نیاز بسیار داشتند، چه در آن زمان موج فکرى و فرهنگى بیگانهاى بر همه جا چیره شده بود که در قالب بحثهاى فلسفى و تردید نسبت به مبادى خدا شناسى، با خود کفر و الحاد به ارمغان مىآورد.
حال اگر او با رّد قاطع و همیشگى ولیعهدى، هم خود و هم پیروانش را به دست نابودى مىسپرد، این فداکارى کوچکترین تأثیرى در مسیر تلاش براى نیل به این هدف مهم در بر نمىداشت.
علاوه بر این، پذیرش مقام ولیعهدى از سوى امام(ع) یک اعتراف ضمنى از سوى عباسیان را نشان مىداد، دایر بر این مطلب که علویان در حکومت سهم شایستهاى داشتند.
دیگر از دلایل قبول ولیعهدى از سوى امام آن بود که مردم اهل بیت را در صحنه سیاست حاضر بیابند و آنان را به دست فراموشى نسپارند، و نیز گمان نکنند که آنان همانگونه که شایع شده بود، فقط علما و فقهایى هستند که در عمل هرگز به کار ملت نمىآیند. شاید امام خود نیز به این نکته اشاره مىکرد هنگامى که «ابن عرفه» از وى پرسید:
«اى فرزند رسول خدا، به چه انگیزهاى وارد ماجراى ولیعهدى شدى؟»
امام پاسخ داد: «به همان انگیزهاى که جدّم على(ع)، را وادار به ورود در شورا نمود.» (1)
گذشته از همه اینها، امام در ایام ولیعهدى خویش چهره واقعى مأمون را به همه شناساند و با افشا ساختن نیت و هدف هاى وى در کارهایى که انجام مىداد، هر گونه شبهه و تردیدى را از نظر مردم برداشت.
مطالبی را که گفتیم هرگز دلیلى بر میل باطنى امام براى پذیرفتن ولیعهدى نمىباشد. بلکه همانگونه که حوادث بعدى اثبات کرد، او مىدانست که هرگز از دسیسههاى مأمون و دار و دستهاش در امان نخواهد بود و گذشته از جانش، مقامش نیز تا مرگ مأمون پایدار نخواهد ماند. امام به خوبى درک مىکرد که مأمون به هر وسیلهاى که شده در مقام نابودى جسمى یا معنوى وى برخواهد آمد. تازه اگر هم فرض مىشد که مأمون هیچ نیت شومى در دل نداشت، با توجه به سن امام امید زیستن تا پس از مرگ مأمون بسیار ضعیف مىنمود. پس این دلایل هیچ کدام براى توجیه پذیرفتن ولیعهدى از سوى امام کافى نبود.
اکنون که امام رضا(ع) در پذیرفتن ولیعهدى از خود اختیارى ندارد، و نمىتواند این مقام را وسیله رسیدن به هدف هاى خویش قرار دهد، زیان هاى گرانبارى پیکر امت اسلامى را تهدید مىکند و دینشان هم به خطر افتاده است، از سویى هم امام نمىتواند ساکت بنشیند و چهره موافق در برابر اقدامات دولتمردان نشان بدهد.. پس باید در برابر مشکلاتى که در آن زمان وجود دارد برنامهاى بریزد. اکنون دربارهاى این مشکلات سخن خواهیم گفت:
1 ـ انحراف فرمانروایان: کوچکترین مراجعه به تاریخ بر ما روشن مىکند که فرمانروایان آن ایام ـ چه عباسى و چه اموى ـ تا چه حد در زندگى، رفتار و اقداماتشان با مبانى دین اسلام تعارض و ستیز داشتند، همان اسلامى که به نامش بر مردم حکم مىراندند. مردم نیز به موجب «مردم بر دین ملوک خویشند» تحت تأثیر قرار گرفته، اسلام را تقریبا همانگونه که مىفهمیدند که اجرایش را در متن زندگى خود مشاهده مىکردند. پیامد این اوضاع، انحراف روز افزون و گسترده از خط صحیح اسلام بود، که دیگر مقابله با آن هرگز آسان نبود.
2 ـ علماى فرومایه و عقیده جبر: گروهى خود فروخته که فرمانروایان آنچنانى، «علما» یشان مىخواندند، براى مساعدت ایشان مفاهیم و تعالیم اسلامى را به بازى مىگرفتند تا بتوانند دین را طبق دلخواه حکمرانان استخدام کنند و خود نیز به پاس این خدمتگزارى به نعمت و ثروتى برسند. این مزدوران حتى عقیده جبر را جزو عقاید اسلامى قرار دادند، عقیده فاسدى که بىمایگى آن بر همگان روشن است. این عقیده براى آن رواج داده شد که حکمرانان بتوانند آسان تر به استثمار مردم بپردازند و هر کارى که مىکنند قضا و قدر الهى معرفى شود تا کسى به خود جرأت انکار آن را ندهد. در زمان امام(ع) از رواج این عقیده فاسد یک قرن و نیم مىگذشت، یعنى از آغاز خلافت معاویه تا زمان مأمون.
3 ـ فرومایگان و عقیده قیام بر ضد ستمگران: همین عالمان خود فروخته بودند که قیام بر ضد سلاطین جور را از گناهان بزرگ مىشمردند و با همین دستاویز، برخى از علماى بزرگ اسلامى را بىآبرو ساخته بودند، آنان تحریم قیام و انقلاب را از عقاید دینى مىشمردند. (2)
در آن فرصت کوتاهى که نصیب امام (ع) شد و حکمرانان را سرگرم کارهاى خویشتن یافت، وظیفه خود را براى آگاه کردن مردم ایفا نمود. این فرصت همان فاصله زمانى بین در گذشت رشید و قتل امین بود. ولى شاید بتوان گفت که فرصت مزبور ـ البته به شکلى محدود ـ تا پایان عمر امام ( در سال 203) نیز امتداد یافت. امام با شگرد ویژه خود نفوذ گستردهاى بین مردم پیدا کرد و حتى نوشتههایش را در شرق و غرب کشور اسلامى منتشر مىکردند و خلاصه همه گروه ها شیفته او گردیده بودند.
امام رضا(ع) مواضع گوناگونى براى رو به رو شدن با توطئههاى مأمون اتخاذ مىکرد که مأمون آنها را قبلا به حساب نیاورده بود.
امام تا وقتى که در مدینه بود از پذیرفتن پیشنهاد مأمون خوددارى کرد و آنقدر سرسختى نشان داد تا بر همگان معلوم بدارد که مأمون به هیچ قیمتى از او دست بردار نیست. حتى برخى از متون تاریخى به این نکته اشاره کردهاند که دعوت امام از مدینه به مرو با اختیار خود او صورت نگرفت و اجبار محض بود. اتخاذ چنین موضع سرسختانهاى براى آن بود که مأمون بداند که امام دستخوش نیرنگ وى قرار نمىگیرد و به خوبى به توطئهها و هدف هاى پنهانیش آگاهى دارد... تازه با این شیوه امام توانسته بود شک مردم را نیز پیرامون آن رویداد برانگیزد.
به رغم آن که مأمون از امام خواسته بود که از خانوادهاش هر که را مىخواهد همراه خویش به مرو بیاورد، ولى امام با خود هیچ کس حتى فرزندش جواد(ع) را هم نیاورد. در حالى که آن یک سفر کوتاه نبود، سفر مأموریتى بس بزرگ و طولانى بود که باید امام طبق گفته مأمون رهبرى امت اسلامى را به دست بگیرد. امام حتى مىدانست که از آن سفر برایش بازگشتى وجود ندارد.
در ایستگاه نیشاور، امام با نمایاندن چهره محبوب خود براى دهها و بلکه صدها هزار تن از مردم استقبال کننده، روایت زیر را خواند: « کلمه توحید (لا اله الا الله) دژ من است، پس هر کس به دژ من وارد شود از کیفرم مصون مىماند.»
در آن روز حدود بیست هزار نفر این حدیث را به محض شنیدن از زبان امام نوشتند و این رقم با توجه به کم بودن تعداد با سوادان در آن ایام بسیار اعجابانگیز مىنماید.
جالب آن که مىبینیم امام در آن شرایط هرگز مسایل فرعى دین و زندگى مردم را عنوان نکرد، نه از نماز و روزه و از این قبیل مطالب چیزى را گفتنى دید و نه مردم را به زهد در دنیا و آخرت اندیشى تشویق کرد، امام حتى از آن موقعیت شگرف براى تبلیغ به نفع شخص خویش نیز سود نجست و با آن که به یک سفر سیاسى به مرو مىرفت، هرگز مسایل سیاسى یا شخصى خویش را با مردم در میان ننهاد. به جاى همه اینها، امام به عنوان رهبر حقیقى مردم توجه همگان را به مسأله اى معطوف نمود که مهمترین مسأله زندگى حال و آینده شان به شمار مىرفت.
آرى، امام در آن شرایط حساس فقط بحث « توحید» را پیش کشید، چرا که توحید پایه هر زندگى با فضیلتى است که ملت ها به کمک آن از هر نگون بختى و رنجى، رهایى مىیابند. اگر انسان توحید را در زندگى خویش گم کند، همه چیز را از کف باخته است.
پس از خواندن حدیث توحید، ناقه امام به راه افتاد، ولى هنوز دیدگان هزاران انسان شیفته، به سوى ایشان بود. همچنانکه مردم غرق در افکار خویش بودند و یا به حدیث توحید مىاندیشیدند، ناگهان ناقه ایستاد و امام سر از عمارى - چیزی مانند هودج که بر پشت اسب، شتر و فیل می بندند و بر آن می نشینند و سفر می کنند- بیرون آورد و کلمات جاویدان دیگرى به زبان آورد، با صداى رسا فرمود: « کلمه توحید شرطى هم دارد، و آن شرط من هستم.»
در اینجا امام یک مسأله بنیادى دیگرى را عنوان کرد، یعنى مسأله «ولایت» که همبستگى شدیدى با توحید دارد.
آرى، اگر ملتى خواهان زندگى با فضیلتى است پیش از آن که مسأله رهبرى حکیمانه و دادگرانه برایش حل نشده باشد، هرگز امورش به سامان نخواهد رسید. اگر مردم به ولایت نگروند، جهان صحنه تاخت و تاز ستمگران و طاغوت ها خواهد بود که براى خویشتن حق قانونگزارى ـ که مختص خداست قایل شده و با اجراى احکامى غیر از حکم خدا جهان را به وادى بدبختى، نکبت، شقاوت، سرگردانى و بطالت خواهند کشانید.
اگر به راستى رابطه ولایت با توحید را درک کنیم، در خواهیم یافت که گفته امام « و آن شرط، من هستم» با یک مسأله شخصى، آن هم به نفع خود او، سر و کار نداشت، بلکه مىخواست با این بیان یک موضوع اساسى و کلى را خاطر نشان کند، لذا پیش از خواندن حدیث مزبور، سلسله آن را هم ذکر مىکند و به ما مىفهماند که این حدیث، کلام خداست که از زبان پدرش و جدش و دیگر اجدادش تا رسول خدا شنیده شده است. چنین شیوهاى در نقل حدیث، از امامان ما بسیار کم سابقه است، مگر در موارد بسیار نادرى مانند اینجا که امام مىخواست مسأله «رهبری امت» را به مبدأ اعلى و خدا پیوسته سازد.
امام در ایستگاه نیشابور از فرصت براى بیان این حقیقت سود جست و در برابر صدها هزار تن خویشتن را به حکم خدا، امام مسلمانان معرفى کرد.
بنابراین، بزرگترین هدف مأمون را با آگاهى بخشیدن به تودهها در هم کوبید، چه او مىخواست که با کشاندن امام به مرو از وى اعتراف بگیرد که آرى، حکومت او و بنى عباس یک حکومت قانونى است.
امامان ما در هر مسألهاى، ممکن بود «تقیه» را روا بدانند، ولى در این مسأله که خود شایسته رهبرى امت و جانشینى پیامبرند، هرگز تقیه نمىکردند، هر چند این مورد بیشتر از همه برایشان خطر و زیان در برداشت.
این خود حاکى از اعتماد و اعتقاد عمیقشان نسبت به حقانیت ادعایشان بود. از باب مثال، امام موسى کاظم علیه السلام را مىبینیم که با جبار ستمگرى چون هارون الرشید برخورد پیدا مىکند، ولى بارها و در فرصت هاى گوناگون حق خویش را براى رهبرى به رخش مىکشد. (3) رشید خود نیز در برخى جاها به این حقانیت، چنانکه کتب تاریخى نوشتهاند، اذعان کرده است.
روزى رشید از او پرسید: «آیا تو همانى که مردم در خفا دست بیعت با تو مىفشارند؟»
امام پاسخ داد:« من امام دل ها هستم ولى تو امام بدن ها.» (4)
امام علیه السلام چون به مرو رسید ماهها گذشت و او همچنان از موضع منفى با مأمون سخن مىگفت، نه پیشنهاد خلافت و نه پیشنهاد ولیعهدى، هیچ کدام را نمىپذیرفت تا آن که مأمون با تهدیدهاى مکررى به قصد جانش برخاست.
امام با اینگونه موضعگیرى زمینه را طورى چید که مأمون را رویاروى حقیقت قرار دهد. امام فرمود: «مىخواهم کارى کنم که مردم نگویند على بن موسى به دنیا چسبیده، بلکه این دنیاست که از پى او روان شده.» با این شگرد به مأمون فهماند که نیرنگش چندان موفقیتآمیز نبوده و در آینده نیز باید دست از توطئه و نقشه ریزى بردارد.
امام رضا علیه السلام به اینها نیز بسنده ننمود، بلکه در هر فرصتى تأکید مىکرد که مأمون او را به اجبار و با تهدید به قتل، به ولیعهدى رسانده است. افزون بر این، مردم را گاه گاه از این موضوع نیز آگاهى مىداد که مأمون به زودى دست به نیرنگ زده، پیمان خود را خواهد شکست. امام به صراحت مىفرمود که به دست کسى جز مأمون کشته نخواهد شد و کسى جز مأمون او را مسموم نخواهد کرد. این موضوع را حتى پیش روى مأمون هم گفته بود. امام تنها به گفتار بسنده نمىکرد، بلکه رفتارش در طول مدت ولیعهدى همه از عدم رضایت وى و مجبور بودنش حکایت مىکرد.
امام علیه السلام از کوچکترین فرصتى که به دست مىآورد سود جسته این معنا را به دیگران یادآورى مىکرد که مأمون در اعطاى سمت ولیعهدى کار مهمى نکرده جز آن که در راه برگرداندن حق مسلم امام که قبلا از دستش به غصب ربوده بود، گام برداشته است. بنابراین امام قانونى نبودن خلافت مأمون را پیوسته به مردم خاطر نشان مىساخت.
نخست در شیوه اخذ بیعت مىبینیم که امام جهل مأمون را نسبت به شیوه رسول خدا که مدعى جانشینیش بود، بر ملا ساخت. مردم براى بیعت با امام آمده بودند که امام دست خود را به گونهاى نگاه داشت که پشت دست در برابر صورتش و روى دست رو به مردم قرار مىگرفت. مأمون به وى گفت چرا دستت را براى بیعت پیش نمىآورى. امام فرمود: تو نمىدانى که رسول خدا به همین شیوه از مردم بیعت مىگرفت؟ (5)
دیگر از نکات شایان توجه آن که در مجلس بیعت، امام به جاى ایراد سخنرانى طولانى، عبارات کوتاه زیر را بر زبان جارى ساخت: « ما به خاطر رسول خدا بر شما حقى داریم و شما نیز به خاطر او بر ما حقى دارید، یعنى هر گاه شما به حق ما توجه کردید، بر ما نیز واجب مىشود که حق شما را منظور بداریم.»
این جملات میان اهل تاریخ و سیره نویسان معروف است و غیر از آن نیز چیزى از امام در آن مجلس نقل نکردهاند.
امام حتى از این که کوچکترین سپاسگزارى از مأمون کند خوددارى کرد و این خود موضع سرسختانه و قاطعى بود که مىخواست ماهیت بیعت را در ذهن مردم خوب جاى دهد و در ضمن موقعیت خویش را نسبت به زمامدارى در همان مجلس حساس بفهماند.
روزى مأمون در مقام آن برآمد که از امام اعتراف بگیرد به این که علویان و عباسیان در درجه خویشاوندى با پیامبر با هم یکسانند، تا به گمان خویش ثابت کند که خلافتش و خلافت پیشینیانش همه بر حق بوده است.
مأمون وامام رضا علیه السلام باهم گردش مىکردند. مأمون رو به امام کرده گفت: اى ابوالحسن! من پیش خود اندیشهاى دارم که سرانجام به درست بودن آن پى بردهام. آن این که ما و شما در خویشاوندى با پیامبر یکسان هستیم و بنابراین، اختلاف شیعیان ما همه ناشى از تعصب و سبکاندیشى است.
امام فرمود: این سخن تو پاسخى دارد که اگر بخواهى مىگویم و گرنه سکوت بر مىگزینم.
مأمون اصرار کرد که نه، حتما نظر خود را بگویید که در این باره چگونه مىاندیشى؟
امام از او پرسید: بگو ببینیم اگر هم اکنون خداوند پیامبرش محمد(ص) را بر ما ظاهر گرداند و او به خواستگارى دختر تو بیاید، آیا موافقت مىکنى؟
مأمون پاسخ داد: سبحان الله چرا موافقت نکنم مگر کسى از رسول خدا روى بر مىگرداند!
آنگاه بی درنگ امام افزود: بسیار خوب، حالا بگو ببینم آیا رسول خدا مىتواند از دختر من هم خواستگارى کند؟
مأمون در دریایى از سکوت فرو رفت و سپس بى اختیار چنین اعتراف کرد: آرى به خدا سوگند که شما در خویشاوندى به مراتب به ایشان نزدیکترید تا ما. (6)
1- مناقب آل ابىطالب، ج 4، ص 364 / معادن الحکمة، ص 192 / عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 140 / بحار، ج 49، ص 140 و 141 .
2- احمد بن حنبل در رساله «السنة» به این موضوع تصریح کرده که این البته از عقاید اهل حدیث و سنت است. ابو یعلى در طبقات الحنابلة، ج 1، ص 26 آن را نقل کرده و اشعرى نیز در مقالات الاسلامیین، ج 1، ص 232 و در الابانة، ص 9 بدان اشاره کرده است.
3- مراجعه شود به الصواعق المحرقة، ینابیع المودة، وفیات الاعیان، بحار، قاموس الرجال و دیگر منابع.
4- الاتحاف بحب الاشراف، ص 55/ الصواعق المحرقة، ص 122.
5- المناقب، ج 4، صص 369 و 364 / بحار، ج 49، ص 144 / علل الشرایع، مقاتل الطالبین، نورالابصار، نزهة الجلیس و عیون اخبارالرضا.
6- کنزالفوائد، کراجکى، ص 166 / الفصول المختارة من العیون و المحاسن، ص 15 و 16/ بحار، ج 49، ص 188 / مسند الامام الرضا، ج 1، ص 100.
نظرات مختلف در مورد شهادت امام
بازتاب قتل امام(ع) در زمان مامون
برخى از فرقههاى اسلامى معتقدند که اطاعت از حکام واجب است و به هیچوجه نمىتوان با آنان از در مخالفت درآمد و یا بر ضدشان قیام کرد. دیگر فرق نمىکند که ماهیت حاکم چه باشد، حتى اگر مرتکب بزرگترین گناهان شود و یا هتک مقدسات کند. معناى این عقیده آن است که حاکم هر چند بی گناهان را که از اولاد رسول خدا هم باشند بکشد، باز اطاعتش واجب و تمرّد از وى حرام است. این مساله جزء معتقدات برخى از فرقههاى اسلامى است مانند: اهل حدیث، عامه اهل سنت، چه پیش و چه بعد از امام اشعرى که خود او نیز به همین مطلب عقیدهمند بود.
براى تایید این عقیده احادیثى هم به پیغمبر(ص) نسبت دادهاند، ولى متوجه نبودند که این بر خلاف نص صریح قرآن و حکم عقلى و وجدان مىباشد.
این اعتقاد بازتاب گستردهاى بر اندیشههاى نویسندگان، مورخان و حتى علما و فقهایشان بر جاى نهاده که به موجب آن خود را مجبور مىدیدند که لغزش ها و جنایات حکام را بپوشانند و یا توجیه و تاویل نمایند.
یکى از خواست هاى این حکام آن بود که حقایق مربوط به ائمه علیهم السلام را از نظر مردم پنهان نگه داشته و یا آنها را به گونه بدى بازگو کنند. در این باره علما، نویسندگان و مورخان از هیچ کوششى فروگذار نمىکردند و براى اجراى اراده حاکم که - بر حسب عقیده جبرى که خود آنها جعل کرده بودند - اراده خداست، نهایت امکانات خود را به کار مىگرفتند. از این رو مىبینیم که در بسیارى از کتاب هاى تاریخى نه تنها زندگى امامان ما نوشته نشده بلکه حتى نامشان هم برده نشده است.
دلیل این رویداد نه آن بود که امامان(ع) افرادى گمنام و ناشناخته بودند یا آن که کسى به آنها توجهى نمىنمود. زیرا هر چه بود مردم یا از روى دوستى و تشیع و یا از روى دشمنى و مبارزه با آنان سر و کار داشتند. با این وصف، حتى نام آنان را در بسیارى از کتب تاریخى نمىیابیم. در حالى که آنها حتى از ذکر داستان هایى مربوط به آوازخوان ها، رقاصهها و حتى قطاع طریق خوددارى نمىکردند.
اینها خیانت نسبت به حقیقت به شمار مىرود، یعنى این نویسندگان در برابر نسل هاى آینده خود مرتکب خیانت شدند و امانتى را که لازم بود به عنوان نویسنده رعایت کنند، هرگز نپاییدند.
در چنین شرایطى شیعیان اهل بیت از امکانات کمى براى ذکر حقایق مربوط به امامان خویش برخوردار بودند. آنان همواره تحت تعقیب حکام قرار گرفته و جانشان همیشه در مخاطره بود.
اکنون مىپرسید پس چرا خلفا آن همه علما را ارج مىنهادند. چرا آنها را از دورترین نقاط نزد خود فرا مىخواندند. آیا این شیوه با موضع خصمانهاى که آنان در برابر اهل بیت اتخاذ کرده بودند منافات نداشت؟
پاسخ این سؤال روشن است. نخست:علت سوء رفتارشان با ائمه این بود که اولا چون مىدانستند که حق حکمرانى از آن آنهاست پس مىکوشیدند تا با از بین بردنشان این حق نیز پایمال شود.
ثانیا: ائمه هرگز حکام مزبور را تایید نمىکردند و هیچگاه از کردارشان ابراز خشنودى نمىداشتند.
ثالثا: ائمه با رفتار نمونه و شخصیت نافذ خود بزرگترین عامل خطر براى جان خلفا و دستگاه قدرتشان به شمار مىرفتند.
اما این که چگونه علما را آن همه تشویق مىکردند، براى تحقق بخشیدن به هدف های سیاسى معینى بود. البته این حمایت تا حدودى رعایت مىشد که زیانى براى حکومتشان در برنداشته و علم و عالم یکى از ابزار خدمت به آنان مىبود. آنها مىخواستند از این مجرا هدف هاى زیر را تامین کنند:
1- دانشمندان که طبقه آگاه جامعه را تشکیل مىدادند تحت مراقبت و سلطه آنها قرار گیرند.
2 - به دست این دانشمندان بسیارى از نقشههاى خود را به شهادت تاریخ عملى سازند.
3 - خود را در نظر مردم دوستدار علم و عالم جلوه مىدادند تا بدین وسیله جلب اطمینان بیشترى کنند و طرد اهل بیت با استقبال از علما به نحوى جبران مىشد.
4 - تشویق علما وسیلهاى براى پوشاندن چهره ائمه و به فراموشى سپردن یاد آنها بود.
پس مقام علم و عالم در حدود همین هدف ها براى خلفا محترم بود. وگرنه هر بار که از سوى شخصیتى احساس خطر مىکردند در رهایى از چنگش به هر وسیله ممکن دست مىیازیدند.
احمد امین درباره منصور مىنویسد:« معتزلیان را هر بار که لازم مىدید فرا مىخواند و محدثان و علما را نزد خویش دعوت مىکرد، البته این تا وقتى بود که آنان برخوردى با سلطهاش پیدا نمىکردند، وگرنه دستگاه کیفرى علیهشان به کار مىافتاد.» (1)
آرى، همین منصور بود که «ابوحنیفه» را مسموم کرد و بر امام صادق که از بیعت با محمد بن عبدالله علوى سرباز زده بود، همراه با خانواده و شاگردانش، بسیار تنگ مىگرفت.
مثلا یکى از موارد لغزش اینان که به وضوح حاکى از تعصب آنان و اطاعت کورکورانهشان از حکام است مطلبى است که درباره نحوه درگذشت امام رضا(ع) نوشتهاند. طبق نوشته ایشان امام انگور خورد و آنقدر زیاد خورد که به مرگش منتهى گردید.(2)
ظاهرا ابن خلدون هم که شخصى اموى مشرب بود مىخواسته از اینان پیروى کند که در تاریخ خود چنین آورده: «چون مامون به طوس وارد شد، امام رضا بر اثر انگورى که خورده بود به طور ناگهانى در گذشت... » (3)
به راستى که این حرف ها عجیب است. آخر چگونه انسان مىتواند چنان پرخورى را درباره یک آدم معمولى بپذیرد تا چه رسد به امامى که همه به دانش، حکمت، زهد و پارسائیش اعتراف داشتند.
نظرات مختلف در مورد شهادت امام
- نظر برخى دیگر از مورخان با نگرشى سریع بر اقوال مورخان درباره درگذشت امام(ع) به بررسى ناهماهنگى گفتهها و نقطه نظرهایشان خواهیم رسید.
- عدهاى در این باره فقط خود حادثه را گزارش کردهاند ولى هیچگونه ذکرى از علت آن ننمودهاند و فقط بر سبیل تردید چنین آوردهاند: «گفته مىشود که او مسموم شد و درگذشت» (مانند یعقوبى در جلد دوم ص 80 از تاریخش).
- نظر دسته سومعدهاى دیگر مسموم شدن امام را پذیرفتهاند ولى معتقدند که این جنایت به دست عباسیان صورت گرفت. سید امیر على داراى همین عقیده بود که احمد امین نیز بدان اشاره کرده است.(4)
براى این نظر سند تاریخى جز آنچه که «اربلى» نقل کرده، وجود ندارد. وى عبارتى مبهم در این باره نوشته: «چون دیدند که خلافت به اولاد على انتقال یافته على بن موسى را سم دادند و او در رمضان در طوس درگذشت.» (5)
- نظر چهارم برخى نیز گفتهاند امام به دست مامون مسموم گردید ولى این به رهنمود و تشویق فضل بود.
به نظر ما مامون هرگز نیازى به تشویق یا راهنمایى براى انجام این کار نداشت، چه خود موقعیت امام را به خوبى احساس مىکرد. روشن است که این نظریه براى تبرئه مامون ابراز شده، چرا که فضل مدتها پیش از امام به دست مامون کشته شده بود. از این گذشته، چگونه مىتوان باور کرد که مامون این جنایت را تنها به خاطر خوشایند فضل انجام داده و خودش هیچگونه تمایلى بدان نداشته است!
- نظر پنجم برخى دیگر گفتهاند که امام به مرگ طبیعى درگذشت و هرگز مسمومیتى در کار نبود. براى اثبات این موضوع دلایلى ذکر کردهاند.
یکى از این افراد «ابن جوزى» است که پس از نقل قول از دیگران که نوشتهاند پس از یک استحمام در برابر امام(ع) بشقابى از انگور که به وسیله سوزن زهرآلود مسموم شده بود، نهادند و او با تناول انگورها مسموم شده بدرود حیات گفت، ابن جوزى مىنویسد که این درست نیست که بگوییم مامون عامل مسموم کردن وى بوده باشد. چه اگر اینطور بود پس چرا آن همه در مرگ امام ابراز حزن و اندوه مىکرد. این حادثه چنان بر مامون گران آمد که از شدت اندوه چند روز از خوردن و آشامیدن و هر گونه لذتى چشم پوشیده بود.(6)
البته عبارت ابن جوزى حاکى از آن است که مسموم شدن امام را پذیرفته ولى منکر آنست که مامون عامل این جنایت بوده باشد.
«اربلى» نیز به پیروى از ابن جوزى همین عقیده را ابراز کرده و همانگونه بر گفته خویش دلیل آورده است.
احمد امین نیز از کسانى است که معتقدند کسى غیر از مامون بود که سم را به امام خورانیده، چه او حتى پس از مرگ امام و ورودش به بغداد هنوز جامه سبز مىپوشید و به علاوه، مامون با علما درباره برترى حضرت على(ع) مباحثه مىکرد. (7)
دکتر احمد محمود صبحى نیز چنین پنداشته که داستان مسمومیت امام رضا(ع) از مطالب ساختگى شیعه است که هرگز بین موقعیت امام در نزد مامون که از آن همه ارجمندى برخوردار بود با خورانیدن سم به او، تناقضى احساس نمىکنند.(8)
دلایل کسانى که در تبرئه مامون از جنایت سم خورانى سعى کردهاند، به شرح زیر خلاصه مىگردد:
1 - پیمان ولیعهدى که به موجب آن امام پس از مامون به خلافت مىرسید.
2 - بزرگداشت شأن امام و تایید شرف و علم و فضیلت وى و ارجمندى خانوادهاش.
3 - به همسرى وى در آوردن دخترش که خود عامل تحکیم دوستى میان آن دو بود.
4 - استدلال مامون بر برترى على(ع) در برابر علما.
این خلاصه همه دلایلى بود که تبرئه کنندگان مامون آوردهاند. ولى به نظر ما اینان یا به تمام حقایق، علم کافى نداشتند و در نتیجه نتوانستند نظر درستى درباره این مساله تاریخى ابراز کنند، و یا آن که حقیقت را مىدانستند ولى به پیروی از پیشینیان خود بر ضد ائمه تعصب ورزیده به پیروى از هواى خویش و خلفایشان، حقایق مضر به احوالشان را لوث کردهاند.
واقع امر اینست که تمام چیزهایى که اینان ذکر کردهاند هیچ کدام مانع از آن نبود که مامون براى دفع خطر وجود امام(ع) دست به توطئه بزند، همانگونه که قبلا هم همین بلا را بر سر وزیرش فضل بن سهل آورده بود. فضل نیز مقامى شامخ نزد مامون داشت و حتى اصرار داشت که دخترش را هم به وى تزویج کند.
با این وصف مىبینیم که چگونه همه را یکى پس از دیگرى به دیار عدم فرستاد در حالى که نسبت به همه نیز ابراز محبت و سپاسگزارى مىنمود. مامون کسى بود که به خاطر سلطنت و حکومت، برادر خود را بکشت، حال چگونه به همین انگیزه از کشتن امام رضا دست باز دارد. آیا این معقول است که بگوییم به نظر وى امام رضا از تمام این خدمتگزاران صدیقش و حتى از برادرش محبوب تر مىنمود؟
اما این که بر مرگ امام ابراز حزن و سوگوارى نمود قضیه روشن است. مگر در آن شرایط از چنان افعى مکار و سیاست بازى مىشد انتظار شادمانى و سرور برد؟
مگر هم او نبود که فضل را کشت و سپس بر مرگش اندوه فراوان ابراز داشت (9)و قاتلانش را هم که به دستور خود او بودند، از دم تیغ گذرانید. بعد هم سر آنان را نزد حسن - برادر فضل - فرستاد و دخترش هم را به عقد وى درآورد. اما پس از پیروزى بر ابن شکله، حسن را نیز از مقامش سرنگون ساخت.(10)
طاهر را نیز خود او کشت ولى بی درنگ یحیى بن اکثم را از سوى خود نزد فرزندانش گسیل داشت تا مراتب تسلیت خلیفه را به ایشان ابراز کند. سپس فرزندان طاهر را بر جاى پدر بنشاند ولى به تدریج همه را یکى پس از دیگرى سرنگون نمود.
از این قبیل جنایات، مامون بسیار کرده که اکنون مجال ذکر همه آنها نیست. به همین قیاس، عکسالعمل ها و گفتههایش در مرگ امام رضا(ع) نیز کوچکترین ارزشى نداشت. چه اگر راست مىگفت پس چگونه دست به خون هفت تن از برادران امام بیالود و علویان را تحت شکنجه و آزار درآورد و به کارگزار خود در مصر نوشت که منبرها را شستشو دهد، چه بر فرازشان نام امام رضا(ع) در خطبهها رانده شده بود.
مامون از چه شرافتى برخوردار بود که بگوییم کشتن امام با خُلق و خوى وى ناسازگار بود. آیا کشتن آن همه افراد مگر منافاتى با مهر و محبتش داشت که پیوسته نسبت به آنان ابراز مىداشت. بنابراین، مهر ورزیش نسبت به امام نیز هیچگونه منافاتى با قتلش نمىتوانست داشته باشد.
اما این که علویان را بزرگ مىداشت علت را خودش در نامهاى که به عباسیان نوشته، چنین بیان مىدارد که این بزرگداشت جزئى از سیاست وى به شمار مىرود. لذا پس از درگذشت امام رضا(ع) دیگر لباس سبز را - که ویژه علویان بود - نپوشید، هفت تن از برادران امام را به قتل رسانید و به فرمانروایان خود در هر نقطهاى دستور داد که به دستگیرى علویان بپردازند.
اما سخن احمد امین که نوشته علویان بر ضد مامون بسیار قیام کرده بودند، ادعایى است که هرگز صحت ندارد. زیرا در تاریخ حتى نام یک قیام پس از درگذشت امام رضا(ع) ثبت نشده، به جز قیام «عبدالرحمن بن احمد» در یمن که انگیزهاش را همه مورخان ظلم کارگزاران خلیفه نوشتهاند، و همچنین شورش برادران امام(ع) که به خونخواهى وى برخاسته بودند.
اما اینکه گفتهاند داستان مسمومیت امام از ساختگی هاى شیعه است، باید گفت که پیش از شیعه خود تاریخ نویسان سنى این جنایت را به مامون نسبت داده بودند و شیعیان نیز شرح این داستان را در کتاب هاى اهل سنت مىخواندند. با این همه اگر کسى باز در تبرئه مامون و حسن نیتش اصرار دارد به این سؤال پاسخ دهد که چرا پس از درگذشت امام، مقام ولیعهدى را به فرزندش حضرت جواد(ع) عرضه نکرد، در حالى که او نیز دامادش بود و به فضل و علم و کمالاتش نیز اعتراف مىکرد. حضرت جواد به رغم خردسالیش تحسین عباسیان را نسبت به فضل و کمال خویش برانگیخته بود. مناظره وى با «یحیى بن اکثم» معروف است که با چه مهارتى به سؤال هاى وى پاسخ مىداد (11)به علاوه، صغر سن نمىتوانست بهانه عدم واگذارى مقام ولیعهدى به امام جواد(ع) باشد، چه ولیعهدى معنایش تصدى عملى امور مملکتى نیست و تازه خلفا و حتى رشید، پدر مامون، براى کسانى بیعت ولیعهدى گرفته بودند که به مراتب خردسال تر از امام جواد بودند.
- نظر ششم که نظرى درست است! طبق این نظر امام(ع) بدون شک مسموم گردید. کسانى که بر این عقیدهاند گروه بزرگى را تشکیل مىدهند که ابن جوزى نیز بدانها اشاره کرده است.
شیعیان به طور کلى این نظر را تایید کردهاند مگر مرحوم اربلى در کشف الغمة که خود را هم عقیده با ابن طاوس و شیخ مفید دانسته است. ولى ظاهر امر چنین است که شیخ مفید نیز قایل به مسمومیت امام بوده، چه نوشته است: آن دو - یعنى مامون و رضا - با همدیگر انگورى را تناول کردند سپس امام(ع) بیمار شد و مامون نیز خود را به بیمارى زد!!. .
یکى از امورى که بهترین دلیل بر شهادت امام(ع) به شمار مىرود اتفاق شیعه بر این مطلب است. چه آنان بهتر و عمیقتر به احوال امامان خود مىپرداختند و دلیلى هم براى تحریف یا کتمان حقایق در این زمینه نداشتند.
از اهل سنت و دیگران نیز گروه بسیارى از دانشمندان و مورخان هستند که منکر مرگ طبیعى امام(ع) بوده و یا لااقل مسمومیت وى را قولى مرحج دانستهاند. مانند این افراد:
- ابن حجر در صواعق ص 122 / ابن صباغ مالکى در فصول المهمة ص 250.
- مسعودى در اثبات الوصیة ص 208/ التنبیه و الاشراف ص 203/ مروج الذهب / 3 / ص 417.
- قلقشندى در مآثر الانافة فى معالم الخلافه / 1 / ص 211.
- قندوزى حنفى در ینابیع المودة، صص 263 و 385.
- جرجى زیدان در تاریخ تمدن اسلامى / 2 / بخش 4 / ص 440، و در صفحه آخر از کتاب امین و مامون.
- ابوبکر خوارزمى در رساله خود - احمد شلبى در تاریخ اسلامى و تمدن اسلامى / 3 / ص 107.
- ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبین – ابو زکریا موصلى در تاریخ موصل 171 / 352 - ابن طباطبا در الآداب السلطانیة ص 218 - شبلنجى، در نور الابصار ص 176 و 177 چاپ سال 1948.
- سمعانى در انسابش / 6 / ص 139.
- در سنن ابن ماجه به نقل تهذیب تهذیب الکمال فى اسماء الرجال ص 278 - عارف تامر در الامامة فی الاسلام ص 125.
- دکتر کامل مصطفى شیبى در الصلة بین التصوف و التشیع ص 226.
و بسیارى دیگر. . .
چون به کتاب هاى تاریخى مراجعه مىکنیم درمىیابیم که شهادت امام رضا(ع) به دست مامون به وسیله سم، حتى در زمان مامون نیز امرى معروف و بر سر زبان هاى مردم بود. به طورى که مامون خود از این اتهام شِکوه مىکرد که چرا مردم او را عامل مسموم کردن امام مىپنداشتند!
در روایت آمده که هنگام مرگ امام(ع) مردم اجتماع کرده و پیوسته مىگفتند که این مرد - یعنى مامون - وى را ترور کرده است. در این باره آنقدر صدا به اعتراض برخاست که مامون مجبور شد محمد بن جعفر، عموى امام، را به سویشان بفرستد و براى متفرق کردنشان بگوید که امام(ع) امروز براى احتراز از آشوب از منزل خارج نمىشود.(12)
ابن خلدون علت قیام ابراهیم فرزند امام موسى(ع) را آن دانسته که وى مامون را متهم به قتل برادرش مىنمود.(13)ابراهیم نیز به اتفاق مورخان به دست مامون مسموم گردید. برادرش نیز زید بن موسى که در مصر شورش کرده بود به دست همین خلیفه مسموم شد. این که یعقوبى نوشته که مامون ابراهیم و زید را مورد عفو قرار داد (14)منافاتى با آن ندارد که مدتى بعد با نیرنگ به ایشان سم خورانیده باشد. چه آنان به خونخواهى برادر خود برخاسته بودند و عفو مامون یک ژست ظاهرى مىبود.
طبق نقل برخى از منابع تاریخى یکى دیگر از برادران امام رضا(ع) به نام احمد بن موسى چون از حیله مامون آگاه شد. همراه سه هزار تن - و به روایتى دوازده هزار - از بغداد قیام کرد. کارگزار مامون در شیراز به نام «قتلغ خان» به امر خلیفه با او به مقابله برخاست و پس از کشمکشهایى هم او هم برادرش «محمد عابد» و یارانشان را به شهادت رسانید.(15)
در آن ایام برادر دیگر امام رضا(ع) به نام هارون بن موسى همراه با بیست و دو تن از علویان به سوى خراسان مىآمد. بزرگ این قافله خواهر امام رضا یعنى حضرت فاطمه(ع) بود (16). مامون ماموران انتظامى خود را دستور داد تا بر قافله بتازند. آنها نیز همه را مجروح و پراکنده کردند. هارون نیز در این نبرد مجروح شد ولى سپس او را در حالى که بر سر سفره غذا نشسته بود غافلگیر کرده به قتل رساندند.(17)
مىگویند حتى به حضرت فاطمه(ع) نیز در ساوه زهر خورانیدند که پس از چند روزى او هم به شهادت رسید.(18)
دیگر از قربانیان مامون، برادر دیگر امام(ع) به نام حمزة بن موسى بود.
با توجه به این وقایع درمىیابیم که مساله شهادت امام به دست مامون در همان ایام نیز امرى شایع میان مردم گردیده بود.
افزون بر تمام آنچه که گذشت یاد این نکته نیز لازم است که امام رضا(ع) شهادتش را به وسیله زهر، خود بارها پیشگویى کرده بود. به علاوه، اجداد پاکش نیز سال ها پیش از وى، رویداد شهادت امام رضا(ع) را خبر داده بودند.
مىتوان روایات وارد شده در این زمینه را به سه طبقه تقسیم کرد:
1 - آن دسته از روایات که از لسان مبارک پیغمبر(ص) یا ائمه(ع) نقل شده و حاکى از به شهادت رسانیدن امام رضا در طوس است. در این باره پنج حدیث وارد شده است.
2 - آن دسته از روایات که از خود امام رضا(ع) نقل شده که شهادتش به دست مامون و دفنش را در طوس کنار قبر هارون، پیشگویى نموده است.
این بود بررسی اجمالی نحوه شهادت امام رضا علیه السلام، که امید است به دست یافتن حقیقت کمک بنماید.
1- ضحى الاسلام، 3 ، ص 202 و نیز جلد 2 / ص 46 و 47.
2- الکامل / 5 / ص 150 - طبرى / 11 / ص 1030 - تاریخ ابوالفداء / 2 / ص 23 - مختصر تاریخ الدول / ص 134 - مرآة الجنان / 2 / ص 12 - وفیات الاعیان / 1 / ص 321 (چاپ 1310 هجرى) - برخى از اینان داستان مسموم شدن را با تعبیر «گفته مىشود. . . » بیان کردهاند.
3- تاریخ ابن خلدون / 3 / ص 250.
4- روح الاسلام، سید امیر على / ص 311 و 312 - احمد امین چنین نگاشته: «اگر به راستى او را مسموم کرده باشند، حتما این سم را کسى غیر از مامون به او خورانیده، یعنى یکى از مدعیان حکومت براى خاندان عباسى.»
5- الامام الرضا ولى عهد المامون / ص 102 به نقل از خلاصة الذهب المسبوک / ص 142.
6- تذکرة الخواص / ص 355.
7- ضحى الاسلام / 3 / ص 295 و 296.
8- نظریة الامامة / ص 387.
9- التاریخ الاسلامى و الحضارة الاسلامیة / 3 / ص 322 - ماثر الانافة / 1 / ص 211. درباره چگونگى قتل فضل سخن گفتیم و دیگر آن را تکرار نمىکنیم.
10- لطف التدبیر / ص 166.
11- الصواعق المحرقة، فصول المهمة، ینابیع المودة، اثبات الوصیة، بحار، اعیان الشیعة، احقاق الحق جلد 2 به نقل از: اخبار الدول قرمانى، نور الابصار، ائمة الهدى هاشمى، الاتحاف بحب الاشراف، مفتاح النجا فى مناقب اهل العبا. . .
12- مسند الامام الرضا / 1 / ص 130 - بحار / 49 / ص 299 - عیون اخبار الرضا / 2 / ص 242.
13- تاریخ ابن خلدون / 3 / ص 115.
14- مشاکلة الناس لزمانهم / ص 29.
15- قیام سادات علوى / ص 169 - اعیان الشیعة / 10 از مجلد 11 / ص 286 و 287 به نقل از کتاب الانساب از محمد بن هارون موسوى نیشابورى - مدینة الحسین (سرى دوم) ص 91 - بحار / 8 / ص 308 - حیاة الامام موسى بن جعفر / 2 / ص 413 - فرق الشیعة / حاشیه ص 97 به نقل از بحر الانساب (چاپ بمبئى) و سایر منابع.
16- قیام سادات علوى / ص 168.
17- جامع الانساب / ص 56 - قیام سادات علوى / ص 161 - حیاة الامام موسى بن جعفر / 2.
18- قیام سادات علوى / ص 168.
منبع: کتاب زندگى سیاسى هشتمین امام، ص 202 ، سید جعفر شهیدى .
سخنران: حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد
موضوع:زیارت امام رضا
امشب بحث ما دو جنبه داره یک جنبه اونهایی هستن که راهی هستن و یک جنبه اون برادرا و خواهرایی که راهی نیستن و انشاءالله دفعات بعد توفیق پیدا خواهند کرد . هر دو طرف خوب گوش بدن تا یک سری لغات که در عوام به اشتباه معنا شده رو از نگاه علمای اخلاق معنا کنیم . و آنها را باز کنیم . کلمه اول : کلمه مقدسه زیارتِ . زیارت یعنی چی ؟ می فرمایند : حضورُ زائر عِند المزور . زیارت یعنی : حضور زائر نزد کسی که زیارت می شه . و در اینجا یعنی حضور زائر نزد خود امام رضا (ع) . این میشه زیارت به معنای واقعی و دیگه مو لای درزش نمی ره ،خوب ممکنه زائری در کنار حرم امام رضا (ع) باشه ، حتی در ضریح را هم باز کنند و رو خود سنگ قبر سر بگذارد ، ولی حضور عند المزور نداشته باشه ، ممکنه یک زائری هم از پس 100 ها هزار کیلومتر راه نزد مزور حاضر بشه ،این شخص زیارت کرده منتهی ما عوام زیارت را در این می بینیم که بریم مشهد و هرچی می تونیم نزدیک بشویم به اون سنگ قبری که امام رضا (ع) در اونجا مدفونِ . این خوبه اما درجه عالی ترش اینه که انسان سیمش وصل بشود به خود امام رضا (ع) حالا اگر بُعد مسافت نبود ، انسان با خود امام رضا (ع)ارتباط برقرار کرد ، این نورِ علی نوره . یکی دیگه نه ، در بعد مسافت هم حاضر شد زیارت را هم انجام داد اما بعضی از مصادیقشو نداشته ، این طوری نیست که بگیم آقا پس کل زیارت رفتن را کنسل کنیم بیایم بپردازیم به اینکه یه جوری خدمت خود امام رضا (ع) برسیم نه هر دوش با همدیگه هستند و اگر احیاناً یک زائری رفت و اونجا نزد خود امام رضا (ع) نرسید زیارت را براش منظور می کنن اما به اون مقام بالای زائری نخواهد رسید . حدیث بسیار بسیار گرانقدری است که از دو لب مبارک امام هشتم (ع) صادر شده ، می فرمایند : “ مَن زارنا کم من زارَالله ” کسی که ما را زیارت کنه انگار خدا را زیارت کرده ، لذا این زیارت ، خیلی مفهوم گسترده ای داره ، و از مصادیق خیلی پایین ، از حداقلش زائر داریم تا کسانی که در درجه بسیار بسیار بالای زیارت قرار دارند مانند حضرت امام (ره) که از بیت ایشون می فرمودند ،: گرچه حضرت امام (ره) در مدت اقامتشون در ایران بعد از انقلاب مشهد نرفتند ، اما امام رضا (ع) رو زیارت کردند . خدمت خادمان آستان قدس که روزی خدمتِ حضرت امام رسیده بودن می گفتن : آقا ما دلمون برا شما می سوزه که امام رضا (ع) رو زیارت نکردید ، تشریف بیارید خدمتتون باشیم ، امام (ره) فرموده بودند : ما آقا امام رضا (ع) را زیارت می کنیم . همین ! بعد این جوری برداشت کردن بعضی ها که شاید امام مخفیانه می یاد زیارت می کنه و برمیگرده ، اما همچین مطلبی نبوده یعنی هیچ کدوم از اعضاء بیت یا حراست ، بعد از رحلت امام (ره) نفرمودن که امام (ره) مخفیانه زیارت امام رضا (ع) رفته اند .اما به یک نحوی امام رضا (ع) رو زیارت می کردند . هم حضرت امام (ره) مورد توجه بودند و هم الان رهبر معظم انقلاب ، الان امید شیعه و جهان اسلام به ایشون هست . یعنی در حقیقت محار اسلام دست ایشونه ، حتماً مورد توجه هستند نمیشه مورد توجه نباشن . ما یک قاعده أی داریم در اموال به نام قاعده لطف ، البته اختلاف سلیقه هم روش هست که بعضی از علما قبول ندارن اما خیلی از علما هم قبول دارن که امام زمان (عج) اجازه نمی دن اسلام منحرف بشه ، به این می گن قاعده لطف یعنی اگه شده در یک جایی که بحث و گفتگو هست امام زمان (عج) خودش بیاد شرکت کنه و به دهان یک عالم یک مطلبی را بذاره ، اجازه نمی ده که مسیر اسلام از مسیر اصلیش خارج بشه ، لذا هیچ ایرادی نداره که مثلاً ما اینو یقین داشته باشیم که رهبر این مملکت ( چه قبل چه الان چه بعد ) الزاماً باید ارتباطاتی با امام زمان (عج) داشته باشه .
خوب حالا می خوایم بریم برای زیارت ، یا نه ، می خوایم آماده بشیم امام رضا (ع) بیاد زیارتش کنیم هر دو حالت کاملاً مقدوره گرچه دومی خیلی خیلی مشکل تره ، ولی من یک قضیه ای را براتون عرض کنم که من خودم با چشمای خودم دیدم هیچ خارق عادت و کشف و اینام نیست ، من با چشمای خودم دیدم کسی رو که چون دلش با امام رضا (ع) بوده حقیقتاً از اون کسی که کنار ضریح بوده بیشتر حاجت گرفته ، خیلی بیشتر ، بعد خوشحالم بوده یعنی با خودش می گفت : الحمدلله اگه نشد برم ولی گرفتم ، من یک قضیه ای رو هم آخر منبر که چراغارو خاموش کردن براتون نقل کنم که خیلی قضیه عجیبیه ؛ خیلی عجیبه ؛مربوط به دو سه هفته پیش توی مشهد می شه ، و واقعاً آدم دقت که می کنه می بینه اهل بیت (س)را نمی شه با مقیاس ها و معیارهای انسانی و امروزی سنجید ، که بگی من هرچی مثلاً نزدیکتر برم اینا عنایتشون بیشتره ، نه ، اونا به دل نگاه می کنن . در عوام می گن آقا زیارت کردین ؟ می گه نه آقا اینقدر شلوغ بود دستم به ضریح نرسید ، چه ربطی داره زیارت با رسیدن دست به ضریح ؟! گرچه در روایات ما اومده اگر مزاحم مردم نیستید ، اگر حق الناس نیست و قرار نیست مردم را لگد کنید ، مردم را له کنید ، برید خودتون را تا حد امکان به ضریح نزدیک کنید . جدیداً هم دیدم مردم توصف می ایستن به ضریح هم می رسن و می فرمایند سریع هم برگردید تا بقیه مردم برسن و خوش بختانه تنها جایی که اینگونه زیارت می شه فقط امام رضاست . یعنی تنها جایی هست که اینجوریه که هیچ وقت شما راحت نمی تونید برید سمت ضریح حتی 2 نصف شب ، وسط زمستون ، 2 متر برف باشه ، اتفاقاً خیلی شلوغ ترِ چون همه فکر می کنن خلوته بلند می شن می یان . من رفتم ، 2 نصفه شب تو برفش هم رفتم ، آخه ما خیلی اونجا بودیم واسه همین همه موقعش رفتیم ، همه موقعش . حتی رادیو زائر شاید روزی 10 بار توصیه می کند به اهالی مشهد که در تابستون و عید ، زیارت هاتون رو خیلی کم کنید حتی تو عید نرید حرم ، از دور سلام بدید بذارید زائرین بیان و زیارت کنن این چهار ماه رو شدید توصیه می کند رادیو حتی تلویزیون که اهالی مشهد یک وقتی برن حرم که زائرین نباشن ، با اینکه اینجوری محدودیت ایجاد می کنن و خود اهالی مشهد دیگه توجیه شدن که بابا بذاریم زائرین بیان زیارت و اگر هم بیان میان تو صحن های امام ، سلامی می دن و میرن داخل نمی یان ، من می دونم این روالشون هست حتی مؤمنینش ، مقیدن که در ایام تعطیلی و زیارت میان تو صحن وایمیستند سلام می دن ، می رن یا مثلاً همون جا ایستاده زیارتشو می خونه می ره ، اصل وصله دل است . خُب اگر دل بخواد وصل بشه راه دل به دل باید زمینه داشته باشه . اولین نکته برنامه ریزی فکریه . اسمتو نوشتی راحتی نباش ، برنامه ریزی کن ! مثلاً با خودت بگو : از ساعت 6 که رفتم اونجا زائر حساب می شم امام رضا (ع) فرمود از اون لحظه أی که اسمتون رو می نویسید زائر مائید در روایت دیگه فرمودن از اون لحظه أی که ساکت رو بر می داری بیای از همون لحظه زائر مایی . از همون لحظه با امام رضایی نه فقط وقتی رسیدی تپه سلام گنبد رو دیدی . برنامه ریزی کنید که از 6 صبح امروز تا اون روز 10 روز تمام برای لحظه به لحظة این 10 روز برنامه بریز . چه جوری ؟ صبحانه بخورم ، بعد صبحانه چه کار کنم ؟ صبح تا ظهر چه برنامه أی داشته باشم ؟ نماز هام رو چه جوری بخونم ؟ برنامه طوری باشه که نماز از اون صبح فرق کنه ، چون انگیزه قوی تره انسان می تونه رو خودش کار کنه نماز فرق کنه وقار زیارت رعایت بشه مثل وقار نماز یعنی چی ؟ یعنی شما آقا از اینجا آمادگی ذهنی برای خودت ایجاد کنی . البته بگو بخند هست ، اما نه این که لغو باشه ، وگرنه فرقی نکرده ای ، بگو یک برنامه ریزی داشته باشم ، مشهدم با شیرازم فرق کنه . ( جمعاً در سال ما 18 روز مخصوص داریم ) 18 روزُ فقط برای خودم کار کنم ، برای خدا کار کردن یعنی چی ؟ یعنی توشه جمع کردن برای آخرت . یک وقت کسی هست مسؤوله بهش می گن آقا مجبوری فلان کار رو انجام بدی ، بگی ، بخندی ، فلان جک رو تو ماشین بگی این بحثش جداست . نگید آقا چرا مسؤولین اینجوری می کنن ؟ اونا وظیفشون اینه ، اون هم دلش می خواد بشینه یک گوشه أی فکر کنه .ولی باید حواسش به همه باشه . شما برای خودتون برنامه داشته باشید . مسؤول موظفه کارهایی رو انجام بده . ببینه شما محل نمی ذارید تکلیف از روی دوشش برداشته می شه ، می شینه کارشو می کنه .
خوب اولین کار پس چیه ؟ آمادگی قلبی ، قلب باید آماده باشه 2 ـ طهارت قلبی : این چهله ای که گفتم از شب میلاد حضرت زینب (س) تا پنج شنبه می شه 40 روز رو الحمدلله شنیدم خیلی ها دارن رعایت می کنن . و واقعاً باعث خوشحالیه که جوانها اینقدر علاقه دارن امام رضا (ع) .
خُب ، پس ارادت قلبی ، زمینه سازی قلبی مقدمه سازی ، 2 ـ تطهیر قلبی : قلب را مطهر کردن ، دلی که می خواد به دل امام رضا (ع) وصل باشه باید پاک باشه ، باید مطهر باشه ، برای این کار حتی الامکان دل رو پاک کنید ، یکی از مهمترین راههای پاک کردن دل صلوات فرستادنه ، حالا برای توی مسیر هم 1800 صلوات عزیزان نیت کنند برای 14 معصوم (ع) ، به اضافه حضرت زینب (س) ، حضرت ابوالفضل (ع) ، حضرت علی اکبر (ع ) ، و حضرت خانم رقیه (س) این تطهیر قلب است . به شرطی که ذکر ، فقط ذکر لسانی نباشه ، ذکر به قلبت بشینه ، بدونی به چه نیتی داری صلوات می فرستی ، خیلی مؤثره . و بعد فرمودن : پاک شدن را هم از خود ما بخواهید . “ یا ولی الله انَّ بَینی و بینَ الله عَزَوَجل ذنوباً لا یعطی علیه الا رضاکم ” اینها باید راضی باشند . زیارت جامعه ، خوب رو از خودش بخواید . یا امام رضا (ع) ! امشب ، شب قدر به حق مادرت فاطمه زهرا (س) امشب هممون خوب و بد ، پرگناه و کم گناه ، همین اساعه پاک پاک بگردان ، الهی آمین . قلبا دیگه انشاء الله پاک شدند ، قدرش رو فقط بدونید تا چهارشنبه زیاد نمونده .
و بعد مطلب بعدی می فرمایند : مردمی که ازتون رنجیده اند ، بالاخص پدر و مادر را حتماً راضی کنید ، دعای خیر پشت سرتون باشه ، هرجوری شده این چهار پنج روزه اینقدر خودتو لوس کن تا راضی بشن . اگه آخرت می خوای ، دنیا می خوای ، اگه دعای خیر مادرت پشت سرت باشه امام رضا (ع) خیلی بهتر نگات می کنه و بقیه مردم دوستان ، آشنایان ، اقوام ، فامیل رضایت اینها رو داشته باش . یک تلفن بزن حلال بودی بطلب . خداحافظی کن ، هیچ اشکالی نداره بگو ما ، در عوض دعاتون می کنیم .
و مطلبی که جلسه قبل براتون گفتم در طول سفر هرکاری که سخت تر هست رو انتخاب کن و هر عبادت سخت تر “ افضل الاعمال احمزوها ” . اگر الان 2 رکعت نماز داری با یک دیگ برای شستن ، دیگ شستن رو انتخاب کن . نمی گم نماز نخونید ، اگه مخیر شدی بین این دو اگر دیدی نیاز است کمک کنی ، دیگ رو بشور انشاءالله بچه ها هماهنگ می کنن که به همه ثواب برسه ، تقسیم کار می کنن ، اون قسمتی که نوبت خودت می شه رو ، تحت عنوان عبادت انجام بده . عبادت بجز خدمت خلق نیست .
می فرمایند : اولین کاری که اونجا می کنید تجدید پیمان است ، پیمانی که 6 ماه قبل بستیم احتمالاً شکسته . خود معصومین (س) فرمودن که “ زیارت ما که می یاید ، تجدید پیمان می کنید . ” یعنی چی ؟ یعنی مجدداً شما دوباره اون پیمان رو می بندید . می فرمایند : ما می دونیم می شکنید دعا می کنیم این سری نشکنه .
مهمترین ثمره زیارت آرامش هست . آرامش ! حضور زائر عندالمزور . انسان آرام میشه . برای 6 ماه دیگه بهره می گیره . کسانی که بار اولشون هست ، که وارد حرم معصوم می شوند، احساس می کنند با همه جای جهان فرق داره . دقت کردین این جمله رو که می فرمایند : حرم آقا امام رضا (ع) یک قطعه از بهشت است . روی کره زمین تو بهشت داری توی حرم خدمت آیت الله امجد رسیدم ، سلام و احوال پرسی کردم ، گفتم : آقا حالتون چطوره ؟ گفت : مگه کسی توی بهشت از کسی می پرسه حالت چطوره ؟! معلومه تو بهشتِ زبون عاشق از گله گذاری بند می یاد ، کیف می کنه ،
گفته بودم که بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
اونجا آدم آرام می شه ، من حالا مرحله به مرحله برات می گم . اونایی که رفتن زیارت می فهمند چی می گم . اونایی که نرفتن بعداً تجربه می کنند . از خیابون تهرون که می پیچی ، گنبد رو می بینی دلت به تاپ ، تاپ می افته ، همین جور که نزدیک می شی مبهوتی حتی خیلی ها نمی فهمند که دور و برشون چه تغییراتی انجام شده . وارد صحن امام می شی ، ابهت معصوم (ع) تو رو می گیره ، بدنت شروع می کنه به لرزیدن ، اصلاً یک حالت خاصی به آدم دست می ده و بعد وارد کفشداری می شی ، کفشاتو تحویل می دی ، فرمودن که حتماً اذن دخول بخونی ، این خیلی مؤثره ، بدون اذن دخول عزیزان داخل نشید . در این اذن دخول یک سرّی هست . بعد از خواندن اذن دخول ، می یایی سمت ضریح تا می رسی جلوی ضریح یه دفعه تپش قلبت می خوابه ، آرام ،آرام ، به به ، انشاءالله پنج شنبه زنده ایم ، آقا ! ما تا حالا که زنده موندیم ، یه 5 ، 6 روز دیگه هم عمر بده اگه هم می خوایم بمیریم ، همون جا کنار حرمت بمیریم ، چقدر خوبه تو حرمت بمیریم . این چند روزه رو قدر بدونید .
و می فرمایند که این آرامش رو تا وقتی امام رضایی باشی داری ، تا وقتی امام رضا رو نفروشی داری ، تو وجودت امام رضا (ع) هست . اولین گناهی که می کنی یک مقدار از امام رضا (ع) رو فروختی ، آرامشت کم می شه ، کم می شه ، تا جایی که همون حالت بد قبلی دوباره برمی گرده ، خیلی از اینا که اهل بگو و بخند زیادند و خیلی شرند ، می بینی توی مشهد که می یان خیلی آرومند ، می گی آقا چته ؟ ناراحتی ، می گه نه دوست دارم ساکت باشم ، یعنی تو تمام مدت فرمود خداوند تبارک و تعالی کسانی که با من مناجات می کنند در نهج البلاغه است من و ناجاهم فی عقولهم من تو مخشون باهاشون حرف می زنم و همین طور معصومین در این مدت که توی مشهدی همین طور که در مشهد داری می گردی امام رضا (ع) در مغزت باهات حرف می زنه ، حرف می زنه ،مناجات می کنه یک روایت هست خیلی روایت مهمیه ولی متأسفانه من ندیدم روی منبر کاملش رو بگن ، فقط قسمتی از اون رو می گن ، می گن آقا امام رضا (ع) فرمودن که هر کس بیاد به زیارت من ، من در 3 جا به دادش می رسم ، 3 جایی که خیلی گیر داره ، یکی موقع مردن که خیلی حول و ترس داره ، که از این جهان به اون جهان می خواد منتقل بشه ، دوم توی قبر که یک جای جدیده ، سوم : سربرداشتن از قبر و در قیامت . در این 3 جا اگه کسی باشه که ما رو یاری بده ، دیگه ما راحتیم . اینو همتون روی منبر شنیدین ، اما صدرش می دونید چیه ؟ این مال شماست ، فرمود هر کس از راه دور به زیارت من بیاید این سه تا کار رو داره . این صدرشه . ( یعنی ماها یعنی شماها ) یعنی این آرامشی که امام رضا (ع) تو د نیا بهت می ده همین جوری هست تا لحظه أی که خطاب برسه مادر ما فاطمه (س) جلو بهشت منتظره ، منتظرِ توِ، منتظره تو ، همون جا امام رضا (ع) کنار تو هست . بدترین جاهایی که انسان حول و هراس داره ، امام رضا (ع) کنارش هست .
آرامش دنیایی و آخرتی که در زیارت امام رضا (ع) هست تنها آرامشی ست که ما در روایات داریم که بقیه معصومین ما حتماً هست ولی روایتشو نداریم . اومد خدمت امام جواد (ع) گفت آقا جان ! می خوام برم زیارت . نمی دونم به زیارت آقا امام حسین (ع) بروم یا زیارت امام رضا (ع) ، فرمودن : “ زیارت امام حسین (ع) مال همة مؤمنین و شیعیان هست ، اما زائران امام رضا (ع) خصوصی ها هستن . ” قدر نمی دونیم ، خدا شاهده شیرازی ها هم قدر امام رضا (ع) را نمی دونند . ایرانیا هم قدر امام رضا (ع) رو نمی دونن ، شخصی از اون طرف دنیا پیغام فرستاده بود که به نیابت از او مقداری گندم بخرند و در حرم امام رضا (ع) بریزند ، گفته بودند که تو در مدینه کنار قبر دختر پیغمبر (ص) ، پیغمبر (ص) هستی ، گفته بود : نمی دونم اما امام رضا (ع) یک چیز دیگه است ، شماها نمی دونید بعد فرمود که ثواب زیارت قبر پدر من به اندازه هزار حج عمره است . هزار حج عمره ! آقا چند نفر از شما مشتاقید برید حج عمره ؟ چقدر افتخار می کنید ؟ از حج عمره که برگشتید گرچه حج نیست اصلاً حاجی نیستید ، ولی چقدر می دوید دنبالش ؟ می گه هزار حج عمره مثل یک دونه زیارت امام رضا (ع) هست . یعنی بگی السلام علیک و بیایی بیرون ، این برابری می کنه با هزار حج عمره ! بعد اون راوی که نشسته بود گفت : من یک مقدار شک کردم گفتم آقا جون هزار حج عمره ؟! آقا امام جواد (ع) فرمودن : نه هزار هزار حج عمره ، ( یک میلیون حج عمره ) البته به شرطی که حق زیارت را بدونی ، ( همین که من الان برای شما دارم می گم ) بدونی داری می ری جایی زیارت می کنی که ثواب یک میلیون حج عمره داره . وقتی رفتی و برگشتی ، مثل اینکه یک میلیون حج عمره رفتی چون امام رضا (ع) خصوصی است . ثوابهایی که به این زیارت تعلق می گیره ، ثوابهای خاص و خیلی عجیبه ، خیلی عجیبه ، در روایت دیگه ای از پیامبر اکرم (ص) داریم که : کسی که برود خانه خدا را زیارت کنه و بعد بیاد مدینه قبر منِ پیغمبر رو زیارت کنه و بعد قبر دخترم فاطمه (س) رو در بقیع و قبر علی (ع) در نجف و بعد کاظمین (پیغمبر اکرم (ص) داره یکی ، یکی پیش بینی میکنه این روایت معجزه است ) و قبر امام حسین (ع) رو در کربلا را زیارت کنه ، هنوز زیارتش کامل نشده ، مگر اینکه به طوس برود و قبر پاره جگرم علی بن موسی الرضا (ع) را زیارت کند . اینقدر پیغمبر (ص) حسین (ع) را دوست داشت امام مجتبی (ع) را دوست داشت ، ولی با همه اینها می فرمایند : من 2 تا پاره جگر دارم یکی دخترم فاطمه (س) یکی پسرم امام رضا (ع) . یعنی نهایت عاطفه را پیغمبر (ص) به کار برده . یک وقتی می گن من خیلی دوست دارم من احب الله احب حسینا محبت به لفظ می یاد ، اما یک وقت هست لفظ از بیان محبت قاصره ، اینجاست که پیامبر (ص) می فرمایند : امام رضا (ع) پاره جگر منه . امام رضا (ع) همچین شخصیتی هست . به شرطی که ما به حقانیت امام رضا (ع) عرفان داشته باشیم ، مقام امام رضا را بدونیم . بعضی از ماها همین طوری بدون توجه می ریم زیارت می کنیم ، می دونید چه خبره ؟ می دونی چکار داری می کنی ؟ امام رضا (ع) می فرمایند : (همه ائمه این طور هستند ، اما من این روایت رو از امام رضا (ع) و امام حسین شنیدم که نقل شده ) هر یک از محبان ما به ما سلام می ده ما جوابش رو می دیم ، بعضی ها می شنوند ، بعضی ها نمی شنوند . اونی که نمی شنوه ناراحت می شه ، حتی گناه هم می کنه ، می گم نه گناه نکن من دارم جوابتو می دم ، کجایی ؟ اینقدر اینها عجیبند .
و در میان اهل بیت و ائمه (ع) یک نفر هست که گفتند “ امام رضا ” چرا ؟ چون فرمودن رضاست ، رضا یعنی چی ؟ راضی شدن . از کی ؟برای ماهاهست دیگه ، ، برای بدها ، خوبها که نمی خواد ازشون راضی بشه . این امام مهربون رو به ما ایرانی ها دادند . چرا قدر نمی دونیم؟
و بعد مردم ، زیارت مردم دو نوعِ یک زیارت عامه داریم ، یک زیارت خاصه و خواص . زیارت عامه اونایی که می یان زیارت می کنن ، و حاجات عامه هم می خوان ، دنیا ، مثلاً قبولی در کنکور ، تحصیل ، ازدواج ، خیلی خوبه هیچ اشکالی نداره ، فرمودن بند کفشت اگه باز شد خاستی ببندی یک یا علی بگو ، از ما کمک بخواه ، ایرادی نداره ، این حاجات عامه ، خودشون گفتند و از ما خواستند . نگو خودش می دونه . دوست داره تو بگی . برید یکی یکی همه مشکلات رو بگید ، مشکلات خودت ، مشکلات مملکت ، مشکلات پدر و مادرت ، مشکلات ذَوِالحُقُوق اونایی که التماس دعا گفتن ، اونایی که پای کاروان گریه کردن ، همه ، همه ، همه رو بگید ، هیچ اشکالی نداره ، اما گفتن که حاجات دنیوی و عامه مانع حاجات خاصه نشه ، خوب دقت کنید این جمله أی که دارم می گم رو یادگاری داشته باشید . تو هیچ کتابی ننوشته من به زبون و لب مبارک یکی از اساتید شنیدم اسمشو حالا به دلیلی نمی گم ،ایشون فرمودن تخصص امام رضا (ع) در دادن تکامل معنوی به انسان هست ، به یک نگاه دلت رو از این رو به اون رو می کنه ! تا دیروز نمازات 2 زار نمی ارزید اما امروز نماز می خونی عرش کیف می کنه ، ( با یک نگاه ! )تا دیروز چشماتو نمی تونستی کنترل کنی ، می ری به امام رضا (ع) می گی آقا ، جون جوادت ! این چشام امانت پیش تو . با همین یک نگاه تغییر می ده . من نمی خوام روایت کنم سال 74 شب میلاد امام جواد (ع) من یک گره عجیبی تو کارم بود ، خیلی عجیب این گره باز نمی شد . یک مجلسی بود تو محبین الائمه (ع) مشهد ، کوچه عیدگاه ، دلم شکست خیلی گریه کردم ، اومدم بیرون سرکوچه عیدگاه پیچیدم سمت حرم گفتم آقا شب میلاد جوادت هست ، جون جوادت ! امشب عیدی منو بده ، همینو گفتم خدا شاهده از سال 74 تا حالا من دیگه اون مشکل بهم رجوع نکرده ، اون شب من تو حرم هم نرفتم ، می خواستم برم خونه ، ساعت 12 شب بود از همون دور گفتم . ولی دلم شکست و چون حاجت معنوی بود امام رضا (ع) توی برآورده کردن حاجات معنوی تخصص داره .
کاروان نوروز 78 ، یه بنده خدایی اومد پای اتوبوس ، گفت ، آقا من می خوام با شما بیام ، گفتم ، آقا نمی شه ، گفت چرا ؟ گفتم آقا این مخصوص بچه های کانونه ، باید یک مقداری شرکت کرده باشی ، بعد گفتش که والله من جلسه اول اومدم اینجا ، خیلی ام آدم بدی ام ، بذارید من بیام ، گفتم ، نمی شه چکار کنم ؟ قیافشم قیافه أی نبود که من صلاح بدونم با این نسل جوون پاشه بیاد ، گفت : آقا ! اگر خودم بیام ، اون جا راهم می دید ؟ گفتم پاشو بیا ، شب اول اومد ما اونجا بودیم ، این مثلاً 2 ساعت بعد از ما رسید اومد یک کم احوالپرسی کرد و یک چایی خورد و گفت : ( آی شمایی که مثلاً 20 سال دارید می رید امام رضا (ع) و برمی گردید ، ببینید خدا رو من شاهد می گیرم ، برای من تعریف کرد ) آقا ! 12 سال هست که من بالغ شدم ، یک رکعت نماز در خونه خدا نخوندم ، یک رکعت نماز ! همه گناهی ام کردم ، فقط به دلم برات شده ، من می خوام برم حرم امام رضا (ع) ، با همین نیتی که شما گفتید ، می خوام برم و حاجت معنویم رو بگیرم . این رو گفت و رفت ، کی برگشت ؟ ساعت 3 نصفِ شب ! من بیدار بودم ، اتفاقاً با بچه ها توی آشپزخانه بودیم . دیدم اصلاً حسابی به هم ریخته ، چشماش یه حالتی شده بود ، من مشکوک شدم گفتم نکنه مواد مخدری ، چیزی کشیده ، اصلاً صورتش بهم ریخته ، اومد نشست پهلو من گفتش که آقا ! اگه من بخوام وضو بگیرم چه جوریه ؟ ( این اصلاً شیراز نمی دونست که مسلمونه ، نمی دونست اول باید روی دست چپش آب بریزه یا دست راستش ) وضو رو بهش یاد دادیم ، بعد گفتش که آقا ترمینال ساعت چند باز می کنه ؟ گفتم 4 صبح ، گفت : کاری ندارید ؟ 2 تا همبرگر با یه تیکه نون برداشت ، گفت تبرکاً می برم ، من برگشتم شیراز ! گفتم : چی شد ؟ گفت : هیچی آدم شدم ! ( من اون شب خیلی دلم شکست ، به امام رضا (ع) گفتم : آقا ! 0 سال کنار قبرت زندگی کردم هنوز آدم نشدم ) اومدیم شیراز شاید یک ماه یا 2 ماه بعد از کاروان بود ، زنگ زد ، گفت : آقا ! منو می شناسید ؟ گفتم : بفرمائید ! گفت : من همون هستم که یه شبه سگ اومدم ، آدم برگشتم ! گفت : می شه خدمتتون برسیم ؟ گفتم : شنبه شب بیا کانون . اومد گفت : من تو نمی یام ، فقط اومدم بهتون همین رو بگم . اومدم شیراز 4 میلیون و خورده ای پول و یه مقدار وسایل داشتم ، همه رو فروختم همون یک هفته أی که داشتم می فروختم یکی مراجعه کرد که فلان آخوند ، گفته دخترم رومی خوام به تو بدم ، ( مجرد بود ) گفتم به من لات می خواد دخترش رو بده ؟! گفتن : بله . می گفت : رفتم ، گفت این دخترم مهریه اش یک جلد کلام الله مجید هست و یه مهریه دیگه هم داره ، باید بری مشهد زندگی کنی ؟ کنار امام رضا (ع) ! گفتم : آقا ! قضیه چیه ؟! منو از کجا می شناسید ؟! من خودم داشتم می فروختم برم مشهد . گفت : من که تو رو نمی شناختم ، دیشب خوابیده بودم ، آقا اومد به خوابم ، گفت : می ری فلان آدرس ، دخترت رو به عقدش در می یاری می گی بیاد پیش من ، من منتظرشم !!
اینها رو به من گفت و رفت . دیگه هم من ندیدمش . 4 سال من ندیدمش . اینه امام رضا (ع) این آقا کیه ؟!می خوای یه جوری امام رضا رو بشناسی ، بفهمی ، نمی تونی ! فقط من اینقدر فهمیدم ، اینقدر این آقا کریمه ، که به من بدم نگاه می کنه ، اینو فهمیدم از ته دل فهمیدم . ولی اگه خوب باشی چه جوری نگات می کنه ؟!می خوای خوب باشی ؟ می خوای خوب بشی ؟ پرونده سفر مشهدِت بازه ، گریه های امشبت رو هم می نویسند ، یا امام رضا (ع) .
حالا اون قضیه که براتون گفتم ، نقل کنم ، چند شب پیش که ما یزد بودیم یک خادمی از امام رضا (ع) هم اومده بود ، می گفتش که چند هفته پیش که برای افتتاح طرح جدید حرم امام رضا (ع) رفته بودیم ، همه کسانی که به نحوی سهیم بودن ، برای افتتاح دعوت شده بودن ، بین اونها یک مهندس اتریشی بود که کارش طراحی سردرها بود ، این هم نامه نوشتن که به خرج امام رضا (ع) بیا مهمون مایی ، گفت این مهندس که برای بازدید اومده بود ، منم همراش بودم ، جاهای مختلف حرم رو نشون می دادم . تا اینکه رسیدیم جلوی پنجره فولاد ، وقتی دید یه عده ای کنار پنجره فولاد خوابیدند ، گفت : آقا ! اینا چرا اینجا خوابیدن ؟ گفتم : اینا مریضند ، اومدن از امام رضا (ع) شفا بگیرن . یه نگاهی کرد گفت یعنی این آقا مریضا رو شفا می ده ؟! گفتم بله ، گفت تا حالا کسی رو شفا هم داده ؟! گفتم الاماشاء الله ! ( آی مریض های گناه ! امشب شفاتون رو بگیرید )دیگه هیچی نگفت ، چشمای این مهندس اتریشی پر از اشک شد رفت سمت پنجره سرش رو گذاشت رو پنجره و یک چیزی به زبون خودش گفت ، مترجم که حساس شده بود گوش داد ، بعد اومد این طرف ، دیدم مترجمه داره گریه می کنه ، گفتم : چیه ؟ این مهندس اتریشی چی می گه ؟ گفت : داره می گه : یا امام رضا ! پسرم فلجه ، اینا می گن تو مریضها رو شفا می دی . خادم ادامه داد که ساعت سه یا چهار نیمه شب بود ، خوابیده بودم دیدم مترجم و مهندس اتریشی سراسیمه اومدند و در زدند ، در رو باز کردم ، مهندس داشت گریه می کرد ، پرسیدم : چی شده ؟ گفت : آقا جون ! منو به جایی ببر می خوام شیعه بشم . نشوندمش تا آروم شد ، گفتم : بگو ببینم چی شده ؟! می گفت تو اطاقم خوابیده بودم ، تلفن چی گفت : از اتریش زنت زنگ زده ، پشت خط منتظره ، گوشی رو برداشتم ، زنم داشت گریه می کرد ، از من پرسید: شوهرم تو کجا رفتی ؟ تو ایران چه خبره ؟ گفتم : چطور مگه ؟ اتفاقی افتاده ؟ همسرم گفت : تو اتاق نشسته بودم دیدم بچه ام توی اتاق روی پاش ایستاده ، دور اتاق داره می گرده . یه چیزی می گه من نمی فهمم چی می گه . همین طور که راه می ره ، داره گریه می کنه ، حالش خوب شده . گوشی رو می دم خودش اون حرفی روکه داره می زنه گوش کن ، ببین متوجه می شی چی داره می گه ؟ من که نمی فهمم . و بعد گوشی رو داد به پسرم ، پسرم با همون زبون و لهجه اتریشی داره می گه یا امام رضا ! با گریه پرسیدم : پسرم چی شده ؟ جواب داد : بابا ! خوابیده بودم یک وقت دیدم در اتاق باز شد یه آقای دوست داشتنی و زیبا و مهربان وارد شد ، یه دستی بر روی پاهام کشید ، گفت : پاشو راه برو ، گفتم : آقا جون اسمت چیه ؟ گفت : امام رضا (ع) هستم ، فقط به بابات بگو یادش نره چه قولی به من داده ! من از این خادم پرسیدم الان کجاست ؟ گفت : اومده مشهد زندگی می کنه ، زن و بچه اش رو با خودش آورده . بهش گفتم اگه بتونی تو این کاروان بیاریش خیلی خوبه ، یک قولی به من داده ، یک بارم اونجا برات تعریف کنه خودش تعریف کنه ، اما من امشب اینو می خوام بگم بچه فلج تو اتریش خوابیده ، امام رضا (ع) کمکش می کنه تو رو هم کمک می کنه ، فقط جای امام رضا (ع) خالی بود تو کربلا .
والسلام
مسلم این است که پیامبر اکرم(ص) در حضور مسلمانان، امیرمؤمنان را وصى خود قرار داده و على(ع) نیز این وصایت را پذیرفته است و عهد کرده است که به آنچه رسول خدا(ص) مىفرماید عمل نماید. امیرمؤمنان(ع) در این باره مىفرماید: وقتى رسول خدا(ص) در مریضى آخر خود در بستر بیمارى افتاده بود، من سر مبارک وى را بر روى سینه خود نهاده بودم و سراى حضرت(ص) انباشته از مهاجر و انصار بود و عباس عموى پیامبر(ص) رو به روى او نشسته بود و رسول خدا(ص) زمانى به هوش مىآمد و زمانى از هوش مىرفت. اندکى که حال آن جناب بهتر شد، خطاب به عباس فرمود:« اى عباس، اى عموى پیامبر(ص)! وصیت مرا در مورد فرزندانم و همسرانم قبول کن و قرض هاى مرا ادا نما و وعدههایى که به مردم دادهام به جاى آور و چنان کن که بر ذمه من چیزى نماند.»
عباس عرض کرد:«اى رسول خدا(ص) من پیرمردى هستم که فرزندان و عیال بسیار دارم و دارایى و اموال من اندک است [چگونه وصیت تو را بپذیرم و به وعدههایت عمل کنم] در حالى که تو از ابر پر باران و نسیم رها شده بخشنده تر بودى [و وعدههاى بسیار دادهاى] خوب است از من درگذرى و این وظیفه بر دوش کسى نهى که توانایى بیشترى دارد!»
رسول خدا(ص) فرمود:« آگاه باش که اینک وصیت خود را به کسى خواهم گفت که آن را مىپذیرد و حق آن را ادا مىنماید و او کسى است که این سخنان را که تو گفتى نخواهد گفت! یا على(ع) بدان که این حق توست و احدى نباید در این امر با تو ستیزه کند، اکنون وصیت مرا بپذیر و آنچه به مردمان وعده دادهام به جاى آر و قرض مرا ادا کن. یا على(ع) پس از من امر خاندانم به دست توست و پیام مرا به کسانى که پس از من مىآیند برسان.»
امیرمؤمنان(ع) گوید:« من وقتى دیدم که رسول خدا(ص) از مرگ خود سخن مىگوید، قلبم لرزید و به خاطر آن به گریه درآمدم و نتوانستم که درخواست پیامبر(ص) را با سخنى پاسخ گویم.»
پیامبر اکرم(ص) دوباره فرمود:« یا على آیا وصیت من را قبول مىکنى!؟» و من در حالتى که گریه گلویم را مىفشرد و کلمات را نمىتوانستم به درستى ادا نمایم، گفتم:
آرى اى رسول خدا(ص)! آن گاه رو به بلال کرد و گفت: اى بلال! کلاهخُود و زره و پرچم مرا که «عقاب» نام دارد و شمشیرم ذوالفقار و عمامهام را که «سحاب» نام دارد برایم بیاور...[ سپس رسول خدا(ص) آنچه که مختص خود وى بود از جمله لباسى که در شب معراج پوشیده بود و لباسى که در جنگ احد بر تن داشت و کلاه هایى که مربوط به سفر، روزهاى عید و مجالس دوستانه بود و حیواناتى که در خدمت آن حضرت بود را طلب کرد] و بلال همه را آورد مگر زره پیامبر(ص) که در گرو بود. آن گاه رو به من کرد و فرمود: « یا على(ع) برخیز و اینها را در حالى که من زندهام، در حضور این جمع بگیر تا کسى پس از من بر سر آنها با تو نزاع نجوید.»
من برخاستم و با این که توانایى راه رفتن نداشتم، آنها را گرفتم و به خانه خود بردم و چون بازگشتم و رو به روى پیامبر(ص) ایستادم، به من نگریست و بعد انگشترى خود را از دست بیرون آورد و به من داد و گفت: « بگیر یا على این مال توست در دنیا و آخرت!»
بعد رسول خدا(ص) فرمود:« یا على(ع) مرا بنشان.» من او را نشاندم و بر سینه من تکیه داد و هر آینه مىدیدم که رسول خدا(ص) از بسیارى ضعف سر مبارک را به سختى نگاه مىدارد و با وجود این، با صداى بلند که همه اهل خانه مىشنیدند فرمود:« همانا برادر و وصى من و جانشینم در خاندانم على بن ابىطالب است. اوست که قرض مرا ادا مىکند و وعدههایم را وفا مىنماید. اى بنىهاشم، اى بنىعبدالمطلب، کینه على(ع) را به دل نداشته باشید و از فرمان هایش سرپیچى نکنید که گمراه مىشوید و با او حسد نورزید و از وى برائت نجویید که کافر خواهید شد.»
سپس به من گفت:« مرا در بسترم بخوابان.» و بلال را فرمود که حسن(ع) و حسین(ع) را نزد او بیاورد بلال رفت و آنها را با خود آورد. پیامبر(ص) آن دو را به سینه خویش چسباند و آنها را مىبویید.
على(ع) مىگوید: من پنداشتم که حسن(ع) و حسین(ع) باعث شدند که اندوه و رنج پیامبر(ص) فزونى یابد، خواستم آن دو را از حضرت(ص) جدا سازم. فرمود:« یا على(ع) آنها را واگذار تا مرا ببویند و من هم آنها را ببویم! بگذار تا آن دو از وجود من بهره گیرند و من نیز از وجود ایشان بهره گیرم! به راستى که پس از من مشکلات بسیار خواهند داشت و مصایب سختى را تحمل خواهند کرد، پس لعنت خداوند بر آن کس باد که حق حسن(ع) و حسین(ع) را پست شمارد. پروردگارا! من این دو را و على صالح ترین مؤمنان را به تو مىسپارم!» (1)
از برخى روایات استفاده مىشود که رسول خدا(ص) در محضر فرشتگان مقرب، على(ع) را وصى خود قرار داد و آنان شاهد بودند، از آن جمله روایتى است که از امام کاظم(ع) نقل شده است که امیرالمؤمنین فرمود: در شبى از شب هاى بیماری پیامبر(ص) من نشسته بودم و حضرت(ص) بر سینه من تکیه داده بود و فاطمه(س) دخترش نیز حضور داشت. رسول خدا(ص) فرموده بود که همسرانش و سایر زنان از نزد وى بیرون روند و آنها رفته بودند. پیامبر اکرم(ص) به من فرمود: «اى اباالحسن! از جاى خود برخیز و رو به روى من بایست.»
من برخاستم و جبرئیل به جاى من نشست و پیامبر(ص) بر سینه وى تکیه داد و میکائیل در جانب راست پیامبر(ص) بنشست. حضرت فرمود:« یا على(ع) دست هاى خود را بر هم بگذار!»
من این کار را انجام دادم. آن گاه فرمود:« من با تو عهد بسته بودم و اینک آن عهد را تازه مىکنم، در محضر جبرئیل و میکائیل که دو امین پروردگار جهانیانند. یا على! تو را به حقى که این دو بر گردن تو دارند، هر چه در وصیت من آمده است باید به جاى آورى و مفاد آن را بپذیرى و صبر را پیشه خود سازى و بر راه و روش من پایدارى کنى نه روش فلان کس و فلان کس! اکنون هر چه را خدا به تو عنایت کرده است با قدرت پذیرا باش.»
من دست هایم را به روى هم نهاده بودم و پیامبر(ص) دست مبارک خود را بین دو دست من گذاشت، به طورى که گویى بین آن دو چیزى قرار مىداد، سپس فرمود:« من بین دست هایت حکمت و دانش آنچه را برایت پیش خواهد آمد، نهادم، تا چیزى از سرنوشت تو نباشد که از آن آگاه نباشى و هر گاه مرگ تو فرا رسید وصیت خود را به امام پس از خود بگوى، بنابر آنچه من به تو وصیت کردم و همانند من عمل کن و نیازى به کتاب و نوشتهاى نیست.» (2)
امام موسى بن جعفر(ع) فرمود به پدرم اباعبدالله (ع) عرض کردم:« آیا نویسنده وصیت، حضرت على(ع) نبود و رسول خدا(ص) مفاد آن را بر او نمىخواند، در حالى که جبرئیل و سایر فرشتگان شاهد بودند؟» پدرم مدتى سکوت کرد، بعد فرمود: «اى اباالحسن! ماجرا چنین بود که گفتى لکن هنگامى که زمان رحلت رسول خدا(ص) رسید، وصیت به صورت کتابى نوشته شده از آسمان نازل شد و جبرئیل(ع) همراه با فرشتگانى که امین خداى تبارک و تعالى هستند، آن را نزد رسول اکرم(ص) آورد و به ایشان گفت:« اى محمد(ص) هر کس که نزد توست بیرون فرست مگر وصى خود را که باید کتاب وصیت را بگیرد و ما شاهد باشیم که تو وصیت را به وى دادى و او اجراى آن را ضمانت کند.»
رسول خدا(ص) همگان را دستور داد که از خانه بیرون روند. تنها على(ع) و فاطمه(س) بین پرده و در اتاق باقى ماندند.
جبرئیل(ع) به پیامبر(ص) عرض کرد:« پروردگارت تو را سلام مىرساند و مىگوید: این کتابى است که من با تو عهد بسته بودم و شرط کرده بودم [عمل به آن را] و من خود شاهد هستم و فرشتگانم را بر تو شاهد گرفتم و من تنها براى شهادت کافى هستم اى محمد(ص)!»
وقتى سخن به این جا رسید، مفاصل پیامبر(ص) به لرزه درآمد و گفت:«اى جبرئیل! خداى من، اوست که سلام است و سلام از وى است و سلام به سوى او باز مىگردد. راست گفت خداى عزوجل و نیکى نمود، کتاب را به من ده!»
جبرئیل کتاب وصیت را به رسول اکرم(ص) داد و گفت که آن را به امیرمؤمنان(ع) دهد. چون على(ع) کتاب را گرفت، رسول خدا(ص) فرمود: «بخوان!»
امیرمؤمنان(ع) آن را کلمه به کلمه خواند، سپس رسول خدا(ص) به او گفت: یا على(ع) این عهد خدایم تبارک و تعالى به سوى من است و خواسته وى و امانت او پیش من است و به راستى که من آن را ابلاغ کردم و خیرخواهى نمودم و امانت را ادا کردم.»
على(ع) عرض کرد: « پدر و مادرم فداى تو باد! من هم شهادت مىدهم که تو پیام خود را ابلاغ کردى و نصیحت خود گفتى و در آنچه فرمودى صادق بودى و گوش و چشم و گوشت و خون من نیز بر این امر گواه است!»
جبرئیل(ع) گفت:« من نیز بر آنچه مىگویید گواه هستم!»
پیامبر(ص) فرمود:« یا على(ع) وصیت مرا گرفتى و دانستى که چیست و با خداوند و من پیمان بستى که به هر چه در آن است عمل کنى.»
على(ع): «آرى، پدر و مادرم فداى تو باد! انجام آن به عهده من است و بر خداست که مرا یارى دهد و توفیق عطا فرماید که به مفاد آن وفا کنم.»
رسول خدا(ص): « یا على(ع) اراده نمودهام که بر پیمان تو شاهد بگیرم که روز قیامت شهادت دهند که من به وظیفه خود عمل کردم.»
على(ع): «آرى گواه گیرید!»
پیامبر اکرم(ص):« همانا من جبرئیل و میکائیل(ع) که هر دو در این جا حاضرند و فرشتگان مقرب خداوند نیز با آنهایند بر آنچه اینک بین من و تو گذشت شاهد مىگیرم.»
على(ع):« بله شهادت دهند، پدر و مادرم فدایت! من هم آنها را گواه مىگیرم.»
و رسول خدا(ص) فرشتگان را شاهد گرفت... سپس رسول اکرم، فاطمه، حسن، حسین علیهم السلام را به حضور خواند و مانند امیرالمؤمنین(ع) آنها را از وصیت خود آگاه کرد. آنان هم مانند على(ع) سخن گفتند و قبول کردند و سرانجام کتاب وصیت با طلایى که آتش به آن نرسیده بود مهر شد و تحویل امیرمؤمنان(ع) گشت. (3)
از جمله مفاد این وصیت که به دستور خداى تعالى پیامبراکرم(ص) انجام آن را بر على(ع) شرط نمود این بود که فرمود: « یا على(ع) به آنچه در این وصیت آمده است وفا کن، آن کس که خدا و رسولش را دوست دارد، دوست بدار و با هر که با خدا و رسولش دشمنى ورزد، دشمن باش و از آنان بیزارى بجوى و صبور باش و خشم خود را فرو خور، گرچه حق تو پایمال گردد و خمس تو غصب شود و هتک حرمت حرم تو کنند.»
على(ع) عرض کرد:« پذیرفتم اى رسول خدا(ص)!»
امیرالمؤمنین(ع) گوید: سوگند به خدایى که دانه را شکافت و انسان را آفرید من هر آینه شنیدم که جبرئیل(ع) به نبىاکرم(ص) مىگفت:« اى محمد(ص) به على(ع) بگوى که حرم تو هتک مىگردد که حرم خدا و رسول خدا(ص) نیز هست و محاسن تو از خون روشن سرت خضاب خواهد شد.»
من چون معناى این کلمات را که جبرئیل امین مىگفت فهم کردم [و دانستم که حرم من هتک خواهد شد] به روى درافتادم و از حال رفتم و چون بازآمدم، گفتم: «آرى پذیرفتم و راضى هستم! اگر چه به حرم من جسارت روا دارند و سنت هاى خدا و رسول را معطل گذارند و کتاب خدا پاره پاره شود و کعبه خراب گردد و محاسنم از خون روشن سرم خضاب شود، پیوسته صبورى خواهم کرد و کار را به خدا وا مىگذارم تا این که نزد تو حاضر گردم.» (4)
و باز از جمله موارد وصیت رسول خدا(ص) این بود که در خانهاش، که در آن جان سپرده بود، دفن گردد و با سه پارچه کفن شود که یکى از آنها یمنى باشد و کسى جز على(ع) داخل قبر نشود و به على(ع) فرمود:« یا على(ع) تو و دخترم فاطمه(س) و حسن و حسین علیهما السلام با هم بر من نماز بخوانید و نخست هفتاد و و پنج تکبیر بگویید. سپس نماز را با پنج تکبیر به جاى آور و آن را تمام کن و البته این کار پس از آن است که از طرف خداوند به تو اجازه نماز داده شود.»
على(ع) عرض کرد: «پدر و مادرم فداى تو باد! چه کسى به من اجازه نماز مىدهد؟»
فرمود:«جبرئیل(ع) به تو اجازه خواهد داد. و پس از شما هر کس از خاندانم حاضر شد، گروه گروه بر من نماز بخوانند، سپس زنان ایشان و در آخر مردم نماز بخوانند.» (5)
و نیز فرمود: هرگاه من جان تسلیم نمودم و تو تمام آنچه را که من وصیت کردهام انجام دادى و مرا در قبرم پنهان ساختى، پس در خانه خود آرام گیر و آیات قرآن را بر طبق تالیف آن گردآورى کن و واجبات و احکام را چنان که نازل شدهاند، ثبت نما و سپس باقى آنچه را گفتهام به جاى آور و هیچ سرزنشى بر تو نیست و باید که صبورى کنى بر ستم هایى که ایشان در حق تو روا دارند تا این که به سوى من آیى.» (6)
رسول خدا هنگامى که کتاب وصیت خود را به امیرمؤمنان(ع) داد فرمود: در قبال این وصیت فرداى قیامت در برابر خداى تبارک و تعالى که پروردگار عرش است مىبایست جوابگو باشى! به راستى که من روز قیامت با استناد به حلال و حرام خدا و آیات محکم و متشابه، آن سان که خداوند نازل فرموده و در کتاب وى جمع آمده است، با تو محاجه خواهم کرد و از تو حجت خواهم طلبید در مورد آنچه تو را امر کردم و انجام واجبات الهى آن گونه که نازل شدهاند و احکام شریعت و در مورد امر به معروف و نهى از منکر و دورى جستن از آن، و بر پاى داشتن حدود الهى و عمل به فرمان هاى حق و تمامى امور دین و هم از تو حجت خواهم خواست درباره گزاردن نماز در وقت خود و اعطاى زکات به مستحقین آن و حج بیت الله و جهاد در راه خدا. پس تو چه پاسخى خواهى داشت یا على(ع)!؟
امیرمؤمنان(ع) عرض کرد: پدر و مادرم فدایت! امید دارم به سبب بلندى مرتبت تو در نزد خدا و مقام ارجمندى که پیش او دارى و نعماتى که تو را ارزانى داشته است، خداوند مرا یارى نماید و استقامت عطا فرماید و من فرداى قیامت با شما ملاقات نکنم در حالى که در انجام وظیفه خود سستى و تقصیرى کرده باشم و یا تفریط نموده باشم و باعث درهم شدن چهره مبارکتان در برابر من و دیدگان پدران و مادران خود شوم. بلکه مرا خواهى یافت که تا زندهام پیوسته بر طبق وصیت شما رفتار کنم و راه و روش شما را دنبال نمایم تا با این حالت نزدتان شرفیاب شوم و بعد از من فرزندانم به ترتیب بدون هیچ گونه تقصیرى و تفریطى چنین خواهند کرد. در این لحظه رسول خدا(ص) از هوش برفت و على(ع)، پیامبر(ص) را در آغوش گرفت در حالى که مىگفت: « پدر و مادرم فداى تو باد! پس از تو چه دهشتى ما را فرا خواهد گرفت و وحشت دختر تو و پسرانت چه اندازه خواهد بود و غصههاى من بعد از تو چه طولانى خواهد بود، اى برادرم! از خانه من اخبار آسمان ها قطع خواهد شد و پس از تو دیگر جبرئیل و میکائیل نخواهم دید و دیگر هیچ اثرى از آنها نخواهم یافت و صداى آنها را نخواهم شنید.» و رسول خدا همچنان مدهوش بود. (7)
امام کاظم علیه السلام نقل مىکند که از پدرم پرسیدم: وقتى فرشتگان پیامبر(ص) را ترک گفتند چه اتفاقى افتاد؟ فرمود: رسول خدا(ص)، فاطمه، على، حسن و حسین علیهم السلام را به گرد خود خواند و به کسانى که در خانه بودند فرمود:« از نزد من بیرون بروید» و همسر خود «ام سلمه» را فرمود که بر درگاه بایستد تا کسى وارد خانه نشود. ام سلمه اطاعت کرد. آن گاه رسول خدا(ص) به على(ع) گفت: « یا على نزدیک من بیا.» على(ع) پیشتر رفت، پیامبراکرم(ص)، دست زهرا(س) را گرفت و بر سینه گذاشت بعد با دست دیگر خود دست على(ع) را گرفت و چون خواست با آنها سخنى بگوید، اشک از چشمانش فرو غلتید و نتوانست کلامى بگوید. فاطمه، حسن و حسین علیهم السلام وقتى حالت گریه پیامبر(ص) را مشاهده کردند به سختى به گریه درآمدند و فاطمه(س) گفت: اى پیامبر خدا(س) رشته قلبم از هم گسست و جگرم آتش گرفت وقتى که گریه شما را دیدم. اى آقاى پیامبران از اولین تا آخرین آنها، اى امین پروردگار و رسول او، اى محبوب خدا! فرزندانت پس از تو، که را دارند و با آن خوارى که بعد از تو مرا فرا گیرد چه کنم؟ چه کسى على(ع) را که یاور دین است، کمک خواهد کرد؟ چه کسى وحى خدا و فرمان هایش را دریافت خواهد کرد. سپس به سختى گریست و پیامبر(ص) را در آغوش گرفت و چهره او را بوسید و على، حسن و حسین علیهم السلام نیز چنین کردند.
رسول خدا(ص) سربلند کرد و دست فاطمه(س) را در دست على(ع) نهاد و گفت: «اى اباالحسن! این امانت خدا و امانت محمد رسول خدا در دست توست و در مورد فاطمه(س) خدا را و مرا به یاد داشته باش! و به راستى که تو چنین رفتار مىکنى.
یا على(ع) سوگند به خدا که فاطمه(س) سیده زنان بهشت است از اولین تا آخرین آنها. به خدا قسم! فاطمه(س) همان مریم کبرى است. آگاه باش که من به این حالت نیافتاده بودم مگر این که براى شما و فاطمه(س) دعا کردم و خدا آنچه خواسته بودم به من عطا فرمود.
اى على(ع) هر چه فاطمه(س) به تو فرمان داد به جاى آور که هر آینه من به فاطمه(س) امورى را بیان داشتهام که جبرئیل من را به آنها امر کرد. بدان اى على(ع) که من از آن کس راضیم که دخترم فاطمه(س) از او راضی باشد و پروردگار و فرشتگان هم با رضایت او راضى خواهند شد.
واى بر آن کس که بر فاطمه(س) ستم کند، واى بر آن کس که حق وى را از او بستاند. واى بر آن کس که هتک حرمت او کند. واى بر آن کس که در خانهاش را آتش زند، واى بر آن که دوست وى را بیازارد و واى بر آن که با او کینه ورزد و ستیزه کند. خداوندا من از ایشان بیزارم و آنان نیز از من برى هستند.»
در این وقت رسول خدا(ص)، فاطمه، على، حسن و حسین - علیهم السلام - را به نام خواند و آنان را در بر گرفت و عرضه داشت:
« بار خدایا! من با اینان و هر کس که پیروى ایشان کند سر صلح دارم و بر عهده من است که آنان را داخل بهشت سازم و هر کس با اینها بستیزد و بر ایشان ستم کند یا بر اینها پیشى گیرد یا از ایشان و شیعیانشان بازپس ماند، من دشمن او هستم و با او مىجنگم و بر من است که آنان را به دوزخ درآورم.
سوگند به خدا اى فاطمه(س)! راضى نخواهم شد تا این که تو راضى شوى! نه به خدا سوگند راضى نمىشوم مگر آن که تو راضى شوى! نه به خدا سوگند راضى نخواهم شد مگر آن که تو رضا شوى!» (8)
1- الطوسى، الامالى، ص600 شماره و ص572/ اصول کافى ج1، ص340.
2- محمد باقر مجلسى، بحارالانوار (مؤسسه الوفاء، بیروت، الطبعة الثانیه، 1403 ه - 1983م)، ج22، ص479 به نقل از رضى بن على بن الطاووس، صص 8 - 21 و 27 و 28.
3- اصول کافى، ج2، حدیث شماره4.
4- همان.
5- بحارالانوار، ج22، ص493 به نقل از الطرف، 42 و 43 و 45.
6- بحارالانوار، همان، ص483.
7- همان، ص482، ح شماره30.
8- همان، ص484، ح شماره 31، به نقل از الطرف 29 - 34.
آنچه پس از رحلت رسول اکرم(ص) در مدینه به وقوع پیوست این پرسش را در ذهن تداعى مىکند که آیا رسول خدا(ص) از حوادث پس ازحیات خود اطلاع نداشت؟ در آن صورت براى پیشگیرى از آن رخدادهاى تاسف آور چه تدابیرى اندیشیده و مردم را تا چه حد آگاه ساخته بود؟ آنچه در این گفتار مىخوانیم پاسخ همین پرسش و بیان رویدادهایىاست که با رحلت پیامبر(ص) به وقوع پیوست.
مهمترین موضوع ، بیان مقام زمامدارى على(ع) بود که پیامبر تا توانست بدان سفارش کرد و چه بسا همان سفارشها فرصت طلبان آن روز را به تلاش وا داشت که از این کار جلوگیرى کنند. گاهى گفته مىشود اى کاش پیامبر(ص) بیش از این، مردم را نسبت به حق اهل بیت علیهم السلام و على(ع) آگاه مىساخت. ولى در همان حد نیز رسول خدا تحت فشار قرار داشت و معمولا هرگاه فضیلتى ازعلى(ع) بیان مىفرمود برخى خرده مىگرفتند که آیا این همه را ازجانب خود مىگویى یا فرمانى از جانب خداست؟! این خرده گیرى حاکى از آن است که از همان ایام، پذیرش زمامدارى على(ع) واعتراف به مقام معنوى و اجتماعى او براى برخى چندان هم آسان نبوده است. مشکل ترین چاره اندیشىهاى پیامبر(ص) براى جانشین قرار دادن امام على(ع) به روزگار پس از غدیر باز مىگردد. ازغدیر (18 ذیحجه) تا روز رحلت آن حضرت (28 صفر) هفتاد روز بیش فاصله نبود. این زمان کوتاه براى آنان که در تدارک توطئهها به سر مىبردند زمانى کافى بود تا عدهاى را هم عقیده خویش سازند. شاید بهترین کارى که پیامبر مىتوانست انجام دهد آن بود که ازاین مردم کسانى را که حضور آنان در مدینه پس از وفاتش براى حکومت على(ع) مشکل ساز بود، از شهر دور سازد. این کار توفیق على(ع) را براى عهده دارى خلافت افزون تر مىساخت و به علاوه با دورشدن مخالفان، به موجب بى اطلاعى آنان از اوضاع مدینه، راه اندازى هر توطئه و نقشه دیگر را نا ممکن مىنمود. اما چه باید کرد که پس از فرمان پیامبر(ص) بر گسیل لشکر به سوى شام، منافقان به نقشه حضرت پى بردند و بر سرپیچى از این فرمان پاى فشارى کردند.
در ماه محرم سال یازدهم، رسول گرامى اسلام(ص) پیش از آن که در بستر بیمارى افتد مسلمانان را فرمان داد تا براى گسیل به مرزهاى روم از جانب شام آماده شوند.(1) این در حالى بود که عدهاى از نا مسلمانان نواحى جزیرة العرب و مدعیان پیغمبرى، درتدارک حمله به مدینه بودند و به ظاهر بیرون رفتن سپاهى بدان بزرگى، چندان موافق احتیاط نبود. با این همه رسول خدا(ص) کمترین تردیدى در گسیل نیروهایش به سوى شام نداشت. پیامبر اسامه بن زید را که کمتر از 20 سال داشت فرمانده این لشکر کرد و برخى از صحابه چون ابوبکر،عمر بن خطاب، ابوعبیده بن جراح و سعد بن ابى وقاص را فرمان اکید داد تا هرچه زودتر به فرماندهى زید جوان راهى شوند.(2) پیامبر(ص) با دست خود پرچم فرمانده جوان را بست و به او چنین دستور داد: مسافت را آن چنان به سرعت طى کن که پیش از آن که خبر حرکت تو به آنجا رسد خود و سربازانت به آنجا رسیده باشید. رسول اکرم(ص) صحابیان سالخوردهاى چون ابوبکر و... را به زیر فرمان جوانى کم سال به نبرد امپراتورى بزرگ روم راهى مىسازد تا پس از این، کمى سن، بهانه سرپیچى صحابه از فرمان فرد کاردان نشود. راستى چرا پیامبر(ص)، على(ع) را همراه آنان نفرستاد؟ آیا سالخوردگان لشکر اسامه تجربه نظامى و شجاعت ویژه داشتند؟ در آن صورت چرا به عنوان فرمانده برگزیده نشدند؟ این سفرنزدیک به دو ماه به طول مىانجامیده است.(3) و رسول خدا(ص) یقین داشت روزهاى آخر عمر را سپرى مىکند. با این حال به تاکید از برخى صحابه خواسته بود تا گوش به فرمان اسامه هرچه زودتر مدینه را ترک کنند. اما حرکت این سپاه، به رغم تاکید فراوان رسول خدا(ص) نخست به سبب اعتراض برخى از صحابه نسبت به جوانى اسامه، سپس به بهانه تهیه ساز و برگ سفر و سرانجام به سبب رسیدن خبر شدت یافتن بیمارى پیامبر(ص) و باز گشت ابوبکر و عمر و برخى دیگر، از اردوگاه«جرف» به مدینه، سر نگرفت.(4) ابن ابىالحدید به نقل گفتار شیخ خود ابویعقوب معتزلى در شرح خطبه 156 نهج البلاغه مىنویسد: چون بیمارى پیامبراکرم(ص) شدت یافت دستور داد سپاه اسامه به سوى شام حرکت کند و فرمان داد ابوبکر و دیگر بزرگان مهاجرین و انصار در آن شرکت جویند. با این کیفیت اگر حادثهاى براى رسول خدا(ص) پیش آید دستیابىعلى(ع) به خلافت از اطمینان بیشترى برخوردار خواهد بود.(5) چون اسامه حال پیامبر را وخیم و افراد تحت امرش را سرکش دید از رسول خدا(ص) در خواست کرد به او اجازه دهد تا بعد از سلامت یافتن پیامبراز بیمارى، سپاه را حرکت دهد. پیامبراکرم موافقت نکرد و فرمود: همین حالا. اسامه دوباره عرض مىکند آیا در حالى که قلبم از بیمارى شما اندوهگین است حرکت کنم؟ پیامبر(ص) مىفرماید: به پیروزى فکر کن! اما افراد حاضر در پیرامون بستر رسول خدا(ص) به فرمانهاى آن حضرت چندان عنایتى نداشتند و گاه فرمانهاى وى را بنابر منافع و اهداف خویش تفسیر و تحریف مىکردند.(6)
رسول خدا(ص) با آن که در تب شدیدى به سر مىبرد، با حالت خشم به مسجد آمد و ضمن نکوهش عاملان کارشکنى، متخلفان از حرکت سریع، سپاه را ملعون خواند.(7) براى پیامبر جاى تردید نبود که جمعى درانتظار مرگ او و اندیشه قبض حکومتاند و براى این هدف در پى نقشه و توطئهاند. از همین رو با آگاهى از حوادثى که به انتظار مرگ حضرتش کمین کرده بود و با شناختى که از برخى اطرافیان خود داشت براى آخرین بار فرصت را غنیمت شمرد و بر آن شد تا مهمترین پیام دوران رسالت را ساده و روشن بیان و مسیر آینده حرکت اسلامى را ترسیم نماید. عمر بن خطاب ماجراى رحلت پیامبر را براى ابن عباس چنین نقل مىکند:«... ما نزد پیامبر حضور داشتیم. بین ما و زنان - که فاطمه نیز در میانشان بود- پردهاى آویخته شده بود. رسول خدا به سخن درآمده، فرمود: نوشت افزار بیاورید تا براى شما چیزى بنویسم که با وجود آن هرگز گمراه نشوید. زنان پیامبر(ص) از پس پرده گفتند: خواسته پیامبر را برآورید. من گفتم: ساکت باشید.»(8) بخارى در صحیح خود بى آن که نامى از عمر ببرد مىنویسد: یکى از حاضران در مجلس، سخن حضرت را در حضورش رد کرد و گفت درد بر او غلبه کرده و نمىداند چه مىگوید ... و رو به حاضران گفت: قرآن نزد شماست و همان ما را کفایت مىکند. در میان حاضران اختلاف شد و به یکدیگر پرخاش کردند. برخى سخن او را تایید مىکردند و برخى سخن رسول خدا را . و بدین ترتیب از نوشتن نامه جلوگیرى شد. (9) به خوبى معلوم بود که موضوع آن نوشته چه بود؛ گفتارى صریح در تعیین جانشین پیامبر. بدین ترتیب چیزى نمانده بود که اصل نبوت حضرتش مورد تردید قرار گیرد و قرآن کلام غیر الهى پنداشته شود. زیرا قرآن، فرموده آن بزرگوار را درهرحال، برگرفته از وحى یاد کرده بود. (10) و این گروه سخن و فرمان پیامبر را هذیان ناشى از تب برشمردند. راستى آیا پیامبراسلام(ص) حق تعیین جانشین پس از خود را نداشت؟ و آیا کسى را براى این مقام برنگزید؟ چگونه است که دیگران حق انتخاب داشتند و پیامبرنداشت؟ آیا عاقلانه است که رسول خدا با تعیین نکردن جانشین،امت را به حال خود رها سازد تا هر که توانست بر جان و نوامیس مسلمانان تسلط یابد؟ آیا اصولا جانشینى پیامبرامرالهى است که تنها با تعیین پروردگار صورت مىپذیرد یا آن که بر عهده بعضى ازمردم است تا هر کسى را بر مسلمانان فرمانروا سازند؟ آیا این دیدگاه که از سوى برخى ابراز شده صحیح است که پیروى از بیانات پیامبر در مسائل سیاسى و اجتماعى بر اصحاب وى واجب نبوده است؟ پاسخ این پرسشها را باید در علم کلام جستجو کرد.
رحلت پیامبر، گروهى را در سکوت فرو برد و چنانکه حضرتش پیش بینى کرده بود جمعى را نیز به تلاشهاى مرموز و مخفیانه وا داشت. کسانى که از روزهاى شدت یافتن بیمارى پیامبر و احتمال درگذشت ایشان در پى این بیمارى، نیاتى براى دستیابى به قدرت در دل داشتند، بى درنگ پس از شنیدن این خبر و هنگامى که هنوز على(ع)، فضل بن عباس و تنى چند سرگرم تجهیز پیکر پاک رسول خدا(ص) براى دفن بودند، دست به کار شدند. اینان بى توجه به همه آنچه رسول اکرم(ص) فرموده بود به شور نشستند تا شاید پیروان آخرین برگزیده خدا را از بیراهه روى و بى رهبرى برهانند. چه به ادعاى ایشان آن حضرت رهبرى براى امتش برنگزیده یا به پیروى فردى سفارش کرده که محبوبیتى در میان قوم خود نداشته و از عهده کار رهبرى برنمىآمده است.(11)
پس از رحلت پیامبر(ص) نخستین واقعهاى که مسلمانان با آن رو به رو شدند موضوع تکذیب وفات آن حضرت از جانب عمربن خطاب بود. او در برابر خانه پیامبر(ص) افرادى را که مىگفتند پیامبر فوت کرده است را به قتل تهدید کرد. هر چه ابن عباس و ابن مکتوم آیاتى را که حاکى از امکان مرگ پیامبر بود تلاوت مىکردند مؤثرنمىافتاد. حرکات او که با نهایت شدت و قوت انجام مىشد همه را به تعجب و تردید انداخته بود و پارهاى پرسیدند: آیا پیامبرسخن خاصى با تو گفته یا وصیت ویژهاى در مورد مرگش با تو کرده است؟ او جواب منفى داد.(12) طولى نکشید که دوست او ابوبکر که در بیرون مدینه به سر مىبرد به وسیلهاى به مدینه فرا خوانده شد. ابوبکر هنگامى به مسجد رسید که عمر درمیان مردم، خشمناک، کسانى را که سخن از وفات پیامبر(ص) به زبان مىآوردند، با انتساب آنان به منافقان، تهدید به قتل مىکرد. ابوبکر با مشاهده این صحنه جامه از چهره پیامبر به سویى زد و پس از بیان چند جمله به مسجد آمد و بى محابا به عمر گفت: «آرام باش عمر،خاموش» و سپس با استشهاد به آیهاى از قرآن (آیه 30 سوره زمر: - انک میت و انهم میتون- (تو مىمیرى و دیگران نیز مىمیرند) که قبل از او دیگران نیز تلاوت کرده بودند عمر را خاموش و وفات پیامبر را تایید کرد.(13) این گفتگوها حتى اگر صحنه سازى از پیش طراحى شده نبود، تا همین جا مىتوانست مردم را به نقش ابوبکر در رهبرى جامعه مسلمانان و آرام ساختن اوضاع متوجه سازد.
در همین حال که پیکر مطهر خاتم الانبیاء(ص) بر زمین بود و بنى هاشم در غم بزرگ از دست رفتن آخرین فرستاده خدا به سوگ نشسته بودند، عدهاى از انصار به دلیل مشاهده این رفتارها که حاکى از نوعى تحریکات سیاسى مهاجران براى تصاحب مقام جانشینى پیامبر بود به انگیزه چاره جویى براى زمامدارى مسلمانان، درمحلى به نام سقیفه بنى ساعده تجمع نمود. آنها چنین وانمود کردند که تعیین جانشینى پیامبر نیز مانند دیگر امور اجتماعى با گفتگوى بزرگان قوم، امرى شدنى است. پیغمبر(ص) خود هنگامى که زنده بود در کارهاى بزرگ با مهاجر و انصار مشورت مىکرد.
درهمین لحظات کسى براى ابوبکر و عمر خبر آورد که انصار به گردهمایى پرداختهاند تا فردى را از میان خود به زمامدارى برگزینند. وى و ابوبکر چون از برپایى چنین انجمنى آگاه شدند پیکر مطهر پیامبر را که براى غسل آماده مىشد ترک کردند و بى آن که به کسى چیزى گویند به انجمن انصار در سقیفه پیوستند. آن دو درمیان راه به یار دیرین خود ابوعبیده بن جراح رسیدند و هر سه راهى سقیفه شدند. در آنجا سعد بن عباده، پیشواى خزرجیان، با حال بیمارى و تب، میان گروهى از انصار(اوس و خزرج) نشسته بود و سخنگویى از سوى او در فضایل انصار و اولویت آنان بر مهاجران در خلافت سخن مىگفت. البته نمىتوان پذیرفت که انگیزه اقدام سعد و اجتماع انصار در سقیفه بدون مقدمه و ناشى از ریاست طلبى آنان بوده، یا بر اثر اطلاعات جسته و گریخته و قراین و اماراتى که دلالت بر برخى پیش بینیها و مقدمه چینیهاى سران مهاجران داشته است. آنچه منطقى تر مىنماید این است که طرح چنان سخنانى از سوى انصار در آن ساعات، واکنشى در مقابله با اقدامات مهاجران باشد، نه موضع گیرى در برابر وصایاى پیامبر خدا(ص). اما هرچه بود تاریخ آنان را نخستین گروهى مىشناسد که به طور رسمى برخلاف خواسته رسول خدا(ص) اقدام به برپایى جلسه مشورتى براى تعیین جانشین پیامبرکردند. شاید هم اگر دیگران سالها پیشتراز ایشان مرموزانه در پى همین هدف بودهاند، چون زیرکانه تر مقاصد خود را دنبال مىکردند کمتر کسى توانسته است از کرده ایشان رد پایى بر این منظور بیابد. در هر صورت تردید نیست که مهاجران به مراتب نسبت به انصار از اطلاعات و تجارب اجتماعى و سیاسى بیشترى برخوردار بودهاند. به همین سبب در آن نشست ، انصار از مهاجران شکست خوردند. غیراز این که به موجب همان اقدام علنى بر خلاف فرموده رسول خدا(ص) براى همیشه از رسیدن به خلافت محروم ماندند. با این همه نمىتوان انکار کرد که حرکات مرموزانه برخى مهاجران عامل مهمى در اقدام انصار بوده است. آن حرکات تا آنجا که از نگاه تاریخ مخفى نمانده به قرار زیر است:
- تخلف بعضى از مهاجران از همراهى با لشکر اسامه به رغم تاکید پیامبر بر اعزام هر چه سریعتر آن.(14) - جلوگیرى ازنوشتن وصیت پیامبر.
- انکار وفات پیامبر از سوى عمر.(15)
- پیشگوییهاى پیامبر درباره محروم گشتن انصار از حقوق اجتماعى خود و روى آوردن سیاهى آشوبها در آینده نزدیک. (16)
این امورانصار را وا داشت تا نسنجیده براى حفظ موقعیت و منافع خود به دست خویش زمینه ساز شکل گیرى بزرگترین فتنه در سراسر تاریخ اسلام گردند و شکافى در اجتماع مسلمانان پدید آورند که هرگز به هم نیاید.
در سقیفه نخست انصار در فضل خود سخن گفتند و آنگاه عمربن خطاب به مخالفت با ایشان پرداخت و خلافت را حق مهاجران برشمرد. چون گفتگوها به خشونت گرایید ابوبکر پیش شتافت و خود فصلى در بیان فضایل مهاجران ایراد کرد و با زبانى نرم راى را با استفاده از اختلاف دیرینه دو قبیله بزرگ در مدینه (اوس وخزرج) به مهاجران اختصاص داد. پس از این گفتار بعضى بدین راضى شدند که کار حکومت با شرکت هر دو دسته مهاجر و انصار انجام شود و گفتند: از ما امیرى و از مهاجران امیرى. لیکن ابوبکر این راى را نپذیرفت و گفت: چنین اقدامى وحدت مسلمانان را بر هم خواهد زد. امیر از ما و وزیران از انصار انتخاب شود و بدون مشورت آنان کارى صورت نگیرد. - که البته این وعده هیچ گاه تحقق نیافت- او روایتى از پیغمبر(ص) نقل کرد که: الائمة من قریش. این روایت با آن که به طور کامل ذکرنشد، سخنى بود که در چنان مجمع اثرى بزرگ به جا گذاشت و به دعوى انصار پایان داد. به نظر مىرسد دشمنى دیرینه دو قبیله انصار،(اوس و خزرج) نیز در پیشبرد نظر مهاجران بى تاثیر نبوده است، چه بر فرض که امارت به انصار مىرسید هیچ یک از این دو قبیله راضى به ریاست قبیله دیگر نبود. چون زمامدارى مهاجران و قریش مسلم شد، گفتگو بر تعیین شخص به میان آمد. آنها که در آن مجلس کار را در دست داشتند هر یک به دیگرى واگذار مىکردند. سرانجام عمر و ابوعبیده جراح، ابوبکر را به ریاست پذیرفتند و با او بیعت کردند. درهمین هنگام فریادها به موافقت و مخالفت بلند شد. طبرى نقل مىکند که حتى بعد ازبیعت عمر با ابوبکر هنوز جمعى از انصار بودند که به این تصمیم اعتراض داشته، بانگ برآوردند:« ما جز با على با هیچ کس دیگر بیعت نخواهیم کرد.» ولى این فریاد و فریادهاى دیگر در آن آشوب گم شدند. بعد ازعمر وابوعبیده، مهاجران حاضر با ابوبکر بیعت کردند.(17) دو گروه انصار چون خود را شکست خورده دیدند هر یک در از دست ندادن آخرین موقعیت، در بیعت با ابوبکر نسبت به هم پیشدستى کردند. اوسیان گردن نهادن به فرمان رهبر قریشى را مطلوب تر و مفید تر از این مىدانستند تا این که بگذارند رئیس قبیله رقیب (خزرج) بر آنها حکمرانى کند. از همین رو در میان ایشان اولین کسى که با ابوبکر بیعت کرد، سعد بن حضیر (یکى از رؤساى اوس) بود.(18) سرانجام سیاست گروهى و رقابتهاى طایفهاى ابوبکر را قادر به مطالبه بیعت از اکثر مردم کرد. از طرفى رقابتهاى طایفهاى درمیان قریش و بخصوص در میان مهاجران، قبول رهبرى ابوبکر که مردى از تیره کم اهمیت بنوتیم بن مره بود آسانتر ساخت. بنوتیم هرگز در جنگ قدرت و تعارضات سیاسى که قبایل رقیب قریش(همچون بنى امیه و بنى هاشم و بنى مخزوم) را به ستوه آورده بود، درگیر نبودهاند. از طرفی ابوبکر از اعتبار خاصى برخوردار بود و در زیادى سن و برقرار ساختن رابطه نزدیک با پیامبر در پى تزویج دخترش با پیامبر(ص) و اظهار حمایت از اسلام از ابتداى رسالت، جلوهاى کسب کرده بود. بر پایه مدارک تاریخی ابوبکر وعمر از زمان بسیار دور اتحادى را تشکیل داده بودند که ابوعبیده جراح عضو سوم آن بود. این سه نفراهمیت و نفوذ چشمگیرى در شرافت اسلامى نوظهور و نیز در سیاست گروهى علیه حکومت اشرافى مکه کسب کرده بودند.
پس از جدالهاى لفظى و مشاجره، ابوبکر با پنج راى به عنوان خلیفه رسول الله انتخاب شد. اجتماع کنندگان هنوز پراکنده نشده بودند که عدهاى سواره و پیاده در شهر خود نمایى کردند. قبیله بنى اسلم که وابسته مهاجران بودند، وارد مدینه شدند، به آن سان که کوچهها را پر کردند و با ابوبکر بیعت نمودند.(19) شیخ مفید به روایت از ابومخنف آورده است که بنى اسلم براى تهیه خواربار به مدینه آمده بودند. به آنان گفته شد: اگر به ما یارى دهید که براى جانشین پیامبر(ص) بیعت ستانیم، به شما خواربار مىدهیم. پس بنى اسلم به امید دریافت خواربار به یارى برخاستند، تا آنجا که هر کس را که از بیعت خود دارى مىکرد با ضرب و زور بدین کار مجبور مى ساختند.(20) بى سبب نبود که عمرمىگفت: من تا بنى اسلم نیامده بودند به پیروزى اطمینان نیافتم.(21)
در آن هنگامه دیگر جاى هیچ اقدام مخالفى که بتواند به نتیجه انجامد وجود نداشت. کمترین مخالفت با شدید ترین پاسخ و شوم ترین کشتار و اختلاف مواجه مىشد. تا اینجا به خوبى معلوم بود که آن گفتگوها و مشورتهاى سران قبایل، نظرعمومى مسلمانان مدینه را در برنداشت و آنان هیچ فرصت اندیشه دراین باره نداشته ومخالفان نیز با تهدید و تطمیع سکوت کردهاند. نیز با مطالعه متن گفتگوها و دقت در استدلالهاى طرفین، آنچه که معیار تعیین حق اولویت خلافت را مطرح و بر آن تاکید و توافق مىشود و بر همان اساس «ابوبکر» خلیفه مىگردد، مساله خویشاوندى و نسب با پیامبر(ص) مىباشد. اما به راستى آیا طبق این معیار کسى شایسته تر از ابوبکر یافت نشد؟ ابوبکر خود در فرداى آن روز این پرسش را پاسخ گفت. وى به مسجد پیامبر آمد و عمر خطبهاى درفضیلت و سبقت او در اسلام و یارى وى از دین و همراهىاش با پیغمبر(ص) از مکه به مدینه خواند و از مردم خواست با او بیعت کنند. مردم نیز جز عدهاى از انصار(22) و خویشاوندان پیغمبر(ص) بیعت با او را پذیرفتند و ابوبکر به طور رسمى به خلافت رسید. او در آن مجلس خطبهاى خواند و در ضمن آن گفت: مرا که براى زمامدارى برگزیدهاید بهترین شما نیستم حاضرم این مسؤولیت را از گردن خود بردارم. من در کار خود و اداره امور مسلمانان به کتاب خدا و سنت رسول خدا رفتار خواهم کرد. جز آنکه همراه پیامبر فرشتهاى بود که او را از گناه و خطا بازمىداشت اما آگاه باشید که مرا شیطانى است که گاهى مرا فرو مىگیرد. هرگاه پیش من آمد از من بپرهیزید.(23)
با بیعت مردم با ابوبکر کارتعیین زمامدار به ظاهر پایان یافت. اما از آن زمان تا حال و آینده این پرسش باقى است که چرا در چنان مجلس مشورتی که سرنوشت مسلمانان تعیین مىشد، خاندان حضرت محمد(ص) را در زمره مشاوران به حساب نیاوردند؟ براى آشوبگران سقیفه کاملا هویدا بود که فرا خوانى خاندان پیامبراکرم به آن مجلس، مانع از پیشب رد اهداف آنان است. زیرا در آن صورت ایشان حقایقى از فرمایشهاى رسول اکرم(ص) را که گویاى منزلت خود بود به یاد مردم مىآوردند و توطئهها خنثى مىشد. به همین منظور بازیگران سقیفه براى این کار بهترین زمان ممکن را انتخاب کردند تا اهل بیت به موجب اشتغال به مراسم تجهیز پیامبر(ص) فرصت حضور نیابد.
این پرسش که چرا در سقیفه خاندان وحى را به شور نطلبیدند درهمان زمان نیز از سوى برخى مطرح شد. اما پاسخى که از طرف گردانندگان حکومت ارائه مىشد این بود که این حرکت تصمیمى از پیش طراحى شده نبود بلکه ناخواسته و به یکباره اتخاذ شده است. صمیمى ترین یار ابوبکر، خلیفه دوم، بعدها گفت: انتخاب ابوبکربراى زمامدارى کارى ناخواسته و نا اندیشیده بود که خودجوش پیش آمد اما خداوند آثار زیانبار احتمالى آن را پیشگیرىکرد.(24) او این سخن را پس از وقتى بیان کرد که این زمزمه درمیان مردم رواج یافته بود که: اگر خلافت براى ابوبکر به تعیین پیامبر(ص) نبوده و با راى تنى چند از افراد، استوار شده است پس هم اینک نیز مردم حق دارند با رایى به مراتب افزون تر، دیگرى را به زمامدارى برگزینند.
جز دلایل و قراینى که پیشتر برشمردیم شواهدى نشان مىدهد که آن تصمیم با توطئه قبلى صورت گرفته است و گرنه براى گروهى اندک چگونه زمینه و امکان کودتایى این چنین وجود داشته است؟! برخى شواهد بر توطئه بودن آن غایله به قرار زیر است:
الف- در آیهاى از قرآن در هشدار الهى به پیامبر(ص) چنین مىخوانیم: "... و من اهل المدینه مردوا على النفاق لا تعلمهم..." (25) یعنى هم اینک در شهر تو مدینه از کسانى که به ظاهر اسلام آوردهاند هستند کسانى که بر نفاق خویش باقىاند - آنان که برنفاق خو گرفتهاند و دمى از روى حقیقت به تو ایمان نیاوردهاند- غیر از آن که نفاق ایشان چنان زیرکانه است که اگر ما آنها را به تو معرفى نکنیم هیچ گاه آنان را باز نشناسى!
ب- تلاش عمر و ابوبکر براى تصدى امامت نماز به جاى پیامبر(ص) در ایام بیمارى آن حضرت. (26)
ج- گفتار امام على(ع) به عمر که «شیر خلافت را بدوش که براى تو نیز نصیبى خواهد بود. امروز زمام آن را محکم براى ابوبکردر دست گیر، تا فردا در اختیار تو باشد.»(27)
د- نامه معاویه به محمد بن ابى بکر و اشاره به همدستى ابوبکرو عمر بر ضد على(ع) و غصب خلافت.(28) ه- واگذارى خلافت از طرف ابوبکر به عمر و سخن عمر پس ازمضروب شدن به دست ابو لؤلؤ که اگر ابو عبیده زنده بود، او را به جانشینى برمىگزیدم.(29) در برخى از روایات نیز به این زمینه چینى که ریشه در گذشته (زمان رسول اکرم-ص-) داشته تصریح شده است.(30) حوادث بعد آشکار نمود که انتخاب خلفا در عهد هر سه خلیفه براساس آن بود که خلافت در خاندانهاى قریش به جز خاندان بنى هاشم به گردش درآید. و در اجراى این سیاست، قریشیان، اول «ابوبکر» را از تیره تیم و سپس «عمر» را از تیره عدى، و پس از او «عثمان» را از تیره بنى امیه، براى خلافت انتخاب کردند. خلفا بر پایه همین مقصد و سیاست، انصار و بنى هاشم را از صحنه سیاست دورنگاه داشتند و به هیچ وجه ریاست ارتش در فتوحات و حکومت شهرهاى اسلامى را به آنان واگذار نکردند.
1- الکامل، ابن اثیر، ج 2، ص 317.
2- الاصابه، ابن حجر، ج 8، ص 124/ تاریخ ابن اثیر، ج 2، ص317-321/ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 17، ص 177، ج 1، ص159.
3- در ایام خلافت ابوبکر سپاه اسامه راهى شام شد و نوشتهاند آنان پس از چهل یا هفتاد روز به مدینه باز گشتند.
4- تاریخ طبرى، ج 3، ص 186/ شرح ابن ابى الحدید، ج 1، ص159-162.
5- شرح نهج البلاغه، ج 9، ص 197.
6- مسند احمد ابن حنبل، ج 1، ص 356/ طبقات ابن سعد، ج 2، ص217، 242، 245/ تاریخ طبرى، ج 3، ص 192 و 193. ابن ابى الحدید در تایید نظر شیعه مىگوید: مىتوان احتمال داد که فرا خواندن اسامه از اردوگاه و جلوگیرى از حرکت سپاه وى توسط برخى از همین حاضران پیرامون بستر پیامبر، به قصد اعمال برخى از اغراض انجام گرفته باشد. (شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 82-90.)
7- شرح ابن ابىالحدید، ج 2، ص 20/ المراجعات، ص 275 و 276/ ملل و نحل شهرستانى، مقدمه چهارم، ص 29.
8- الطبقات الکبرى، ج 2، ص 243 و 244، چاپ بیروت.
9- صحیح بخارى، ج 8، ص 9، و ج 4، ص 85/ مسند احمد، ج 1، ص425/ الطبقات الکبرى، ج 2، ص 244.
10- سوره نجم، آیه 3 و 4.
11- الطبقات، ج 2، ص 271 و 272/ ابن کثیر، ج 5، ص 243/ حلبى،ج 3، ص 390 و 391.
12- سیره ابن هشام، ج 4، ص 305/ تاریخ طبرى، ج 3، ص 200-203/ طبقات ابن سعد، ج 2، ص 265-270/ انساب الاشراف بلاذرى، ج 1، ص581.
13- شرح ابن ابىالحدید، ج 1، ص 162-159.
14- الطبقات الکبرى، ابن سعد، ج 2، ص 242، 245.
15- سیره ابن هشام، ج 4، ص 305/ ابن ابى الحدید، «زمانى که عمر از مرگ رسول خدا مطلع گردید از شورش و انقلاب مردم درمساله امامت به هراس افتاد. او مىترسید انصار یا دیگران رشته حکومت را به دست گیرند. به ناچار مصلحت را در این دید که مردم را به هر نحوى که ممکن است ساکت و آرام کند، به خاطر همین بود که گفت آنچه را گفت، و مردم را در شک و تردید نگاه داشت تا حریم دین و دولت محفوظ ماند. همه اینها بود تا زمانى که ابوبکررسید.» (شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج 1، ص 129).
16- صحیح بخارى، ج 8، ص 86 به بعد/ المغازى واقدى، ج 2، ص113/ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 130. 17- تاریخ طبرى، ج 1، ص 181.
18- الاستیعاب، ج 1، صص 172.21.
19- تاریخ طبرى، ج 3، ص 205.
20- الجمل، شیخ مفید، ص 59/ لامنس با استناد بر مطالب تاریخ ابن فرات نوشته است این گروه سه نفره (ابوبکر،عمر،ابوعبیده) ازهمکارى بنى اسلم مطمئن شده بودند. (ص 142، حاشیه 7)
21- تاریخ طبرى، ج 3، ص 222.
22- از گروه بیعت نکردگان، سعد بن عباد رئیس قبیله خزرج که از بیعت با ابوبکر سر باز زد، هیچگاه در نماز او حاضر نشد. در روزگار خلافت عمر به زخم تیر از پا درآمد. جز سعد، على(ع) و بنى هاشم و چند تن دیگر از صحابه نیز تا مدتى از بیعت با ابوبکر سر باز زدند.
23- طبقات ابن سعد، ج 3، ص 212/ تاریخ طبرى، ج 3، ص 223/ الامامه، ج 1، ص 16.
24- سیره ابن هشام، ج 4، ص 308/ تاریخ طبرى، ج 3، ص 205.
25- سوره توبه، آیه 101.
26- مسند احمد، ج 1/ تاریخ طبرى، ج 3، ص 190.
27- ابن ابى الحدید، ج 6، ص 11.
28- مسعودى، مروج الذهب، ج 3، ص 21 و 22.
29- ابن سعد، ج 3، ص 413.
30- مسند احمد، ج 1، ص 110.
کار به جایى رسیده که در ابتلائات هم حال دعا کردن نداریم. در حدود سى چهل سال پیش جوان شکسته بندى در قم نقل کرد که روزى زن مُحَجَّبِه اى به درِ مغازه ى من آمد و اظهار داشت که استخوان پایم از جا در رفته و مى خواهم آن را جا بیندازى، ولى در بازار نمى شود. چون مى ترسم صدایم را افراد نامحرم بشنوند، اگر اجازه مى دهى به منزل برویم.
قبول کردم و حدود سیصد تومانى را که در دخل داشتم با خود برداشتم و درِ مغازه را بستم و به دنبال آن زن روانه شدم، تا این که به منزل ایشان وارد شدیم. آن زن درِ خانه را از داخل بست، متوجّه شدم که قصد دیگرى دارد، درِ خانه را هم از داخل بسته بود، و مرا نیز تهدید مى کرد که در صورت مخالفت، به جوان هاى بیرون منزل خبر مى دهم تا به خدمتت برسند!
به او گفتم: سیصد تومان همراه دارم، بیست تومان هم در مغازه دارم، همه را به تو مى دهم، دست بردار. فایده نداشت، پیوسته اصرار مى نمود و تهدید مى کرد. از سوى دیگر، آن زن آن قدر به من نزدیک بود که حال دعا و توسّل هم نداشتم، به گونه اى که گویا بین من و دعا حایل و مانعى ایجاد شده بود.
سرانجام، به حسب ظاهر به خواسته ى او تن در دادم و حاضر شدم و اظهار رضایت نمودم و او را به گونه اى از خود دور کردم و براى تهیّه ى چیزى فرستادم. در این هنگام دیدم حال دعا پیدا کرده ام. فورا به امام رضا ـ علیه السّلام ـ متوسّل شدم که اگر عنایتى نفرمایى و مرا نجات ندهى و این بلا را رفع نکنى، دست از شغلم بر مى دارم. گویا آن جوان به قصد تقرّب و قضاى حوایج مؤمنین این را از آن حضرت تقاضا کرده بوده و آن شغل هم به نظر و توجه آن حضرت بوده است. مى گوید در همین اثنا دیدم سقف دالان شکافته شد و پیرزنى از سقف به زیر آمد! فهمیدم توسّلم مستجاب شد.
در این حین زن صاحب خانه هم آمد، به پیر زن گفت: چه مى خواهى و براى چه آمده اى؟ گفت: در این همسایگى نزدیک شما وضع حمل نموده اند، آمده ام مقدارى پارچه ببرم، گفت: از کجا آمده اى؟ گفت: از درِ خانه، با این که من دیدم از سقف خانه وارد شد!
در هر حال، آن دو با هم به گفت و گو پرداختند و من هم فرصت را غنیمت شمرده به سمت درِ منزل پا به فرار گذاشتم. زن به دنبالم آمد و گفت: کجا مى روى؟! گفتم: مى روم درِ خانه را ببندم. گفت: من در را بسته ام. گفتم: آرى! به همین دلیل که پیرزن از آن وارد خانه شد! به سرعت به سوى در رفتم و از خانه و از دست او نجات یافتم. وقتى مطلّع شد که فرار مى کنم، از پشت سر یک فحش به من داد و آب دهان به رویم انداخت، که در آن حال براى من از حلوا شیرین تر بود.
آقاى یاد شده مى گوید: بعد به خدمت مرحوم آقا سیّد محمّد تقى خوانسارى ـ رحمه اللّه ـ جریان فحش و ناسزا و آب دهان انداختن به رویم را براى ایشان نقل کردم، ایشان فرمودند: اى کاش آن فحش ها و اذیت ها را به من مى کردند، اى کاش آن آب دهان را به صورت من مى انداختند. وقتى که آقا چنین فرمودند: حالت آرامش در من پیدا شد، ولى بعد از آن دیگر آن اذیت ها و وقایع تکرار نشد.
آقایى که این جریان را نقل کرد اهل علم نبود، به حسب ظاهر جوانى از عوام و با ظاهری موجه بود. در هر حال این گونه از حرام فرار کرده بود، در آن زمان که بى دینى رواج داشت و در میان جوان ها افراد متدیّن کم پیدا مى شدند!
بعد از این قضیّه، از کرامت و عنایت خداوند متعال به او این بود که آتش دنیایى به آن دستش که آن را به پاى آن زن گذاشته بود، اثر نمى کرد به گونه اى که حتّى مى توانست ذغال گداخته را با آن دست مانند انبر بگیرد و بردارد! چه مقامات، چه کرامات، با چه ریاضات و گرفتارى ها!
منبع:
پایگاه اطلاع رسانی آیت الله بهجت